از قول فیلسوف آلمانی، ارنست کاسیرر آوردهاند که: “اسطورهها مارهایی هستند که از کُنج انزوا بیرون میجهند، شکارِ خویش را ابتدا فلج میکنند و سپس به آن حمله میبرند. جماعتی بدون مقاومت تسلیم این اسطورهها میشوند… عقل و خِرد کاستی میپذیرد، شخصیت و مسئولیت فردی در میان اجرای یکنواخت آیینهای جمعی رنگ میبازد و در نتیجه، انسان امروزی، به حدّ و درجۀ یک عضو جامعه بدوی نزول و سقوط می کند”(۱)
مقدّمه
تبعیضات مذهبی و فرهنگی، محدودیتهای زبانی و مشکلات منطقهای ناشی از این تبعیضات، واقعیتی انکارناپذیر در ایران است.
از نظر اکثر نیروهای آزادیخواه، دموکراسی طلب و ترقی خواه ایرانی، این بیعدالتیهایِ زبانی یا مذهبی و منطقهای، ناشی از استبدادِ سنّتی، سختجانی دیکتاتوری و سیستم غلطِ اداری کشور است، و نه، ناشی از سلطۀ ملتّی به نامِ فارس، بر “مللِ” دیگرِ ساکنِ در ایران.
لذا، این نیروهای آزادیخواه و ملّی، چارۀ این بیعدالتیها را، در پایان دادن به دیکتاتوری حاکم بر ایران؛ در دموکراسیسازی، در تأسیس آزادی، توسعۀ سیاسی و فرهنگی، در تاکید بر آزادیهای فردی و حقوق شهروندی، در غیر متمرکز کردن ادارۀ امور مملکت، یعنی در دسانترالیزاسیون میدانند که، بدینوسیله، این مشکلات “ملّی” یا مسائل “قومی”، با کوشش جمعی، برای ایجادِ تعادلی مطلوب، میانِ وحدت ملّی و ناهمگونیهای ساختاری – منطقهیی، میتواند، گام به گام، طی زمان حّل شود.
در واقع، ضرورت رفع بیعدالتیها و تبعیضات “قومی” و مذهبی و یا منطقهای… در برنامهی همۀ احزاب و سازمانهای دموکراسی خواه و مترقی ایرانی به طور جدّی مطرح شده، و حلّ آن، بر بخش مهمی از موضوع دموکراتیزاسیون جامعۀ استبدادزدۀ ایران، تبدیل گشته است. نمونه میآوریم:
– نهضت آزادی ایران،
– احزاب و سازمانهای حامی جنبش سبز مردم ایران،
– جریانهای گوناگونِ ملی و جمهوریخواه ایرانی،
– اتحاد جمهوریخواهان،
– جمهوری خواهان لائیک،… ،
– سکولارهای سبز،
– فدائیان خلق اکثریت،
– حزب دموکراتیک مردم ایران،
– جبهه ملی ایران،
– حزب مشروطه ایران و غیره
از یاد نبریم که هر یک از این احزاب و سازمانها و نیز شخصیتهای شناخته شده ی سیاسی، مذهبی و فرهنگی کشورمان، با تاکید بر حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران و ارتقاء و گسترش وحدت ملّی در پی حلّ مسائل قومی و زبانی ملّت ایران هستند و نه به قیمت تجزیه و متلاشی شدن کشور و از دست دادن هستی و استقلال ملّی.
حال در چنین موقعیتی که نوعی وفاق ملّی نانوشته، برای گرهگشایی از مشکلات “اتنیکی” و یا “قومی” ایران شکل گرفته، شوربختانه، تحت تأثیر فضای آلوده به جنگ و جدالهای فرقهای و سیاسی در خاورمیانه، افرادی سر برآوردهاند که با ترکیب افسانه و واقعیت دربارۀ مسائل قومی و زبانی مردم ایران، از این مشکلات قابل حلِ اجتماعی، تراژدیهای دردناک قومیِ – عشیرتی ساخته و بافتهاند و مدعیاند که:
تنها با “فدرالیسم”، یعنی تشکیل حکومتِ فدرال در ایران، به این “تراژدی” دردناکِ قومی– زبانی، میتوان نقطۀ پایان گذاشت و تُرک و کُرد و لُر و عرب و تُرکمن و گیلگ و بلوچ و تالِش و خوزی و مازندانی و سمنانی و آسوری و خلقهای ستم دیدهی دیگر را که زبان مادریشان فارسی نیست از دست ستمِ “ملتِ شوونیست فارس” برای ابد نجات داد.
یعنی، با تقسیم سراسر ایران به حکومتهای خودمختار مختلف، در چارچوب مرزهای زبانیِ تُرک و کُرد و عرب و بلوچ و پارسیگوی و گیلک و آسوری و ارمنی و غیره، و با اعطای حق جدایی کامل از ایران به این حکومتها، همه مشکلات قومیِ “خلقهای مختلف” ایران حلّ میشود وبدینوسیله دموکراسی واقعی در ایران برقرار میگردد. زیرا، به نظر این گروه از فدرالیستها، فدرالیزم بخشِ جدایی ناپذیر و حتّی شرط لازم دموکراسی است و نهایتاً حفظ یکپارچگی و تمامیت ارضی ایران را نیز با سیستم فدراتیو ممکن و عملی میدانند.
و اما نقد صاحب این قلم، به عنوان یک ایرانیِ تُرک زبانِ اردبیلی، به این سخنان دوستداران فدرالیزم چیست؟ اِشکال این طرح کجاست؟ چرا تُرک و کُرد و پارسیگوی و عرب ایرانی همگی از این میدانِ “جنگ فدرالیستی” سرمایه باخته بیرون خواهند آمد و چرا ایران، متلاشی و بخش عظیمی از خاورمیانه در جنگهای سکتاریستی بیپایان غرقه خواهد شد؟
نکته ۱
فدرالیزم، دریک نگاهِ کلی، یعنی، جوامعِ مختلفِ انسانی حولِ قدرت واحدی گردِ هم آیند و مجموعۀ بزرگتری راشکل دهند. (۲)
ریشۀ فدرالیزم، واژهی لاتینی Fedodus است. Fedodus در گذشته، به معنایِ پیمان و قراردادِ میان اجتماعات و شهرهای مختلف بود. (۳)
فدرالیزم به عنوان سیستم سیاسی، یعنی گِرد آمدنِ دولتهای مختلفِ مجزا از هم، در یک دولت واحدِ و بزرگتر. “یعنی وحدت در کثرت”. (۴)
مثلاً کنفدراسیون سوئیس که امروزه، از ۲۶ کانتون تشکیل شده، در ابتدایامر از اتحاد ۳ کانتونِ، اری Uri، شویَز Schwyz، اونتر والدن Unter walden، در سال ۱۲۹۱ میلادی به وجود آمد، تا صلح و امنیتی را که پس از درگذشت رودلف اول، امپراتور هابسبورگ به خطر افتاده بود، حفظ کنند.
پس از پیروزی در جنگِ مورگاتن Morgaten علیه هابسبورگ، کانتونهایِ گلاروس، زوک، و دولتِ شهرهای لورن، زوریخ و برن نیز تا سال ۱۳۵۳ به کنفدراسیون پیوستند و طی سدهها و دورههای مختلف بر ثروت و قدرت و شمارِ کانتونها افزوده شد تا به امروز رسید.
در مورد ایالات متحده آمریکای شمالی هم که عصر فدرالیسم با شکلگیری در آنجا بوده که طنینی جهانی یافته، سیزده مستعمرۀ سابق انگلستان، برای رهایی از دست چپاولگران انگلیسی کنفدراسیونی را شکل دادند، که پایهای برای تشکیل جمهوری فدراتیو در آمریکای شمالی شد. “در ۲۵ ماه می ۱۷۸۷ یعنی یازده سال پس از اعلامِ استقلال، پنجاه و پنج نمایندۀ ایالات در نشست فیلادلفیا به نفع تشکیل یک مملکت واحد رأی دادند و ایالات متحدۀ آمریکای شمالی، متولّد شد و پس از خرید و پیوستنِ ۳۷ “ایالت” دیگر به آن، که در درازای بیشتر از قرنی صورت گرفت، ایالات متحدۀ آمریکای شمالی در چهرهی امروزی به وجود آمد.
سخن عالمِ فرانسوی، منتسکیو هم در اثر پر ارج خود روحالقوانین، De l’Esprit des Lois در بحث جمهوری فدرال همین است که میگوید: “این شکل از حکومت عبارت از قراردادی است که به وسیلۀ آن چند گروهِ سیاسی توافق میکنند تا به شهروندان دولت بزرگتری که میخواهند آن را تشکیل دهند، تبدیل شوند. این جامعه تازه مرکب از جوامع مختلفی است که ممکن است با الحاق دیگر جوامع به آن گسترش پیدا کند” (۶)
در مورد آلمان فدرال هم، تاریخ همین را میگوید: فدرالیزم آلمانی به دوره متلاشی شدن Holy Roman Empire “امپراتوری مقدس روم” در جریان جنگهای ناپلئونی برمیگردد.
یعنی پس از سالها درگیری میان دوکنشینها و پشت سر گذاشتن انقلاب ۱۸۴۸، عاقبت در ۱۸۷۱ میلادی، آلمان متحد شکل گرفت. با ظهورِ نازیسم پس از جنگ جهانی اول، فدرالیزم آلمانی از توتالیتارلیزم هیتلری شکست سختی خورد و نهایتاً پس از جنگ جهانی دوّم، آلمان فدرال دوباره به وجود آمد ولی روح این فدرالیزم هم “اتحاد در چندگانگی یا وحدت در کثرت است” (۷)
این است واقعیت وحدت طلبانۀ فدرالیزم، که در سوئیس، آمریکای شمالی و آلمان در شکل موفق آن عملی شده است، یعنی واحدهای جدا از هم، درهم آمیختهاند تا کشور و مملکت بزرگتری را به وجود آورند…
اما اکثرِ فدرالیستهای ما، جریان کار را برعکس فهمیدهاند و بر آنند که مردمِ مملکتی را که پس از پشت سر گذاشتن عصر ممالک محروسه، و اتحاد و همکاریِ تیرههای گونهگون آن در درازای سدهها و عصرها، حالا به ملت و کشور متّحدی تبدیل شده، به اجزاء تشکیل دهندۀ خود، آن هم برحسب زبان تقسیم کنند و ایران را هم، به روز و روزگار یوگسلاوی سابق و عراق آشوبزده و واماندهی امروزی مبتلا کنند.
نکته ۲
فدرالیستهای ما، جداً معتقداند که فدرالیزم ذاتاً با دموکراسی و آزادی پیوسته است. میگویند: فدرالیزم آن روی سکّه دموکراسی است؛ شرط لازم برای تأسیسِ دموکراسی و عامل بقای آن میباشد.
میگویند: ایران تنها در شکل جمهوری فدراتیو میتواند به دموکراسی برسد، و اگر رسید، با نظام فدرال میتواند آن را حفظ کند… اما واقعیتهای عینی و تجربیّات جهانی برخلاف این ادعاها گواهی میدهند.
به عنوان نمونه: اتحاد جماهیر شوروی سابق، اتحادی از پانزده جمهوری بود، یعنی فدرال، آنهم از نوع سوسیالیستیاش محسوب میشد، اما نه از دموکراسی در آنجا خبری بود و نه از آزادی، عاقبت هم فروریخت و به پایان رسید.
یوگسلاوی سابق هم مانند شوروی فدرال بود. از دموکراسی اما نشانی نداشت. به میل و ارادهی رهبران، آزادی کم و زیاد میشد. فدرالیزم در یوگسلاوی نیز، به استقرار دموکراسی و آزادی یاری نرسانید که هیچ، اختلافات مذهبی و زیادهخواهیهای قومی را چنان شدت و حدّتی بخشید که همه چیز با هم فروریخت و کشور اروپایی یوگوسلاوی، با قوم کُشی و جنگهای اتنوسنتریستی “Ethno Centrism” از صحنه روزگار حذف گردید و به اجزاء خود تقسیم شد.
در جمهوری اسلامی پاکستان نیز سیتسم فدرال را از روز اول استقلال در سال ۱۹۴۷ برگزیدند.
بلوچستان و پنجاب و پشتونستان یا پختونخوا و غیره حکومتهای خودمختار خود را دارند. اساساً شکلگیری پاکستان بر پایهی اعتقاد به فدرالیسم بود. قائدِ اعظم محمدعلی جناح، بنیانگذار پاکستان میگفت: “با تئوری پاکستانی فدرالیزم، حق و حقوق واحدهای ایالتی خودمختار، تضمین میشود. زیرا تمامی حقوقی که در نظامهای فدرالِ آمریکا، کانادا، استرالیا به مناطق خودمختار داده شده در اینجا هم وجود دارد. دولت مرکزی تنها اختیار سیستمِ پولی و نیروهای دفاعی مسلح را در دست خواهد داشت و برخی مسئولیتهای عمومی دیگر را…”
حال، ترازنامهی فدرالیزم در پاکستان چیست؟ آیا دموکراسی و آزادیهای فردی و جمعی رشد یافته یا همه چیز به قهقراء برگشته است؟ حکومتهای خودمختار پشتونستان و پنجاب و بلوچستان… بر همکاری و همدلی و هارمونی افزودهاند یا در چاهِ تعصّبات قومی و فرقهیی هرچه بیشتر فرورفتهاند؟
آری، پاکستان به قهقراء برگشته است، تعصّبات مذهبی و فرقهیی و قومی سراسر پاکستان را فرا گرفته، فاندامنتالیزم اسلامی در پاکستان بیداد میکند؛ طالبان ایالت پشتونستان را عملاً در اختیار گرفتهاند؛ بلوچستان سودای جدایی دارد، شیعه کُشی روزمره شده و نظامیان با حکومتهای فردی، قانون اساسی را معطّل و ۲۴ سال تمام با قلدری در امور حکومتهای خودمختار دخالت کردهاند… لذا احمد رشید نویسندهی پاکستانی، در “Pakistan on the brink”، نشان میدهد که امکان فروپاشی این کشور ۱۵۰ میلیونی دور از ذهن نیست و نادم جهانگیر در مقالۀ “بیثباتی فدارلیسم در پاکستان” بر ناکارآمدی فدرالیسم در پاکستان انگشت تأکید میگذارد، و باز نویسندهی دیگری، منتظر نظیر، میگوید: “بعد از ۶۰ سالی که از استقلالِ پاکستان میگذرد پاکستان سخت درگیر با مسائل فدرالیسم است، زیرا مشکلات حلّ نشدهی فدرالیسم، اداره سیاسی و حکومتگری و روند تحولات سیاسی را در پاکستان دچارِ بحران و تنش کرده است.”
در یک کلام، پاکستان نمونه کشوری است که امروزه به آنها Failed States می گویند دولتهای درمانده و وامانــده.
و اما جمهوری فدرال نیجریه، مطالعۀ تاریخ این کشور فدرال آفریقایی بهتر از هر جای دیگری افسانه پردازی در بارۀ نقش فدرالیسم در دموکراسی سازی و حلّ مسائل قومی را برملا میکند.
نیجریه پرجمعیتترین کشور سیاه نشین دنیاست. هشتاد درصد جمعیتِ صدوچهل میلیونی آن از مسلمانان و مسیحیان هستند و بیست درصد دیگر، از ادیان و مذاهب قدیمی و ابتدایی تبعیت می کنند. نیجریه، سرزمین (۲۵۰) دویستوپنجاه قومِ مختلف با دهها زبان و صدها لـَهجه اســت.
“ده قومِ هاوسا- فولانی، پروبا، ایبو، کانوری، تیو، اِدو، نوپه، ایبی بیو، آجاو، اکثریت جمعیت نیجریه را تشکیل میدهند” (۸)
در سال ۱۹۶۰ میلادی، برای این کشور تازه استقلال یافته نیز، قانون اساسیِ فدرال نوشتند و جمهوری فدرال نیجریه با سه حکومت خودمختارِ منطقهای به و جود آمد تا دمکراسی و آزادی تضمین شود، از مناقشاتِ قومی – مذهبی هم جلوگیری به عمل آید.
اما در اینجا نیز، بدتر از پاکستان، از فدرالیسم “معجزه گر” معجزهای ظاهر نشد. نه دمکراسی توسعه یافت و نه مناقشات قومی– مذهبی کاستی گرفت.
از سال ۱۹۶۰ تا ۲۰۰۲ میلادی، تا جمهوری چهارم، نیجریه پنج کودتای نظامی و سه دورۀ جمهوری به خود دیده، ۲۹ سال از ۵۳ سال پس از استقلال را زیر سلطۀ حکومتهای نظامی گذرانده، یعنی دورههای آزادی و حکومتهای سیویل همیشه کوتاه بوده و هیچگونه اساس و پایهی محکمی نداشته اشت.
در ارتباط با اختلافات قومی– مذهبی نیز، که هدف از تحمیلِ فدرالیزم بر نیجریه، حلّ آن اختلافات و ایجاد صلح و همزیستی در این کشور بوده؛ “فدرالیسم نه تنها قادر به حلّ مسئله همزیستی قومی نگشته، بلکه موجب بروز اختلافات قومی شدیدتر و کُشت و کُشتارهای بیشتری شده است” (۹)
در سال ۱۹۶۴ یعنی سه سال و اندی پس از اعلام استقلال، قوم نیرومندِ Tiv تیو، علیه قدرت مرکزی قیام کرد. این قیامِ جدایی طلبانه با سرکوب شدید ارتش به پایان رسید. ولی بر نفرت قومی علیه حکومت مرکزی هرچه بیشتر افزود.
۳ سال بعد در ۱۹۶۷، سرهنگ اوجوکوو در بیافرا، برای کسبِ استقلال به پا خاست. “مردم بیافرا که از قوم ایبو هستند… خواهان جدایی از این کشور شدند. کار به جنگی کشیده شد که تا ۱۹۷۰ ادامه یافت و در آن دو میلیون کشته شدند، توضیح این نکته هم ضروری است که… هنگام تأسیس دولت بیافرا، از دوازده میلیون ساکن این سرزمین فقط دو سوم آن از ایبوها بودند. آنها نیز در دوران کوتاهِ استقلالِ بیافرا حقوق اقلیتهای ساکن این سرزمین را رعایت نمیکردند” (۱۰)
جالب اینکه، حاکمان نیجریه برای حلِ تضادهای خونین قومی – مذهبی بر تقسیمات کشوری و ایجاد حکومتهای خودمختار محلی دَم به دَم افزودهاند. یعنی با ۳ حکومت خودمختار شروع کردند، بعد به ۱۲ و ۱۹ و عاقبت به ۳۶ مورد رساندند…
اما از “پند فدرالیستهای نیجریهای” “بندِ تعصباتِ قومی و مذهبی”، سختتر و محکمتر گشته است، زیرا بر آن جنگهای قومی، مناقشات مذهبیِ مسیحی و مسلمان نیز که هشتاد درصد جمعیت نیجریه را تشکیل میدهند، آنچنان وزنی را افزوده است که اگر، حکومت مرکزی، مجموعۀ بزرگان و متنفذانِ قومی و مذهبی نیجریه، مسیرِ دموکراتیزاسیون واقعی را برنگزینند، اگر آزادیهای فردی و حقوق شهروندی را معیار قرار ندهند، اگر از زیادهخواهیهای حقیرِ قومی و تعصّباتِ مذهبی و زبانی، و یا هویت طلبیهای ابتدایی، دست نکشند، تکرار فجایع تیو و بیافرا و رواندا و در نهایت فروریزی این کشور پُرجمعیت آفریقایی دور از ذهن نخواهد بود.
در حقیقت، چند موردی را که در ارتباط با شکست و پیروزی فدرالیسم به اختصار بیان کردیم، گویای این واقعیت است که: فدرالیسم، برای درمان دردهای قومی و اختلافات ملی، فرمول جهانشمولی را در اختیار ندارد، یعنی نسخهی واحدی نیست که هر جامعهای بتواند استفاده کند. به قولِ رُنه بارتلی، عالمِ فرانسوی، حتی “دادنِ تصویر روشنی از آن سهل و آسان نیست” (۱۱)
لذا، خطای عظیمی است اگر نوع موفق آن در سوئیس و آلمان و یا آمریکا را در هر کشوری، عملی بدانیم و از روی آن برای همه نسخهی شفابخش بنویسیم. الکسی دوتوکویل، در اثر پرآوازهاش، “تحلیل دموکراسی در آمریکا” در این مورد چنین هشدار میدهد: “امتیازاتی را که آمریکاییها از به کار بردن سیستم فدرال تحصیل نمودهاند بیان داشتم. آنچه بجاست بیان این مطلب است که چه عوامل مساعدی وجود داشته که آنان توانستند چنین سیستمی را ایجاد نمایند و چرا همیشه و برای هر ملتی امکان آن نیست که سیستم فدرال را موردِ عمل قرار دهد. در سیستمهای فدرال پارهای نواقص اتفاقی وجود دارند که قانونگذار میتواند آنها را رفع کند ولی نقائصی نیز موجود است که ذاتی است و ملتهایی که سیستم فدرال را قبول میکنند، قادر به رفع آن نخواهند گردید…” (۱۲)
در اینجا بیان این مطلب مهم را ضروری میدانیم که: سالها پیش از فروریزی شوروی و یوگسلاوی، و نیز مشاهدۀ ناکار آمدی فدرالیسم در پاکستان و نیجریه و غیره، در میان عُلمای علوم سیاسی کسانی بودند، که با بررسی فدرالیسم در آمریکا و آلمان، رابطۀ میان فدرالیسم و دموکراسی و یا تأثیر فدرالیسم در افزایش آزادیهای فردی و اجتماعی را زیر پرسش جدی برده بودند.
فرانتس نویمان از جملۀ آنهاست. این محقق بزرگ علوم سیاسی در مورد فدرالیسم و آزادی مینویسد: “نظیر این دلایل را می توان در اثبات خطا بودن این فکر اقامه کرد که، فدرالیسم ضامن آزادی است. کسانی که میگویند دولت فدرال از طریق پخش کردن قوای منبعث از قانون اساسی، در واقع قدرت سیاسی را پخش میکند، اغلب از این حقیقت غافل میمانند که، علت راستین وجود آزادی، ساخت مساعد یا تکثر و چندگانگی و فعالیت نظامهای چند حزبی (یا دو حزبی) در جامعه است.”
فدرالیسم، مساوی چندگانگی اجتماعی نیست. نه نظام چند حزبی یا دو حزبی محصول دولت فدرال است، و نه شرایط لازم برای به کار افتادن آن. به طور انتزاعی و کلی نمیتوان معین کرد که آیا دولت فدرال آزادی را افزایش میدهد. و به گفتهی پروفسور مک مائون: “با ایجاد چند نقطۀ مستقل از یکدیگر، از خطر انحصار قدرت میکاهد.” شواهدی در دست داریم که دولت فدرال به خودی خود (یعنی صرفنظر از شکل حکومت) اکنون از عهدۀ چنین کاری برنیامده است. شک نیست که دولتی که به موجبِ قانون اساسی امپراتوری آلمان تأسیس شد، دولتی فدرال بود، اما بدون تردید دو هدف سیاسی از این کار وجود داشت: یکی ایجاد اتحادیهای خاندانی در برابر لیبرالیسم و دموکراسی، و دیگری تثبیت قیادت پروس بر دیگر ایالات آلمان.
… شاید مقصود از اینکه میگویند فدرالیسم آزادی را به حدّ اعلا میرساند این است که تقسیم اختیارات منبعث از قانون اساسی در میان واحدهای خودمختار ارضی فقط با بودن دموکراسی، آزادی سیاسی را به بالاترین حدّ افزایش میدهد. به عبارت دیگر، دموکراسی و فدرالیسم دست در دست یکدیگر دارند و حتی فدرالیسم شرط لازم دموکراسی است. اگر این سخن به معنای حقیقی گرفته شود، به یقیین هرچه تمامتر برخلاف حقیقت است. وضع بریتانیا برهانی بر ردّ آن است. وضعی که آلمان در جمهوری وایمار داشت نه دلیلی بر صحت آن است و نه سُقم آن. باواریا از تمامی ایالتها نسبت به حقوق ایالتی حسّاستر و در عین حال محققاً از همه مرتجعتر بود…
در مورد ایالات متحده آمریکا، تقریباً هیچ وظیفۀ خاصی را مجزا از سایر عوامل نمیشود به نظام فدرال نسبت داد. شاید برخی معیارها، مانند حراست از آزادیهای مدنی، وجود داشته باشد. از نظر یک تبهکار، مسلماً نظامِ فدرال دارای پارهای مزیتهاست، زیرا بهتر او را از تعقیب کیفری محفوظ نگاه میدارد. الزام استرداد مجرمین (بین ایالتها و دولت فدرال) در موارد پراکنده، به تبهکار امکان فرار از مجازات میدهد. ولی اینکه چنین چیزی افتخاری برای فدرالیسم است، جای تردید دارد…
رویهمرفته شاید چنین بشود گفت که نظامِ فدرال ممکن است بیش از حراست از آزادیهای مدنی، تجاوز و دستاندازی به آنها را تسریع کرده باشد… تا اینجا کوشیدیم که نشان دهیم هیچگونه پیوستگی ضروری میان دموکراسی و فدرالیسم وجود ندارد. اکنون میخواهیم از این حد نیز فراتر برویم و بگوئیم که بسیاری از مدافعان و طرفداران فدرالیسم کسانی هستند که از دموکراسی عیبجویی میکنند، به آن شک دارند و حتی با آن دشمناند… کلمون در آمریکا و کنستانتین فرانتس در آلمان معروفترین نظریه پردازان طرفدار فدرالیسم برای نفس فدرالیسم هستند و در آثارشان رابطۀ میان فدرالیسم و ضدیت با دموکراسی آشکار است…” (۱۳)
آری، دموکراسی– سازی و تأسیس آزادی در یک کشور چند زبانی و پُرقوم، با محوریتِ حکومتهای خودمختار قومی– منطقهای، یک توهم ایدئولوژیکی است و خواب و خیالی بیش نیست.
زیرا دموکراسی و آزادی، با اومانیزم و خِردگرایی، آن هم با تاکید بر آزادیهای فردی و حقوق شهروندی ممکن و متحقق میشود، نه با تقدم حقوق طبقاتی، مذهبی، فرقهای یا قومی بر حقوق فردی و شهروندی… از طرفی، هر انسانی، دارای هویتهای مختلف و تعلّقات گروهی مختلف است، مانند: هویت طبقاتی، هویت مذهبی، هویت سیاسی، هویت عقیدتی، و هویت قومی و ملّی…
فراموش نکنیم که این هویتهای اکتسابی، اکثراً قابل تغییراند و امروزه، با گلوبالیزاسیون، شهری شدن، صنعتی شدن و سیل میلیونی مهاجرتها و انبوه تغییر و تبدیلها که در زندگی بشری صورت میگیرد، این هویتهای ناشی از تعلّقات گروهی، رنگ میبازند و عملاً به امور ناپایداری، تبدیل میشوند.
ولی آنچه میماند فردیت انسان است، آنچه میماند فرد آدمی است. لذا با گسترش حقوق فردی و حق شهروندی است که دموکراسی شکل میگیرد. با آزادیهای فردی و حقوق شهروندی است که کسب حقوق طبقاتی، صنفی، حزبی، فرقهای و قومی و ملّی ممکن و متحقق میشود، و نه ضرورتاً بالعکس. کمااینکه، این مدنیت اروپایی، دموکراسی و آزادیهای غربی، نتیجۀ ظهور فرد و فاعلّیت او در تاریخ جهان بوده است. “در اروپا، عصر تجدد با دورهای آغاز شد که در آن، واحد پایه و بنیانی ساختار جامعه جدید را فرد تشکیل میداد و نه مانند جوامع روستایی و دهقانی یک گروه یا جماعت. برهمین اساس فردگرایی نهفته در آزادی و مختاریت فرد، خود مبنای جدیدی شد بر ارائه تعریف نو از میان مناسبات موجود میان فرد و امر سیاسی” (۱۴)
این حقیقتی است که یکی از بزرگترین کشفیات عصر روشنگری، کشف همین جایگاه بنیانی فرد در ساختار جامعۀ جدید بوده است.
زیرا فهم این جایگاهِ فرد بود، که دفاع از حقوق طبیعی او را در برابر قدرتِ دولتی و مراجع مذهبی به موضوع اصلی فکر مصلحان و متفکران جامعه تبدیل کرد؛ یعنی آزادیهای فردی و حقوق شهروندی، فارغ از وابستگیهای مذهبی، قومی و منطقهای یا طبقاتی و خانوادگی یک فرد، به محور اصلی کار و کوشش روشنگران و متفکران و فلاسفه، در جهت اصلاحِ حالِ جوامعِ بشری مبدّل گردید.
آنچه را که وُلتر در سده هجدهم در قضیه کالاس انجام داد، یا دفاعی که امیل زولا از دریفوس کرد و خون دلی که در دفاع از آن یهودی مظلوم خورد، همه و همه مؤید ادعای ماست. لازم به یادآوری است که اعلامیۀ جهانی حقوق بشر که ابتدا در انقلاب کبیر فرانسه مطرح شد، ثمرۀ همان تلاش و کوششی بود که در دفاع از آزادیهای فردی و حقوق شهروندی صورت گرفته بود. بنابراین، با فعالیت برای شکل گیری احزاب مختلف، با آزادی قلم و بیان، آزادی مطبوعات، برقراری انتخابات سالم و منظم، حکومت قانون، پاسخگو کردن مسئولان دولتی، جدا کردن نهادهای دولتی از نهادهای ایدئولوژیکی و مکتبی، با ایجاد دستگاه قضایی سالم و مستقل، و در نهایت، با پیکار علیه تنگ نظریهای مذهبی و عقیدتی یا ملّی و طبقاتی و جنسیّتی است که، مقامِ فرد انسانی، فراتر از هر چیزی قرار میگیرد و دموکراسی سازی ممکن میگردد.
آری، به درستی گفتهاند که: “کسانی که با دفاع از دمکراسی و حقوق بشر، برای رسیدن به آزادی، امنّیت و ثبات اقتصادی برای همه ایرانیان، از تمّامیت ارضی ایران دفاع میکنند، برایشان انسان مهمتر از هر قوم و نژاد و مذهب و خاک است. این تجزیه طلبی و جدایی خواهی در کشوری که از هزاران سال پیش، یک پارچه است که هر یک از این عواملِ تصادفی یا اکتسابی را بر انسان و انسانیت ترجیح میدهد و جنگ و برادر کُشی راه میاندازد” (۱۵)
در اینجا، سخن یکی از فعالانِ به نامِ سیاسی، دربارۀ قوم – پرستانی که با نفرت قومی در پی آزادی ملّی هستند، جای نقل دارد که: “این نوع نگرش به اقوام، معمولاً دشمنِ اصلی خود را یک قوم معرفی و آن را به نژاد پرستی متهم میکند. ولی خود نیز با اختیارِ ایدئولوژی ناسیونالیستی روشی را انتخاب میکند که دیگری را به آن متّهم کرده است.
او برای مبارزهای بر اساس نفرت، تفاوت و جدایی احتیاج به یک چهرهی هولناک دشمن دارد. این چهره هر چه وحشتناکتر و ترسناکتر، اتّحاد درونی بیشتر دینامیک مبارزه تمام خلقی فراهم تر.
آنچه مقدس است کلّیت قوم است و نه حقوق تک تک آحاد آن. اگر آنان خود از ساختار قبیلهای رنج میبرند، اگر از سنّت و یا فرهنگ عقب مانده برخوردارند حداقل موضوع امروز نیست. این مسائل، اگر برای کوشندگانِ ناسیونالیست مسئلهای درخور باشد که اغلب نیستند، متاسفانه مسئله امروز آنها نیست.
حل این مسائل موکول به فردای پیروزی است.
آنچه غیرخودی است، دشمن و رقیب است در بین خودیها نیز آنکه مانند ما نمیاندیشد، خائن است یا مزدور.
از مبارزهای بر شالودهی نفرت، تعصبِ قومی و گاهاً خواست جدایی، چیزی جز خشونت و جنگ و تضییق بیشتر حقوق همانهایی که ادعای حفظ حقوقشان را دارند به دست نمیآید و حداقل میتوان اذعان داشت اکثراً دست آورد این نوع مبارزه، حقوق بشر و دموکراسی نیست” (۱۶)
نکته ۳
نکته مهم دیگر اینکه، یک سیستم فدرال را با توجه به اشتراکات و منافع مشترک موجود میان آنها، شکل میدهند نه با تکیه بر اختلافات و افتراقات، یعنی با تکیه بر و جوه مشترکی که در میان چند دولت مییابند، از آنها دولت بزرگتری را شکل میدهند و در نتیجه به وحدت بیشتری دست مییابند. در واقع فدرالیسم آنگونه که در سوئیس، آلمان و هندوستان و آمریکای شمالی مبنای عمل قرار گرفته، مکتب اتحاد و هنرِ یگانه کردنِ چندگانهها بوده و نه بـرعکـس.
همانگونه که نوشتهاند: “سوئیسیها در برابر هجومهای خاندان هابسبورگِ اتریشی پایه اتحاد سوئیس را گذاشتند.
ایالتهای آمریکای شمالی در برابر بهرهکشیِ بیحد و مرز پادشاهی تهیدست شده در جنگ بریتانیا بود که بهم پیوستند و اتحادیه خود را ساختند. حاکم نشینهای نورثامیریا، مرشا، کنت ووسکس در برابر هجوم نورمانها “اگبرت” شاه “وُسکس” را شاهِ شاهان کردند که نطفهی امپراتوری بریتانیای امروزی بسته شد. گرمانیا، ژرمنها به دوک نشینهای فرانکونیا، سوابیا، باواریا، ساکس، لورن… بخش میشوند. در پی سالها زدوخورد، به ویژه جنگهای سی ساله از میانشان پروس چون قدرتی برتر برآمد و پس از انقلاب ۱۸۴۸ و جنگ ۱۸۷۱ توانست عامل وحدت کنفدراسیون آلمانی شود و ویلهم پادشاهش را قیصر کرد. آنگاه چنان شد که باواریا، هسن، ساکس، بادن و وایمار در یک مجموعه گِرد آمدند و فرمانبرش شدند.” (۱۷)
اما برای آن دسته از فدرالیستهای ما، که از فدرالیسم سوئیسی و آلمانی و آمریکایی… مکتبی برای جنگ و جداییهای قومی و دعواهای منطقهای ساختهاند، تنها تفاوتها و چند گانگیها مهم است و بس؛ یعنی برای آنها فقط اختلافات و افتراقات اهمّیت دارند؛ زیرا با تکیه به این اختلافات و تفاوتهاست که میخواهند اصول فدرالیسم را در ایران پیاده کنند. و اگر اختلافی هم نباشد، به هر تدبیری آن را میسازند و بزرگ میکنند، تا به اهداف خود دست یابند!
باری، اگر اقوام ساکن در ایران ، در سپیدهدَمِ تاریخ بشری، دولت سرتاسری ساختند و نخستین امپراتوری بزرگ جهانی را بنا کردند، اگر دین اخلاقی و عقلانی زرتشت را به جهانیان عرضه نمودند و در آن آئین یکی شدند؛ برای قومپرستانِ فدرالیست چه اهمّیتی دارد. اگر امروزه نود وهشت درصد مردم ایران، دین مشترکی دارند، فرهنگ و آداب و رسوم زندگیشان یکیست، اگر جشنها و شادیهایشان، چهارشنبه سوری و نورزشان، حتّی اساطیرشان یکیست، اینها اهمّیتی ندارند؛ اگر جای جای این سرزمینِ شگفتیها، کانون عشق و عرفان بوده، اگر در تبریز و خوی و اردبیل و اورامانات، در کردستان و کرمانشاهان، در شرق و شمال و جنوب ایران، نالۀ نی مثنوی بلند است، برای این مبارزان قومی، اصلاً مهم نیست، “عشایر سیاسی” که اینها را اشتراکات ملّی نمیداند؛ اینها که دالّ بر وجود ملت واحدی به نام ملت ایران نیستند.
یعنی در دیدهی حضرات، دین و عرفان و اساطیر و آداب و رسوم مشترک، ادبیات و میراث فرهنگی مشترک، هزاران سال زندگی و همزیستی و حکومت و تاریخ مشترک، و امروزه، اقتصاد و مشکلات و مبارزهی مشترک… هیچکدام در بیان وحدت ملّی و یکپارچگی ملت ایران، محلی از اِعراب ندارند. زیرا برای این دسته از فدرالیستها، تنها تفاوت در زبان مادری مهم است و بَس. تُرک و کُرد و عرب خوزستانی چون زبان مادریشان فارسی نیست، پس ملت واحد ایران هم گویا بیمعناست. یعنی به نظر آنها در ایرانِ، ملتهای مختلفی زندگی میکنند، در نتیجه، ایران را هم باید کشوری کثیرالملّه نامید.
و از آنجایی که زبانهای غیرفارسی در مدارس تدریس نمیشوند، و چون زبان رسمی مملکت ایران هم فارسی است، پس نتیجه میگیرند که: “حکومت اسلامی، نمایندهی ملت سلطهگر فارس است؛ ملتهای دیگر تحت سلطه و زیرِ ستمِ فارسها قرار دارند؛ ایران زندانِ ملل است، شوونیستهای فارس همهی منابع اقتصادی و ثروت ملی را در اختیار خود گرفتهاند و در تهران که پایتخت حکومتِ فاشیستیِ فارسهاست به نفع خود مصرف میکنند؛ زبان فارسی هم زبان اشغال است؛ لذا مللِ تحتِ ستمِ فارسها باید حقِ تعیین سرنوشت خود را داشته باشند”. البته از این نوع سخنانِ شگفتآور در وبسایتها و نشریات و کنفرانسهایِ این قومپرستان افراطی، به وفور میتوان دید و شنید.
مثلاً یکی از این مبارزان قومی چنین مینویسد: “… در تمام دوران حاکمیّت ملت فارس ارتباط این ملت به یک حالت آشتی ناپذیر و تشنج سازی با دیگر ملل و دولتهای جهان منجر شده و همیشه در حال انگولک کردن دیگر ملتها و دولتها هستند و… در نتیجۀ اینگونه برخوردها مورد تنفرِ همگان گشتهاند… البته لازم به تذکر است که تشکیلِ هر نوع حکومت جدیدی در آینده با اتوریته ملت فارس غیرممکن خواهد بود. حتّی اگر به فرض محال همچون اتفاقی بیفتد و حتّی به شکل دموکراسی اداره گردد در نهایت و بالاجبار خطوط کلی نژادپرستی و برتریت نژاد پارس به شکل مدرن و فوق العاده خطرناک در حق دیگر ملل غیرفارس اعمال خواهد گردید…
ملت پارس موجودیت دیگر ملّیتها و زبان ملّی آنها را باید به رسمیت بشناسد که این بعید و غیرممکن به نظر میرسد که این ملت از آن نقطۀ اوجِ جاه و جَبروت و یکه تازی، ایران یعنی فارس، فارس یعنی آقا و اربابِ همه، همهی ملتهای غیرفارس علیالخصوص ملت تُرک یعنی نوکر و بردۀ حلقه به گوش آنها، و ملتی که آنقدر قدرت دارد که توانسته زبان مادری ملتی را در سرزمین مادری خود ممنوع کند و دانش آموزانِ تُرک را به زورِ شکنجه و چوبدستی و خط کش و شلاق و مُشت و لگد و جریمۀ مالی، الفبای زبان خود را در حلقوم این کودکان معصوم و بی گناه فرو کنند…” (۱۸)
یکی دیگر از مبارزان قومیِ طرفدار فدرالیسم در “سمپوزیوم” پاریس چنین میگوید: “… ایران نه تنها کشوری تک ملتی نبوده بلکه از ملّیتهای تُرک و فارس و عرب و کُرد و بلوچ و ترکمن و ارمنی و آسوری و غیره تشکیل شده است… هیچ ملّیتی اکثریت ندارد ولی حکومت مرکزی عملاً ملّیتهای غیرفارس را ازکلیه حقوق فرهنگی و زبانی و اجتماعی و سیاسی محروم کرده است و با آنان به مانند شهروندان درجه دو و سه رفتار میکند… ما معتقدیم، فقط یک جمهوری دموکراتیک فدرال با اتحاد دلخواسته تمام ملل ساکن ایران میتواند تضمین کننده حقوق فردی و گروهیِ همهی ایرانیان بوده و جایگزین سیستم تک ملّیتی و شوونیستی فعلی باشد… ملّیتهای غیرمسلط و تحتِ ستم مضاعف در تمام حیات جمهوری اسلامی در صف مقدم مبارزات دموکراسی خواهی در سه دههی گذشته بودهاند. هم اکنون در مناطق حاشیهای عرب نشین، کرد نشین، بلوچ نشین، ترکمن نشین و نیز آذربایجان، شاهد مبارزاتِ ضد حکومتی با ابعاد مختلف از مبارزهی مسلحانه تا تظاهرات مسالمتآمیز و تمّرد مدنی میباشیم…
در استان عرب نشین خوزستان یا اقلیم اهواز که من در آنجا به دنیا آمدهام، در خلال ۷ سالِ گذشته و بعد از انتفاضۀ عظیم ملت ما در آوریل ۲۰۰۵ که به سیاستهای عرب ستیزی به اعتراض برخاستند… این اعتراضات به اشکال مختلف ادامه دارد… پس از ظهور رضاخان و اقدام به متمرکز ساختن قدرت دولت، حکومتِ محلی و حاکمیّت ملّی عربستان ساقط و منطقه به طور تمام و کمال به زیر کنترل تهران در آمد.” (۱۹)
ملاحظه میشود که تکرار یک سری ادعاها با هدف کمرنگ کردن یکپارچگی ملّی، تراژدی سازی از مسائل قومی – زبانی، تبدیل مسائل قومی و زبانی به مسئلۀ اصلی ملت ایران، معرفی کردن روحانیون شیعی حاکم بر ایران، به عنوان نمایندۀ “ملت شوونیست فارس”، تقسیم ملت ایران به ملتها و ملل مختلف، تکرار فرمول حقوق قومی، مقدم بر حقوقِ شهروندی، تنزل مبارزه برای دموکراسی خواهی به خواستهای قومی و زبانی، توجیه و تایید مبارزهی مسلحانهی این گروههایِ افراطی به عنوان بخشی از پیکار دموکراتیک مردم ایران، جا انداختن افسانهی شوونیسم فارس، سخنانِِ هزاران بار گفته شدهای هستند که در بیانیههای همهی گروههای قوم پرست که از فدرالیسم یک ایدئولوژی جهانشمول، و مُنجی مللِ تحتِ ستمِ فارسهای شوونیست ساختهاند، میتوانیم به روشنی ببینیم.
آری، گفتهاند و درست گفتهاند که تکرار افسانهها، وسیلهی جادویی بسیار مؤثری برای بافتن و جاانداختن ایدئولوژیهای ویرانگر است، “شوونیسم فارس” یکی از آن افسانههاست.
در موردِ “حاکمان شوونیست و استعمارگر تهران” گویا (صدام حسین بوده که این حرف را ابتد مُد کرده)، به نمونۀ دیگری در نشریه آنادیلی که به زبان ترکی آذربایجانی منتشر میشد، اشاره میکنیم: “سال گذشته که ایلچی بیگ رئیس جمهوری آذربایجان برای آذربایجانیهایی که در چارچوب مرزهای ایران کنونی زندگی میکنند، خودمختاری تقاضا کرد، و حیدرعلی اُف، صدر مجلس ایالت نخجوان هم در ارتباط با وحدت آذربایجان شمالی و جنوبی بحث و سخنی آغاز کرد، حاکمانِ شوونیست و مستعمرهچی تهران، طبیعی است که به آنها به گونهی دیگری باید جواب میدادند…” (۲۰)
نیز جمع دیگری که با شعار فدرالیسم آغاز کردند و امروز به حزب استقلال آذربایجان جنوبی تبدیل شدهاند، میگویند: “ما را فقط به خاطر تورک بودنمان میکُشند… هشتاد سال است که شوونیسم فارس، زبان ما را قدغن و سرزمین ما را اشغال کرده است… هشتاد سال است که شوونیسم فارس سرمایه ما را تارج کرده به اصفهان و کرمان میبرد… امروز روز قیام علیه شوونیسم جنایت پیشهی فارس است. زمان آن رسیده که اشغالگران فارس را از سرزمین خودمان اخراج کنیم” (۲۱)
در این میان، گروه دیگری که جنبش فدرال– دموکرات آذربایجان نامیده میشود می نویسد: “مجلس شورای اسلامی در تهران تنها منافع انحصاری شوونیسم فارس را نمایندگی میکند” (۲۲)
گفتنی است که افزون بر جنگ و جدال با ملت افسانهای فارس، که گویا به کارِ کُشت و کُشتارِ ملل ساکن در ایران مشغول است، “نمایندگانِ” این “مللِ تحت ستم فارسیان”، در میانِ خودشان نیز، خُرده حسابهایی دارند، که باید دیر یا زود تصفیه کـنـنـــد.
محمد امینی در مقالۀ درخشان خود، “جنگ افروزی قومی و پیآمدهای هولناک آن” در این مورد مینویسد: “گمان میکنید که این کمترین در ترسیم آیندهای که این شیفتگانِ تقسیم ایران به دهها واحد ایلی و عشیرهای نوید میدهند سخنی به گزاف گفته باشم. خودشان نیز میدانند که فردای چنین کارزاری با حمام خون و پاکسازی همراه خواهد بود. همان شورای مرکزی جنبش فدرال دمکرات آذربایجان که به اعتبار آقای محمد آزادگر که مسئول هئیت اجرائیه آن است در نامهای سرگشاده به سازمانها و احزاب کُرد ایرانی به آنان هشدار میدهد که “حزب دموکرات کردستان چندین سال که در روزنامه ارگان خود ذیل اخبار کردستان، ارومیه و… را داخل کردستان به حساب میآورد. کومله… نیز ماکو را… شهری از کردستان به حساب آوردهاند… اورمیه و ماکو و خوی و سلماس و… جزء لاینفکِ آذربایجان هستند. البته کردها در این شهرها بودهاند و اکنون نیز هستند و در کنار آذربایجانیها زندگی میکنند)…
آقای هِجری در سخنرانی خود در کنفرانس استقلالِ کُرد در ژانویه سال گذشته، رسماً اعلام کرد که “حزبِ دموکرات کردستان ایران هیچگاه استقلال کردستان را به عنوان یکی از اشکال حق تعیین سرنوشت نه تنها ردّ نکرده بلکه از آن به عنوان حق مسلم و مشروع ملت کرد در همه بخشهای کردستان یاد کرده است” مراد ایشان از همه بخشهای کردستان نیز همان “الکردستان الکبری” بارزانی است که در برگیرندهی بخش بزرگی از آذربایجان و لرستان و تمامی کرمانشاهان و ایلام است. دو ماه بعد از سخنرانی دبیرکل، رامبد لطفیپور یکی از کادرهای بلند پایهی آن حزب در کوردستان و نیز تارنمای آن حزب از پاکسازی آذربایجان غربی و کُرد بودن آن دیار سخن گفت: “چنانکه میدانیم شهر ماکو همچون برخی دیگر از شهرهای کُردستان مانند ارومیه، نقده، میاندوآب – سلماس و… بافت جمعیتی آن از ترکیب دو ملت کُرد و تُرک به وجود آمده است همچنان که جمعیت کرکوک در کردستان جنوبی را کُرد و تُرک و عرب تشکیل میدهند. اما واقعیت این است که کرکوک شهری کردستانی است به همین صورت ماکو– ارومیه– نقده– میاندوآب– سلماس و… هم شهرهای کردستانی هستند این واقعیت مناقشهبردار نیست. تظاهرات و قیامِ ملّی اخیر کردها در ماکو سندِ غیرقابل انکارِ اثبات این واقعیت میباشد. این شهرها هرچند که ساکنانِ تُرک زبان هم داشته باشند اما سرزمین کُرد هستند و تُرکها در آنجا مهمانند و قابل احترام و باید با آنها محترمانه رفتار نمود. همچون اقلیتی ساکن این سرزمین اند. در سرزمین کُردها به سر می برند. بر این مسئاله هیچ ایرادی نیست”…
در واکنش به چنین داوری قوم گرایانه کسانی که با افتخار خود را رهروی سوسیال دموکراسی میخوانند، آقای نظمی افشار که عنوان “کمیسیون دیپلماتیک آذربایجان جنوبی” را زیر نام خویش میآورد، در نامهای به دبیر کل حزب دمکرات به او هشدار داد که بهتر است کُردها چشم به سرزمین آذربایجانیها ندوزند و به “برادر هجری” یادآور شد که جلوی این دادرسیهای “بیمارگونه و آرزوهای توسعه طلبانه و دور از عقل” را بگیرد… این ستیز را پایانی نیست.
آقای حسن زاده دبیرکل حزب دمکرات کردستان که چند ماه پیش از این حزب انشعاب کرد و حزب دمکرات کردستان خویش را بنا نهاد… در گفتگویی با پیک کردستان به این “شوونیست” پاسخ داد که “هیچ کُردی به خاطر هیچکس و هیچ ملتی دست از هیچ وجبی از خاکِ کردستان بر نخواهد داشت…همچنان که از ادبیات سیاسی حزب دمکرات کردستان ایران از قدیم تا به حال نمایان میگردد، از دیدگاه ما سرزمین کردستان شامل تمام شهرهای، مناطق، روستاها، دشتها و کوههایی (رودخانهها و چشمهها، درختها و درّهها را از قلم انداختهاند!)، را که در تقسیمات کشورِ استانهای کوردستان، کرمانشاه، ایلام و آذربایجان غربی نامیده شده است (لُرها فعلاً میتوانند احساس امنیت کنند!)، را در بر میگیرد!” تارنمای بیجارِ آذربایجان که پایگاهش در باکو است و خویشتن را نمایندهی مردمِ ستمدیدهی بیجارِ زنجان میخواند، از این هم فراتر رفته، نوشتهای درج کرده است که در آن از آذربایجانیهای ایران میخواهد که: “به حضور عفریت پلید ارامنه که دشمنان اسلام در آذربایجاناند، پایان دهند”… در این آشفته بازارِ برانگیختن تنشهای قومی، پانترکیست سرشناسی که با دستهی تجزیه طلب آقای چهرگانی پیوند دارد مینویسد که “عمومیت مردم کُرد از شعور جمعی لازم جهت زندگی اجتماعی و مسالمتآمیز برخوردار نبوده و دچار ناهنجاریهای اجتماعی متعدد میباشند!” همینها مهاجرت کُردهای زحمتکش را به آذربایجان در جستجوی کار و گذران زندگی، “توطئه کُرد” میخوانند و خواهان بازگرداندن کُردها به کُردستاناند… بیشرمی در این اندیشهها تا به جایی است که به آذربایجانیها میگویند که از ازدواج و داد و ستد با کُردها پرهیز کنند…
یکی از سازمانهای خلق الساعه قومی که در کنارِ کومله و حزب دمکرات کُردستان و یازده گروه قومی مدعی نمایندگی ملتهای ستمدیدهی بلوچ، عرب و تُرکمن، در کنفرانسِ نمایندگان ملل ستمدیده در فوریه ۲۰۰۵ در لندن گِرد هم آمدند تا “در امر مشترک و رفع ستم ملّی گفتگو نمایند” حزب استقلال آذربایجان جنوبی است… این حزب… در بیانیهای به همانهایی که در لندن در کنارشان به رایزنی نشسته بود تا به یاری ایشان به ستمِ “فارسهای جنایتکار” پایان دهد، هشدار میدهد و “به تمامی احزاب و گروههای کُرد که شهرهای آذربایجان از جمله ارومیه، خوی، ماکی، سالماس، سولدوز (نقده)، خانا (پیرانشهر) و سویوق بولاق (مهاباد) و غیره و غیره اخطار میدهد که حزب استقلالِ آذربایجان جنوبی، اراضی آذربایجان را با هیچ شخص و گروهی مذاکره نخواهد کرد، از اراضی آذربایجان حتّی یک سانتیمتر هم کم باشد به احدی واگذار نخواهد شد”.
در پی آمد چنین خط و نشان کشیدنهایی، به کُردها هشدار میدهند که “اگر میخواهید در صلح و آرامش، همسایه باشیم باید از این ادعای مالیخولیایی دست بردارید. در غیر این صورت به آذربایجان اعلام جنگ میکنید که آنهم به نفع شما نخواهد بود.”
این چنین است چشمانداز هولناکی که این پاسداران دروغین “ملتهای ستمدیدهی تورک و کورد” از آیندهی غرب ایران میدهند. آنچه جایگاهی در این هشدارها و هَل مِن مُبارز طلبیها بر سرِ مالکیتِ شهرها و روستاهای ایران ندارد، آیندهی دمکراسی در ایران و پیشرفت و عدالتِ اجتماعی برای مردمی است که این حضراتِ مدعی نمایندگی ایشاناند… آیا غیر قابل انتظار خواهد بود که در چنین فضای مسمومی که از سوی گروههایی از این دست ایجاد شده، فردا شوشتریها هم خواهان بیرون راندن بختیاریها و عربهای مهاجر از سرزمین باستانی خویش بشوند؟ دیری نخواهد بود که هواخواهان پاکسازی در تُرکمن صحرا بکوشند تا تُرکمانان را علیه مردم زحمتکش زابل و بلوچ که برای کار به تُرکمن صحرا کوچیدهاند، بشورانند و یا دستهای دیگر روستای سراوان بلوچ نشینِ نزدیک رشت را ویران کند. اگر به این کژراهه گام گزاریم، در خودِ بلوچستان نیز، میان کسانی که خویشتن را بلوچ و یا سیستانی و زابلی میدانند و نیز میان دهها ایلِ بلوچ، جنگ و خونریزی بر پا خواهد شد و سرانِ ایلهایی که هر یک خویشتن را نمایندهی راستینِ همهی مردم آن دیار میدانند، به تکرارِ آنچه سَدهها در بلوچستان روی داد، خواهند پرداخت”(۲۳)
آری، اگر به کژراههی این درگیریهای قومی– زبانی گام گزاریم، در غرب ایران نیز شاهد تکرارِ وقایع خونین و منازعات پیشین میان کُرد و تُرک زبان خواهیم بود و آتشِ درگیریهای قومیِ قفقاز و قراباغ دامنِ ما را هم در غربِ ایران خواهد گرفت. زیرا همین جنگ و جدالِ لفظی کنونی بر سر ارومیه و نقده و خوی و سلماس و ماکو… تکرارِ مناقشاتی است که میان فرقهی دموکرات آذربایجان و ایلاتِ حامی جمهوری مهاباد بر سرِ مالکیت همین شهرها و بخشها و روستاها قبلاً روی داده بود.
توضیح اینکه، چند ماهی از تأسیس حکومتهای خودمختارِ آذربایجان و کردستان (منظور جمهوری مهاباد) نگذشته بود که آتش منازعات ایلی و قومی بر سر خاک و زمین در ارومیه و میاندوآب و نقده و غیره میانِ دو فرقهی تحتِ حمایت شوروی که خود را دموکرات و مدرن و مترقی مینامیدند روشن شد. و اگر، حضورِ ارتش شوروی و اخطارهای تند مقامات و عوامل آن کشور در منطقه نبود، درگیریهای خونین ایلی– عشیرتی و فرقهای در همان سالِ اولِ حکومتشان قطعی بود.
گزارشِ کنسولیارِ سفارت آمریکا در تهران، جرالد دوهِر، که مأمور خدمت در تبریز شده بود، از درگیری کُردها با فرقهی دموکراتِ آذربایجان در آن سال، بسیار گویاست. وی که با سرانِ ایلاتِ کُرد و مقاماتِ جمهوری مهاباد در تماسِ نزدیک بود، در این باره مینویسد: “… قاضی محمد اظهار داشت که کُردها تمامی اختلافات خود را با حکومت پیشه وری برطرف کردهاند ولی در عین حال لحن وی از آن حکایت داشت که آنها از نقش اقلیتی که میبایست در مناطق کُردنشینِ آذربایجان ایفاء کنند، رضایت نداشتند… از ۲۳ آوریل تا پایان همان ماه (۳ تا ۱۰ اردیبهشت): هنگامی که پیشه وری و هئیت اعزامی حکومت آذربایجان برای مذاکره با دولت مرکزی راهی تهران شدند، رؤسای کُرد کنسولگری را از تیره شدن روابط بین آنها و دموکراتها مطلع ساختند…
از اواخر آوریل تا اوایل ژوئیه (اوایل اردیبهشت تا اواسط تیر): در عین حال که بر کدورت کُردها از دموکراتها افزوده شد، ولی بین این دو حکومتِ دست نشانده برخوردِ آشکاری روی نداد. در ماه ژوئن (خرداد– تیر) عشایر کُرد به شهرهای شاپور و خوی نزدیکتر شده و در عین اعمال حاکمیّت خود بر روستاهای آن حدود، حکومت مهاباد قوای خود را به میاندوآب اعزام داشته و پادگان فرقه دمکرات را واداشتند که از منتهیالیه شمالی دو رودخانهای که آن شهر را تقسیم میکند خارج نشود.
در رضائیه واقع در بخش غربی دریاچه ارومیه، زروبیک عامل حکومت مهاباد دانش آموزان شهر را به شورش بر ضد حکومتِ دموکراتها تحریک کرد. اگر چه این نا آرامی به درازا نکشید ولی فشار کُردها بر رضائیه ادامه یافت تا آنکه در آخر، این تنش در پاییز همان سال با تصرف کامل شهر به دست کُردها به اوج خود رسید. از آن پس رضائیه با حضور نیروهای تبریز و نیروهای کُرد، تحتِ اشغال مشترک طرفین باقی ماند… و بعد نیز امتناع حکومت آذربایجان از رعایت معاهدهی ۳ اردیبهشت کُرد و آذربایجان- به ویژه موارد مربوط به تقسیم قدرت در شهرهای غربی آذربایجان میانِ کُردها و دموکراتها– دلیلِ افزایش خصومتِ میان آنها بود. در اواسط ماه ژوئن– اواخر خرداد احساسِ خصومت بر ضدِ دموکراتها چنان بالا گرفت که تنها مُداخلهی صریحِ هاشموف نایب کنسول شوروی در رضائیه و معاونش اِلیک مانع از خونریزی شد.
این مداخلهی شوروی در عین حال که در جلوگیری از حملهی کُردها به شهرهای تحتِ کنترلِ دموکراتها مؤثر واقع شد، ولی عملاً به عامل مؤثری در فروپاشی نفوذ شوروی در میان طوایف کُرد نیز مبّدل گردید. هاشموف و اِلیک با طرحِ امکانِ مراجعت ارتش سرخ به آذربایجان برای اعادۀ نظم در مرزهای شوروی بارها رؤسای کُرد را تهدید کردند… در حالی که مقامات کنسولی شوروی در آذربایجان به نحوِ فزایندهای بر فشار خود بر کُردها میافزودند که از یک رویارویی صریح با دموکراتها جلوگیری کنند، بسیاری از سرانِ کُرد به کلی از تظاهر به دوستی با شورویها دست کشیده و آشکارا از تمایل خود به قطع صریح روابط با روسها و جلب همراهیِ دولت آمریکا سخن میگفتند. ولو اینکه این امر به معنای اعادۀ حاکمیّت حکومتِ مرکزی میبود. فهرستی از مجموعه رخدادهایی که مبیّن این دگرگونی در خط مشی کُردها بود به قرار ذیل است:
۱۸ ژوئیه (۲۷ تیر): گروهی مرکب از ۳۰۰ کُرد شکاک واردِ خوی شده و از دموکراتها خواستند که نیمی از اداراتِ دولتی شهر، از جمله دوایر دارایی و شهربانی را بدانها واگذار کنند… با سرازیر شدنِ تعداد مشابهی از فدائیانِ دموکرات از مَرند و ماکو و خوی برای بیرون راندن شکاکها، وضع حالتی بحرانی یافت. تنها با رسیدن آلادیری اوف نایب کنسول شوروی در ماکو بود که کار به زدوخورد نرسید. او به کُردها فرمان داد که به موطن خویش بازگردند…
۲۰ ژوئیه (۲۹ تیر): یک قاصدِ کُرد طی تسلیمِ نامهای به مقامات دموکرات در مَرند اعلان داشت که از آن پس کُردها آن شهر را منتهیالیه شمالِشرقی جمهوریتِ مهاباد تلقی میکنند.
۲۲ ژوئیه (۳۱ تیر): بروز آشوبِ جدی در رضائیه پس از برگزاری انتخابات محلی توسط دموکراتها که طبق معمول به پیروزی ۹۹ درصدی دموکراتها منجر شد، دانش آموزان و تجّار در میدانِ شهر دست به اعتراض زدند… و از تبریز خواستند که نتایج این انتخاباتِ قلابی را باطل اعلان کند. در ۲۳ ژوئیه/ اول مرداد، بازار رضائیه تعطیل ماند و بعد از آنکه رفیعی، فرماندار رضائیه اطلاع داد که حاکمیّت دموکراتها در آن شهر از بین رفته است، پیشه وری طی مخابرهی تلگرافی از وی خواست که انتخابات را تجدید کند. چند هفته بعد یکی از کُردهای سرشناس اذعان کرد که سران حزب دموکراتِ کردستان… در تحریک این نا آرامیها دست داشتـهانــد.
۴-۱۲ اوت ( ۱۳-۱۲ مرداد): در ۴ ماه اوت (۱۳ ماه مرداد)، قاضی محمد به پیشه وری اطلاع داد که گردآوری و توزیعِ غلّه در آذربایجانِ غربی بر اساس مقررات سابق حکومتِ مرکزی (منظور تهران) صورت خواهد گرفت و نه مقررات جدیدی که از سوی حکومت تبریز وضع شده بود…
… در ۱۸ مرداد پیشه وری بعد از وصول گزارشی مبنی بر استقرار واحدهای نظامی کُرد در خروجی شهرهای خوی و رضائیه، برای مذاکره با قاضی محمد با عجله به رضائیه شتافت…
۲۴ مرداد، با ورود یک قوای عمده از کُردهای بارزانی به یکی از روستاهای بزرگِ حوزهی میاندوآب، جنگ اعصاب قاضی محمد بر ضد حکومت تبریز بدان قسمت نیز کشیده شد…
۱۶- ۲۹ شهریور: وضعیت اُرومیه تا بدانجا رو به تیرگی نهاد که بالاخره ۱۶ شهریور قوایی مرکب از ۵۰۰ تفنگچی کُرد به سمت رضائیه پیشروی کرد و روستاهایی را در شعاع چند کیلومتری جنوب و غرب شهر اشغال کردند… چند روز بعد چند صد تن از عشایرِ تحتِ اَمرِ عَمَرخانِ شکاک وارد شهر شده و در خیابانها به گشتزنی پرداختند. در ۸ مهر ماه زروبیگ، معاون قاضی محمد در اُرومیه به زور واردِ مقّرِ فرمانداری رفیعی شد و خواستار آن گشت که مطابق با توافقی که در ۲۳ آوریل – صورت گرفته بود، برای استقرار نمایندگان کُرد، و تحویل نیمی از امورِ اداری، قضایی معین شود. رفیعی که ترسیده بود، دیگر مقامات دموکراتِ اُرومیه را فراخواند و به اتفاق به تلگراف خانه گریختند که از دیرباز بر اساس سنن رایج در ایران، نوعی بَست محسوب میشد. در این مرحله، هاشموف کنسول شوروی در رضائیه وارد کار شد. نخست به کُردها فرمان داد که شهر را ترک گویند… واحدهای نظامی کُرد عقب نشینی کردند ولی عَمَرخانِ شکاک از احضار افرادش که کماکان در خیابانها گشت میزدند، خودداری کرد. در خلالِ این دورهی بحرانی بین نیروهای کُرد و فدائیان دموکراتِ آذربایجان در اطراف رضائیه، چند درگیری صورت گرفت که در جریان یکی از آنها تلفاتی بر طرفین وارد آمد…
۵ مهر: عَمَرخان که اینک به نحوی تند و صریح بر ضد دموکراتها درآمده بود. به فرماندارِ فرقۀ پیشه وری در شاپور اطلاع داد که کُردهای شکاک قصد دارند، در سیام همان ماه، آن شهر را به نامِ جمهوریت مهاباد قبضه کنند. این اتمام حجّت به واکنش صریح روسها و حکومت تبریز منجر شد.
هاشموف و زروبیک از رضائیه به شاپور شتافتند و پیشهوری، ژنرال غلام یحیی دانشیان، فرماندهی نیروهای نظامیِ فرقه را از جبههی زنجان فرا خواند. او در مقامِ فرماندهی نیروهای فرقهی کُرد در برابر حملۀ احتمالی دولت مرکزی به خمسه، در آنجا مستقر شده بود، و اینک به شاپور اعزام گردید…
در ۳۰ سپتامبر ۱۹۴۶(۸ مهر ۱۳۲۵): یعنی همان روزی که توافقی بین دو طرف نهایی شده بود، بروز دو حادثه بر دامنهی خصومتِ رهبرِ شکاکها نسبت به شوروی و دمکراتهای دست نشاندهی آنها افزود.
حادثۀ اول به محض ورود جرالد دوهر به شاپور در سر راهِ سفر به رضائیه رخ داد… نمایندگان کُردها در شاپور و رضائیه قبلاً در جریان این سفر قرار گرفته بودند و به گونهای که بعدها معلوم شد، عَمَرخان و دیگر سرانِ کُرد پیغامی مبنی بر ابراز وفاداری به نخست وزیر، قوام السلطنه آماده کرده بودند مشروط بر اینکه دولت مرکزی قول دهد که در آینده رفتار بهتری را در قبال کُردها اتخاذ کند… ظاهراً ژنرال غلام یحیی دانشیان و نایب کنسول شوروی، هاشموف از این موضوع بویی برده بودند زیرا به تحریک هاشموف، دانشیان اتوموبیل نایب کنسول آمریکا دوهِر را در شاپور متوقف کرد و به او اطلاع داد که “به دلیل وضع بهم ریختهی راه” نمی تواند به سفر خود ادامه دهد…
عصر همان روزی که از ادامهی سفر کنسولیار دوهِر ممانعت به عمل آمد، مقامات کنسولی شوروی به عمل اشتباه دیگری دست زدند… علی اکبروف، معاون کنسولیار هاشموف برای نمایش فیلمی که اخیراً در جمهوری آذربایجان شوروی تهیه شده بود، جلسهای برگزار کرد. عَمَرخان و تعدادی از دیگر سرانِ عشایر کُرد نیز… بودند ولی موضوع این فیلم که شورشِ دهقانانِ آذربایجانِ شوروی را بر ضدّ مالکانشان ترسیم میکرد، آنهم با صحنههایی از غارت خانهی اربابان… به هیچوجه مناسبِ حالِ این مجلس نبود. نمایشِ این فیلم رؤسای کُرد را که هر یک در زمرۀ ثروتمندترین ملاکین آذربایجان غربی بودند چنان برآشفت که فوراً در زیمدشت جلسهای تشکیل داده و به قرآن قسم یاد کردند که تا ریشه کن ساختنِ این نوعِ خاص از “دموکراسی” شوروی از ایران از پا ننشینند. متن این سوگندنامه به مهاباد ارسال شد و قاضی محمد نیز در مقام رهبر نهضت ملّی کُرد آن را امضاء کرد… (۲۴)
آری، از هم اکنون آیندهی دردناکِ مردمِ غربِ ایران را که چنین در برابر تشنجات قومی ضربه پذیر است، میتوان تصّور کرد…
جالب است اگر برای ایمانوئل کانت (۱۸۰۴–۱۷۲۴) فیلسوف و عالِم آلمانی، فدرالیسم، به معنای “صلحِ ابدی میانِ دولتهای مختلف بود؛ اگر کانت آن را ابزاری برای حل مسالمتآمیزِ اختلافات و جلوگیری از هرگونه جنگی میدانست” (۲۵)
برای قومپرستانِ افراطی ما، فدرالیسم، ابزاری برای ابدی کردنِ مناقشات قومی، و راه انداختن جنگ و جدالِ بیپایانِ داخلی است.
اگر فدرالیستهای آمریکایی، مدیسنها و هامیلتونها… سیزده دولت را متحده میکنند و ملت واحدی از آنها میسازند، اگر از مَن– ها، ما میسازند و قانون اساسیِ آمریکا را با ما مردم ایالات متحده، We the People of the united states آغاز میکنند، دوستانِ ما، ملت و میراثِ تاریخی مشترک ما را، ایران را، میخواهند تکّه پاره کنند و برای هر منطقهای برحسبِ زبانی که در آنجا صحبت میشود، دولتِ جداگانهای بسازند، آنهم با حقّ حاکمیّت ملّی و حقّ جدایی کامل از ایران…
حقیقتاً شگفتیآور است، در زمانی که دولتهای اروپایی علیرغم گذشتههای خونینی که با هم داشتند، مرزها را برمیدارند، پولشان یکی میشود، مجلس مشترک اروپایی میسازند، اقتصادشان بهم بسته میشود و گام به گام سطحِ اتحّاد و اتفّاق خود را بالاتر میبرند؛ ولی ما چشمِ دیدنِ این یگانگی ملّی خود را هم نداریم، تازه فهیمدهایم که کشوری هستیم کثیرالملّه، کشوری که همهی “ملل” موجود در آن زیر سلطۀ شوونیستهای فارس هستند؛ پس ضروری است که قبل از هر کاری این کشور را تکّه پاره کنیم، “روحِ ایلخانی” و ملوکالطوایفی را به این سرای کهن دوباره برگردانیم. در واقع، جوامع مدرن امروزی اگر در جستجوی متحدان نو، روی به آینده دارند، قومپرستان ما روی به گذشتههای دور دارند و تنهایی ابتدایی و عشیرتی خود را میجویند…
باری به این سبب بود که، جامعه شناس برجستهی ایرانی، حسین ملک، به درستی میگفت: “صرفنظر از نامهای پُر زرق و برق و شیکی چون: فدرالیست، دموکرات و خودمختاری طلب و غیره که این گروههای قومی برگزیدهاند، قبولِ خواستهای آنها از طرف روشنفکرانِ جامعه، در حقیقت تسلیم شدنِ یک ملت نو به خواستهای ایلی- عشیرتیست. بازگشت به عقب است، عینِ ارتجاع و پس رفت است، انتقامِ دنیای عقب ماندهی عشیرتی، از دنیای مدرن است”
نکته ۴
بدفهمی دیگری که بسیاری از فدرالیستهای ما را گرفتار کرده، موضوعِ رابطۀ فدرالیسم، با مسئلۀ حق حاکمیّت ملّی و حقِ تعیین سرنوشت ملّی تا حد جدایی است.
میگویند: تُرک زبان و کُرد و بلوچ و عرب و آسوری و اَرمنی و گیلک و پارسی گوی وغیره هر یک در حوزههای زبانیشان، حکومتِ ملّی خودشان را باید داشته باشند و حاکمیّت ملّی خود را باید اعمال کنند. یعنی هر زمانی هم که اراده کنند، غزلِ خداحافظی را بخوانند و بروند! معنای فدرالیسم برای اینها همین است، مکتبی برای تجزیه طلبی، حذف ملت ایران و قطعه قطعه کردن این مملکت!
اما دوستانِ ما سخت در اشتباهند.
زیرا بنا به تعریف دقیقی که بعد از انقلاب کبیر فرانسه از حاکمیّت ملّی La Souverainete nationale داده شده، و قبول عام یافته،حاکمیت ملی، امریست: “تقسیم ناپذیر، تفویض و انتقال ناپذیر، تعطیل ناپذیر و متعلق به ملت” (۲۶)
“La souveraninete est une, indivisible, inalienable et imprescriptible elle appartient a la Nation”
یعنی حاکمیّت ملّی، حق و حقوق کلِ یک ملت است، آن را میان حکومتهای ایالات هیچ کشوری حتّی در سیستم فدرال تقسیم نمیکنند، حق تفویض و تعطیل آن را هم ندارند و این حق ملّی، به مرور کم رنگ نمیشود، و مشمول مرور زمان نیز نمیگردد.
لذا، آنچه تقسیم میشود، مسئولیتها و قدرتِ اجرایی است، آن هم بر حسبِ ویژگیهای جمعیتی، زبانی، مذهبی یا اقتصادی و اقلیمیِ هر منطقه…
مثلاً، در سیستم فدرالِ هند و آلمان و آمریکای شمالی، که فدرالیستهای ما مرتب به آنها استناد میکنند، آیا حاکمیّت ملّی National Souvereignty را تقسیم کردهاند، یا مسئولیتها را؟ آیا هر منطقهای هر زمانی اراده کرده جدا شده و یا بر اتحاد ملّی افزوده است؟
از هندوستان آغاز کنیم که بزرگترین دموکراسی روی زمین در آنجاست، با یک سیستم فدرال که از ۲۵ ایالت و ۷ اتحادیه شکل گرفته است. در این سیستم فدرال، امور مربوط به ایالات ۶۶ مورد است مانند: نظم عمومی- بهداشت، آموزش و پرورش، پلیس و غیره… ولی بنا بر قانونِ اساسی هند، “حکومت مرکزی… میتواند، ایالات جدید ایجاد کند و مرزهای بین ایالات را بر هم زند و حتّی یک ایالت را بدون هیچگونه تغییر در قانونِ اساسی و صرفاً از طریق مصوبۀ مجلس، در ایالت دیگر ادغام کند و از موجودیت بیندازد. مضافاً، دولت مرکزی دارای نوعی قدرتِ اضطراری است که به آن اجازه میدهد در شرایط خاص کلیه حقوق ایالات را نادیده گرفته، هر تصمیمی را مقتضی بداند اتخاذ کند. بدین ترتیب “دولت مرکزی فدرال” در شرائط اضطراری میتواند صرفاً “مرکزی” شود و کلیه ضوابط مربوط به توزیع قدرت را نادیده بگیرد” (۲۷)
آری، همین هندِ گاندی و نهرو که دموکراسیِ برخی از ایالات آن از دموکراسیِ آلمانِ فدرال نیز قدیمیتراست، با جداییطلبان و زیادهخواهانِ قومی و منطقهای چگونه برخورد میکند؟ آیا اجازه داده حاکمیت ملی هند تقسیم شود؟ به کدام ایالتی چنین اجازهای را داده؟ وقتی سیکها در پنجابِ هند، برای اعمالِ حاکمیّت ملّی خود در سال ۱۹۷۷ میلادی قیام کردند، ارتش هند با سرکوبِ خونینِ جداییطلبان به آن قیام پایان داد و شورش را فرونشاند. ولی مهمتر از ماجرای پنجاب، موضوعِ کشمیرِ مسلمان نشین است که از فردای استقلالِ هند، برای جدایی از هندوستان و پیوستن به کشمیرِ پاکستان دارد میجنگد. حکومت مرکزی هندوستان برای حفظ این منطقۀ استراتژیکی شدیدترین سرکوبها را تا کنون اعمال کرده و درگیرِ سه جنگِ بزرگ با همسایهی غربی خود پاکستان شده است تا از تمامیتِ ارضی و وحدتِ ملّی هندِ فدرال و دموکرات با قوۀ قهریه پاسداری کند… عجبا که برخی از فدرالیستهای ما از لا اِلهَه اِلّالله، فقط لا اِلهه را گرفتهاند و اِلالله را اصلاً نشنیدهاند، یعنی از فدرالیسم هم فقط خودمختاری را فهمیدهاند و بر وحدت ملّی و یکپارچگی حاکمّیت، خطّ بطلان کشیدهاند.
در این مورد، در ارتباط با تقسیم ناپذیری حاکمیّت ملّی، مهرداد ارفعزاده، حقوقدانِ برجسته ملّی می نویسد: “حاکمیّت، قدرت برتر یا برترین قدرت در یک سرزمین است که در گذشته از آن شاه یا شیخ بود و در سدههای اخیر با رشد مردمسالاری از آنِ همهی مردم کشورها شده است، به زبان روشن حاکمیّت ملّی، مردمی شده است. قدرت حاکمیّت همه ساکنان سرزمین را بی هیچ استثناء در بر میگیرد و بر همهی خشکیها و آبهایش حکمرواست.
وظیفۀ دولت اعمال حاکمیّت است. نارسایی یا ترک هر یک از وظائف حاکمیّت سبب زوال آنست… اما اِعمال حاکمیّت همه کار دولتها نیست. آنها وظائف دیگری هم دارند که با وظائف حاکمیّت یکسان و از یک ریشه نیستند و همه شهروندان را در بر نمیگیرد و در همه جای کشور یکسان اجرا نمیشود… این بخش از وظائف در ذات خود برای افزونی ثروت و رفاه است مانند پیشگیری از بیماریهای واگیر، ساختن بیمارستان و غسالخانه، راه سازی، ساختن سدّ و بند و شبکههای آبیاری، رونق دادن به هنر و صنعت، ایجاد صنایع گران قیمت یا کم سود اما با اهمّیت، بهره برداری از معادن بزرگ چون نفت و گاز… اینگونه کارها را وظیفه تصدّی دولتها میخوانند… پس ازین تشخیص است که درمییابیم حاکمیّت در مردمسالاریها از آن همهی مردم است و همگان در آن به صورتی مشاع و مشترک حقّ و مسئولیت دارند بی آنکه توانِ تفکیک و جداسازی حصّه خود را بیابند…. چون حاکمیّت حقِ مشاع همهی مردم کشور است و غیر قابل تفکیک و انحلال، اگر همهی مردم سقز یا اصفهان بی هیچ استثناء صد درصدر رأی دهند که سقز یا اصفهان جزء کشوری دیگر شود، رأیشان باطل است و ناپذیرفتی، چرا که همهی مردمِ ایران بر سقز و اصفهان حقّ دارند و اهالی آن دو شهر نمیتوانند حقّ حاکمیّت دیگر ایرانیان را حتّی با رأی آزاد خود نفی کنند. اما اَعمال تصدی چنین نیست… آنچه قابل تقسیم است وظائف تصدی دولتهاست… حال آنکه ابزارهای حاکمیّت را نمی توان منطقهای کرد. ارتش کنگاور و زنجان نمیتوان ساخت و گزینش فرماندهی آن را به مردم آن دو واگذاشت. وزیر خارجهی کرج و مهاباد نمیتوان داشت و مانند آن…” (۲۸)
در تأیید سخنان فوق، یادآوری این نکته ضروری است که، در کنفدراسیون کشورهای متحده آمریکای شمالی، یعنی پیش از تأسیس جمهوری فدرال و حکومت مرکزی فدرال در ایالات متحده… هیچ یک از دولتهای عضو کنفدراسیون، اجازه نداشتند با پادشاهان و قدرتهای خارجی، سر خود سفیر مبادله کنند، معاهدهای ببندند یا اتحادی برقرار کنند…
مادۀ ششم از اصول کنفدراسیون کشورهای متحده آمریکا، که پانزده نوامبر سال ۱۷۷۷ میلادی به تصویب رسید، میگوید: “هیچ ایالت و دولتی بدون تایید اجلاس مشترک ایالات متحده، نمیتواند با پادشاهی، پرنسی یا دولتی، مبادلۀ سفیر کند، قرارداد اتحادی یا معاهدهای ببندد…”
جالب است که برخی از فدرالیستهای ما، برای اثباتِ نظر خود، به فدرالیسم هند و آمریکا استناد میکنند، اما عملاً در پی مُدلِ عراقی آن هستند، زیرا در اقلیمِ کردستانِ عراق، بارزانیها روابط ویژهی خارجی خود را، حتّی با دشمنان عراق دارند، ارتش و نیروهای مسلح خود را هم دارند، با حکومت مرکزی، جنگ و دعوای روزانه خود را دارند و دائماً هم تهدید میکنند که اگر فلان امتیاز را ندهید، اعلام استقلالِ کامل میکنیم و جدا میشویم!
اما در ارتباط با جنگِ داخلی آمریکا Civil war که به جنگ برای لغو بردهداری معروف شده، باید گفت که آغاز ماجرا از آنجا بوده که هفت ایالت آمریکا، اتحادیه کشورهای جنوب Union of south را شکل دادند و بعد اعلام استقلال و جدایی از ایالات متحده آمریکا را کردند. در حقیقت، جنگی که از سال ۱۸۶۱ میلادی آغاز شد، علیه تجزیه طلبان و جدایی خواهانی بود که به سبب انواع اختلافات فرهنگی و سیاسی و اقتصادی که با ایالات شمالی داشتند، سالها بود که سودای جدایی در سر میپروراندند؛ لذا، بنا به اسناد تاریخی دقیقی که به جا مانده، درهم شکستن جدایی طلبان و “حفظ وحدت ملّی و تمامیت ارضی ایالات متحده آمریکا هدف مرکزی شخصِ آبراهام لینکلن بود و موضوع لغو بردهداری بعداً بر آن هدف افزوده شد (۲۹)
یادمان باشد که که آبراهام لینکلن، آزادی بردگان Emancipation Proclamation را در میانۀ جنگ داخلی، در سال ۱۸۶۳ بود که اعلام کرد. البته، در نتیجۀ آن کار بزرگ انسانی، یعنی لغو بردهداری، اهداف انسانی آن جنگ داخلی اعتلا یافت، و طنینی جهانی پیدا کرد و با پیوستنِ صد و نود هزار بردۀ فراری به جبهۀ شمال، پیکار با بردهداری، با مبارزه علیه تجزیه طلبی و جدایی خواهی پیوندی ناگسستنی خورد و بدینوسیله با شکست بردهداران جدایی خواه، ایالاتِ جدا شده، به اتحادیه بازگشتند و ایالات متحده آمریکای شمالی، متحد و یکپارچه باقی ماند.
نا گفته نماند که حزب جمهوری خواه آمریکا یعنی حزب لینکلن، با توجه به زمزمه اتحاد شکنی و تجزیه طلبی که از سالها پیش در جنوب آمریکا شنیده میشد، در پلاتفرم انتخاباتی سال ۱۸۶۰ خود، ماهها پیش از شروع جنگ داخلی و انتخاب لینکلن به ریاست جمهوری، اخطار داده بود که: “حزبِ جمهوری خواهان آمریکا تجزیه طلبی و جدایی خواهی را به منزلهی خیانت مینگرد و ابداً آن را تحمّل نخواهد کرد.” (۳۰)
آری دموکراسی هند و آمریکا نشان داده که فدرالیسم، مکتبِ خیالبافیهای ایدئولوژیکی و قوم پرستی نیست. هیچ ملّتِ زندهای چوبِ حرّاج به حاکمیّت ملّی و یکپارچگی کشورِ خود نمیزند.
نکته ۵
خطای نابخشودنیِ سنتی اغلب فدرالیستهای ما این بوده که برای رسیدن به اهداف فدرالیسم قومی– زبانیِ خود، اختلاف با حکومت مرکزی ایران را به اختلافِ قدرتهای خارجی با حکومت مرکزی ایران تبدیل میکنند و در ادامه راه، خواه نا خواه خود به عاملِ اجرای خواستهای شومِ قدرتهای جهانی و منطقهای مبدّل میگردند، و در صورتِ لزوم، وسیلۀ معامله نیز میشوند، همانگونه که فرقۀ دمکرات پیشهوری شد.
از طرفی این هم واقعیتی است که تحلیل و بررسی تنشهای قومی و زبانی در ایران، به ویژه از جنگ دوم جهانی تا به امروز، بدون توجۀ جدی، به سلطه جوییهای قدرتهای جهانی و نیز نقشی که قدرتهای منطقهای در آتش افروزیهای قومی داشته و دارند، اساساَ نا ممکن است.
باری، رازِ آشکار شدهای است که فرقۀ دموکرات آذربایجان با زمینه سازی و حمایتِ مستقیم شوروی شکل گرفت و بر سرِ کار آمد. جمهوری مهاباد هم با حمایت عوامل شوروی ساخته شد. هر دو حکومت پیشهوری و قاضی محمد محصولِ مستقیم تجاوز ارتش شوروی به شمالِ ایران بودند. در این مورد اسنادِ تاریخی مربوط به واقعه آذربایجان و جمهوری مهاباد آشکار می کنند که، به محضِ اینکه ارتش شوروی این مناطق ایران را اشغال کرد، دست به کار شد تا با فرقه سازی و سودجویی از مشکلاتِ بومی، ابتدا در آذربایجان جای پای نفوذ خود را محکم کند و بعد، از آن پایگاهِ محکم به کردستان و گیلان و به مناطق دیگری از ایران که تحتِ اشغال خود داشت بپردازد. گفتنی است که حزب کمونیست شوروی سالها پیش از حمله به ایران با تربیت انبوهی از متخصصّانِ امورِ مربوط به کشور ما، برای نفوذ در ایران برنامههای روشنی داشت. بنا به مدارک باقی مانده از آن دوره “مسئولیت اجرای این برنامهها به عهدۀ دایرۀ تبلیغاتِ ارتش سرخ بود”.
کاوه بیات، محقّقِ پُرآوازه و ارزنده در این مورد مینویسد: “یکی از نخستین محصولات این برنامه فرو ریختن بیش از ۱۵ میلیون نسخه اعلامیه به زبانهای مختلف از هواپیماهای شوروی بر فراز مناطق شمالی ایران در خلال عملّیات نظامی اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ بود. حدود شش ماه بعد هئیتی از کمونیستهای آذربایجان شوروی، به سرپرستی عزیزعلیوف، دبیر کمیته مرکزی حزب کمونیست آذربایجان و محبعلی قاسموف متخصص تاریخ سیاسی و فرهنگی قفقاز… وارد تبریز شدند. با ورود هئیتِ مزبور تبلیغاتِ پراکندهی روسها در مناطق تحت اشغالِ ارتش سرخ در شمالِ غربی ایران… به صورت برنامهی حساب شده و منسجمی به منظورِ دامن زدن به احساساتِ قومی و بر اساس نوعی خط مشی “پان آذربایجانی”، درآمد.
موضوع “آذربایجان شمالی و جنوبی”، “ستمِ ملّی فارسها”… در سیاست خارجی شوروی در قبال ایران کاربرد مشخصی یافت و رهایی “خلقِ آذربایجان جنوبی” نیز به یکی از اهرمهای فشار دیپلماسی خارجی مسکو تبدیل شد.
یکی از مهمترین نتایج همکاری هئیت اعزامی حزب کمونیست و مقامات نظامی شوروی در ایران، انتشار روزنامهی “وطن یولُندا” (در راهِ وطن) به زبانِ ترکی در تبریز بود. گردانندهی اصلی این نشریه میرزا ابراهیموف… بود و کسانی چون سلیمان رستم، انورمحمد خانلی و جعفر خندان… نیز با آن همکاری میکردند. نشریه وطن یولندا در نشر آرای تجزیه طلبانه در آذربایجان نقش مهمی ایفاء کرد و سرمشقی شد برای انبوهی از جراید ترکی زبان که در ایام اشغال نظامی شوروی منتشر میشد. با تشکل فرقه دموکرات و به قدرت رسیدن آن، تبلیغات این چند سال یک گام به نتیجه منطقی برنامه مزبور که جدایی قطعی آذربایجان از خاک ایران بود نزدیکتر شد…” (۳۱)
آری، فرقۀ دموکرات آذربایجان بازیچهی دست عوامل استالین بود. پیشه وری را آنها سرِ کار آوردند و روزی هم که ضروری شد، از کار برداشتنداش. مقام امنیتی– نظامی شوروی در تبریز، آتاکیشیُف، در پاسخ به اعتراض پیشه وری، گفته بود:”سنی گتیرن، سنه دییر گِت” یعنی، آن کس که ترا آورده، سرِ کار گذاشته، حال میگه، برو، “کنار بکش”.
در مورد کردستانِ ایران و خلق جمهوری مهاباد نیز نقش نیروهای اشغالگر شوروی تعیین کننده بود.
استاد حمید احمدی در کتاب خود “قومیّت و قومیت گرایی در ایران” میگوید: “… پیش از تشکیل دولتِ خودمختارِ کُرد در مهاباد، شوروی در کمک به کردها… پیشتاز بود. در حقیقت، اندیشهیاستقلال یا خودمختاری کُردها در ایران از توصیههای مقامات شوروی… مایه میگرفت… به منظور گسترش نفوذِ ایدئولوژیک و فرهنگی شوروی، ارتش سرخ تشکلی به نام “انجمن فرهنگی کردستان و اتحاد شوروی” ایجاد کرد… اجرای نمایشنامهی دایک نشتمان (سرزمین مادری) به زبان کُردی، با بازیگری کومله، از مؤثرترین فعالیتهای این انجمن بود. پیام اصلی نمایشنامه، قومیّتِ کُردی بود، که تاثیرِ بی سابقهای بر بینندگان گذاشت. نمایشنامه داستان زن کُردی بود که سه راهزنِ (ترکیه، عراق، ایران) او را میربایند و مورد آزار قرار میدهند… آرچیپالد روزولت [محقق تاریخ کُرد] مینویسد که پیام نمایشنامه چنان تأثیرگذار بود که همه بینندگان کُرد گریه افتادند و سوگند خوردند که انتقام کُردستان را بگیرند!… در شهریور ۱۳۲۴ آنها (شوروی) برای دومین بار نخبگان کُرد را به باکو دعوت کردند. هدف شوروی تسهیل جریان ادغام و حرکت تجزیه طلبانه در کُردستان و آذربایجان بود. باقراُف در دیدار با کُردها، از حمله با قاضی محمد… پیشنهاد کرد که کومله منحل شود و جای خود را به یک حزب جدید بدهد. چند روز پس از بازگشت هئیتِ کُرد از باکو، قاضی محمد کومله را منحل و حزب دموکرات کُردستان را تأسیس کرد… شوروی ها چاپخانهای در مهاباد دایر کردند و در انتشار روزنامهای به نام کُردستان این جمهوری را یاری دادند. در اسفند ۱۳۲۴، گروهی از نوجوانان کُرد، از جمله عبدالرحمن قاسملو و غنی بلوریان با استفاده از بورس شوروی به باکو اعزام شدند…” (۳۲)
فراموش نباید کرد، که پس از سقوطِ دو حکومتِ تحت حمایت شوروی در تبریز و مهاباد، مقامات شوروی در دوران جنگ سرد، به حمایت خود از بقایای آنها به صورت مخفی و علنی ادامه میدادند، و در مقابل، جهانِ غرب، با رهبری آمریکا حامی رژیم شاهنشاهی ایران و مدافعِ تمامّیت ارضی ایران، در برابر نفوذِ شوروی و اقمارش بود. البته در ظاهرِ امر خواستِ کوتاه مدت بقایای فرقه دمکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستانِ، خودمختاری در چارچوب ایران بوده است!
در دههی ۱۹۶۰ میلادی در جریان جنگ سرد میانِ دو بلوک جهانی، ناسیونالیزم و ناسیونال سوسیالیزم عربی نیز بر حامیان گروههای خودمختاری طلب قومی در مناطق مختلف ایران خاصه در خوزستان و بلوچستان افزوده شد…
در این میان، حزب بعثِ صدامی حقیقتاً چراغان کرد.
فاشیستهای بعثی، سالها پیش از حملۀ ویرانگر به ایران، تهاجم فرهنگی گستردهای را به حقایق تاریخی و جغرافیایی آغاز کردند؛ خوزستان شد عربستان، خلیج فارس شد الخلیج العربیه، ملت ایران شد ملل مقیم ایران و فارسها هم شدند شوونیست…
محقق ایرانی، نصرالله پورجوادی در این مورد در مقالۀ ایرانِ مظلوم مینویسد: “جنگ تحمیلی از جبهۀ فرهنگی آغاز شد. سالها پیش از آنکه تانکها و زرهپوشهای بعثیان، به سرزمین ایران سرازیر شود… سیاستمداران ورشکستهی عرب نقشههای جغرافیایی را تحریف کرده بودند و دست کم یک نسل را در مدرسهها و دانشگاههای خود با این فکر پرورده بودند. این شیوهی همیشگی متجاوزان و زورگویان است…” (۳۳)
اما این سیاستمداران “ورشکسته” برای پیشبرد اهدافِ فاشیستی خود با مسلح کردنِ گروههای خود مختاریطلبِ عربِ خوزستان و بلوچهای ایرانی هر آنچه که میتوانستند، کردند. استاد حمید احمدی در این رابطه مینویسد:
“… جبهۀ آزادیبخش بلوچستان تحت حمایت مالی، سیاسی و نظامی حزب بعث عراق… اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ فعال شد…
این جبهه مرکز اصلی خود را در بغداد مستقر کرد و برای تبلیغ مسائل قومی در بلوچستان ایران یک برنامه رادیویی تدارک دید. اکثر فعالان سیاسی بلوچ در این سالها در عراق یا در شیخ نشینها پایگاه داشتند. آنها در پایگاههای نظامی این کشورها آموزش میدیدند و رهسپار بلوچستان ایران میشدند تا علیه رژیم شاه دست به عملّیات نظامی بزنند. عبدی خان رئیس یکی از این طوایف بلوچ ایران بود که رهبر واقعی این جبهه بود و به همراه جمعه خان، بنیانگذار جبهه، در بغداد زندگی میکرد و در قاهره و دمشق نیز نماینده داشت…” (۳۴)
و اما دستههای مسلح عرب ایرانی که کُلّهم اَجمعین، تحت حمایت صدام بعثی بودند، چون میان مردم منطقه کارشان نگرفت، منفعل شدند یا راهشان به کژراههی تروریزم و گروگانگیری و بمب گذاری کشید. مثلاً، اعضاء جبهه دموکراتیک خلق عرب… که خواهان خودمختاری در جنوب ایران بودند، ماهها قبل از یورش ارتش بعثی به ایران اسلامی، بیست تن از اعضاء سفارت ایران را در لندن به گروگان گرفتند که دو تن از اعضاء سفارت ایران در این ماجرا کشته و مابقی با حملۀ پلیس انگلستان به تروریستهای گروگانگیر، آزاد شدند. “در این عملّیاتِ پلیس انگلیس علیه تروریستها، پنج تن از گروگانگیرها نیز به هلاکت رسیدند…” (۳۵)
در اینجا برای نشان دادن شدت علاقۀ صدام بعثی به “ملتهای تحتِ ستمِ فارسهای شوونیست”، بخشی از سخنرانی او را در کنگرهی حزب بعث عراق، که در سال ۱۹۸۱ ایراد کرده، میآوریم: “به تمامی ملتهای ایران، و در رأس آنها ملت کُرد، ملت بلوچستان، و ملت آذربایجان و کلیه وطندوستان واقعی و شریف ایران که با استعمار فارس رابطهای ندارند و احمق نیستند، میگوییم که ما برای ایجاد روابطی مستحکم به قصد دستیابی آنان به حقوق ملّی و میهنی خود و رسیدن به یک زندگی شرافتمندانه… آمادهایم. همچنین آماده هستیم تا در این راه هرگونه کمکی را از اسلحه گرفته تا وسایل دیگر در اختیارشان بگذاریم…” (۳۶)
آری، اتحاد شوروی فرو ریخت و نظامِ ناسیونال سوسیالیستی بعثی هم با خفت و خواری تمام به پایانِ شوم خود رسید. ولی تنشهای قومی و “ملل تحتِ ستم در ایران”، حامیانِ تازه نفستری پیدا کردند: مثلاً عربستان سعودی که خود غرقِ در دموکراسی است جای صدام بعثی را گرفته و به حامیِ جدّی این “ملتهای تحتِ ستمِ فارسهای شوونیست” تبدیل شده است.
جمهوری آذربایجان هم که تازه از راه رسیده، باکو را کرده پایگاهی برای همهی دشمنانِ داخلی و خارجی ایران، از جمله برای تجزیه طلبان و پان ترکیستها و خودمختاری خواهانی که پرچمِ فدرالیسم زبانی را عَلَم کردهاند…
از امارات متحده عربی و حاکمان بحرین و نیز از محافلی در ترکیه میگذریم که گاهگاهی اشکی برای نمایندگان “ملتهای تحتِ ستمِ فارسهای شوونیست” میریزند، “ولی مبلغی نیستند!” و اما در آمریکا، اگر بر شمارِ عناصر و مراکز صاحب قدرتی که در سالهای اخیر به فکرِ “ملتهای تحتِ ستمِ فارسهای شوونیست” افتادهاند و به یار و حامی فدرالیستهای قومی تبدیل شدهاند، همین گونه افزوده شود، ایالات متحده آمریکا، به زودی جای اتحاد شوروی سابق را پُر خواهد کرد و به حامی اصلیِ تجزیه طلبان منطقه تبدیل خواهد شد.
به عنوانِ نمونه، مؤسسه آمریکن اینتر پرایز که “بازوی فکری نو محافظه کاران” صاحب نفوذ در جامعۀ آمریکا محسوب میشود با کارگردانی مایکل لدین که خود از نو محافظه کاران معروف است، در آبان سال ۱۳۸۴، در واشنگتن، با شرکت نمایندهی حزبِ دموکرات کُردستان ایران و معاونِ رئیسِ “جامعه آذربایجانیهای آمریکای شمالی” و چند شخصیت دیگر از خوزستان و بلوچستان… جلسه ای تشکیل می دهد تا به وضع ملل تحتِ ستم… “در ایرانِ ناشناخته” رسیدگی شود و برای فدرالیسم قومی– زبانی ، به عنوان تنها راه نجاتِ این ملل مظلوم، تبلیغ شود…
از تشکّل آن کنفرانس تا کنون، دهها جلسه و سمینار و کنفرانس و غیره در آمریکای شمالی، همچنین در لندن و پاریس و اروپا تشکیل شده تا به مسئله اقوام ایران یا ایران کثیرالملّه بپردازند و به شکایات و درخواستهای نمایندگان ملل تحت ستم گوش دهند. آری، حامیان این ملل ستمدیدهی مقیم ایران یکی دو نفر نیست، دانا روهرا باچر، از نمایندگان کنگره آمریکا، به تاریخ ۲۶ جولای ۲۰۱۲ در نامهای خطاب به هیلاری کلینتون وزیر امورخارجه آمریکا، به وی توصیه میکند که: “جمهوری آذربایجان، در صدد است که نام خود را به آذربایجان شمالی تغییر دهد تا بتواند با ۱۶ میلیون آذری که در ایران زیر ستم هستند و در آذربایجان جنوبی زندگی میکنند، دوباره یکی شود… چون میان جمهوری آذربایجان و اسرائیل همکاری نظامی و غیره وجود دارد، عاقلانه خواهد بود که آمریکا از خواست ۱۶ میلیون آذری برای بریدن از ایران و پیوستن به باکو حمایت کند…”
در این میان، محافل جنگ طلبِ آمریکایی، آنهایی که حملۀ نظامی به ایران و تکه تکه کردن آن را به هدف اصلی خود تبدیل کردهاند، روی جریانهای تجزیه طلب و مسلحِ قومی، در غرب و جنوب ایران، حساب باز کردهاند. زیرا از این طرف هم مرتب علائمی داده می شود که، ما آمادهایم پیشقراول حملۀ شما بشویم و اگر بخواهید ایران را به روزگارِ عراق بیندازید، بدمان نمیآید… نمایندهی حزب دموکرات کردستان ایران، در همان جلسۀ ایران، ناشناختهی موسسۀ آمریکن اینتر پرایز، در جواب سئوالی میگوید: “آمریکا در ایران سیاست مشخصی ندارد… کردهای ایران امیدوار هستند کاری که در عراق نسبت به کردها شد در ایران هم اتفاق بیفتد” (۳۷)
ولی کاش این حرفها به همین جا ختم میشد، جانشین دبیر کل حزب دموکرات کردستان، حسن شرفی در مصاحبه با “نیوزمکس” حرف دلِ خود را آشکارتر میزند به طوری که هر انسانِ آزادهای را میرنجاند و متاسف میکند…
محمد امینی در انتقاد به این سخنان جنگ طلبانه وی مینویسد: “آقای شرفی در مصاحبهای که متن انگلیسی آن در تارنمای رسمی آن حزب درج شده، به خود اجازه داده که به نامِ همهی مردم کردستان، آمریکا را به مداخله نظامی در ایران فرا خواند: “چهار میلیون کردهای ایران که مرز شمالی با عراق را در اختیار دارند، هر آینه ایالات متحده گامهایی مهاجمانهتر در برابر ایران بردارد، از آمریکا پشتیبانی خواهند کرد”. در حالی که همهی نیروهای دموکرات و صلح طلب جهان، حتّی بیشتر مردم ایالات متحده پی آمدِ جنگِ عراق را فاجعهآمیز میدانند، سخنگوی حزب دموکرات کردستان از ادامه حضور ارتش آمریکا در این سرزمین پشتیبانی میکند” (۳۸)
در اینجا یادآوری این واقعه تاریخی را سودمند میدانیم که وقتی سپهبد رزمآرا به یاری آمریکا در سال ۱۳۲۹ شمسی به مقام نخست وزیری ایران رسید، قصد داشت که به تقلید از آمریکا، در ایران هم حکومتی فدراتیو… دُرست کند. او اجرای مواد مربوط به انجمنهای ایالتی و ولایتی را گامی اساسی برای رسیدن به این مقصود خود میدانست.
ولی شخصیتهای ملّی و مردمی ایران که رزم آرا را عامل آمریکا تلقی میکردند و او را فردی با گرایشهای دیکتاتوری میشناختند و نیز چون بر این باور بودند که برنامۀ خودمختاریِ رزمآرا طرحی برای جدا کردن خوزستان از حوزۀ قدرتِ حکومت مرکزی ایران است تا جنبش ملّی شدن نفت را دچار مشکلات سازند، لذا با تمامی توان علیه برنامهی رزمآرا وارد کارزار شدند. کاوه بیات مینویسد: “حملۀ اصلی را دکتر مصدق آغاز کرد که به محض پایان گرفتن قرائت این لایحه، با اظهار آنکه “طرحی که آقای سپهبد رزمآرا به مجلس آوردهاند طرح تجزیه ایران است” سخنان خود را آغاز کرد… و بعد خاطر نشان کرد که امّا وی با تشکیل دولتهای خودمختاری که سبب خواهد شد که بعد وطن عزیز ما به دولتهای کوچک تجزیه شود…” مخالف است…
بخش بعدی سخنان مصدق به بیان شمهای از تحولات جهان در دو قرن اخیر و چگونگی تمایل کشورها به وحدت و تمرکز اختصاص داشت و همچنین شرح تلاش دول استعماری برای ایجاد تفرقه و تشتت در میان آنها. وی در این زمینه مشخصاً از قرارداد ۱۹۰۷ سخن به میان آورد و اینکه اینک “میخواهند ایران، وطن عزیز ما را با تصویب این ماده به دول خودمختاری تقسیم و بعد قسمتهای مورد احتیاج را تحریک به عدم اطاعت و خودسری کنند و آنها را به اندازهای تقویت نمایند که به در جهای برسند که هرچه میخواهند از آنها استفاده نمایند… البته تحصیل امتیاز نفت یا تمدید امتیاز دارسی از تحتالحمایهای مثل بحرین سهلتر است تا اینکه آن را از دولت بزرگی چون ایران درخواست نمایند.” (۳۹)
آری، با تبدیل شدن به مجری برنامههای قدرتهای منطقهای و جهانی، هر طرحی هر قدر ملّی و مردمی هم باشد به ثمر نمیرسد. زیرا کشیدن پای آمریکا، انگلیس و عربستان و غیره به میدان درگیریهای داخلی ایران، غیر از هرچه پیچیده تر کردن مسائل و تشدید اختلافات، افزودن بر نفوذ قدرتهای خارجی و دهها بدبختی و بدنامی دیگر، سود دیگری نخواهد داشت. یادمان باشد که ملت ایران در طی این دو قرن گذشته از سوراخ وابستگیها و تکیه بر قدرتهای بزرگ بینالمللی، بارها و بارها گـَزیده شده، به این سبب است که به هر طرحی که قدرتهای معلومالحال منطقهای و جهانی، پشت سر آن باشند به دیدهی تردید مینگرد. آن قوم پرستانی که به نام فدرالیسم و خودمختاری خواهی، درگیری با جمهوری اسلامی را به دعوای آمریکا و عربستان سعودی با ملت ایران، مبدّل میکنند، به بخشی از سیاستِ جنگی آنها علیه ایران تبدیل میشوند. لذا شکی نباید داشته باشند که در پیشگاه تاریخ و خلق و ملت عاقبت شرمنده خواهند شد.
البته فراموش نباید کرد که نیروهای سیاسی حاکم در غرب و آمریکا نیز در ارتباط با گروههای شورشی قومی همه یکسان فکر نمیکنند.
مثلاً، افرادی هستند که حمایت آمریکا از تجزیه طلبانِ غرب ایران را راه رفتن بر روی میدان مین تلقی میکنند و اندیشناک از نتایج کار خود با این دستههای مسلح هستند. در این مورد نویسنده و سیاستمدارِ برجسته، شادروان داریوش همایون سخنی دارد که اینجا جای نقل دارد، وی مینویسد: “حتّی آن بخشهایی از حکومت یا گروههای با نفوذ آمریکا که طرحهایی برای مناطق مرزی در خاور و باختر ایران دارند و دلگرمیهایی به عناصر معینی در میان پارهای اقوام ایرانی برای تغییر جغرافیایی ایران میدهند، میدانند که تکه پاره کردن ایران، در بهترین صورتش برای منافع خود آمریکا نیز، شمشیری دو دَم است و نه تنها ایران و عراق را به کام جنگی همانند اسپانیای ۱۹۳۶ خواهد انداخت بلکه چندین جامعه– دولت وامانده failed States بر آن جغرافیای واماندگی که نامش خاورمیانه اسلامی است خواهد افزود– از پاکستان تا سومالی. آنها که در بیرون ایران دنبال همبستگی مخالفان هستند میباید هُشیار خوابهایی که برای ما میبینند باشند.” (۴۰)
نکته ۵
فدرالیستهای ما، با تقلیل دادن دموکراسی خواهی و دموکراسی سازی تا سطح مبارزه برای حقوق قومی و زبانی، زیآنهای جبران ناپذیری به حرکت دموکراسی خواهی و جنبش مدنی ملت ایران وارد میکنند. زیرا با اولویت دادن به مشکلات قومی و زبانی و اصرار بر سیاسی کردن هر مشکلِ کوچک و بزرگ اجتماعی و اداری و منطقهای، به عنوان ستم ملّی و فرهنگی، نخست تضاد اصلی جامعه را که همان تضاد با مشکل دیکتاتوری و بقایای استبدادِ سنتی است، نادیده میگیرند و آن را عملاً به امری فرعی و حاشیهای تبدیل میکنند.
دوم اینکه تلاش و کوشش متحد مردمِ سراسر ایران را برای دموکراسی سازی، برای کسب حقوق مدنی و آزادیهای فردی و عقیدتی و مذهبی … به کژراههی تفرقه و سردرگمی میکشانند.
وقتی میلیونها کارگر ایرانی از کُرد، تُرک، لُر، عرب، گیلک و خوزی نیازمند به داشتنِِ سازمانهای صنفی مشترک، سندیکای مشترک و اتحادیه سراسری هستند تا متحداً برای کسب حقوق اقتصادی و انسانی خود پیکار کنند، اولویت دادن به زبانِ مادری و قومی، تبلیغ برای سندیکای ویژهی کارگرانِ ترک یا کُرد را… در تهرانی که بزرگترین شهرِ آذری نشین دنیاست، جز به تفرقهافکنی و فرقهبازی به چه چیزِ دیگری میتوان تعبیر و تفسیر کرد؟
همین مسئله را در ارتباط با جنبش معلمان، دانشجویان، دانش آموزان، زنان، هنرمندان و دیگر گروهبندیهای جامعه نیز، اگر مطرح کنیم، تصور بدبختی و بلبشویی که روی خواهد آمد، دشوار نخواهد بود…
آیا کاری را که قوم پرستانِ خودمختاریخواه، در گرما گرم جنبش سبز ملت ایران انجام دادند، شعارهای تفرقه افکنانهای را که سر دادند، میتوان فراموش کرد؟ تبلیغ این که، “جنبش سبز مالِ فارسهاست، ما ترکایم، به ما چه مربوط”… آیا زیان زدن به دموکراسی خواهی و خدمت به مستبدان نبود؟
افزون بر آن، اگر در ایرانِ آزاد و دموکراتیک و نیرومندِ آینده، فدراتیو کردن سیستم حکومتی، به یک نیاز جدی در جهت ترقی و توسعۀ ملّی تبدیل شود، متحقق کردن آن سهل و ساده و ممکن خواهد بود…
زیرا تنها با وجود دموکراسی و آزادی است که به فدراتیو کردن حکومت و سیستم اداری و تشکیلاتی آن میتوان رسید و نه برعکس.
یعنی در یک فضای آزادی و بحث کارشناسانه، با مراجعه به رأی تک تک ملت ایران، یعنی با همه پرسی و نه رأی فقط یک منطقه، اگر حکومت فدرال قبول شود، اجرای آن مشکلی نخواهد داشت. در این مورد یادآوری سخنان دکتر مصدق در مجلس شورای ملّی در ارتباط با وقایع فرقه دموکرات آذربایجان بسیار سودمند است. آن رهبر بزرگ ملّی میگوید: “… عرض میکنم که دولت خودمختار باید با رفراندم عمومی تشکیل شود (صحیح است). قانون اساسی ما امروز اجازه تشکیل چنین دولتی نمیدهد (صحیح است). ممکن است که رفراندوم کنیم، اگر ملت رأی داد مملکت ایران مثل دول متحده آمریکای شمالی و سوئیس دولت فدرالی شود (صحیح است). هیچ نمیتوان گفت که در یک مملکت یک قسمتش فدرال باشد و یک قسمت دیگرش دولت مرکزی باشد. قانون اساسی یک قرارداد اجتماعی است. این “کنترا کلکتیف” تا از طرف جامعه اصلاح یا نقض نشود قابل اجراء است. بنده هیچ مخالف نیستم که مملکت ایران دولت فدرالی شود شاید دولت فدرالی بهتر باشد که یک اختیارات داخلی داشته باشند بعد هم با دولت مرکزی موافقت کنند و دولت مرکزی هم جریان بینالمللی را اداره بکند ولی هر تغییری هر قسم تغییری که در قانون اساسی باید داده شود باید با رفراندوم عمومی باشد.” (۴۱)
آری، از قولِ فیلسوفی آوردهاند که: مهمترین وظیفۀ یک سیاستمدارِ دانا و توانا، این است که: مهمترین مشکل جامعه و مملکت را، بتواند به عنوان مهمترین مشکلِ جامعه و مملکت مطرح کند…
بخش پایانی
تراژدی و ایدئولوژیسازی
تراژدی “داستانِ قهرمانان بدفرجام است.” تراژدی، قصهی پُرغصهی مردمی است که همیشه خود را مظلوم و معصوم میپندارند. تراژدی، داستان پُر لاف و گزاف آنانی است که خود را هم قهرمان و هم قربانی میدانند…
اما ایدئولوژیها، معمولاً در کارِ توجیه یک سیستم موجودِ سیاسی هستند و یا در خدمت یک پروژهی سیاسی که در آینده باید اجرا شود.
هر ایدئولوژی خود را تنها راهِ نجات از مشکلات میداند. خود را صاحبِ حقیقت مطلق میپندارد. گذشته را با دروغگویی کنترل میکند. حقانیت کار خود را از رأی خود میگیرد و نه از رأی مردمی که خود را نمایندهی آنها میشمارد. ایدئولوژی، برخورد سازش ناپذیر و رادیکال دارد. ایدئولوژی برنامه برای تصرفِ قدرت دارد، لذا هر عملی با هر نوع وسیلهای را برای کسب قدرت و رسیدنِ به حکومت حق طبیعی خود میشمارد… ایدئولوژی مکتب خشونت، دشمنسازی و ستیزهگری است. ایدئولوژی، سیستم سیاسی خود را بیعیب و نقص معرفی میکند و وعدۀ مدینۀ فاضله میدهد… (۴۲)
آری، ناسیونالیستهای قومی ما از مشکلات قومی و زبانی، قصههای پُرغصه ساختهاند. با لاف و گزاف تاریخی از حال و گذشته تراژدی دُرست کردهاند. آنها همهی هویتهای انسانی را حذف کرده و تنها، زبان را به جای آنها نشاندهاند.
این شیفتگانِ خودمختاری و فدرالیسمِ زبانی، از فدرالیسم، ایدئولوژی ساختهاند زیرا فدرالیسم زبانی را تنها راه نجاتِ تُرک و کُرد و عرب و آسوری… از ستمِ “فارسهای شوونیست” میدانند و اگر فردی از همزبانانشان، باب نقدی را بگشاید، او را خائن و جاسوس و فاقدِ هرگونه حقوق انسانی معرفی میکنند. آنها افکار خود را حقیقتِ محض میپندارند. و حقانیت کارِ خود را، نه از رأی مردمی که مدعی نمایندگی آنها هستند، بل از ایدئولوژی خود میگیرند.
فدرالیسمِ زبانی این ناسیونالیستهای قومی، به کُرد و آذری و خوزستانی وعدۀ مدینۀ فاضله میدهد، یعنی با تدریس به زبان تُرکی و کُردی، گویا همه مشکلات انسانیِ آذری و کُردستانی حلّ خواهد شد. این فدرالیسمِ زبانی همانند هر ایدئولوژیِ تمامیتخواه دیگری، برای کنترلِ زمانِ حال و کانالیزه کردنِ وقایع جاری در مسیرِ خواست خود ، گذشته را، گذشتهی تاریخی، سیاسی و فرهنگی مردم ما را تحریف میکند؛ زیرا برای کنترلِ زمانِ حال، نیازمندِ تحریف و کنترلِ گذشته است.
آری، فدرالیسم من درآوردی اینها، پروژهی کسب قدرت سیاسی به هر وسیله و قیمت است: از همکاری با متجاوزانِ سلطهجوی بینالمللی گرفته تا…
مقاله را با بخش پایانی نوشتهی پژوهشگرِ توانمند حبیب پرزین پایان میدهم: “… شعارِ فدرالیسم برای ایران بسیار خطرناک و غیرمسئولانه است… اکنون همه جا صحبت از کنار زدنِ مرزهای جغرافیایی و حمایت از تنوع فرهنگی است. جدا کردن و مرز کشیدن به گذشته تعلق دارد… دیر یا زود دموکراسی به منطقۀ جغرافیایی- سیاسی ما هم راه پیدا خواهد کرد در آن شرایط ما باید برای جبران عقب ماندگی خود از جهانِ پیشرفته به دنبال اتحاد با تمامی کشورهای همسایه خود در چارچوب دولتی بزرگ و فدرال باشیم تنها این نوع فدرالیسم است که با روند آتی جهان تطابق دارد” (۴۳)
به امید چنان روزی.
تگزاس
۵ می ۲۰۱۳
mohammadarasi@gmail.com
محمد ارسی
از: ایران امروز
______________
زیرنوشت و منابع:
۱- شیرین دقیقیان – مقالۀ آنتی سمیتیزم در دنیای مدرن، به نقل از “تروا” – جلد نخست.
۲- واژهنامهی روبر – در معنای فدرالیزم. Le Robert
۳- Oxford Concise Dictionary of Politics
۴- همان منبع
۵- تاریخ آمریکا، ص. ۲۶ RENE Remind – Histoire Des Etats –Unis. P. ۲۶
۶- محمدرضا خوبروی پاک – نقدی بر فدارلیسم. ص. ۱۸
۷- Maiken umbach, German federalism (past- present – futur)
۸- انسیکلوپدی آزاد – دربارهی نیجریه
۹- محمدرضا خوبروی پاک – نقدی بر فدرالیسم – ص. ۱۷۲
۱۰- همان منابع ص. ۱۷۳
۱۱- Le Federalism, Bernard Barth lay, P.۵
۱۲- الکسی دوتوکویل، تحلیل دموکراسی در آمریکا، ص. ۳۴۴ و ۳۴۳.
۱۳- فرانتس نویمان، “آزادی و قدرت و قانون”، ترجمۀ عزت اله فولادوند، نظریۀ دولت فدرال” ص. ۳۰۴، ۳۰۵، ۳۰۶، ۳۰۷، ۳۰۸، ۳۱۵ و ۳۱۷
۱۴- تورج اتابکی– تنوع قومی و تمامیت ارضی ایران– فصلنامه گفتگو شماره ۴۳- ص. ۳۱
۱۵- الاهه بقراط – مقالۀ “اتفاقاً این تجزیه طلبان هستند که خاک و زبان برایشان مهتر از انسان است” گویا نیوز”
۱۶- حسن شریعتمداری، مقالۀ سامان یابی اقوام در ایران- سایت ایران امروز
۱۷- مهرداد ارفع زاده، آشفته پنداری سیاسی– و تمامیت ارضی، ص. ۵
۱۸- یعقوب گوئنیلی– حکومت نامقبول و قوت گرفتن جنگ داخلی درایران… مقاله
۱۹- دکتر کریم عبدیان– سخنرانی در سمپوزیوم پاریس– ایرآنجامعهای چند زبانه و چند فرهنگی ۲۲- ۰۹-۲۰۱۲ سایت ایران امروز
۲۰- آنادیلی – سال نهم، شماره صدوچهار– صاحب نشریه دکتر نورالدین غروی
۲۱- محمد امینی– جنگ افروزی قومی و پیآمدهای آن– سایت ایران امروز
۲۲- همان منبع
۲۳- همان منبع
۲۴- جرالد دوهِر، Gerald.F.O.Dooher– کُردها و فرقه دموکرات آذربایجان– به نقل از فصلنامه گفتگو شماره ۵۳، صفحات: ۱۳۹- ۱۴۰- ۱۴۳- ۱۴۴- ۱۴۵- ۱۴۶- ۱۴۷.
۲۵- … ص. ۲۵ Le Federalism, Bernard Barth lay, P.۲۵
۲۶- Francios Furet, Dictionaire critique de la revolution francaise p. ۸۹۵
۲۷- فدرالیسم، بیانیه نهضت آزادی ایران، به نقل از نشریه تریبون، شماره دوم سال ۱۹۹۷
۲۸- مهرداد ارفع زاده، “آشفته پنداری سیاسی و تمامیت ارضی”، صفحات ۱۱، ۱۳، ۱۴
۲۹- نگاه کنید به انسیکلوپدی ویکی پدیا دربارهی civil war
۳۰- همان منبع درباره ی civil war در ایالات متحده آمریکا
۳۱- کاوه بیات، طمع خام (سوابق تاریخی و فرهنگی قفقاز)، ص.۱۸۶ به نقل از نشر دانش– ش. ۳ سال ۱۳۷۱
۳۲- حمید احمدی– قومیّت و قوم گرایی در ایران- ص. ۳۱۰- ۳۱۱- ۳۱۲- ۳۱۳
۳۳- نصرالله پورجوادی، “ایران مظلوم”، ص.۴– به نقل از نشریه آذربایجان و… یا نشریه “آذربایجان کولتور جمعیتی” استراسبورگ – ۱۳۶۸
۳۴- حمید احمدی، “قومیّت و قوم گرایی در ایران”، ص. ۳۲۲ به نقل از Frzanfar, Ethnic Groups…۳۶۰ Harisson, ۱۰۶
۳۵- به نقل از تارنمای BBC مارگارت تاچر و روابطش با ایران.
۳۶- زبان دری، رمز بقای هویت ایرانی، ماهنامه انشاء تن و روان- شماره ۷ آبان ۱۳۶۶
۳۷- نگاه کنید به نشریه ایرانیان واشنگتن– ۶ آبان ۱۳۸۴
۳۸- محمد امینی– جنگ افروزی قومی و پیامدهای آن
۳۹- کاوه بیات– “انجمنهای ایالتی و ولایتی به روایت رزمآرا ” ص. ۳۲ به نقل از گفتگو، شماره ۲۰ سال ۱۳۷۷
۴۰- داریوش همایون– مقالۀ “سایه دراز جنگی دیگر”
۴۱- نقل از کتاب سیاست موازنه منفی جلد دوم ص. ۲۰۶ و ۲۰۵
۴۲- نگاه کنید به کتاب “ایدئولوژی و فرهنگ”، نوشته حسین ملک
۴۳- حبیب پرزین– فدرالیسم و مسائل قومی، تارنمای اتحاد جمهوری خواهان ایران