چه ضرورتی باعث میشد که بروی کار کنی؟
-(باخنده) هیچی بابا بیکار بودیم. حوصلهمان سر میرفت. بابام میگفت کلاس موسیقی هست کلاس رقص هست! ولی ما لوس بودیم می گفتیم نمیخواهیم! میرفتیم کار میکردیم!
و بعد جدی شد و ادامه داد:
– از اول دبستان تا چهارم فقط تابستان ها کار میکردم و مدرسه هم میرفتم. اولین سالی که شروع کردم به کار تمام وقت، سال ۶۷ بود. جنگ تمام شده بود و پدرم از جبهه برگشته بود و بیکار بود . بهش گفته بودند بیا توی سپاه کار کن. نرفت. پایش شکست. برادرم سرباز بود. برادر دیگرم لات بود. من بودم و یک خانواده که باید خرجشان را می دادم. کلاس چهارم دبستان بودم. صبح تا شب کار می کردم.من تا دو سال مجبور بودم خرج خانوادهمان را بدهم. بعد که برادرم از سربازی آمد، من یادش دادم و با هم شروع به کار کردیم. بعد یک دکهی سیگارفروشی زدیم و بابام تا آخر عمر آنجا کار کرد و تا دوباره تصادف کرد و ضربه مغزی شد.
احساس حقارتی که کودکان کار احساس میکنند، خیلی وحشتناک است. آن زمان برای این که احساس حقارت نکنم، سعی میکردم احساس حقارتم را با خواندن کتابهای بزرگ جبران کنم. نمیتوانستم کتاب ها را در دستم بگیرم، واکس میزدم و به آن بچهها نگاه میکردم و به خودم میگفتم: ببین هیچ کدام از اینها شعور ندارند که مرا این طوری نگاه میکنند. آنها نمیتوانند کتابهایی را که من میخوانم، بفهمند. سعی می کردم اینطوری احساس هویت کنم. احساس برتری کنم.
حالا من وقتی با کودک کار برخورد میکنم، سعی می کنم از موضع برابر با او برخورد کنم. وقتی بچهای نزدیکم می شود، وقتی لباس کثیفش به من می خورد سعی می کنم خودم را کنار نکشم. آن بچه دقیقا ریز رفتارهای ما را میفهمد. ذرهای لباسش خاکی باشد و در تاکسی کنار ما بنشیند… نمیخواهد پول به او بدهی. بگذار لباست خاکی شود.
بیا خانه بشور. آنها از سطح پایین جامعه هستند. آنها میفهمند وقتی کنار خیابان دارد گل میفروشد، مردم بد نگاهش می کنند. دخترا محلش نمی دهند. یک بار در تاکسی نشستم دوست راننده که کنارم نشست، کج نشست . این مساله سه ماه مرا آزار داد.
این احساسها بدتر از خستگی کار است. بچهها کیف میکنند از کارکردن. خود کاره، به نظرم خوبه. ولی احساسهای طبقاتی و تضادهاست که آدم را داغان میکند. تازه من در شهرستان بزرگ کار میکردم. طرف پایش را میگذاشت روی جعبه که کفشش را واکس بزنی. باید مراقب میبودی که لکهای به جورابش نیافتد و بعد او با تکبر پولی را به طرفت میانداخت. فضاهای کاری این کودکان این طوری است. همهاش حقارت. بعد تعرض ها و تجاوزها! هیچکس اجازه نمیدهد که کسی به بچهی خودش تعرضی کند.
ولی همه فکر میکنند که بچهی توی خیابان را می توان دستمالی کرد. ببخشید این را میگویم، رسما میشود به او تجاوز کرد. اگر دستی هم به زیرش زدی، نمیره به باباش بگه. توهین میکنند، تحقیر میکنند. دائم باید این بچهها فرار کنند.
من میگویم اصلا فرض را بگذارید به این که تجاوز هم بهشان نمیشود و هیچ از این مسایل نیست. هیچ اذیتی هم نمیشوند احترام هم بهشان گذاشته شود. همین که این کودک باید کار کند یعنی از حقوق کودکیاش کنار گذاشته شده است. همین محرومیت بزرگی است.
من بچه که بودم مجبور بودم هم کار کنم هم درس بخواندم. ثلث اول و دوم کارنامهام سفید بود. ولی ثلث سوم با معدل ۱۸ و ۱۹ قبول میشدم. مشکلی با درس و کار نداشتم و رابطهی ارگانیکی با کارم برقرار می کردم. لذت می بردم. ولی آن احساس حقارتش یک چیز دیگر بود. مساله تهدید تجاوز یک مسالهی یک روزه نبود. یک اتفاق ۱۲ ساله بود که همیشه باید همیشه مراقب خودت میبودی. من دو سه بار سر این موضوع درگیر شدم. فرار کردم. خیلی از این موضوع رنج میبردم. طرف را هم می شناختم.
میدانستم اگر پدرم یک کارهای بود، به کسی اجازه نمیداد که کسی به من نگاه چپ کند. یکی از کسانی که مرتب میخواست اذیتم کند معلم بود همه بهش اطمینان داشتند.
بهش گفتم آقا برایم کتاب بیار. من میخواستم درسهای جلوتر را هم بخوانم که جلوتر باشم. چند تا کتاب هم برایم آورد. ولی مرا اذیت میکرد. یک بار دستم را گرفت که مرا ببرد، من جیغ و داد زدم و همه ریختند و مرا از دستش نجات دادند.
مساله بعدی شدت کارهایی بود که از من می کشیدند. من واسهی یک پسر ۱۸ ساله کار میکردم. این قسمت جلوی موتور را صافکاری و رنگ میکردیم. روزی ۷ تا ۸ تا کاسه موتور را صاف می کردیم. من فقط بلد نبودم رنگ بزنم. حقوق من مثلا بود هفتهای ۵۰ تومان و حقوق او بود هفتهای ۲۰۰ تومن. دقیقا به اندازهی بزرگسال از من کار میکشیدند. توانایی جسمیاش را داشتم. حقوقمان یک پنجم بزرگترها هم نبود. بالاخره پذیرفته بودم که از طبقهی پایین هستم و مجبور بودم کار کنم. کار نکردن برایم یک تخیل بود. عیبی هم نداشت، ولی باید کار امنی میداشتم؟ باید حقوقم به اندازهی یک پنجم بقیه نباشد؟
توی مدرسه یک بار معلمان گفت چرا گردنت سوخته. من خجالت میکشیدم بگویم سرکار میروم. معلممان فکر می کرد که میروم دختربازی. معلممان برگهی امتحانی را که ۱۸ یا ۱۹ می گرفتم پاره میکرد. چرا غیبت زیادی داشتم. زبان ِالان را نداشتم که بگویم من سرکار می روم. یک بار مادرم آنقدر گریه کرد سر این موضوع.
روم نمی شد بگویم. او هم ورقهام را پاره کرد. من مشروط شدم. از مدرسه اخراج شدم. کسی نبود از ما حمایت کنه. با دمپایی میرفتم مدرسه. دیگه نمیتوانستم برایش توضیح دهم که: بیشعور من با این سر و وضع که نمیتوانم بروم دختربازی. حالا دلم میخواهد بروم آنها را ببینم. دعوتشان کنم سر یکی از سخنرانیهایم. کتابهایم را به آنها هدیه بدهم. یکم عقده های دلم خالی شود.
تغییر رشته که میخواستم بدهم. زبون نداشتم بروم آموزش و پرورش سوال کنم. جرات نمیکردم با این سرو وضع بروم توی اداره. خیلیها اینجوری حقشان پایمال میشود. خیلی طبیعی است.
همهاش به خودم میگویم چرا وقتی معلم ورقهی امتحان مرا پاره میکرد، بلند نشدم بزنم توی گوشش!؟
من در پیش دانشگاهی مرغهایم را فروختم تا توانستم هزینهی مدرسه را بدهم. نگذاشتند مدرسه بروم. چون سنم بالا بود. دو سه سال از همسالانم عقب تر بودم چون کار میکردم. مجبور شدم بروم شبانه درس بخوانم. شبانه پول میخواست. من پول نداشتم. ترم اول پول ندادم. شاگرد اول بودم با معدل ۱۹ . با این که رشتهام را عوض کرده بودم. ترم دوم گفتند از تو نصف قیمت میگیریم ولی باید حتما پول بدهی. گفتم من ندارم. فقط تعدادی مرغ دارم که بزرگ کردهام و تخممرغهایشان را میفروشم. حالا آن مرغها را میتوانم بفروشم. معاون مدرسه گفت من مرغهایت را میخواهم. وانت آورد دم خانه و مرغها را برد. باورتان می شود؟ اینجوری مرغها هزینهی تحصیلم شد. تنها قبولی دانشگاه آن مدرسه من بودم. حتا در دانشگاه آزاد هم کسی قبول نشد.
مجبور بودیم. آنقدر عقلم میرسید که در آن وضعیت نمانم. خیلی از دوستای من رفتند ازدواج کردند و هنوز عمله هستند. آنها همهشان وضعیت را پذیرفتند. ولی من نمیتوانستم شرایطم را بپذیرم و میخواستم هر طور شده از آن شرایط خودم را بالا بکشم. من در کارگاهی کار میکردم که متعلق به فنی حرفهای بود. به من گفتند بیا دستشویی را بشور. من گفتم نمیشورم. گفتند اگر میخواهی توالت نشوری باید فرمانده بشی و برای فرمانده شدن، باید درس بخوانی. این حرف برای من خیلی مهم بود. وقتی من دیپلم گرفتم آنقدر درس خواندن برایم مهم بود که توانستم برای برادرم هم دیپلم بگیرم. به اسم داداشم ثبتنام کردم. دوباره همان امتحانها را به جای او دادم و یک دیپلم هم برای او گرفتم.
من برق امتحان دادم. بچهها شش ماه میرفتند کلاس ۴۵ واحد را برای دیپلم باید امتحان میدادند در دو ترم، من یک ماه رفتم تا دیپلم گرفتم.
سال اول دانشگاه یک کت وشلوار ۱۵تومانی خریده بودم و با یک صندل رفتم دانشگاه. می گفتند این چه وضعی است. هیچ کدامشان هم طبقهای من نبودند. حتا یک نفر هم همسطح من نبودند. حتا یک کودک کار هم به دانشگاه نرسیده بود.
کار کشاورزی هم می کردم. نزدیک شهر بود. ۷ کیلومتری فاصله بود. با دوچرخه دو ترکه می رفتیم. زمستان ها چوپونی می کردیم. موقع برداشت گندم، در مزرعه کار میکردیم. رعیت آنها بودیم. کارگر کشاورزی بودیم. ما حق کار داشتیم. باید کاری برایمان می تراشیدند. من نامردی نکردم با دختر ارباب دوست شدم. رفتم خواستگاری، او را به من ندادند.
مسیری که من طی کردم جهش طبقاتی بود. تغییر تدریجی نبود.
بیشتر آن بچههایی که کودک کار بودند، چی شدند؟
دوتا دوست صمیمی داشتم. یکیشان سعید جلوی خانه ی ما می خوابید و به مادرم میگفت من نمیخواهم مثل داداشهایم بشوم. میخواهم مثل بچهی تو بشوم. آبرودار بودیم.
اما لات شد. یکیشان آدم کشت و یکیشان هم فکر می کنم سکته کرد.
سر چی آدم کشت؟
دعوایشان شده بود . سر یک دعوای لاتی کوچک و خیلی چیپ به اصطلاح. سر کفتربازی. گرفتنش حکم اعدام دادند ولی بعد از دو سال به این نتیجه رسیدند که جنون دارد.
ولش کردند. بعد هم خودکشی کرد و مرد. و اینقدر پسر نازنینی بود. به لحاظ خصیصههای انسانی ده پله جلوتر از ما بود. بعضی وقتها من حیلهگریهایی داشتم که میدانستم نامردی است ولی او نه. پاک پاک بود.من اینقدر به او احترام میگذاشتم. الان توی شهرستانمان او را به عنوان یک لات میشناسند ولی من را به عنوان یک نویسنده . ولی من میگویم او قابل احترامتر از من است. شما اگر شرایطش را درک کنی میفهمی خیلی وحشتناک بود. خیلی وحشتناک بود. گریزی نداشت. هر کس هم جایش بود، لات میشد، چاقو میکشید و خودکشی میکرد.
آدمی هم که کشت مثل خودش بود؟
آره مثل خودش بود. شرایط وحشتناک فقرفرهنگی، خواهرش پول نداشته، رفته بود گندکاری کرده بود…همهی شهر او را به عنوان لات میشناختند. دقیقا میتوان دلایل اجتماعی را در مرگ او نشان داد. زندگی او را نمایشنامهای کردم که در شهرمان نمایش دادیم.
چند وقت پیش کاظم، یکی از دوستانم، را دیدم. گفتم چه کار میکنی؟ گفت: شرکت گاز کار می کنم. خوشحال شدم. گفت زمین می کنم! شده کارگرِ عمله.
وقتی گندم ها را درو می کردیم، کاظم یک چوب برمیداشت، میدوید می دوید از یک خرمن به طرف دیگر آن می پرید. خرمن گندم که دیدهاید؟ خیلی بزرگ است. گفتم:
کاظم اگر در مسابقات پرش شرکت کنی حتما قهرمان میشوی. او تازه فهمید که چیزی به اسم مسابقات پرش وجود دارد. رفت ثبتنام کرد. بدون هیچ تمرینی به مرحله استانی رسید. اما پدرش فوت کرد. مادرش لال بود. داداشش توی زمینی یک حفره کنده و گچ زده بود. توی آن زندگی می کردند. وسایل گرمایی نداشتند با ذغال آنجا را گرم میکردند، غذا می پختند. همیشه وقتی میآمد مدرسه صورتش سیاه بود. الان هم دارد عملگی میکند. در یکی ازمسابقات افتاد کنار تشک و کمرش داغون شد. پول نداشت برود دکتر. هنوز که هنوز است کمر درد دارد.
خیلی بچهی باهوشی بود. با هم کار کشاورزی میکردیم. یک بار بهش گفتم: بیا آن کشاورزه (ارباب) را بزنیم. چون به ما پول نمی داد. نیامد. من تنهایی رفتم او را زدم.
برای این که ارباب گولش زد. گفته بود این دوستت را ولش کن و از این حرفها…
عباس دوست صمیمی من بود. شاگرد ِشاگرد یک برقی است. زندگی بینهایت فقیرانهای دارد. من رفتم سرکار. عباس اخراج شد. کاظم تا فوق دیپلم رفت، ولی حالا عمله است با فوق دیپلم.
هر بار که میروم شهرستان، مادرم ماجراهای آنها را تعریف می کند: آن دوستت که رفت پیام نور درس خواند، صبح تا شب دارد گریه می کند که بچهام بیکار است. آن یکی پایش پیچ خورده دکتر نرفته ناقص شده و بیکار شده زنش طلاق گرفته. آن یکی چی شده، هر دفعه که میروم خانه ماجرا تعریف میکند.
چند درصد آن بچه های کار توانستند درس بخوانند؟
هیچ کدام. هیچ کدام. دوستانم فکر میکنند من از سهمیه استفاده کردهام که توانستم به دانشگاهی در تهران بیایم. این فکر آنها برای من افت دارد. برگههای قبولی دانشگاهم را نگه داشتم، همهاش سهمیه آزاد بود. از سهمیهای که داشتم استفاده نکردم.
توی آن شرایطی که داشتی اگر استفاده هم می کردی کار خوبی می کردی؟
برام افت داشت از این امتیازها استفاده کنم. از دیگر دوستانم حجت نامی بود که معدلش ۱۹ بود، الان کارگر ساختمانی است. سال دوم دبیرستان که بودیم با چند تا از بچه ها که از نظر اجتماعی و اقتصادی بالاتر از ما بودند، یک کانون فرهنگی درست کردیم. آنها آدمهایی بودند که سطح فرهنگیشان بالاتر از ما بود. آنها همه درس خواندند و کاره ای شدهاند. یکیشان دکتر شده، یکی دیگرشان شهردار یکی از شهرهای جنوب شده، اما آنها هم طبقهی من نبودند. میرفتم توی خانه، کلاس میگذاشتم که من جایی میروم که به من می گویند: آقای…
واسه ی آنها هم هنوز اینها را نگفتهام. شما درک می کنید این موضع طبقاتی را… ولی آنها نمیتوانند!
من میخواهم این مساله روشن شود که یک کودک کار وقتی که بزرگتر میشود، این کودک کار نسبت به گذشتهاش چه احساسی دارد؟
وحشتناک است. با شلوار پاره داشتم میرفتم مدرسه. کمیته جلویم را گرفت که با این شلوار داری میری مدرسه. گفتم آره مگه چیه؟ گفتند آخه پاره است. بعد یک پولی به مادرم دادند که برایم شلوار بخرد. آن موقع واسم طبیعی بود که با شلوار پاره و لباس های مندرس بروم واحساس بدی نداشتم. اما وقتی بزرگ میشوی و یادت میآید خیلی احساس بدی پیدا می کنی.
من یک سری از مسایل را حتا برای شما هم که میدانم نگاه بدی ندارید، حاضر نیستم به زبان بیاورم. از رفتارهای تحقیرکننده اینقدر احساس حقارت می کنی که … خیلیها خودشان را تکذیب میکنند، گذشته شان را. من دختری را میشناسم که او هم در کودکی کارمیکرد. تیپی شده که نگو! یک روز بهش گفتم فلانی، میدانم که تو در کودکی مثل خودمان بودی، حالا چرااین طوری شدهای؟ گفت: من مجبورم گذشتهام را انکار کنم تا در طبقهی متوسط مرا بپذیرند وگرنه مرا طرد میکنند.
من جلوی همسر یکی از دوستان خواستم از گذشتهام بگویم، برگشت گفت وای تو از جای خیلی بدی آمدهای!؟ خوب طرد میشوی و نمیتوانی هر جایی اینها را بگویی. اینجا چون شما نگاه کارگری دارید اینها را می گویم. جلوی خیلی از دوستانم هیچ نمیگویم.
مسالهی جنسیت و دختر و پسر در مساله کار کودک چقدر تاثیر دارد؟
در شهرهای کوچک پسرها بیشتر در معرض خطر تجاوزند. چون دختر را اگر ببرند خیلی زود لو میرود و پوست از سرش میکنند ولی پسر را نه. میگویند اگر این را بگیریم جرات نمیکند به کسی بگوید. کس و کاری ندارد. اینطوری تصور می کنند. بی پناه هستند. ۵ ۶ کار را عوض می کردم تا بتوانم کاری یک کم ثابت پیدا کنم. یک بار در یک زیرزمین دستگاه قالی درست میکردیم. مال اقوامم بود. پسره آمد و میخواست به من تعرض کنم. من با میلهی آهنی که دستم بود، زدمش فرار کردم. پریدم روی دوچرخه و آنقدر ترسیده بود که تصادف کردم. بیهوش شدم. دوچرخهام حسابی خراب شد. شوخی نداریم. ما همیشه باید چشممان باز میبود.
در شهرهای مذهبی این مساله بسیار حاد بود. چون رابطه با دختر خیلی تابو است. من در تهران ندیدم که پسرها در خیابان اینقدر مراقب خودشان باشند که ما در شهرستان بودیم.
فکر میکنی برای کودک کار چه کار می شود کرد؟
اگر بشود جمعشان کنیم و کار فرهنگی کنیم. مانع کارشان که نمیتوانیم بشویم. همدیگر را توله سگ صدا می کنند، به هم میگویند حسن سگله، علی خره …بیایند در محلی که فراهم می کنیم، کتاب بخوانند. آنها را به دانشگاه را ببریم چند تا دانشجو را ببینند. صحنههای فرهنگی ببینند. ببیند با چه کارهایی میتوانند از این شرایط وحشتناک نجات پیدا کنند. خوب ما مجبوریم کار کنیم. اگر کار نکنیم، برویم بمیریم؟ مارکس می گوید ما مجبوریم کار کنیم. بین مرگ و استثمار شدن یکی را انتخاب میکنیم هیچ راه دیگری نداریم. این نیست که بگوییم من دوست دارم، استثمار شوم نه اگراستثمار نشوم، باید بروم بمیرم.
حالا وضعیت کودکان کار بدتر از آن زمان است. تعداد کودکان کار بیشتر شده
– درسته کارهای آنها بیشترخدماتی شده تا پیشهوری و حرفهآموزی…
اگر بخواهیم همین الان را کار کودک را لغو کنیم، چه باید بکنیم؟
می خواهید بدبختشان کنید؟ من اصطلاحی دارم که میگویم آگاهی دادن ظلم است.اگر شما به خانمی که دارد توی خانه استثمار میشود، فقط آگاهی بدهید بزرگترین ظلم را به او کردهاید. چرا که می فهمد که بهش ظلم میشود، اما کاری نمیتواند بکند. در صورتی این کار فایده دارد که یک مجموعه را آماده داشته باشید. بگی اگه بخوای طلاق بگیری، این شغل برای تو هست. اینجا میتوانی زندگی کنی، اگر کسی بهت متلک گفت این راه را داری، وکیل حقوقی هم داریم که ازت حمایت میکند و … حالا آگاهی را به او بده که داری استثمار میشوی. در غیر این صورت فقط دعوا را زیاد میکنی. آن زن در خانه خاک بر سر میشود یا در صورت ترک زندگی، به فاحشه تبدیل میشود.
محیط را هم باید فراهم کنی. اگر من کودک کار بودم و اقدامی میکردید در زمینه ممنوعیت کار کودک، من خانهتان را به آتش میکشیدم. چرا که حق زندگی را از من میگرفتی. مگر این که مرا ساپورت میکردی.
این همان نکتهی کلیدی است که باید به آن توجه شود. میتوان برای آنها کارگاههایی فراهم کرد که کمتر استثمارشان کنند یا اینکه شرایط زندگی مناسب را برایشان فراهم کنید. کاری کنید که حداقل حالا که کارباید بکند، کمتر کار کنند و بیشتر حقوق بگیرند و یا کارهایی از این دست…
http://kanoonmodafean1.blogspot.com/2013/06/blog-post_3186.html#more