روز گذشته اولین قسمت از گفتوگوی ایران وایر با «مازیار ابراهیمی»، یکی از متهمان ترور دانشمندان هستهای منتشر شد. او ۲۶ ماه را به اتهام موضوعی که هیچ چیز از آن نمیدانسته در زندان گذرانده و در این مدت چنان شکنجه شده که سناریوی بازجویان پروندهاش را مقابل دوربین اعتراف کرده و ترور دانشمندان هستهای را گردن گرفته است. روایت مازیار ابراهیمی از آنچه در این مدت بر او گذشته، وحشتناک است. در زیر بخش دوم این گفتوگو را میخوانید
گفتی قاضی پرونده دوبار به زندان آمد و شاهد شکنجه شما بود و کاری نکرد. دیگر او را ندیدید؟
چهارشنبه روز اول ماه رمضان ۱۳۹۱ من را بردند پیش آقای صلواتی. آن زمان من او را نمیشناختم. چند نفر بودیم. نوبت من شد بردندم داخل اتاق، چشم بند را برداشتند. گفت: «آ کچل! چطوری؟! پس تویی رئیس؟! مازیار! کچل!» هی گفت و خندید و توهین کرد. گفت «من را میشناسی؟» گفتم «نه.» عینکش را برداشت سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و گفت توی تلویزیون هم ندیدی؟ گفتم خیر ندیدم. گفت «آن جلو روی میزم چی نوشته؟» گفتم «نوشته شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب.» گفت «چیزی یادت نیامد؟» گفتم «نه.» گفت «من قاضی صلواتیام.» به کاغذهای کنار دستش اشاره کرد و گفت «این را میبینی؟ حکم اعدامت است. من نوشتمش و آماده است.» من هنگ کردم. با خودم گفتم ای داد بیداد. دادگاه دادگاه که میگفتند این بود؟ این که نزده دارد میرقصد! اینها که گفتند باید بروی تکرار کنی و آزاد میشی، ولی این حکم اعدامم را نوشته است!
به بحث بازجوییها برگردیم. درخواست بازجوها از شما برای به عهده گرفتن مسئولیت انفجار ملارد در حضور ماموران اطلاعات سپاه چه زمانی در بازجوییها مطرح شد؟
از همان ابتدای بازجوییها این هم مطرح بود. چند بار در زمانهای مختلف در حرفهایشان میگفتند تعدادی از همکاران میآیند و در این باره با شما صحبت میکنند. گویا با اطلاعات سپاه چندین بار قرار گذاشته بودند، اما هربار این قرارها را به هم میخورد. اما مساله هم فقط انفجار ملارد نبود. درباره یک انفجار هم در اطراف اصفهان صحبت میکردند.
انفجاری که هشتم دی ۸۷ در زرین شهر اصفهان رخ داد و گفتند نتیجه انفجار مهمات کارخانهی صنایع دفاعی بوده است. البته این گمانه هم مطرح شد که آنجا یکی از مراکز هستهای بوده، اسرائیلیها هم گفتند دست خدا در کار بوده است.
خیلی هم روی آن اصرار داشتند. آخر سر هم آمد و گفت شما آنجا رفتهاید و طبق معمول سرنخ ها را میداد. نمیدانم در خاطرتان هست که در مدرسه به ما میگفتند که با “بابا”، “اسب” و “آمد” جمله بسازید. من هم قاعدتا برای این که کتک نخورم همهی اینها را مینوشتم. هرجا که گیر میکردم میپرسیدم این چه بود؟ کجا بود؟ و بازجو به من میگفت. مثلا تاریخها را میگفت. اسم مکانها و موقعیت جاها را. وقتی مینوشتم، یک هفته راحت بودم، بعد وقتی یک هفته میگذشت و دوباره برای نوشتن جزئیات سراغم میآمدند، یادم نبود که دفعه قبل چه چیزی نوشتهام. بازجو میگفت ۳۰۰ صفحه نوشتهای اما دو صفحهاش مثل هم نیست.
شما آنچه را میخواستند مینوشتید اما باز به نگفتن “حقیقت” متهم میشدید و دوباره شکنجه میشدید؟
میآمدند سراغم و من مینوشتم. چند روز میگذشت، یادم میرفت چه نوشتهام و میگفتم «خوب من کاری نکردهام و اینها را شما به من میگویید» و دوباره روز از نو، روزی از نو، کتک، کابل و شکنجه. در آن هفت ماه بازجویی، چهار گروه مختلف بازجویی هم در اوین و هم در بازداشتگاه ۳۰۰ به سراغ من آمدند و بازجویی و شکنجهام کردند.
به نظر خودت چرا گروههای بازجویی عوض میشدند؟ تنها تغییر شیفت بود یا مساله نتیجه نگرفتن و کنار گذاشتن بود؟ یا چی؟
معلوم بود که اینها تحقیق میکردند. روزی که زیر شکنجههای آن رئیس بازجوها، همان که گفتم از او وحشیتر ندیدهام و صدای مخوفی داشت، کم آوردم و گفتم من کوملهام. گفت آها! حالا شد. بعد از دو سه ماه گروه دیگری آمدند، یکی از آنها بازجویی بود که دو انگشت نداشت گفت من در کومله زندگی کردهام. از منابعم در کومله پرسیدم و گفتند هیچ کس تو را تا به حال آنجا ندیده و داری دروغ میگویی. گفتم خوب خدا پدرت را بیامرزد! من هم از اول همین را گفتم.
حالا چرا کومله را گفتید؟ میخواستید چه چیزی را با آنها برسانید؟
خوب بازجو میگفت تو به جایی وابسته هستی. سیا CIA، موساد و امآیسیکس MI6. میگفتند بگو در ۸۸ چکاره بودی، گفتم من کومله بودم. یک جوری می خواستم شکنجه را متوقف کنم.
از شما برای گفتن حرفهایی که میخواستند فیلم و اعتراف گرفته بودند. ادامه شکنجه ها به دادگاه ربط داشت یا موضوع دیگری مطرح بود؟
بله خیلی اصرار داشتند که همین حرفها را باید در دادگاه هم بزنی. اصلا همینهاست که آدم را گیج میکند. اصلا نمیفهمیدم چه خبر است. من وکیل و حقوقدادن نیستم اما پیش خودم میگفتم، اگر دادگاهی در کار است هست طبعا مثل هرجای دنیا اعتراف زیر شکنجه را قبول نخواهد کرد. اما دادستان و قاضی خودشان اینجا میآیند و میبینند شکنجه میشوم و میگویند اعتراف کن.
و در آن مدت، هیچ بازجو یا نگهبانی ندیدید که احساس کنید اندکی حس انسانی دارد و از آنچه بر شما میرود ناراضی است؟
اینها من را تا دم مرگ میزدند، هر روز روش جدیدی روی من آزمایش میکردند، یک روز آویزانم میکردند، یک روز قپانی و یک روز تمام تنم را با کابل سیاه میکردند. یک شب در بازداشتگاه ۳۰۰خارج از اوین، در تاریکی مطلق، یکی دریچه تحویل غذا را باز کرد و گفت مازیار بیا نزدیک دریچه و بعد همان صدا پرسید آیا به جز پاهایت، به بقیه جاهای بدنت هم کابل زدهاند؟ گفتم بله. گفت لباست را در بیاور و بچرخ سمت من. لباسم را درآوردم و پشتم را سمت دریچه برگرداندم، کاملا چرخیدم تا جای کابل را روی بدنم ببیند. پیدا بود که دارد با کسی دیگری حرف میزند. گفت: “دیدی”. من نمیفهمیدم که اینجا چه خبر است! یک سری از نگهبانها میگفتند حل میشود و امید به خدا تمام میشود. یک سری دیگر میگفتند همکاری کن. وضعیت عجیب و غریبی بود.
گفتی که بعد از ماه نخست انفرادی در اوین شما را بردند به بازداشتگاه ۳۰۰، یک بازداشتگاه بیرون زندان. آنجا کجا بود و به چه شکلی منتقلتان کردند؟
یک شب به ما گفتند پتو و وسایلت را جمع کن. فکر کردم آزاد شدهام. آمدم بیرون و من را بردند دم همان در ۲۰۹. مشخص بود کسان دیگری هم هستند. دستهایم را از پشت دست بند زدند. پابند زدند و با چسب پهن روی دهانم را کامل بستند و چشمبند هم که سرجای خودش بود. عملا مثل ساندویچ همه ما را بستند و در یک ون قرار دادند. مشخص بود چند نفر هستیم. ما را بردند یک جایی. جایی که رفتیم پیدا بود آپارتمانهای کوچکی است که به زندان تبدیلش کردهاند. به نظرم ما سری اول زندانیانی بودیم که به آنجا منتقل شدیم چون مشخص بود بنایی تازه تمام شده و کاشیکاری و همه چیزش نو بود. سلول من مثلا ۲ متر در ۲.۵ متر بود. به نظرم میرسید که سلول یک اتاق انباری بوده در یک آپارتمان.
میدانید این بازداشتگاه ۳۰۰ کجا واقع شده بود؟ هیچ موردی پیش نیامد که بدانید دقیقا کجا نگهداری میشوید؟
پادگان بود. چون صدای مارش و آهنگهای نظامی میآمد. من یک ده، پانزده روزی دندان درد وحشتناک داشتم. من را بردند بهداری آنجا. یک مسئول بهداری آنجا گفت دو هفته است دنبال یک نامه میدوم که اجازه بدهند تو را بیاورم دندانت را بکشم. داخل بهداری چشمبند من را باز کردند. دیدم تمام نوشتههای روی در و دیوار به عربی نوشته شده است و پلاک تمام اتاقها هم به عربی نوشته شده بود. چون من عراق زندگی کردم عربی بلدم. خیلی عجیب بود که جای نوشته های فارسی همه چیز به عربی نوشته شده بود. در زندان اوین از شکنجههایی مثل آویزان کردن، بقچه کردن، لگد زدن توی دنده، شوکر زدن و چیزهایی از این قبیل خبری نبود. در بازداشتگاه ۳۰۰ همه نوع شکنجه دیدم. شبانهروز دستهایم دستبند و بیشتر وقتها هم پاهایم پابند داشت. پابندها را زمانی که پاهایم در اثر کابل زدن ورم میکرد باز میگذاشتند، نمیتوانستند پابند بزنند.
بعد از بازداشتگاه ۳۰۰ به کجا منتقلت کردند؟
دوباره من را به انفرادی اوین برگرداندند. فکر میکنم حدودا آذرماه ۹۱ بود. تقریبا ۵ ماه از بازداشتم میگذشت. مدتی مثل استراحت بود، کسی کارم نداشت. بعد چند جلسه بازجویی انجام شد. چند جلسه هم بیشرفها کابل نمیزدند اما من را به تخت شکنجه میبستند. یعنی شکنجه روحی می دادند و من هر لحظه فکر می کردم که دوباره زدن با کابل شروع میشه. در حالت بدی نگهت میداشتند، هر لحظه انتظار داشتی کابل فرود بیاید و همین انتظار و خود را مدام برای ضربه اول آماده کردن عذابش را صد چندان میکرد.
زمان انفرادی، چه در اوین و چه در بازداشتگاه ۳۰۰، هیچ وقت صدای داد و گریه کسان دیگری که شکنجه میشدند را شنیدی؟
آن چهار ماهی که در آن بازداشتگاه مخوف ماندم، همیشه صدا بود. آنجا واقعا جای مخوفی بود. دیوارها سنگ بود و صدا بدجوری میپیچید. مشکل عصبی که الان پیدا کردم، یکی به خاطر صداهای جیغی است که در زمان میشنیدم. اگر الان کسی کنارم جیغ بزند. ناخودآگاه ممکن است با مشت بزنمش. یا صدای کلون در. صدای به هم خوردن در آهنی. همیشه آرزو میکردم در سلول هیچ وقت باز نشود. همانجا دوبار من را برای اعدام نمایشی بردند. طناب دار به گردنم انداختند. البته برای شکنجه کردن بود. اما باور کنید آرزویم این بود که این کار را بکنند. گفت حکمت را نوشتم، فقط یک هفته به تو فرصت می دهم تا هفته دیگر با آقایان همکاری کنی.
بعد از ۷ ماه انفرادی، دیماه ۱۳۹۲ از اطلاعات سپاه آمدند برای بازجویی از شما در مورد انفجار پادگان موشکی سپاه در ملارد. در آن جلسه چه گذشت؟
تقریبا از یک هفته قبل از آمدن ماموران اطلاعات سپاه، داشتند ما را آماده میکردند که چه بگوئیم و چگونه جواب بدهیم. وقتی آمدند، همچنانکه قبلا گفتهام مامور سپاه پرسید تو اعتراف کردهای کلید انفجار ملارد را تو زدهای، کجا بودی وقتی کلید را زدی و گفتم پشت فنس پادگان. پرسید گوشهایت درد نگرفت و گفتم نه. مامور سپاه از جایش پرید و با عصبانیت و فحاشی گفت کی این مزخرفات را به تو یاد داده به ما بگویی؟ موج انفجار تا شعاع ۲۵ کیلومتری یک شیشه را سالم نگذاشته، ۱۷۷ نفر کشته شدهاند، اما تو میگویی گوشت هم آسیب ندیده است. چه خبره اینجا؟ من دل به دریا زدم و گفتم شکنجه شدهام و از ما خواستهاند این را بگوئیم.
و بعد از آن چه اتفاقی رُخ داد؟ باز شما را به انفرادی بازگرداندند؟
بله دوباره به انفرادی بازگرداندند. دیگر کسی را ندیدم و کسی هم با ما کاری نداشت. تا دقیقا روز ۲۵ خرداد ۱۳۹۲ که دوباره من را بردند دادسرای اوین پیش همان قاضی که روز اول من را تفهیم اتهام کرده بود. اسمش مصطفیپور یا مصطفویپور بود، یادم نمانده است، یک جوان لاغر، قد بلند، کمی آبلهرو بود. قاضی گفت هر اتفاقی که افتاده بنویس. گفتم چه اتفاقی؟ گفت نه چیزهایی که در بازجوییها گفتهای، هر آنچه که این مدت در بازجوییها برایت رُخ داده را بنویس. گفتم شکنجه شدم. گفت بنویس. کلا دو سوال بود: گفت اتهام شما این است، قبول دارید؟ گفتم خیر. بنویسید چرا. من هم سه چهار صفحه نوشتم. بعد مرا بردند به اتاق خودش. گفتم چرا من را گرفتهاید و بعد از یک سال و یک روز آوردهاید اینجا؟ گفت آقای ابراهیمی ما چیزی علیه شما نداریم. اما چند نفر علیه شما شهادت دادند. دوباره به انفرادی زندان برگشتیم. هفته بعد دوباره این آقای مصطفوی ما را خواست. من آنجا دیدم که بابک، برادرم، را گرفتهاند. بابک را آنجا دیدم. تا آن زمان من اصلا نمیدانستم که بابک را گرفتهاند.
و پس از دیدار دوباره با مصطفویپور، وضعیت شما در بازداشتگاه تغییر کرد؟
رفتار نگهبانها هم عوض شد. ماه رمضان شروع شده بود. یک گروهی بودند در آن چهار ماهی که در در آن بیرون بودیم، نگهبان بودند واقعا بچه های خوبی بودند و وقتی شیفت آنها میشد، حتی الکی یک شوخی میکردند. توهین نمیکردند. مثل بقیه نگهبانها همچون یک تکه آشغال با ما رفتار نمیکردند.
یعنی در آن مدت نتوانسته بودی با خانوادهات تماس بگیری؟
نه. ۱۶ ماه نتوانستم حتی یک تلفن به خانوادهام بزنم. خانوادهام در آن مدت تنها باری که من را دیدند، در فیلم اعترافات بود که از تلویزیون پخش شده بود. ۱۶ ماه در انفرادی ۲۰۹ و ۲۴۰ بودم. بعد همه ما را به ۲۰۹ آوردند. در سلولهایی کمی بزرگتر که از برداشتن دیوار بین دو سلول انفرادی را درست شده بود. در جای دوم، سه چهار نفر آدم را نگه میداشتند.
در این سلولهای تازه، با همین بچههای بودی که در این فیلم نشان دادند؟ یا کسان دیگری هم بودند؟
جلال فرحی، شوهر خواهر مریم زرگر، اولین هم سلولیم بود. اول البته در فیلم نیست. همین که وارد شدم گفتم من مازیار ابراهیمی هستم. او را نمیشناختم خودش را معرفی کرد و گفت من را حلال کن من درباره تو مطالبی نوشتم اما این بیشرفها آنقدر مرا زدند که راه دیگری نداشتم. بعد از مدتی هم سلول مرا عوض کردند و من را بردند پیش مجتبی و مصطفی نوری، دو برادر بودند. اصلیتشان زنجانی بود. اطراف کرج تعمیرگاه و فروشگاه لوازم یدکی موتور داشتند. البته آنها هم در فیلم اعترافات نیستند اما مربوط به همین پرونده بودند. مصطفی که برادر بزرگتر بود همان حرف جلال فرحی را به من گفت و حلالیت طلبید. کلا هر جا میرفتم میگفتند حلال کن. یک نفر از اینها حتی گفت عکست را که نشانم دادند، گفتم کچل است پس حتما خلافکار است و گفتم بله همین است. یک مدتی هم یک آقای دیگری به نام رنجبر همسلولی ما بود که او هم در فیلم اعترافات نبود اما متهم همین پرونده بود.
از کسانی که در فیلم اعترافات بودند با چه کسی در آن مدت هماتاق شدی؟
از کسانی که بعدا هم در فیلم دیدم، بهزاد عبدلی، ایوب مسلم و آرش خردکیش هرکدام مدتی با من هماتاق بودند. البته نادر نوریکهن هم مدتی با ما هم سلولی بود که او در فیلم اعترافات نبود، اما برخلاف بقیه از جمله برادر و شوهرخواهر خودم که بهمن ۹۲ آزاد شدند، همان مرداد ۹۳ با ما آزاد شد. البته من نادر را برخلاف بقیه از سلیمانیه میشناختم، همسایه ما بود. نادر به واسطه یک شرکت راهسازی در مناقصهای برنده شده بود و مثل من در سلیمانیه کار و زندگی میکرد و ساکن بلوک کناری آپارتمان ما بود. من غیر از همین چند نفر، هیچکدام از متهمان این پرونده را ندیدهام.
شما گفتید که رقبای تجاری برای شما پاپوش دوختند و دستگیر شدید. اما خانم مریم زرگر و آشنایان ایشان چرا بازداشت شده بودند؟
من شنیدم که گویا خانم مریم زرگر در دفتر یکی از مقامات در رشت کار میکرده است، نمیدانم نماینده مجلس بوده یا فرماندار. احتمالا بازداشتش به این موقعیت کاریش ربط داشته باشد. البته این خانم زرگر خیلی هم به سلیمانیه رفتوآمد میکرد. من بعدا فهمیدم آقای نادر کرباسی، رئیس تعاونی ۵ مسافربری سنندج که سرویس اتوبوس سفر روزانه به سلیمانیه دارد و بلیط فروش تعاونی و رانندههای آن خط، خلاصه همه را گرفته بودند و مدتی در بازداشت مانده بودند.
میدانید الان مریم زرگر کجاست؟
نه متاسفانه. من فقط یکی دوبار بهزاد را که آمد تهران دیدم، و تا جایی که می دانم او هم خبری از او ندارد.
میدانید شغل خانم مریم زرگر چه بود؟
خانم زرگر گویا حقوق خوانده بود. خواهرش خانم فاطمه زرگر خانم بسیار محترمی است. قاضی شهریاری من را یک بار پیش او برد. گفت من میدانم که کتک خوردهای. بعد رفتند فیلمها را دیدند. گفت این خانم هم کتک خورده ولی حرف نزده. فاطمه زرگر از من پرسید تو مازیار ابراهیمی هستی؟ گفتم بله. شروع کرد به گریه کردن، گفتم خانم زرگر تو هم کتک خوردی گفت بله. گفتم چند تا شلاق خوردی؟ گفت ده پانزده تا، گفتم خانم من بالای ۶۰۰ کابل خوردم، دوباره زد زیر گریه .
آیا هیچ وقت مریم زرگر را از نزدیک دیدید؟
تنها همان یکبار صدایش را شنیدم. همان باری که گفتم در مواجهه به من گفتند چشمت را باز نکن و ایشان به من گفت همین است احمق بی شعور.
آیا میتوانیم بگوییم که حلقه واسط همه بازداشتیهای این پرونده رفت و آمد به سلیمانیه بوده است؟ چون مثلا من میدانم که خانم نشمین زارع و همسرش فواد فرامرزی هم یکبار برای تعطیلات به سلیمانیه سفر کرده بودند؟
نه. چون مثلا جلال فرهی هیچوقت سلیمانیه نبوده است. فکر میکنم در نهایت ۷ یا ۸ نفر از این جمع به سلیمانیه رفت و آمد داشتهاند.
آقای ابراهیمی میتوان هیچ ارتباطی بین بازداشت شدگان این پرونده پیدا کرد؟
من، برادرم بابک، حسین شوهر خواهرم و آقای عرفانیان که همکار من در شرکت بود به واسطه قضیه صداوسیما و قرارداد من بازداشت شده بودند. بقیه بازداشتیها تا آنجایی که من شنیدم همه مربوط به خانم مریم زرگر میشدند. جوری بود که خودشان به شوخی میگفتند هرکسی در لیست موبایل این خانم بوده است را ما برداشتهایم آوردهایم. میگفتند از کسی بدت نمیآید ما بیاریمش اینجا؟ یعنی گویا همه به نوعی با این خانم زرگر ارتباط داشتند، البته من نمیدانم چه نوع ارتباطی داشتند، ارتباط دوستانه، کاری یا خانوادگی. من با بهزاد عبدلی، ایوب مسلم، نادر نوریکهن، آرش خردکیش و جلال فرحی، چند ماه آخر را به تناوب هم سلولی بودم. جلال فرحی شوهرخواهر همین خانم زرگر بود. بهزاد عبدلی میگفت چند ماهی با این خانم آشنا بود و شمارهاش در گوشی این خانم ذخیره بوده و سراغش رفتهاند.
برادرتان بابک را کی و کجا گرفتند و چقدر در زندان ماند؟
بابک را شهریورماه ۱۳۹۱، تقریبا سه ماه بعد از من بازداشت کرده بودند. بابک در سوریه زندگی میکرد، خانمش سوری است، خودش و همسرش را که آن زمان باردار بود در سوریه بازداشت کردند. بابک را یک ماه در زندان سوریه نگه داشتند و سپس به لبنان میفرستند و یک ماه هم در زندان حزبالله میماند. خانمش را پس از دو ماه از زندان سوریه آزاد کردند. اما بابک را دوباره به زندان سوریه بازمیگردانند و بعد از مدتی از سوریه به ایران منتقلش میکنند. بابک میگفت در زندانهای سوریه و لبنان فوقالعاده با او مودبانه رفتار کردهاند. اما زندان سوریه محل فوق العاده کثیفی بوده است. در ایران هم کمی شکنجهاش کرده بودند تا اینکه بهمن ۱۳۹۲ با بقیه آزاد شد. من، بهزاد عبدلی، ایوب مسلم، آرش خردکیش و نادر نوری کهن به اضافهی خانم مریم زرگر هم مرداد ۱۳۹۳ آزاد شدیم.
پس از آزادی شما، کسی از آن جمع مانده بود که آزاد نشده باشد یا بعد از شما آزادش کرده باشند؟
همه را آزاد کردند، هیچ کس نماند. نگهبان بند، روز آخری که ما داشتیم آزاد میشدیم، دیگر آنقدر با ما خوب شده بودند داشت به من کتاب میداد، گفت میدانی چقدر خرج این پرونده شده است، صد میلیارد تومان. صد میلیارد تومان خرج این پروندهی مزخرف کردند. نهادی به اسم وزارت اطلاعات با این همه قدرت و بودجه این وسط چکاره است؟ با این همه قدرت و بودجه؟
بعد از این که آزاد شدی، آیا فرصتی پیش آمد که خانوادهات در مورد حسشان موقع دیدن فیلم اعترافات دروغین تو صحبت کنند و اینکه چه بر سرشان آمد؟
مادرم بعد از دیدن فیلم اعترافات سکته کرد. خواهرم میگوید همان زمان پخش فیلم مادرم افتاد. چند دوست خوب دارم که امیدوارم هرجا هستند موفق باشند. واقعا کمک کردند به خانواده ام و به خواهرم، مادرم را برده بودند بیمارستان. در نبود من، برادرم و شوهرخواهرم. وقتی آزاد شدم همین دوستان مرا نشان همسایهها دادند و همه متعجب مانده بودند که این همان است. به همسایهها میگفت جیغهای خواهر این یادتان است، این همان برادر ایشان است. همه هم جیغهای دلخراش خواهرم را یادشان بود.
پس از پخش فیلم اعترافات، کسی سراغ خانواده شما نرفته بود تا به بهانه کمک، از آنها پول بگیرد؟
کمی بعد از پخش فیلم، عدهای پیش خانواده ما میروند و میگویند یک میلیارد تومان به ما بدهید تا حکم اعدام مازیار را به حبس ابد تبدیل کنیم. همان موقع پدرم و خواهرم سعی کرده بودند خانهشان را بفروشند تا این مبلغ را جور کنند. که البته خوشبختانه این کار را نکردند و به موقع متوجه شدند که می خواهند کلاه برداری بکنند. اما سوال خودم این جاست که در چنین پروندهای چه کسی جرات میکند چنین پیشنهادی به خانواده من بدهد؟
پیشتر هم در برخی پروندههای سیاسی مثلا مورد سیامک پورزند چنین چیزهایی رُخ داده است. برای سوال خودتان جوابی هم دارید؟
چه کسی چنین کاری میکند جز خود عوامل وزارت اطلاعات؟ یکی از اقوام ما به پدرم توصیه میکند که این پول را پرداخت نکند. گفته الان یک فیلم ازش پخش کردهاند اما هنوز هیچ دادگاهی تشکیل نشده و اصلا حکم اعدام برایش صادر نشده که تو بخواهی پول بدهی که اعدامش به ابد تبدیل شود. بعد خانواده به زندان و دادگاه مراجعه میکنند تا از ما سراغی بگیرند اما هیچ کس به آنها نمیگوید که ما کجاییم. یعنی هنوز هم دنبال من میگشتند. من در عراق یک ماشین پاترول ۲۰۱۲ داشتم که آن را به قیمت ۶۷ هزار دلار از شرکت نیسان خریده بودم. خانواده ماشینم را به قیمت ۵۵ هزار دلار میفروشند و از همان جا ۵۰ هزار دلار به حساب شخص رابط حواله میکنند زنند تا فقط به پدر و مادر من بگوید که من کجا نگهداری میشوم و حالم چطور است.
این رابط چگونه به خانواده شما وصل شده بود و دقیقا چه مبلغی برای گرفتن پاسخ به این دو پرسش طلب کرده بود؟
این آقا که گویا دفتر وکالت داشت از طریق یکی از فامیلهای ما جلو آمده بود و همان ۵۰ هزار دلار را طلب کرده بود. او همیشه برای خانواده خبر میبرده و میگفته است که حال مازیار خوب است، مشکلی ندارد و پرونده دارد به سمت خوبی میرود. من تکیه کلامی دارم که همه خانواده و دوستانم میدانند. همیشه میگفتم برو بالا خوش باش. در دوره بازجویی یکی بود که میآمد با من همدردی می کرد، همین اصطلاح خودم را به من میگفت. من بعد از آزادی رفتم و این آقای رابط را دیدم. او به من گفت همان آدمی که میآمد داخل سلول و به تو میگفت برو بالا خوش باش کسی بود که از زندان برای ما درباره تو خبر می آورد .من دارم تمام این اوراق و اسناد را یکی یکی در توییترم میگذارم.
تا جایی که میدانی همه کسانی که در فیلم اعترافات با شما بودند همزمان بازداشت شدید؟
نه بعدا فهمیدم که همه را همزمان نگرفتهاند. مثلا بهزاد عبدلی و ایوب مسلم که با من آزاد شدند ۲۸ ماه در زندان ماندند، در حالی که من ۲۶ ماه بازداشت بودم. یعنی دو ماه قبل از من بازداشت شده بودند. یکی سری آدم را هم بعد از من بازداشت کرده بودند که تقریبا همه آنها را پس از چند ماه آزاد کرده بودند اما حسین، شوهر خواهر من، پس از وارد شدن سپاه به داستان، یعنی دیماه ۱۳۹۲ آزاد شد. حسین ۱۳ ماه زندان بود.
و بعد از آزادی به خاطر زندانی شدن بیدلیل، شکنجه و نابود کردن زندگیت و آن همه ظلمی که به تو شد به جایی شکایت بردی؟
از وزارت اطلاعات شکایت کردم. البته هیچ نتیجهای نگرفتم. از صدا و سیما دو شکایت کردهام. به خاطر پخش فیلم و به خاطر قراردادم که هنوز یک میلیون یورو بدهکار است. دو شکایت است، یک شکایت به خاطر نشر اکاذیب و افتراست، به خاطر فیلمی که پخش کردند حتی مقامات قضایی میگفتند ما هیچ مجوزی به صدا و سیما ندادیم که این فیلم را پخش کند. یک سری شرکتهای اروپایی و آمریکایی هستند، که صدا و سیمای جمهوری اسلامی هنوز به طور مستقیم یا غیر مستقیم از آنها خرید میکنند. تقاضای من از این شرکت ها این است که معاملاتشان با ایران پایان دهند چون این وسائلی که به ایران می فروشند در حقیقت وسائل شکنجه است.
توضیح ایران وایر: آقای ابراهیمی لیستی از شرکتهایی که صدا و سیما از وسائل آنها استفاده میکند در اختیار ایران وایر قرار دادهاند. ایران وایر با این شرکتها تماس گرفته و سوالاتی را برای آنها درباره خواسته آقای ابراهیمی فرستاده است. هفته آینده در گزارشی به توضیح این شرکتها درباره رابطه تجاری آنها با صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران خواهیم پرداخت.
از: ایران وایر