درآمد: یک، این مقاله سی سال پیش نوشته شده است. دو، سه روزی پس از سفرِ بیبازگشتِ شاعرِ بزرگمان مهدی اخوان ثالث (۴ شهریور ۱۳۶۹) و در کتابِ «باغِ بیبرگی، یادنامۀ اخوان» (بهابتکارِ یازده ناشر بزرگ ایران در شهریورِ ۱۳۷۰ در بیش از ۸۰۰ صفحه) منتشر شده است*. دیگر آنکه شیوهیِ نگارشِ شعرهایِ اخوان را بههمانگونه که در کتابهایش آمده در اینجا حفظکردهایم. و آخر اینکه علتِ آوردنِ تاریخِ برخی از شعرها در این نوشته به موضوعِ سانسور در ایران برمیگردد. این مقاله شاید یکی از دو، سه مقالهیِ این مجموعه بود که در آن «وزارتخانهی فخیمه» به مشکل برخورد! علت هم این بود که آوردن برخی شعرهایِ اخوان باعث شده بود که به تریجِقبایِ آقایان بَرخورَد و بهخودبگیرند! ناشران هم با اضافه کردن تاریخِ شعرهایِ «حساسیتبرانگیز» به آقایان گفتند: با شما نبودیم!
همان بود که بود
گرچه گاه که «جراحت»اش سخت کاری میشد و «در پسِ زانویِ حیرت خاموش» میماند، «سخت بیزار» میشد «از دل و دست و زبان بودن»؛ «جمله تن، چون دُرِّ دریا، چشم» «پای تا سر، چون صدف، گوش» بودن؛ اما، حقیقت این است که شعرش همیشه دل و دست و زبان بود، چشمِ روزگار بود و گوشِ زمانه.
در «شبِ خلوتِ» چهارم شهریور ۶۹ سکوت به خلوتگاهِ شاعرِ آزاده و بزرگِ ما،م. امید، آمد. سکوت چه سرزنشها که نداد بر… «سکوت گریه کرد»، «سکوت ساکت ماند سرانجام». اکنون «چشمانم را اشک پُر کرده است.»
ما که از نسل بعد اخوان هستیم و آغازِ جوانیمان همزمان بوده است با دورانِ رونق شعرِ نو و اقبالِ وسیعِ روشنفکران و جوانان آن روزها به شعر، یعنی سالهایی که شعر، نه در ذاتِ خود، بلکه در واقعیت نیز پیشِ نسلِ جوانِ آن روزگار حقیقتاً «فرشتهی شعر» بود و آشناییمان با نامهایِ شاعران بزرگی چون نیما، شاملو، اخوان، فروغ، شهریار، ابتهاج، شفیعی، نادرپور و… از همان زمان است و بهیکمعنا هرکداممان، بهفراخورِ علاقه و بهاندازهیِ درونمایهمان با شعرهایِ این بزرگان بزرگ شدهایم، ازدستدادنِ عزیزی چون اخوان برایمان چیزی بیش از ازدستدادنِ یکی از قافلهسالارانِ شعر و ادب فارسی است. رفتنِ اخوان چون رفتنِ پارهای از تن ما بود.
زیرا هرچندکه خود دیگر نمیخواند، نسل ما با او خواند:
بیانقلاب مشکل ما حل نمیشود / وین وحی بیمجاهده مُنزَل نمیشود… / من تشنۀ حقیقت محضم، بگو «امید» / بیانقلاب مشکل ما حل نمیشود / (ارغنون، «هشدار…»، مرداد ۱۳۲۷)
هرچندکه خود دیگر «امید» نبود، نسل ما با او باور داشت:
عاقبت حالِ جهان طورِ دگر خواهد شد / زِبَر و زیر یقین زیر و زِبَر خواهد شد / این شبِ تیره اگر روز قیامت باشد / آخرالامر بهر حال سحر خواهد شد… / گوید امید – سر از بادۀ پیروزی گرم -: / رنجبر مظهر آمال بشر خواهد شد / (ارغنون، «درسِ تاریخ»، شهریور ۱۳۲۸)
هرگاه درها به رویمان بسته میشد و دلخسته میشدیم از این دنیا، گوش به «آوازِ کرک»اش میدادیم که میگفت:
… ره هر پیک و پیغام و خبر بستهست. / نهتنها بال و پر، بالِ نظر بستهست / قفس تنگست و در بستهست… /
و با او میگفتیم:
… دروغین بود هم لبخند و هم سوگند. / دروغین است هر سوگند و هر لبخند / و حتی دلنشین آوازِ جفتِ تشنۀ پیوند… /
رازِ دلمان را در «چاووشی»های او مییافتیم و با او صلا میدادیم:
بیا تا راه بسپاریم / بسوی سبزهزارانی که نه کَس کِشته، نِدروده… / بسوی آفتاب شاد صحرائی، / که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جائی. / و ما بر بیکرانِ سبز و مخملگونۀ دریا، / میاندازیم زورقهای خود را چون کُلِ بادام. /
و به سنگینی و صلابتِ آهنگران، همزبان با او، هرچند خود از نفس افتاده بود، میخواندیم:
بیا رهتوشه برداریم، / قدم در راه بیفرجام بگذاریم… /
با او خواب میدیدیم شهری که در آن «دیگر بنای هیچ پُلی بر خیال نیست»، شهری که در آن «فاصلۀ دست و آرزو» «کوته شده» است و «حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست»، شهری که مرغِ سعادتِ افسانهها «آنجا فرود آمده بر بام خانهها». هرزمانکه به وادیِ ناباوری گرفتار میشدیم شعرهایش را چو آیینه در برابر خود مینهادیم و آنگاهکه افق را روشن میدیدیم سرودههایِ او را مستانه میسرودیم. همچو او به «وفا» سجده کردیم و از بیوفاییها به «بیغولههایِ دریغا» غنودیم. و آیا با او شاهنامه را نیز به آخر بردهایم؟
برایِ آنهاکه شاهد نبودهاند یا از یاد بردهاند سوداها و شیدایی دو نسل گذشته را، از فروغ فرخزاد شاهدی بیاورم که بیست و چند سال پیش از این، سخنی دربارهیِ اخوان گفته بود که تا شعر باقی است این داوری همچنان تازه است:
«من گاهگاه شعر او را مانند بغض در گلویم احساس میکنم. شعر او تأسفِ پُرشکوهی است و بویِ زوالِ امیدهایِ سرشار از باور و یقین را میدهد. شعر او آیینهیِ راستگویِ محرومیتها، تلاشها و آرزوهایِ نسلی است که در اوجِ شور و اعتمادش ناگهان خود را فریبخورده و تنها یافت. در شعر او تصاویر انسانها و اشیاء هریک بهتنهایی طنینِ افسونمانندی دارد. قلبِ شعر او، قلبی همگانی است و خاموشترین ضربههایش از آرزویی نجیب و شریف سخن میگوید. او در شعرش خود را مانند عقدهای میگشاید و احساسهایش جهش و نیرویِ شگفتی دارند.»
گویا مقدر چنین بود نسلِ بعد از اخوان نیز که در پیِ آرزوهایی «نجیب و شریف» بود تکرار کند…
***
هرگاهکه دربارهیِ شعر شاملو و اخوان اندیشیدهام، شعرِ شاملو را چون دریا دیدهام و شعرِ اخوان را چون کوه. شعر اخوان چون کوه میماند که در نگاهِ اول و از دور نیز عظمتی افسونکننده دارد اما، تا قدم در آن نگذاشتهای چیزی جز یک کوه نمیبینی. تنها با رفتن به دلِ این کوه است که نیرویِ جادوییاش را درمییابی. با هر گام که در دلِ این کوه پیش میروی، پیچی میخوری، درهای و منظرهای را کشف میکنی و کوهی دیگر و چشماندازی دیگر و صخره سنگی دیگر و کوهی دیگر و… و به بالا که میرسی، میبینی هزار چرخ خوردهای و صدها منظر را تماشا کردهای و از بیشمار جویبارهایِ کوچک و بزرگ گذشتهای اما، در حالِ چرخیدن به دورِ همان کوه بودهای. ازهمینروست که نهتنها سخن گفتن از همهی جنبههایِ شعرِ اخوان در یک مقاله ممکن نیست، بلکه فهرست کردن موضوعهایی که میتوان به آن پرداخت نیز کاری است مشکل. نگارنده از میانِ این موضوعها دو نکته را برگزیده است که بهاختصار به آن خواهد پرداخت. یکی موضوعِ تراژدیِ زندگی در شعرهایِ اخوان و دیگر شعرهایِ عاشقانه و «احیاناً طورِ دیگر» اوست. و بیان این نکته را بیفایده نمیدانم که از میانِ شاعرانِ معاصر تنها فروغ را در این دو زمینه به اخوان نزدیک میبینم.
اخوان و تراژدیِ زندگی
اخوان بهذاتِ خود انسانی تراژیک نبود، بلکه در عصر و زمانی تراژیک به دنیا آمد و با ذهنِ خلاق و بسیار حساساش این زندگی را با صمیمیتی هرچهتمامتر، همانگونهکه دیده بود و زیسته بود، در شعرهایش نمایاند. ازهمینروست که در سرفصلِ از این اوستا، شعرِ «حنظلیِ» ارغنون را میآوردکه با این بیت ختم میشود:
مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید / پرورده این باغ، نه پرورده خویشم /
وجه تراتژیکِ زندگی در زبانِ فاخر و پُرصلابتِ اخوان آنچنان سنگین و زیبا بیان شده و آنچنان کوبنده و تکاندهنده است که هر واژه و هر تصویرش بندبندِ وجودِ انسان را میلرزاند:
نفس، کز گرمگاهِ سینه میآید برون، ابری شود تاریک. / چو دیوار ایستد در پیشِ چشمانت. / نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم / زِ چشمِ دوستانِ دور یا نزدیک؟ /
لحظهای تأمل در این تشبیه و در این شرحِ کوتاه اما، عظیمِ غربت و بیپناهیِ انسانِ فاجعهدیده نفس را به شماره میاندازد. و آنگاهکه این انسانِ تنها را، یعنی همان انسانی که «تنهاییِ بزرگ»اش را «نه خدا گرفت» و نه «شیطان»، مینماید – آنهم در چند کلمه – نفس در سینه حبس میشود:
منم من، سنگِ تیپاخورده رنجور. / منم، دشنامِ پستِ آفرینش، نغمه ناجور. /
آخرِ شاهنامه و از این اوستا (بهخصوص از این اوستا) درحقیقت سوگنامههاییاند در تراژدیِ زندگی. ضجهّی شریفانهاش را ببینید:
در مزارآبادِ شهرِ بیتپش / وایِ جغدی هم نمیآید به گوش، /… آهها در سینهها گم کرده راه، / مرغکان سرشان بزیرِ بالها. / در سکوتِ جاودان مدفون شدهست / هرچه غوغا بود و قیلوقالها. / آبها از آسیا افتاده است، / دارها برچیده، خونها شستهاند. / جایِ رنج و خشم و عصیانِ بوتهها / بشکُبنهایِ پلیدی رُستهاند. / مشتهایِ آسمانکوبِ قوی / واشدهست و گونهگون رسوا شده ست. / یا نهان سیلیزنان، یا آشکار / کاسه پستِ گدائیها شدهست. /… این شب است، آری، شبی بس هولناک؛ / لیک پشتِ تپه هم روزی نبود. / باز ما ماندیم و شهرِ بیتپش / و آنچه کفتارست و گرگ و روبهست. /… در شگفت از این غبارِ بیسوار / خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم. / آبها از آسیا افتاده؛ لیک / باز ما با موج و توفان ماندهایم. / هر که آمد بارِ خود را بست و رفت. / ما همان بدبخت و خوار و بینصیب. / زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟ / زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟ /
و «مرداب» را چه تلخ تراشیده است، و ببینید قدرت تصویرسازی را:
در سکوتش غرق، / چون زنی عریان میانِ بسترِ تسلیم، اما مرده یا در خواب، / بیگشاد و بستِ لبخندی و اخمی، تن رها کرده است / پهنهور مرداب. /
از مجموعهی از این اوستا فقط یک نمونه بیاوریم که در ترسیمِ تراژدیِ زندگی بهتنهایی با این دفتر و همهی دفترهایِ اخوان برابری میکند. از شعرِ «نوحه». شعری که با خواندنِ آن مهرههایِ پشتِ انسان از حسِ هستی تیر میکشد:
امروز، / ما شکسته، ما خسته، /ای شما بجای ما پیروز، / این شکست و پیروزی بکامتان خوش باد، / هرچه فاتحانه میخندید؛ / هرچه میزنید، میبندید؛ / هرچه میبَرید، میبارید؛ / خوش بکامتان اما، / نعشِ این عزیزِ ما را هم بخاک بسپارید. /
شعرهای عاشقانه و «اخلاقی» و احیاناً «طورِ دیگرِ» اخوان
هرگاه سخن از زبانِ اخوان درمیان بوده است، بسیاری بهحق به وجهِ حماسی و فاخرِ زبان او که ریشه در درختِ تنومند و کهنسالِ شعرِ فارسی دارد اشاره کردهاند. اما، شاید به نازکخیالیهایِ اخوان کمتر عنایت شده است. ازهمینرو بد نیست دو نمونه از شعرهایِ «وهمی» و عاشقانهی اخوان را بیاوریم که به لطافت هوایِ سحری است. این دو نمونه نهتنها جنبههایِ نویِ زبانِ اخوان را نشان میدهد بلکه مبینِ این حقیقت نیز هست که اخوان در هر زمینهای «زورآزمایی» کرده است، با دستی پُر سوسن و نسرین بازگشته و نشان داده است که بهتماممعنا شاعر است و زباناش جز شعر چیزِ دیگری نیست.
نخست یکی از ترانههایِ دوبیتیاش را ذکر کنیم:
سرِ کوهِ بلند آمد حبیبم. / بهاران بود و دنیا سبز و خرّم. / در آن لحظه که بوسیدم لبش را / نسیم و لاله رقصیدند با هم. /
کدام شاعرِ نوپردازی را سراغ دارید که بتواند چنین وهمِ زیبایِ سوررئالیستی را با چنین آهنگِ دلنشینی با این سادهترین واژهها خلق کند؟
حال شعرِ «دریچهها» را نقل میکنیم که از دردی کهنه و جانسوز میگوید اما، با سادهترین واژهها و روانترین تعبیرها. وجهِ نزولِ این شعر را نمیدانیم اما، میدانیم تا آخرین سالهایِ عمرش اخوان این شعر را به مناسبتهایی میخواند که خبر از التیام نیافتنِ زخمی کهنه یا عشقی اسطورهای میدهد:
ما چو دو دریچه، روبرویِ هم، / آگاه ز هر بگومگویِ هم. / هر روز سلام و پرسش و خنده، / هر روز قرارِ روزِ آینده. / عمر آینه بهشت، اما… آه / بیش از شب و روزِ تیر و دی کوتاه / اکنون دلِ من شکسته و خستهست، / زیرا یکی از دریچهها بستهست. / نه مِهر فسون، نه ماه جادو کرد، / نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد. /
در مؤخره مانندی که بر چاپِ دومِ ارغنون نوشته است با سرخوشی و طنزِ خاصِ خود میگوید: «اما درخصوصِ جنبههایِ بهاصطلاح «اخلاقی» و احیاناً «طورِ دیگرِ» بعضی ابیات و غزلها: اولاً میخواهید باور بفرمائید و میخواهید نه، ولی بخدا و انبیا و اولیا و… من نه پَر و بال فرشتگان دارم، نه حس و حال ایشان را، باور کنید عین حقیقت را میگویم میتوانید در عکسهایِ من این فقره بیپَروبالی را بهرأیالعین ملاحظه فرمائید و… ولی من یک خصلتِ شناخته اما نایاب یا لااقل کمیاب دیگر هم میکوشم و میخواهم داشته باشم: بیریائی، همینم که هستم… باری… صحبت از «اخلاقیات» کتاب بود و راستی و بیریائی میخواهم بگویم که بقولِ قائلش:
هیچکس بی دامن تر نیست، اما پیشِ خلق / دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکندهایم.»
حقیقتی است. اخوان در همهی عرصههایِ زندگی بیریا بود. همان بود که بود. در میهنپرستیاش و علاقهیِ بیحدش به این بوموبر و فرهنگِ باستانیاش. در عشقاش به زبانِ فارسی. در شیداییاش به زندانِ قافلهی ادبِ فارسی. در نفرتاش به هرچه زیا و فریب بود و… در زمینههایِ «اخلاقی و احیاناً طورِ دیگر» هم.
اخوان تمنیاتِ مردانهاش را با سرخوشی و بیپرواییِ خاصِ خود در شعرهایش گفت و بازگفت. اما، زبانِ اخوان در این زمینه هم درعینِ زمینی بودن، زبانی است فاخر و نجیب. درعینِ سادگی نه آن زبانِ ایرج میرزایِ آزاده است، نه لحنِ دریده و گستاخانهیِ برخی از معاصراناش را دارد و نه البته زبانِ اسطورهای شاملوست دربارهیِ زن. در شعرِ «دیدمش…» که حدود بیست و دو سالگی سروده، با ملاحت فراوان صحبت از عشقی میکند که هر جوانِ آن روز تجربهاش کرده است:
ناگهان در کوچه دیدم بیوفای خویش را / باز گُم کردم ز شادی دستوپایِ خویش را… / چون گلی مهتابگون در گلبنی از آبنوس / روشنی میداد مشکین جامههایِ خویش را / گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکش / تا بپوشد خندههایِ نابجای خویش را /
در شعرِ «از آخرین دیدار» با سادهترین واژهها و دلنشینترین تعبیرها با چنان لطافتی از احساسی سخن میگوید که میتواند هزاران آخرین دیدارِ گذشته و آینده باشد:
چو گل در دستِ بیدادِ تو پرپر شد نگاهِ من / چنان کاندر سرایِ سینه ره گم کرد آهِ من / پلنگِ خشمگینی دید این آهویِ صحراگرد / چه زود از نیمهره برگشت سرگرداننگاهِ من / دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیآید / چو با آن کولیِ خوشبخت میآئی براهِ من /
در «داستانِ عشق ما» با چیدنِ استادانهیِ معمولیترین واژهها و استفادهیِ ماهرانه از هجاها و واژهها آنچنان موسیقی و آهنگی پدید میآورد که پنداری بدیعترین و لطیفترین آوازهاست:
ترک من، شیرین من، محبوب من، معبود من / قمری من، کبک من، طاووس من، جیران من / رحمت آور، منهم آخر آرزویی داشتم / گرچه جانبازم، ولی بازی مکن با جان من /
گفتنی است که نخستین شعرِ زمستان شعری است عاشقانه و «احتمالاً طورِ دیگر». اما، چه شریف است و چه نازنین:
گاهی سکوتی بود، گاهی گفت و گوئی / با لحن محجوبانه، قولی، یا قراری / گاهی لب گستاخ، یا دستی گنهکار / در شهرِ زلفی شبروی میکرد، آری / من بودم و توران و هستی لذتی داشت /
حتی شعرِ «هرجا دلم بخواهد» که بیپرواترین شعر از نوعِ شعرهایِ «اخلاقی و احتمالاً طور دیگر» اخوان است و در آن از ناگفتنیترین چیزها سخن بهمیان میآید، نهتنها مشمئزکننده نیست، بلکه دنیایی از صفا و سرزندگی و پاکدلی در آن موج میزند، شعر در نهایتِ زیبایی است؛ واژهها بهحقیقت گلواژهاند؛ شاعر غزلی شاد به لب دارد، هرآنچه دیگران پوشند او برآفتابکرده و عریان و رند به میدان آمده است:
تو خنده زن چو کبک، گریزنده چون غزال، / من در پیَت چو در پی آهو پلنگ مست / وانگه ترا بگیرم و دستان من روند / هرجا دلم بخواهد، آری چنین خوشست /… تو شوخِ پندگوی، بخشم و بناز خوش / من مستِ پندنشنو، بیرحم، بیقرار / وآنگه دگر تو دانی و من، وین شب شگفت / وین کنجِ دنج و بستر خاموش و رازدار. /
پایانِ سخن اینکه اخوان در شعرهایش از مردم بسیار شکوه کرد، گاه با خشونت و تندی نیز اما، همواره مردمِ این «کهن بوموبر» را دوست داشت، بهحدِ پرستش، نهیبِ خشمگینانهاش نه از نفرت که «دلی پاکروتر از آیینه» داشت، بلکه از عشق بود. دوزخ، اما سرد را با این خطاب به مردم به پایان بُرد:
مردم!ای مردم، / من اگر جغدم، به ویرانْبوم، / یا اگر بر سر / سایه از فرّه هما دارم، / هرچه هستم از شما هستم؛ / هرچه دارم، از شما دارم. / مردم!ای مردم، / من همیشه یادمست این، یادتان باشد… /
شهریور ۶۹
*چاپِ دوم این کتاب در سال ۱۳۷۹ (همراه با تجدید نظر، اصلاحات و اضافات) بهاهتمامِ مرتضی کاخی ازسویِ انتشارات زمستان منتشر شد.
از: گویا