وقتی قصابان گریه می‌کنند!

چهارشنبه, 15ام بهمن, 1399
اندازه قلم متن

دوست سالیان جوانی من است. دوست سال‌های پرشوری که می‌خواستیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. اما فلک طرحی دیگر انداخت! طرحی که او را سال‌ها قفل‌بند زندان کرد و من را قفل‌بند مهاجرتی تلخ و ناخواسته.

سال‌ها بعد زمانی که از اعدام‌های دسته‌جمعی جان به‌سلامت برد، نخستین بار که عکس‌اش را دیدم دیگر نشانی از آن شادابی جوانی نبود. چهره‌ای درهم ریخته با موهایی که بسیار زود تن به برف زمستانی سپرده بودند. اما نخستین کلامی که در تلفن گفت روح تسخیرناپذیرش را شناختم. خود او بود.

«رنج زندان من در برابر رنج مادران فرزند از کف‌داده، پدران قامت به درد خم‌کرده بسیار ناچیز است! در برابر بچه‌هایی که به اشاره انگشتی در چپ و راست دهلیزهای اوین ایستادند! چپ و راستی که یکی به سلول‌ات برمی‌گردانید و دیگری به طناب‌های آماده‌ی دار. تلخی آن لحظات همیشه با من است.»

رابطه‌ی سالیان باز از طریق تلفن برقرار شد. رابطه‌ای که برای من حکم آبی گوارا بر لبی تشنه داشت. تمام این سال‌ها او برای من آئینه‌ی تمام‌نمای سرزمینی است که حتی شنیدن نام‌اش قلم را به آتش می‌کشد و بر زبان آوردن نام‌اش بدون لرزش دل و دهان ممکن نیست. سرزمینی که نخستین بار با پاهای کودکی رفتن در خاکی که از آن من و پدران من بود را تجربه کردم. خاکی که چون هرکول از آن نیرو می‌گرفتم و قدرت می‌یافتم. حسی از اعتمادبه‌نفس مانند صاحب‌خانه‌ای که در حیاط خانه‌اش می‌گردد، حسی که هرگز در غربت احساس نکردم. حسی از عشق، سرشاری، توانستن. حسی تاریخی عجین‌شده با نام‌ها و رشادت‌ها، رنج‌ها، شکست‌ها و پیروزی‌ها.

دیشب باز زنگ زد چهره‌ای افسره و صدایی سخت غمگین. بی‌مقدمه پرسید «آیا گریه قصاب را دیده‌ای؟»

تعجب کردم! «نه ندیده‌ام». خنده تلخی کرد «من امروز قصاب محل‌مان را دیدم که پشت پیشخوان‌اش اشک می‌ریخت!» می‌پرسم «همان ایوب قصاب سر کوچه‌مان؟» می گوید «بله خیلی پیر شده من هرگز گریه او را ندیدم. اشک در چشم‌اش حلقه زده بود می‌گفت امروز وقتی مشتری‌ها را راه می‌انداختم متوجه شدم زنی رو گرفته و پیچیده در چادر مرتب از مقابل دکان عبور می‌کند به داخل می‌نگرد و می‌گذرد. وقتی همه مشتری‌ها رفتند به آهستگی و با نوعی خجالت وارد مغازه شد. زنِ نسبتاً جوانی بود. شناختم شوهرش را چند ماهی است به‌خاطر اعتیاد و کاری که نمی‌دانم چیست زندان کرده‌اند. او مانده با دو بچه‌ی خردسال. با گریه گفت “آقا ایوب می‌شود این گوشت را از من بخرید؟” از زیر چادرش تکه گوشتی پیچیده در کاغذ را بیرون آورد بر پیشخوان نهاد. گویی برق‌ام گرفته باشد بی‌اختیار پرسیدم چرا؟ گفت: “گوشت نذری است امروز در خانه آوردند خواهش می‌کنم بردارید پول‌اش را به من بدهید تا برای بچه‌ها نان بخرم.” هرگز در تمامی این سال‌ها چنین مستأصل نشده بود نمی‌دانستم چه باید بکنم. گفتم گوشت‌تان را بردارید پول نان چقدر می‌شود؟ دستش را دراز کرد گوشت را برداشت و گفت: “من برای گدایی نیامدم از شما خواستم این گوشت را بخرید! قصد برگشتن کرد! گفتم بدهیدش داد و گفت بِکِشیدش! چهار صد گرم بود. حساب کردم و پول را به دستش دادم. گفتم فردا چه می‌کنید؟ نگاه تلخی کرد و گفت “این پول نان یک هفته می‌شود تا آن وقت هم خدا کریم است. خدا عوض‌تان بدهد.” برگشت به آرامی از در خارج شد. همان زنی که پیش پای تو بیرون رفت.

من بیرون آمدن آن زن را ندیدم! بیچاره‌گان هرگز دیده نمی‌شوند. می‌پرسد “احمد آقا آیا هرگز چنین روزی را تصور می‌کردی؟” چیزی نمی‌گویم دردمندتر از آن‌ام که سخنی بر زبان بیاورم. هنوز گوشت نذری بر کفه‌ی ترازوست! نمی‌توانم نگاه کنم گویی دو کودک بر ترازو نشسته‌اند. دردی در قلم می‌پیچد. گوشتی نمی‌خرم بغض کرده بیرون می‌آیم. با این سرزمین چه رفته است که قصابان هم گریه می‌کنند!»

ابوالفضل محققی

از: گویا


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.