بچه که بودم از تاریکی میترسیدم.
مادر میگفت: «تاریکی که ترس ندارد پسرجان».
بزرگتر که شدم از معلم تعلیمات دینی مان، آقای سلیمی که اسم خودش را عوض کرده «آقای تقوا» گذاشته بود میترسیدم.
مادرم میگفت: «آدم فقط باید از خدا بترسد. برای چه از آقای تقوا میترسی؟»
آقای تقوا میآمد کلاس، عمامهاش را میگذاشت روی میز، یک شلاق میگرفت دستش میکوبید روی کله ما تا به ما نماز یاد بدهد.
ما چون نمیتوانستیم «ولا الضالین» را از ته حلقوم مان تلفظ کنیم آقای تقوا ترکه انار را روی کله مان میشکست. من هرگز نتوانستم نماز یاد بگیرم. از تعلیمات دینی و قرآن و نماز و عربی و آقای تقوا میترسیدم.
از ده دوازده سالگی از آژان و ژاندارم و مار و خرچنگ و مبصر کلاس مان میترسیدم.
مادر میگفت: «آدم فقط باید از خدا بترسد. اینها که ترس ندارد».
رفتم دانشگاه؛ از خبر چینهای ساواک و ساواکیهای خبر چین میترسیدم. انقلاب که شد از پاسدار و کمیته چی و آخوند و امام و شیخ و حاکم شرع و دادگاه انقلاب میترسیدم.
دیگر مادرم نبود بگوید «آدم باید فقط از خدا بترسد». مادر دق کرده بود مرده بود.
حالا که پیر شده و مختصری عقل به کلهام آمده، با نگاه کردن به کشورهایی که خدا با شلاق و شکنجه و اعدام و زندان در آنجاها حکومت میکند به خودم میگویم: «راستی راستی مادر حق داشتها! فقط باید از خدا ترسید! خدا خیلی ترسناک است».
گیله مرد
از: گویا