دستم به نوشتن نرفت وقتی کلمه به کلمه خواندمشان؛ همسایگان ام را می گویم، همسایگان افغان که به روزگار عسرت و جنگ به خانه ی ما پناه آوردند. میدانستم که غربت و تنگدستی چه افشرهی ناگواری است اما حکایت جزییات رنج، سنگینی آن را بیش میکند. دوست داشتم خاطرات هر همسایه ی پناه برده به این خانه را که ورق میزنی جز حدیث میهمان نوازی و همدلی و مهربانی نشوی. آخر همیشه فکر می کردم درست است که گاهی دل شوره ها، دلهره ها و دل آزردگی ها در زندگیِ آدم هایی که خودشان درگیر انقلاب و اعدام و زندان و جنگ و زخم و اسارت هستند، بیشتر از دلآرامی ها عرض اندام می کنند اما باورش برایم سخت است که ایران و ایرانی «تمام» اش بدی باشند برای میهمانان اش. برای همین، دو سال پیش وقتی داریوش کریمی مجری توانمند برنامه ی پرگار تماس گرفت و گفت موضوع بحثِ برنامه شان در بی بی سی، بررسیِ برخوردِ نژاد پرستانه ی ایرانیان است در مواجهه با افغان ها، رفتم تا از آن دسته از ایرانیانی که در کنار زخم های خودشان، زخم های همسایه را آوار ندیده بودند حرف بزنم. دو سال پیش وقتی در آن برنامه نشستم تا بگویم همه ی ایرانیان «نژاد پرست» نیستند، هرگز فکر نمی کردم این برنامه درست در روزهایی دوباره «باز پخش» شود که مسئولان دولت ایران در یک اقدامِ «نژادپرستانه» اعلام کردند «افغان ها اجازه ی ورود به پارک اصفهان و یا یکی از شهرهای مازندران را ندارند. » حکایت دفاع از کشورم و آن بخش از مردمی که هیچ گاه رسانه ی آزادی در داخل همان کشور ندارند همیشه سخت است، شبیه راه رفتن روی میدان مین است، مثل تیغ دولبه می ماند. می روی از کشورت و مردمانی که می شناسی شان و می دانی فرسنگ ها میان فرهنگِ آنها با حکومت فاصله است؛ آنها با آن بخش از مردمانی که کم کم شبیه به حکومت شان شده اند هم فرق دارند، اما ناگهان شرمنده می شوی. چون هر آن ممکن است رییس دولت کشورت، نماینده ی مجلس کشورت و یا مردمی که در ضمیر ناخودآگاهِ خویش شبیه به همین حکومت شده اند، کاری بکنند، حرفی بزنند، که درست در تضاد با آن دفاع همدلانه ای باشد که تو به زعمِ خویش از ایران و ایرانی کرده ای. برنامه ی بی بی سی وقتی پخش شد، آوار ایمیل ها و پیام های بی سلام بود که شکوه می کردند از چه دفاع کردی؟ چرا منکر نژاد پرستیِ ایرانیان شدی؟ چرا زخم های همسایگان را در کشور ندیدی؟ جالب اینجاست که من حتی یک ایمیل ساده هم از یک افعان نداشتم که به برنامه و دفاعم از ایرانیان شکوه کند و این برایم عجیب بود. بسیار عجیب. در حالی که بارها به خاطر مصاحبه ها و یا مقاله هایم پیام ساده ی یک همسایه ی افغان برایم به دنیایی می ارزید که آنها هم ما را می خوانند و برای فرستادن یک پیام ساده هم احساس مسولیت می کنند اما اینبار خبری نبود، نه نقدی و نه گلایه ای. شکوه هایی که شنیدم بیشتر از خود ایرانیان بود و آنها اتفاقا دو سوی خوب و بد خانه ی ما را یکجا دیده اند. این روزها نیز برق شادی در چشمانم نشست وقتی کلمات آرامِ همسایگانم را خواندم که حتی رنج را با چاشنی مهربانی بازگو میکردند و شکر و شکایت را به هم میآمیختند. رضا محمدی، شاعر افغان، از مشهدِ کودکیهایش مینویسد: « ایرانی های محله با ما قوم و خویش تر بودند تا مردم خوشپوش و خوشخوراک بالای شهر که جز به تحقیر به هر دوی ما نمی دیدند.» من کلمات این شاعر را زیستهام، چرا که سر سفرهای بزرگ شدهام که ایرانی و افغان بهیکسان از آن، لقمههای ساده خود را برمیداشتند. در خانه ای بزرگ شده بودم که ما و همسایگان مان به یک شکل لباس می پوشیدیم و دست های پدران افغانی درست شبیه دست های پدر خودم. هر دوی ما با آن لباس های گل گلی و لهجه های مشخصِ غیر شهری مان اگر به بالای شهر می رفتیم به یک اندازه تحقیر می شدیم اما در محله های پایین شهر یا در روستا با خودمان عین خودمان بودیم. میفهمم ترا وقتی مینویسی: « هر روز ما از همین نقطه دور شهر، با شماری از بچه های ایرانی… می رفتیم دقیقا به آن طرف شهر، خیابانی بود پر از درختان سر به فلک کشیده و در آن دفتر روزنامه توس بود و ما جلسه شعر می رفتیم و باز هیچ کسی مرا غریبه نمی دید». من هم در دفتر روزنامههایی کار میکردم که آرمان قلمش حقوق بشر بود و غریبه ندیدن انسان و حالا همان همکاران روزنامه نگارم به خاطر همان آرمان ها یا گوشه ی زندان نشسته اند، یا به قید وثیقه آزاد اند و یا همسان با همسایگان، وادار به ترکِ ایران شده اند. آنها ایرانی اند اما در خود ایران غریبه اند. دوست افغان من! از آن روز نحسی نوشتهای که امام جمعهی مشهد گفت «همه افغانیهای اینجا حرامیاند چون ازدواجشان ثبت نشده» و «از همان روز بگیر و ببند شروع شد» و امام جمعه و فرماندهی پلیسی بهنام کریم غول «آنقدر دوستان [شما را] گرفتند که حد ندارد [و] ایرانیهای محل [به شما] بدبین شدند». داستان مرا میگویی انگار. سرکردهی همان امام جمعه بود آنکه ما را قلمبهدست مزدور خواند و حرامی و گزمه و قاضی را همراه کرد و از همان روز، توقیف فلهای و بگیر و ببند شروع شد. امامجمعه بود آنکس که پدرم را به من بدبین کرد و مرا از خانه آواره. اما من از روزی میترسم که گمان کنم همهی مردمی که پای سخنان آن امام جمعهها می نشینند مثل همان امام جمعه اند. نوروز بود که یک کریم غول دیگر در اصفهان پیدا شد و گفت «به منظور رفاه شهروندان، نیروهای این کمیته با همکاری پلیس امنیت و اداره اماکن در روز ۱۳ فروردین از ورود افاغنه به پارک کوهستانی صفه جلوگیری میکنند». او شاعر افغان درباره ی شهردار شهر شهادت میدهد «ملک مدنی، یکی از فرهنگسرا های تهران را برای افغانها اختصاص داده بود که داشتههای فرهنگیشان را شریک کنند و چقدر جهان ما به این جنس شهر دارها نیازمند است». من در دوران خبرنگاری ام حتی یک بار از ملک مدنی به خوبی ننوشته ام، مدام جز نقدش نگفتم اما همسایه ام به من یاد می دهد همهی مسئولان هم از یک سنخ نیستند تا چه رسد به «تمام» ایرانیان. و حالا استانداری مازندران بخشنامه صادر کرده است برای سلب حق اقامت و تردد اتباع افغانستان. من شرمگینم، اما دوست افغان من! تو دلگیر مشو! بگذار هر کسی بر طینت خود بتند. بیماران یک کشور اگر تو را به چشم «اتباع بیگانه» میبینند، در عوض داریوش مهرجویی، لیلا حاتمی، نیکی کریمی، علی مصفا و جماعتی دیگر از هنرمندان سینمای ایران برای ابراز یگانگی با افغانها رهسپار مازندران میشوند. افسوس، مرا نیز به مازندران جایی که در آن در کنار همخانه های افغان بزرگ شده ام راه نمیدهند، ورنه همانگونه با اشتیاق به دیدار مادر دوریکشیدهام می رفتم، درِ خانهی یکیک افغانهای همیسایه را میزدم و تا بغضشان را فرو نمینشاندم از آستانشان نمیرفتم. دلم میخواست حالا که همخانهی افغانم نیز از مازندران رانده میشود و لابد آنقدر دلشکسته است که جاده را بهسوی مشرق میگیرد و بدون رغبتِ ماندن در خراسان به افغانستان باز میگردد، منِ از ایران رانده شده نیز به افغانستان بروم و جایی نزدیکِ همان مرزِ نامهربان به استقبال تنهاییاش و به استقبالِ تنهایی مان بیایستیم و بگوییم « ما ملتی یگانه که چون دانههای تسبیحی از هم گسیخته ایم، حتما روزی دوباره نخمان را پیدا می کنیم». ما که به یک اندازه در خانه ی خویش غریب افتاده ایم بی شک بد بودیم اما تمام و سراسر بدی نیستیم.
از: وبلاگ مسیح علی نژاد