کماندار شهر ما! نیما که گفت

جمعه, 14ام دی, 1397
اندازه قلم متن

ترا من چشم در راهم
گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم

قربان عباسی

نیماور در زبان اوستایی مثل شهریور، نگهدارنده شهر، نگهدار کمان است. نیما یوشیج ما کماندار است کماندار شعر ایران. روحی بی آلایش و همواره رو به تعالی. راوی« قصه رنگ پریده،خون سرد» در بیش از پانصد بیت که سراسر شکوه ای است از نامردمی و نامرادی و مصیبت هایی که بازآفریده می شوند. نیما رهیده از مهلکه عشق به انزوا کشیده می شود تا روزی که عشق به او می گوید:«از جا خیز هان! خلق را ازدرد بدبختی رهان» خلقی که گوش و دلش با وی نیست.نیما را دیوانه ای پنداشتند که درپی افسانه است واو درخلوت و عزلت خویش درد خود را چنین واگویه می کند: «من ندارم یار زین دونان کسی/سال ها سر برده ام تنها بسی».

 قصه رنگ پریده،خون سرد، شرح عشق و شرح ناکامی و درد است.شرح فاجعه ای که درکمین دانایان،هنرمندان و بزرگان این سرزمین است. قدرنشناسی مردمی حق ناشناس که بیرون ازقیاس بدی می کنند.صحبت از کسانی است که سخن شان آمیخته به عیب و ضرر است از آنانی که جز کید و کین و تقلید نمی شناسند.شوریده بختی ما،محنت فزون ما و منبع همه فساد و فتنی است که گریبانمان را سخت گرفته است و رها نمی کند.تمام تقلای او معطوف به رهایی از این زندگی تلخ است و گریز از روزگاری خفه شده. و مایوس از آتیه که مثل آسمان به صافی و تیرگی آن نمی توان اطمینان کرد. زیستن درمیان انبوهی از قبایح و رذایل،احساس حرام شدگی سرنوشت غمبار همه ماست. در مکتوبی به برادر خویش می نویسد:

«چون خواهر کوچکمان بزرگ شد سرگذشت مرا برایش تعریف کن و بگو که او همیشه غصه می خورد».روح های حساسی یکی ازپس ازدیگری مبتلای سرخوردگی می شوند.روح های حساسی که عوام با لافظه شان آنها را به درون گرداب بلاهت خویش فرو می کشند.اینجاست که نیما معاشرت را مشوش مغز می داند و کنج عزلت بر می گزیند تا به نعبیر خود«تا می تواند تنها باشد».ببینیم چه می گوید:

«با یک جوجه خاکستری رنگ که درخانه داریم ودرجلو اطاق من لانه بر می چیند انس گرفته ام بیشتر اوقات مکدر و درگوشه ها سرش را درسینه برده،ایستاده است…بیشتر اوقات حالت قلب خود را ازیک جهت با او تطبیق می کنم»

نیما نیز سر درسینه فرو برده است و کز کرده به جهان می اندیشد به شبی تیره و «همچو ساقه گیاهی فسرده» داستان زندگی و بی نوایی و اضطرار خویش باز می گوید و باز می پرسد که

«ازتو آخر چه شد حاصل من/جز سرشکی به رخساره غم»

خود را مرغ هرزه درایی می نامد که به هرشاخ و شاخساری پریده است. و خود را انداز می دهد که مباد فریب زمانه خورد که حاصلش قصه مرغی است پریده ازشاخه و جز آشیانه ازاو برجای نمانده است.

به سراغ عشق زمینی می رود تا حرمت ازدست رفته آن را بازیابد. عشق به تن و موجودی رونده و نه ازآن عشق های اثیری و ذهنی که حافظ قصه اش را بازگفته است.با شکوه ای تمام خطاب به حافظ می گوید

«حافظا این چه کید و دروغ است/کز زبان می و جام و ساقی است

نالی ارتاابد باورم نیست/تو برآن عشقبازی که باقی است/ من برآن عاشقم که رونده است.

نیما خسته از تظاهر و تمارض ایرانیان و هروله شان از پی عشقی آسمانی آشکارا ما را به عشق زمینی دعوت می کند تا مائده های زمین را دریابیم و بدان وفادار باشیم. این نقد بگیریم و دست ازآن نسیه بداریم.چنین روحی متعالی حق دارد بگوید«من نک خاری هستم که طبیعت مرا برای چشم های علیل و نابینا تهیه کرده است»

نیما تنها تبلوری از روح های حساسی است که «گرفتار شب شوم وحشت انگیز» هستند.جانانی دچار حریق و درد که تعادل شان را به هم می ریزد.روح هایی حساس که سیبری جهان را به درون خویش می کشند و تاریکی زندان ها را به جان می خرند تا نصیب مردم شان جز آزادی و نور نباشد.اما کیست که نداند مردم از حیث چگونگی ذاتی شان همیشه همان مردمند و هرگز عوض نمی شوند.مردمانی که هم خود را معطل کرده اند و همه زندگی را.نیما حق دارد با بغض فروخورده خویش بنویسد:

«اینجا هم که ما مسکن گرفته ایم خانه کوچک غریبی است که غروب های شهر را غم انگیز تر می کند»

جان به لب آمده از مردمانی که زندگی را به تباهی می کشند زیر پوششی اززبان شیرین و قیافه های پر ازهیجان زندگی را دچار مخاطره و شر می کنند باید براین جماعت بدگمان بود و جز به اعمال شان تعریف شان نکرد.

زیستن با این گونه مردمان سخت دشواراست و قرین درد. دردی که آدم را ناچار به خدا می رساند.درآسمان به خدا و درزمین به زن.خطاب به عالیه همسرش می نویسد:

«من یک بسته اسرار مرموزم مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مراسیاه کرده است…سرم به شدت می چرخد برای این که ازپا نیفتم،عالیه تو مرا مرمت کن.من ازبیابان های هولناک و راه های پرخطر و ازچنگال سباع گریخته ام.هنوز از اثره آن منظره های هولناک هراسانم.»

نیما خود را گل سرمازده زده وحشی می داند که جز به «تبسم های زن» درست نمی شود.زن است که در ظلمانی ترین شب ها براو فرود می آید تا روشنی بخش قلب او باشد.

نیما غم زده از ظاهربینی و سطحی بینی مردمان وطن به تندی آنان را موجوداتی«سرتا پا شکم» می داند که باید ازآنان پس گریخت.او صادقانه می پرسد به راستی چه پستی برای انسان ازاین بالاتر است که اسارت خود را دوست بدارد؟ درمکتوبی به دوستش می نویسد:

این مردم لیاقت شان به قدری است که ازآزادی استبداد می سازند…مثل مگس هایی هستند که پشت پنجره به حبس افتاده اند خود را به شیشه می زنند.به خیالشان درهرروشنایی مفری است.اندوه زده و غمگین حتی آنجا که به دریا نگاه می کند می نویسد:«چه فایده ازاین دریا و ازاین انعکاس ماه درسطح مغشوش آن که مثل طشتی ازخون است».تمام پریشانی او ازهمین معاشرت است با آدم هایی که جز تنفر ازآنها بردل ندارد.او خود را «شکاری تیرخورده»،«سگی تازه به شهرآمده» و ترسو می نامد که از«افق خون آلود دریا» هم خسته است.خود را «جغدی» کنج گزیده می داند که ازهرنوع پرنده ای کناره می گیرد.

درنامه به هدایت می نویسد من چند تا ازکتاب های شما را خواندم اما این کتاب ها به اندازه فهم و شعور ملت ما نیست. شما با این نول ها که انسان میل می کند تمام آن را بخواند برای مرده ها، بی همه چیزها روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همه چیز ساخته اید.گربه را با طلا زین کرده اید درصورتی که حیوان ازاین رم می کند»

ودرنامه ای به خواهرش نکیتا می نویسد

«زندگی من بسیار تلخ است…قبر می سازم برای مردن نه لانه برای زندگی»

شاعر«ققنوس» و «غراب» حتی به روشنایی خورشید نیز شک می کند و در سرزمینی نفس می کشد که«ترکیده آفتاب سمج روی سنگ هایش» سرزمینی که درآن آرزوها و امیدها چونان«خرمنی درآتش» هستند رنجی کز آن نتوانند نام برد.شاعر «آواره مانده ازوزش بادهای سرد» به اتش خیره مانده است. ما در قبرستانی بیش زندگی نمی کنیم…همه چیز بوی استخوان و کفن گرفته است.همه چیز خیال شکست و مرگ را به یاد می آورد.

درچنان فضای متصلب و سخت ناهمخوان است که هدایت دق  می کند و نیما قی.اما او درمیان غوغای اهل سنت راه خود را می رود ودرشعر مانلی می نویسد:«من به راه خود باید بروم/کس نه تیمار مرا خواهد داشت/درپر از کشمکش این زندگی حادثه بار/آنکه می دارد تیمار مرا/کارمن است»

احساس شاعرانه نیما منقسم است بین زندگی ستایی و زندگی ستیزی بین ماندن و رفتن. بین بدبینی و خوشبینی.شاعری است گرفتار درقفس زندگی.خود می نویسد:«روح من به قدری اززندگی داخلی من آزرده است و اساساً روح من به قدری کثیف می شود که ازخودم بیزار می مانم»

درنامه اش به آل احمد اشاره می کند:«هوای روزگارما بد شده است همه چیز عوض شده.جوان ها هم با من به پیری رسیده اند.عقل ازسرشان به در رفته است.می بینم درصحرای سوزانی هستیم.معلوم نیست شب است یا روز.مردم لخت و گرسنه اند.خود جوان ها هم. چشم ها درکاسه سر دو می زند.خون از روی زمین به جای دود بلند می شود»

دل گرفته و آزرده از طایفه چپ و البته درخطاب به جلال می گوید«به جوان ها می گویند اسلحه بردارید.یکدیگر را هدف کنید.می گویند:جنگمان نمی آید.با همه بی عقلی می پرسند چرا؟ می گویید لا اقل با هم کینه داشته باشید.از یک کاربیمایه(کینه) هم دریغ دارند.بیخود نیست که من تعجب می کنم..و اضافه می کند:

«شما دو شاخ تیز آورده به من می دهید که به سرم نصب کرده حمله کنم…شاخ فقط علامت توانایی و بزرگی است. خدایان عیلامی و سومری هم شاخ داشتند اما خدایی و بزرگی این نیست که به جای این که به معرفت آفریدن برسد به مصرف قطع نسل بندگان برسد چطور است که علامت توانایی درزمان ما فقط اسباب خرابی است! من نمی فهمم و عذر من خواسته است هرقدر شما استادی به خرج داده کشتن و کشته شدن را به من یاد بدهید استادی شما به هدررفته است…

جلال با اسم مستعار کدا خدا رستم به او نامه نوشته بود و نیما جواب می دهد:

به هراندازه فکر می کنم که شما جلال آل احمد بوده و حالا به شکل کدخدا رستم درآمده اید سر درنمی آورم دوست جوان من ! من شما را به هرلباسی که دربیایید می شناسم بوقلمون ها را پیش انداخته می خواهید بگویید که کدخدا رستم هستید ولی شما او نیستید من می دانم شما جلال آل احمد هستید که به این صورت درآمده اید»

اما جلال

«عقلی که که یک مورچه بکار می برد و او را ازگرداب می راندبه مراتب درنزد امثال ما ترجیح دارد برفیلسوف عالی مقامی که با عقل و فلسفه اش خودش و مردم را به گرداب می اندازد…من مثل عنکبوت وقوع طوفان را حس کرده به تعمیر تارهای خود می پردازم با همان عقل خصوص خود وقتی که هوا طوفانی است درهای اتاقم را می بندم.

می پرسید چرا؟ بگذار بگویم جلال

پیش من ضروری تر از همه چیز زندگی کردن است…امیدوارم که پیرشوید مثل من که پیرشده ام این بزرگ ترین دعایی است که پیران درحق جوانان می توانند داشته باشند.

و صد البته منظور نیمای ما فهمیده شدن و پخته شدن و رسیدن به بلوغ و کمال فکری است. اما گزمه استبداد بر چنین مرد بزرگی هم رحم روا نمی دارد بعد از کودتا سراغش می آیند و به قول جلال «ظهر که برگشتم خبردار شدم که پیرمرد را برده اند عالیه خانم شور می زد و هول خورده بود و چه بکنیم و چه نکنیم؟»

نیما یکسال بعد از آزادی نوشت

«کشور وطن دوستی چون مرا برای چه می خواهد…به قدری آزرده شدم که با هیچ درمانی نمی توانم خودم را درمان کنم…مثل طوطی نمک خورده می مانم مثل سیره آسیب دیده…مرا دلسرد کردند،مرا کور کردند مرا کر کردند.مرا مثل مرده ای انداختند و نمی دانم با مرده من وطن فروش ها چطور معامله کنند»

تو گویی نیمه جانش درقبر گذاشته اند.

جامعه تازه رو به مدرنیزاسیون همچون جامعه نومدرنیته قرن هجدهم غرب به سبب ورود به مرحله فردگرایی درتاریخ دچار حس دوگانه شوق آزادی و ترس ازبی پناهی می شود. نیمای ما دچار چنان شوق ترس زده ای است.روشنفکرانی که نه سنت غلیظ و فربه و لکن بی ثمر به دادشان می رسید و نه آینده ای نامبهم آنها بین ایستایی و رکود و ترس زدگی و شوق پرواز و آزمودن نو شناور بودندتو گویی خانه پیشین دیگر امن نبود اما سرپناه جدیدی هم درکار نبود.بین نوستالژی و پس روی به رحم مادرانه سنت و شوق رهایی و جستن سرپناه و سرزمینی نو درتعلیق بودند به همان اندازه که نوستالژیک می شوند عصیانی هم می شوند به همان اندازه که از لذات سخن می گویند درمرگ نیز پناه می جویند.

در یادداشت یازده مهر سی و هشت می نویسد:

«نه در غربت دلم شاد و نه رویی دروطن دارم…به یوش بروم چه کنم؟متصل کبک خوردن درجای تنها چه فایده دارد…به این شهر وارد شده ام مثل این که به قبرستان وارد شده ام این شهر(تهران) که ازبچگی ازآن متنفر بوده ام»

شهری که به قول خودش درآن درتمام بیست و چهارساعت جز صدای فحاشی،نقار،اختلاف،عدم صمیمیت،دروغ و ریا به گوش نمی رسد.

نیما درشعر تو را من چشم در راهم تاریکی تمام جهان را درخود حل می کند.همه چیزآغشته به سیاهی و تاریکی است دراین ظلمت مردی خاموش و مضطرب چشم براه عزیزی است که ازآن سوی دره ها قراراست بیاید چشم انتظار کاری است که باید کارستان باشد مردی که برجاده های تودرتوی خاموش و تاریک چشم انتظار خویش را چون فانوسی آویخته است.انتظار سواری را می کشد که ازآن سوی تاریکی می آید و پیامی با خود دارد.نیما دلخسته عشق و اضطراب است و سوار را انذار می دهد که دره های دهکده اش چون ماران مرده خفته و ساکت اند.باری نیما را باید آن سان توصیف نمود که اززبان خودش که گفت

«من زاده اضطراب جهانم».

آل احمد می نویسد:

«نیما اززنی سخن می گفت که وقتی یوش بوده اند برای خدمت او می آمده و کارش را که می کرده نمی رفته.بلکه می نشسته و مثل جغد او را می پایید آنقدر که پیرمرد رویش را به دیوار می کرده و خودش را به خواب می زده و من حالا ازخودم می پرسم که نکند آن زن فهمیده بود یا نکند خود پیرمرد وحشت ازمرگ را درپی این قصه می نهفته»

جغد مرگ درکمین نیما بود ازهمان آغاز و درهر قدمش. همان جغد کوری که هدایت ازآن سخن گفت.اما از حق نگذریم که او درمیان انبوه مرگ و ناامیدی شاعری است که شعله خرد امید را در اجاق دلش پنهان می کند شاعر شعری است که همه می دانیم.شاعری چشم به راه.درانتظار سواری که بیاید و روزگار تهی بی دوست و بی همدم و بی یار بودن را با آمدن خویش پایانی ابدی بخشد.او چشم انتظار شماست.بله نیما کماندار شهر ما بود همان که گفت

ترا من چشم در راهم

گرم یادآوری یا نه من ازیادت نمی کاهم»


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.