«امیرحسین» هشت ساله به اتاقش میرود، تفنگ اسباببازی خود را میآورد و رو به یکی از ماموران نشانه میگیرد: «مردی قویهیکل بود. پالتوی سیاهی پوشیده بود. ریش بلند و دماغی دراز داشت با نگاهی وحشتناک که هیچوقت از یادم نمیرود. یکی از آنها هیچ حرفی نمیزد. هیچ واکنشی هم به امیرحسین نشان نداد. حتی نگاهش هم نکرد. گفتم مامان جان برو اتاق بابابزرگ، تلویزیون را روشن کن. دستم را کنار زد و گفت مامان ولم کن و تا وقتی ماموران آنجا بودند، با همان تفنگ مقابل آنها ایستاده بود.»
حسین نقیب السادات، همسر خواهر مازیار ابراهیمی و یکی از قربانیان پرونده دورغین ترور دانشمندان هسته ای، در کنار خانواده همسرش
این بخشی از روایت «شهرزاد ابراهیمی»، همسر «حسین نقیبالسادات» از جریان بازداشت او در پرونده ترور دانشمندان هستهای است؛ پروندهای نیمه تمام که وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در تلاش برای خاتمه دادن به آن، به شیوهای که شواهد نشان میدهند در جمهوری اسلامی بسیار رایج است، سناریوی عجیبی طراحی کرد.
حسین نقیبالسادات، همسر خواهر «مازیار ابراهیمی» است که هفتم دی ۱۳۹۱ در منزل پدر همسرش بازداشت شد. ساعت ۱۰ صبح روزپنجشنبه در خانه خانواده ابراهیمی را میزنند. وقتی بدون زدنِ زنگِ درِ اصلیِ ساختمان، کسی در واحد را میزند، معمولا یعنی کسی از بیرون نیامده و احتمالا یکی از ساکنان همان آپارتمان پشت در است.
اما در فقدان قانون، کار ماموران اطلاعاتی تابع قواعد معمول نیست. آنها که مشخص نیست چهگونه وارد آپارتمان شده، به پشت در واحد رسیده بودند. حسین در را باز میکند. پنج نفر پشت در هستند:
– سلام، بفرمایید؟
شما حسین نقیبالسادات هستید؟
- بله، خودم هستم.
در را هُل میدهند، حسین که پشت در است، به دیوار میخورد و آنها وارد میشوند.
میگویند مامور وزارت اطلاعات و ضابط قضایی هستند و حکم بازداشت نقیبالسادات را به او نشان میدهند. بازداشت به اتهامهای «اجتماع و تبانی»، «اقدام علیه امنیت ملی» و «جاسوسی». معلوم نیست آنها حکم ورود به منزل هم داشتهاند یا نه. نقیبالسادات و خانم ابراهیمی یادشان نمیآید آن روز چنین حکمی دیده باشند.
یکی از ماموران دوربین در دست دارد و تصویربرداری میکند، دو نفر از آنها صحبت میکنند و دو نفر دیگر صرفا نظارهگر هستند. میگویند نمیخواهند همه خانه را به هم بریزند. به اتاق مازیار ابراهیمی میروند تا وسایل شخصی حسین را که آنجا اقامت دارد، ضبط کنند. کیف و لپتاپ او را برمیدارند: «لپتاپ پسرم را هم از زیر دست او درآوردند. گفتم جز کارتون و فیلمهای کودکان، چیزی در آن نیست، لپتاپ پسرم است. توجهی نکردند و آن را هم برداشتند.»
ماموران برخورد نسبتا مودبانهای دارند و درگیری پیش نمیآید. اما حضور دوباره ماموران اطلاعاتی در منزل خانواده ابراهیمی برای «ژاله خاتمی»، مادر مازیار، یادآور شب بازداشت او است.
ژاله خاتمی که پس از پخش فیلم اعترافات دروغین پسرش سکته کرده بود و تازه از بستر نقاهت برخاسته است، قرآنی به دست میگیرد و به سرتیم ماموران میگوید قسم به این قرآن که پسر او کاری نکرده است: «مادرم پس از گفتن این حرف زمین افتاد و دچار تشنج شد. حالش دوباره بد شد.»
شهرزاد ابراهیمی میگوید آنها میدانستند مازیار بیگناه است و میتوانستند حدس بزنند که چه بلایی بر سر او آوردهاند که آن اتهامات خطرناک را پذیرفته است: «آن زمان مطمئن بودیم حسین را میبرند که همان بلا را سر او بیاورند. وحشتزده بودیم و کاملا بیپناه. من سر ماموران داد میزدم و از وضعیت مازیار میپرسیدم. فکر میکردم اینها بالاخره پل ارتباطی هستند و میدانند الان مازیار کجا است و چه بلایی سرش آمده است. هفت ماه تمام بود که جز دیدن فیلم اعترافات، هیچ خبری از مازیار نداشتیم. اصلا نمیدانستیم مازیار زنده است یا مرده.»
شهرزاد سر ماموران داد میزند که میدانم حسین را هم میبرید همین بلا را سرش بیاورید. وضعیت مادر مازیار که بدتر میشود، به اورژانس زنگ میزنند.
بعد از بازداشت مازیار، شهرزاد و همسرش حسین برای نگهداری از پدر و مادرش به خانه آنها رفته و تقریبا همیشه آنجا بودند. خانه آنها دو کوچه بالاتر از خانه پدر و مادر مازیار در همان محله «شمسآباد» بود. حسین به ماموران میگوید بهتر است خانه آنها را هم بازرسی کنند تا پس از بردن او، دوباره مزاحم خانوادهاش نشوند: «بعید بود خانم خاتمی بتواند شوک دیگری را تاب بیاورد.»
امیرحسین هشت ساله و کلاس دوم دبستان بود. زمان هجوم ماموران برای بازداشت پدرش، روی لپتاپ کارتون میدیده است. یکی از ماموران لپتاپ را از زیر دست امیرحسین میکشد. او که نمیداند چه رُخ داده است، میگوید چرا لپتاپم را بردید؟ دارم کارتون نگاه میکنم.
چرخیدن ماموران در خانه و وحشتی که ایجاد میکنند، کودک را میترساند و او را به واکنش وا میدارد. امیرحسین به اتاقش میرود، تفنگ اسباببازی خود را میآورد و رو به یکی از ماموران نشانه میگیرد. او تا وقتی ماموران آنجا بودند، با همان تفنگ مقابل آنها ایستاده بود.
آمبولانس که میرسد، شهرزاد هم به دنبال ماموران به طرف منزل خودشان میرود. منزل حسین و شهرزاد را هم میگردند. فیلمها، سیدیها و برخی مدارک آنها را ضبط میکنند و از حسین میخواهند اسلحهای را که پنهان کرده است، برای آنها بیاورد. اسلحهای در کار نبود.
حسین نمیداند چرا بازداشت شده است. فکر میکند شاید به رابطه فامیلی با مازیار و پیگیریهایش در مورد وضعیت او ربط دارد. فردای روزی که اعترافات تلویزیونی متهمان ترورهای هستهای پخش شد، حسین و شهرزاد برای کسب خبر از وضعیت مازیار، به دادسرای «شهید مقدس» در «اوین» مراجعه و با قاضی «مصطفیپور»، دادیار شعبه یک اوین صحبت میکنند. صحبت آنها بینتیجه میماند و قاضی تنها میگوید پخش فیلم اعترافات خودسرانه بوده اما به هرحال شکنجهای انجام نشده است و چنین رفتارهایی در قاموس جمهوری اسلامی نیست. میگوید مازیار علیه خود اعتراف کرده است و تا یک ماه دیگر هم دادگاهی و حکم او صادر میشود. توصیه میکند برای شنیدن حکم، خود را آماده کنند: «با چنین زمینهای، بازداشت حسین بدترین اتفاق بود که آن روزها میتوانست برای ما بیفتد.»
حسین نقیبالسادات را پس از انجام مراحل پذیرش در ۲۰۹، به بند ۲۴۰ منتقل میکنند و فردای روز بازداشت، برای تفهیم اتهام به دادسرای شهید مقدس میبرند. قاضی مصطفیپور او را از ۴۵ روز پیشتر که با همسرش پیش او رفته بودند، به یاد داشته است: «پس بالاخره تو را هم آوردند!»
– آقای قاضی من را چرا گرفتهاند؟ من اگر کاری کرده بودم که همان زمان پس از بازداشت مازیار متواری میشدم و الان اینجا نبودم. چرا من را گرفتهاند؟
قاضی میگوید: «گوش بده! فقط و فقط چیزی را که آقایان از شما میپرسند، پاسخ میدهی و با آنها همکاری میکنی.»
تفهیم اتهام به همین پرسش و پاسخ ختم میشود. حسین میگوید: «من اصلا تفهیم اتهام نشدهام و نمیدانم چرا بازداشت شدهام.»
وزارت اطلاعات در چارچوب سناریوی ترورهای هستهای، جمع زیادی از شهروندان ایرانی بیارتباط با این ترورها را بازداشت کرد و پس از روزهای طولانی نگهداری در انفرادی، بازجویی به شیوههای غیرقانونی و شکنجه شدید تحت نام تعزیر، تعداد زیادی از آنها را وادار کرد علیه خودشان اعتراف کنند.
در مورد تعداد کسانی که در چارچوب این سناریو بازداشت شدند، رقم دقیقی در دست نیست. مازیار ابراهیمی، یکی از قربانیان این سناریو میگوید وزارت اطلاعات در بیش از دو سالی که این پرونده در جریان بود، دستکم ۱۰۷ نفر را بازداشت کرد.
اما «محمود علوی»، وزیر اطلاعات میگوید متهمان پرونده ۵۳ نفر بودند و به آنها برای جبران خسارت، چهار میلیارد تومان خسارت هم پرداخت شده است.
تعدادی از این افراد بازداشت شده تنها چند هفته، تعدادی چند ماه و برخی بیش از دو سال را در زندان سپری کردند. برخی از آنها تنها شکنجه روحی ناشی از زندانی شدن بیدلیل، انفرادی از چند هفته تا چند ماه و توهین و تحقیر را تجربه کردند. اما برخی دیگر علاوه بر همه اینها، به نام تعزیر قانونی، به شدت شکنجه جسمی شدند. شاید بتوان گفت ۵۳ نفری که خسارت دریافت کردهاند، کسانی هستند که نوعی از شکنجه را تجربه کردهاند و بیش از چند هفته در زندان ماندهاند؛ حتی اگر در سناریو نهایی به چیزی متهم نشده باشند. حسین نقیبالسادات یکی از آنها است که هفت ماه در بازداشت ماند؛ هفت ماه در انفرادیهای ۲۴۰.
مابین سلولهای جلویی و پشتی بند ۲۴۰، اتاقهای نگهبانی و بازجویی این بند قرار دارند. حسین نقیبالسادات را به یکی از اتاقهای بازجویی بند منتقل کرده و او را رو به دیوار نشانده بودند؛ سلولی کوچک که از آن همچون اتاق بازجویی استفاده میشود: «کسی آمد پشت سرم ایستاد و گفت چهطوری عمار؟ بلند شدم ایستادم و ناخودآگاه خودم را چرخاندم که او را ببینم. به سمت دیوار هُلم داد و گفت بتمرگ سر جات بشین، نیاز نداره بلند شی و اصلا هم برنگرد. فحش زشتی داد و ادامه داد من اینجا هستم به عنوان بازجو و بازپرس؛ نماینده دادستان و قاضی و فیلمبردار هم اینجا هستند. دروغ میگفت، تنها یک نفر پشت سرم ایستاده بود. حس میکردم.»
حسین نقیبالسادات میگوید اسم او عمار نیست. بازجو میگوید این اسمی است که در سوریه روی خودش گذاشته است و در سفر به اسراییل با این اسم او را صدا کردهاند. بازجو از او میخواهد به کارهایی که کرده است، اعتراف کند: «گفتم به چه چیزی اعتراف کنم؟ پاسپورت من دست شما است ومیدانید که من اسراییل نرفتهام و اسم من هم هیچ جا عمار نیست.»
بازجو گاهی فحش میدهد و گاهی مشتی به سر و گردن او میزند و بازجویی ادامه پیدا میکند.
جلسه اول بازجویی تمام میشود و روزهای بعد ادامه مییابد. این بار بازجو او را با صحبت کردن در مورد امیرحسین و شهرزاد، فرزند و همسرش تحت فشار قرار میدهد.
بازجو همسر حسین را به رفتارهای غیراخلاقی متهم میکند تا او را عصبانی کند و با گرفتن تمرکزش، چیز بیربطی از سخنانش گیر بیاورد: «نگران همسرم و پسرم بودم. منی که هیچ تجربهای از بازجویی نداشتم و در زندگیام هم کاری نکرده بودم که برای چنین موقعیتهایی آماده باشم، بسیار ترسیده بودم.»
بازجوییها روی متهم کردن حسین به دست داشتن در انفجار ملارد متمرکز بود: «گفتند با پژو مازیار به سمت ملارد رفتید. گفتم نمیدانم ملارد کجا است و رفتوآمدم بین کرج و قزوین به خاطر کارم بوده است. مازیار هم پژو ندارد. اتومبیل او ال۹۰ است. بعدا فهمیدم در سناریوی آنها، یک اتومبیل پژو در قضیه انفجار ملارد دست داشته است و برای آنها مهم نبود که مازیار ال۹۰ داشت و هیچوقت پژو نداشته است. من نه تنها باید اعتراف میکردم با پژویی که وجود نداشت به ملارد رفتهام بلکه باید جای مخفی کردن آن را هم به آنها نشان میدادم.»
در روزهای بعد، حسین را تهدید میکنند که شهرزاد را هم بازداشت خواهند کرد و سرپرستی بچهاش را به خانواده پدرش میسپارند: «بازجوها میگفتند تو بچه شیعه مسلمان چه گونه به خودت اجازه دادی دختر کُرد بگیری؟»
همین فشارها با خشونت و رذالت بیشتری متوجه شهرزاد ابراهیمی، همسر حسین میشود. همان بازجو یا یکی دیگر از همکارانش در روزهایی که بازجویی از حسین نقیبالسادات ادامه دارد، به طور مرتب با شماره تلفن همراه شهرزاد ابراهیمی تماس میگیرد و او را به شیوههای مختلف میآزارد: «کسی مدام زنگ میزد. اوایل چون خودش را معرفی نمیکرد، بلافاصله قطع میکردم. دوباره زنگ میزد و میگفت میدانم الان کجایی، اگر قطع کنی، میآیم همانجایی که هستی و… حرفهایی رکیک میزد و فحاشی و تهدید میکرد. هربار چیزی میگفت. میگفت حسین به دست داشتن در انفجار پادگان سپاه در ملارد اعتراف کرده و بهتر است حضانت امیرحسین را به کسی بسپاری و اگر میخواهی خودم کسی را برایت جور میکنم! میگفت اصلا میتوانم کسی را پیدا کنم که امیرحسین را ببرد ترکیه و برادرت که ایتالیا است، بیاید بچهات را ببرد پیش خودش.»
این تماسها بارها و بارها تکرار میشدند.
اما آزارها به همینجا ختم نمیشوند. شهرزاد میگوید برخی روزهای تلخ را نمیتواند هیچوقت فراموش کند. شنبه آخر اسفند، همان فرد امنیتی با او تماس میگیرد و میگوید خودش را برای بازداشت آماده کند چون تا آخر هفته میآیند و او را بازداشت میکنند: «عصبانی شدم و داد زدم اصلا تو کی هستی که این طور با من صحبت میکنی؟ چرا دست از سر ما برنمیدارید؟ رفتم دم زندان اوین تا بلکه خبری بگیرم و ببینم چه بلایی سر همسرم آوردهاند. جوابی نگرفتم. کسی جواب نمیداد. آزار دادن ما به هر قیمتی اولویت اول و بخشی از کارشان بود. میدانستم پدر و مادرم دیگر تحمل بازداشت من را ندارند. من هنوز حتی خبر بازداشت بابک برادرم که او هم از دو هفته پس از پخش اعترافات مازیار بازداشت شده بود و همسر بابک را به پدر و مادرم نداده بودم. آنها نمیتوانستند تاب بیاورند. تصمیم گرفتم مادرم، پدرم و امیرحسین را سوار ماشین کنم و جایی در یک بلندی به ته دره برانم تا از این آوار بیپایان مصیبت خلاص شویم. چنان فضایی برای من درست کرده بودند که به این فکر وحشتناک افتاده بودم.»
از: ایران وایر