شاه اگر به خواسته های ملت گوش شنوا نشان داده بود، شاید احتیاج نداشت که امریکائی ها تصمیم بگیرند و شاید امریکائی ها هم خودشان را در مقامی نمی دیدند که از او تقاضای غیر مشروع داشته باشند.
اینجا هم باز مسئله دمکراسی و قانون اساسی مطرح می شود. مرحوم دکتر مصدق به خود من این افتخار را داد که با حضور عده ای فرمود اگر سفیر یک مملکت خارجی از شاه چیزی خواست که بر خلاف مصالح بود، باید بگوید که به دولت مراجعه کنید و وقتی که به دولت گفتند باید بگوید با نظر مجلس باید بشود. عوض اینکه فشار تمام تقاضاهای غیر مشروع روی یک نفر باشد، این منعکس می شود روی نمایندگان ملت و روی تمام ملت.
به نظر من محمد رضا شاه اگر متکی می شد به یک دولتی که آن دولت نماینده ملت بود، یعنی مورد تأیید نمایندگان واقعی ملت بود، هرگز احتیاج پیدا نمی کرد که برای کمترین چیز با سفیر این دولت یا آن دولت مشورت بکند. باز بر می گردیم که اگر قانون اساسی مراعات می شد این اختلافات پیش نمی آمد و برای همین موضوع و بدلیل همین دخالت های مستمر دربار در امور دولت بود که دکتر مصدق سقوط کرد.
دولت مصدق در سال ۳۱ مخصوصاً ۳۲ مستمراً مورد حمله یک عده آخوند دیگر به ریاست بهبهانی سید ابوالقاسم کاشی و عده ای افراد معلوم الحال بود که خوشبختانه زمانه همه را معرفی کرد. اینها وقتی که می خواستند آزاری به دولت بدهند یا بلوائی بر پا کنند به کمک پول دربار، این عمال یعنی آخوند و اوباش دور هم جمع می شدند و آن الم شنگه هائی که شنیدید یا دیدید، به راه می انداختند. به نظر من اگر که شاه خودش را مبری می داشت از این چیزها، خودش را دور می کرد از این دخالت ها، خیلی خیلی بیشتر مورد احترام بود. در این زمینه خاطره کوچکی دارم که عرض میکنم. روزی که من نخست وزیر شدم شاه این مسئله را به من تذکر دادند که در سلطنت مشروطه، شاه مصون از تعرض است و اینهائی که به در و دیوار می نویسند چه صیغه ایست. من به ایشان پیشنهاد کردم یک هفته صبر کنند. یک هفته یا هشت روز گذشته بود که آمدم کاخ نیاوران، خود ایشان به من اظهار کردند، عین این عبارت : آقای بختیار فحش ها بمن کم شده ولی شما از فحش خوردن غوغا میکنید. من جواب دادم، وظیفه دولت است که فحش بخورد، وظیفه شاهی که دخالت نمیکند فحش خوردن نیست. و این باز بر می گردد به اینکه اگر مکانیسم مشروطیت ما درست کار می کرد، ما هرگز به این بلاها گرفتار نمی شدیم حالا استفاده می کنم از حوصله شما و می گویم، یک سال قبل یعنی در سال ۵۶ ما هیچ چیز نمی خواستیم – نه کریم سنجابی، نه داریوش فروهر ما هیچ چیز از شاه نخواسته بودیم جز اجرای قانون اساسی. او نکرد و وقتی که من آمدم دیگر دیر بود.
منبع :
کتاب سی و هفت روز پس از سی و هفت سال
از: فیس بوک