دکتر اسماعیل یزدی که چگونگی تشخیص سرطان دکتر مصدق را اینگونه بیان می کند: دراوایل پاییز(آبانماه)۱۳۴۵،آقای هدایت متین دفتری (نوه ی دختری آقای دکتر مصدق)به اینجانب مراجعه و با آشنایی های قبلی که داشتیم به من گفتند: «پدربزرگم،آقای دکتر مصدق مشکلی در فک بالا و سقف دهان دارند که بنابر نظر متخصص گوش و حلق و بینی،آقای دکتر«ن»که ایشان را ویزیت کردهاند،به نظر یک آبسه میآید معذالک توصیه کرده اند که یک متخصص آسیب شناسی و جراحی دهان و فک و صورت ایشان را ببیند،آیا شما آمادگی دارید که اگر اجازهی لازم را از مقامات سازمان امنیت بگیریم از ایشان در احمدآباد عیادت کنید؟» با اشتیاق، افتخار و علاقه،آمادگی خود را اعلام کردم و قرار شد اقدامات لازم را برای کسب اجازه انجام داده و به من اطلاع دهند.چند روز بعد مراجعه و تاریخ و قرار رفتن به احمدآباد را گذاشتیم.
از شرایط این بود که دوربین نیاوریم و از وسائل فقط کیف پزشکیام همراه باشد.در عین حال به ایشان گفتم که مایلم دخترم را، که در آن موقع حدود ۷ سال داشت،با خود بیاورم که قبول کردند.
روز موعود (جمعه یی بود) ایشان آمدند و با هم رفتیم احمدآباد،قبلا لوازم ضروری برای انجام اقدامات ابتدایی و ویژه را که پیش بینی کرده بودم در کیف همراه گذاشته با خود بردم.
در احمدآباد از کنترل های امنیتی و بازرسی گذشتیم و از خیابانی که منتهی به ساختمان میشد،وارد قلعه شدیم.در سمت راست و اواسط خیابان ساختمانی بود که گفته شد آقای دکتر مصدق آن را برای مدرسه ی احمدآباد ساخته اند ولی فعلا مقر پادگان نظامی و محل اقامت مأموران ساواک شده است.ضمنا در طبقه ی پایین ساختمان یک داروخانه و درمانگاه ساده،برای پذیرایی بیماران وجود دارد که روزهایی که آقای دکتر غلام حسین مصدق به دیدن«آقا»می آیند به علت مراجعه ی روستاییان رونق خاصی پیدا میکند.بیماران معاینه شده در صورتی که نیاز به جراحی و یا بستری شدن داشته باشند،با بیمارستان نجمیه اعزام میشوند.
در داخل ساختمان به اطاق ایشان که محقر و دارای فضایی محدود بود رفتیم. ابر مرد تاریخ معاصر ایران را با همان وقار و صلابتی که زمان دانشجویی و جریانات ملی شدن صنعت نفت افتخار دیدنش را داشتم، یافتم.پس از تعارفات اولیه،اشاره کردم که هنگام نخستوزیری هم به عنوان نمایندهی دانشجویان دانشکده ی دندانپزشکی همراه با نمایندگان دانشجویان دانشکده های دیگر افتخار دیدارشان را داشته ام.عکس العملی نشان ندادند ولی پس از مکث کوتاهی،قبل از این که ایشان را معاینه کنم،سوال کردند:«آقای دکتر آیا بار قبل که مرا دیدید،راضی از پیش من رفتید؟»پس از پاسخ مثبت اینجانب و خنده ی همیشگی خاص خود گفتند:«حالا میتوانم با خیال راحت دهانم را برای معاینه باز کنم.»در معاینه ی بالینی،ضایعه ی برآمده ی کام ایشان به نظر تومور آمد و بایستی نمونهبرداری میشد.موضوع را با آقای دکتر غلام حسین مصدق فرزند ایشان که حضور داشتند،در میان گذاشتم و قرار شد انجام شود.
-چون ظهر و وقت ناهار بود-ایشان دعوت کردند که اول ناهار بخوریم،لذا به اطاق کوچکی که در آن یک میز و چند صندلی قرار داشت،هدایت شدیم.
سر میز غذا آقای دکتر غلامحسین مصدق،خواهرشان خانم متین دفتری (منصوره خانم)،آقای هدایت متین دفتری اینجانب و دخترم بودیم. یادم هست که غذا لوبیا پلو بود و پلو را گذاشتند وسط میز. آقای دکتر مصدق شخصا غذا را در بشقاب میهمانان میگذاشتند.ابتدا از کوچکترین فرد که دخترم بود،شروع کردند تا به ترتیب و در آخر سهم خود را کشیدند.
پس از صرف ناهار، خوشبختانه چون پیش بینی های لازم را از نظر بردن وسائل کرده بودم،با انجام بیحسی موضعی، نمونه برداری از ضایعه ی به وجود آمده در کام آقای دکتر مصدق به عمل آمد.
بعد از ظهر عازم تهران و ترک احمدآباد شدیم.آقای دکتر مصدق با تواضع خاص خود،تا درب قلعه ما را مشایعت کردند.در موقع خداحافظی به ایشان گفتم: انشا اللّه هفته ی آینده که نوع ضایعه معلوم شد، داروی لازم را می آوریم و ظاهرا چیز مهمی نیست. ایشان بلافاصله گفتند:امیدوارم خبر خوبی برای من بیاورید.هنوز من در حال اشاره به این بودم که چیز مهمی نیست و…ایشان گفتند:امیدوارم سرطان باشد!…من واقعا یکه خوردم و ادامه دادند که:من از این وضع تنهایی و زندگی خسته شده ام!
روز بعد نمونه ی برداشته شده به بخش آسیب شناسی فک و دهان دانشکده ی دندانپزشکی دانشکدهی تهران برده شد و پس از طی و انجام مراحل آزمایشگاهی و تهیه ی مقطع مورد نظر،آزمایش میکروسکپی به عمل آمده و«ترانزیشنال کارسینوما» (ضایعهی بد خیمی که مشی کند دارد و در فک بالا بیشتر از پوشش داخلی سینوس منشاء میگیرد)،تشخیص داده شد.
لام میکروسکپی آماده شده را برای مشورت و نظرخواهی نزد مرحوم دکتر آرمین،استاد فقید آسیب شناسی دانشکده ی پزشکی تهران،بردم و تشخیص را تأیید کردند.نتیجه،با آقای دکتر غلامحسین مصدق در میان گذاشته شد و قرار شد جمعه ی بعد به احمدآباد برویم و محل نمونه برداری و ضایعه را بررسی بیشتری بکنیم.
در ملاقات بعدی هم دخترم را همراه بردم. بعد از ناهار آقای دکتر مصدق یادداشت کوچکی برای دخترم نوشتند و با امضای کاریکاتوری خودشان و یک کادو که قبلا آماده کرده بودند،به او دادند.
واکنش ایشان نسبت به نتیجه ی آزمایشات و تشخیص عادی بود.هفته ی بعد برای بررسی بیشتروتهیه ی نمونه عمیق تر ازمحدودهی ضایعه،ایشان را در بیمارستان نجمیه بستری کردند و سپس تحت بی حسی موضعی،توسط یکی از متخصصین گوش و حلق و بینی نمونه برداری از ضایعه در داخل سینوس را انجام دادند که نتیجه و تشخیص همان شد که در نمونه برداری از کام به عمل آمده بود و مشخص شد که ضایعه از سینوس به اطراف تهاجم پیدا کرده است.
متعاقب این اقدامات و ارسال لامه ای میکروسکپی برای مشورت به مراکز خارج از کشور توسط آقای دکتر غلامحسین مصدق (لوزان-سویس)و تأیید تشخیص متخصصین ایرانی،مشاوره ی پزشکی با حضور متخصصین مختلف در بیمارستان مهرتشکیل شد و درمانهای:جراحی،رادیو تراپی و شیمی درمانی مطرح مورد بحث قرار گرفت.
در نهایت با وجود اختلافات نظرموجود بین حاضرین در جلسه ی مشاوره،رادیو تراپی به اجرا درآمد.چند روز بعد از انجام رادیو تراپی آقای دکتر غلامحسین مصدق با اینجانب تماس گرفتند و اظهار داشتند که دهان«آقا»به شدت زخم شده و قادر به تغذیه نیستند و فوق العاده ناراحت اند…در این موقع آقای دکتر مصدق با مجوز مقامات امنیتی و دربار،در منزل آقای دکتر غلام حسین مصدق در خیابان کاخ سابق اقامت داشتند، به عیادت ایشان رفتم. آنچه که پیش بینی میکردیم عارض شده بود.
به آقای دکتر غلامحسین مصدق گفتم:«شنیده ام که شاه برای اعزام ایشان به خارج موافقت کرده است،این موضوع را با «آقا»مطرح کرده اید؟»گفتند:بله با اینکه امکان بردن و بستری کردن ایشان در بیمارستانهای سوئیس به خصوص درلوزان که چند دوست پزشک درآنجا دارم به سهولت امکان پذیر است، معذالک وقتی که موضوع را با ایشان در میان گذاشتم،با پرخاش گفتند:«چرا به خارج بروم؟ پس شماها که ادعای طبابت میکنید و در خارج هم تحصیل کرده اید،چکاره اید؟اگر واقعا طبیب هستید،همینجا مرا معالجه کنید. من با مردم چه فرقی دارم،مگر دیگران که بیمار میشوند،برای معالجه به خارج می روند…؟»حتا در مورد اوردن پزشک نیز از خارج که اجازه ی آن از شاه گرفته شده است، به شدت مخالفت کردند و گفتند«لعنت خدا بر من و هر کسی که در این زمان بخواهد مخارج زندگی چندین خانواده ی این مملکت فقیر را صرف آوردن دکتر برای معالجه ی من از خارج کند…»(۱)
به بیان دیگر، مصدق را عارضه ای افتاد و غده ای بر صورتش هویدا شد…. و اما از برای درمان پدرش، غلامحسین خان بدون ان که از او بپرسد، خود توسط پرفسور یحیی عدل، از شاه تقاضا کرد که اجازه دهد او را روانه دیار فرنگ کند و شاه نپذیرفت و پیام داد می توانند برای شفایش ازهر پزشک متخصصی که مایل باشند دعوت به ایران کنند. هنگامی که پسر کلام شاه را به پدر بازگو نمود، مصدق سخت برآشفت و به پسرش پرخاش کرد و گفت: « که به تو گفت من قصد سفر به فرنگ را دارم؟ غلط کردی سرخود از شاه اجازه گرفتی. اصلاً نیازی به متخصص از فرنگ نیست که شاه اجازه بدهد یا ندهد. ابداً لازم نیست کسی را از خارج بیاورید و من هم پایم را از این مملکت بیرون نخواهم گذاشت…»
به هنگام بیماری مصدق، با کسب اجازه از شاه، به همراه محافظینش که همچو سایه به دنبالش بودند، برای درمان به تهران آمد. در خانه غلامحسین خان مسکن گزید. خود در طبقه اول و نگهبانان در اطاق دفتر، در طبقه هم کف، .. اقوام می توانستند به عیادت او آیند و مأمورین، چه در خانه و چه در بیمارستان اسامی را می پرسیدند، می نوشتند و گزارش می دادند.(۲)
سَتاره فرمانفرمائیان می نویسد: آرزومند دیدار دو باره ای با دکتر مصدق بودم، که می توانست آخرین دیدار باشد. هر بارکه یکی از فرزندان مصدق به احمد آباد می رفت، درخواست می کردم که همراه او بروم. می گفتم که می توانم خود را دختر مصدق جا بزنم. اما آنها می گفتند که ساواک همه چیز را می داند و همه کس را می شناسد و این کار غیر ممکن است. حالا در( آبان ۱۳۴۵) ناگهان خبر دادند که می توانم به خانه خیابان کاخ بروم و از پسر عمه ام دیدار کنم.
روز بعد مشتاقانه به خیابان کاخ رفتم. احمد مرا به اطاق او برد، که گوشه تاریکی در یکی از زوایای خانه بود. شیروطن دریک تخت خواب بیمارستانی نشسته، رو تختی های سفید دور و بر بدن اش را می پوشاند و در کنارش میزی پراز دارو قرار داشت. کنار تخت ایستادم. احمد گفت:- پدر، ستاره آمده. همیشه سراغ تان را می گرفت و علاقه مند دیدارتان بود!…
صورت کشیده ومهربان اش، که برای بسیاری ازایرانیان یادآور دوران مبارزه و سرفرازی ملی بود، دراثر سال خوردگی وسال های پر درد تبعید و انزوا و تنهایی چندان ضعیف شده بود که گویی کرباسی زرد رنگ را درچهره اش کشیده باشند. دماغ دراز و معروف او، حالا همچون تیغه ای سنگی می نمود که از دشت صورت اش بیرون زده باشد. حفره های سیاه چشمان اش به نظرچون غار می آمد و گرد وغبار مرگ دراین دشت پراکنده بود. با تلاش بسیار کمی خود را جا به جا کرد. بوسه ای از گونه ام گرفت. لبخندی زد و گفت:
دختر دایی، دختر دایی جان، از دیدن تان خوش حالم.
صدای اش زمزمه بریده ای بود. اما همچنان محکم و پر اقتدار. از چشمان اش هنوز درخشش هشیاری می جهید و زنده و پر انرژی می نمود و با شگفتی می دیدم که از درون تغییری نکرده و شخصیت او استواری همیشگی اش را حفظ کرده است.» (۳)
شیرین سمیعی ادامه می دهد: از میان پزشکانی که برای درمانش دعوت شدند، اسامی دکتر احمد فرهاد و دکتر اسمعیل یزدی را بخاطر می آورم، چون هر دو را از پیش دیده بودم و می شناختم. مصدق دهانش را گشوده بود و دکتر یزدی در حین معاینه به او گفت شما مرا بخاطر نمی آورید، من در زمان نخست وزیری شما یکبار به ملاقاتتان آمدم. عضو اتحادیه دانشجویان بودم ودر خواستی داشتیم. مصدق تا این سخنان را از او شنید، فوراً دست هایش را پس زد و دهان خود را بست و با تبسمی به او گفت:« آقای دکتر، پیش از معاینه، بهتر است اول بفرمائید تا بدانم آیا در آن زمان درخواستتان را انجام دادم یا خیر؟»
غده را سرطانی تشخیص دادند. عده ای از بزرگان موافق عمل جراحی بودند وعده ای مخالف آن. پس از شور، تصمیم برآن شد که غده را بیرون آورند و به این منظور بیمار را به بیمارستان نجمیه بردند. عجب آن که پس از عمل جراحی، حال مصدق روز به روز وخیم ترمی شد و ناچار از او همچنان پرستاری کردند تا روزی که چشم از جهان فرو بست.» (۴)
«صبح روز مرگ مصدق (چهاردهم اسفند ماه ۱۳۴۵) به بیمارستان رفتم، در راهرو به خانم پرستاری بر خوردم که دیده بودم چه سان از جان و دل به او می رسید. نامش را از یاد برده ام اما چهره اش را همچنان بخاطر دارم. از من پرسید:« می خواهید او را ببینید؟» من سری تکان دادم، او مرا به سمت اتاقی هدایت کرد و دربش را گشود. من به درون رفتم و خانم پرستار درب را بر روی من بست و خود بیرون شد. من ماندم و او، در سکوتی ژرف که فضا را می پوشاند. خاموشی سنگین بود ومن بار وزنش را با تمام وجود، در درون و برون خود احساس می کردم. برای نخستین باردر زندگی، خود را با پیکر بی جانی در یک چنین سکوتی تنها می یافتم. می دانستم که این آخرین خلوت ما است و اما نمی دانستم که چه بایدم کرد.
تختخوابی در گوشه اتاق و او برروی آن، لابد رو به قبله، دراز کشیده بود و ملافه سفیدی سراپایش را می پوشاند. مدتی بی حرکت در کنارش ایستادم و غرق در همان سکوت عمیق تماشایش کردم، سپس جرأت یافتم و آهسته ملافه را از روی صورتش پس زدم، تا به آن روز جز بر روی پرده سینما مرده ای ندیده بودم. چشم براو دوخته، تماشایش کردم می دانستم که آن اتاق و آن سکوت را برای همیشه بخاطر خواهم سپرد. خفته بود در خوابی که بیداری نداشت و من همچنان در کنارش ایستاده بودم، مدتی گذشت تا به خود آمدم و دیدم که اشگ می ریزم.
برای اولین بار پس ازمرگ پدرم درسوگ کسی گریه می کردم، در سوگ پیر مرد برک پوش عبا به دوش تنهائی که بالاجبارهرروز دراحمد آباد، کنج حیاط می نشست وافسوس شکست نهضتش را می خورد، نه درسوگ آن مصدق مبارزی که نفت را ملی کرده بود، چرا که او نیازی به اشگ من نداشت. سال ها بود که ملت ایران درماتم از دست دادنش عزادار می بود. من به حال خود اشگ می ریختم که در میان اغیار تنها مانده بودم، برای آن بزرگوار پر مهری که سایه بر سرم افکنده بود و هیچ زمان رهایم نساخت…» ( ۵ )
زنده یاد پروانه فروهر(۶) واپسین دیدار خود را از مصدق اینگونه شرح می کند:« دکترغلام حسین خان مصدق تلفنی پیرامون وصیت پیشوا با هویدا صحبت کرد و نتیجه این شد که اجازه دفن در گورستان شهدای سی ام تیر به رغم وصیت مصدق داده نشد و پس از مشورتی کوتاه، فرزندان تصمیم به خاکسپاری در تبعید گاه گرفتند. جسم بی جان مصدق، آن راه گشا، آن دشمن شکن که هراس از شکوه خاطره اش نیز شاه را به لرزه وا می داشت، به آمبولانس منتقل گردید. نزدیک در بیمارستان، دربان قدیمی گوسفندی قربانی کرد و سپس به راه افتادیم. آمبولانس آژیرکشان وبا سرعتی سرسام آور می رفت و انگشت شمار یاران مصدق و نزدیکانش در خطی ازاشک او را دنبال می کردند.
در ابر آلود غمناک آن صبح به سوی احمد آباد روان شدیم. گریه امانم نمی داد. با خود می اندیشیدم که چه روزها و چه شب ها آرزوی دیدار پیشوا در احمد آباد در دلم پرکشیده و اینک راهی احمد آباد، ولی چه تلخ و دردناک. جاده اتوبان و سپس جاده قزوین. در دوراهی آبیک وارد جاده خاکی شدیم. من در ذهنم احمد آباد را بارها تصویر کرده بودم و عجیب که آن تصویر چقدر با واقعیت نزدیک بود. جاده ای خاکی، ریل راه آهن و دشت زیر گندم. آبی که خروشان از چاهی بدر می آمد و از بلندی فرو می ریخت و سرانجام در بزرگ رنگ و رو رفته قلعه احمد آباد، یکی پس از دیگری رسیدیم.
پس از رسیدن آمبولانس، روستاییان احمدآباد ازهرسودوان دوان به قلعه آمدند.»(۷)
« همه خیال می کردند که آقای » برای عید به احمد آباد بازگشته است . پس از وقوف به واقعیت ، زنها به مانند این که عزیزترین کسان خود را از دست داده اند، زاری می کردند. یکی میگفت :« نگویید یک آدم مرده، بگویید یک عالم مرده»… مدرسه دهات تعطیل شد دختران و پسران خردسال دسته دسته می آمدند و بابا بابا می کردند. عده ای از پیران به طور غیرمتررقبه تک تک با قرآنهای خود ظاهر شدند و جنازه را که توی یک اطاقک چوبی در باغ غرق در گل های قرمز و سفید و با شاخه های سبز به رنگ پرچم ایران بود. اطاقکی که برخی روزهای زمستان را در آن جا می گذرانید واز آنان پذیرایی می کرد احاطه کرند و به قرائت قرآن مشغول شدند.. آسمان ابری و غمگین بود و ابهت خاصی به این وضع می داد»(۸ )
«پیرمردی که کلاه نمدی بر سر و چهره ای مهربان داشت، گریه کنان آمد و گوشه دیوار نشست و در تمام مدت آیه هایی که از قرآن قرائت کرد. چنان صمیمی می خواند که غلط ادا کردن زیر و بم کلمات را از یاد می بردی. پشت اتاقک چوبی سبز رنگ متحرکی که روی جوی آب قرار داشت و می گفتند مصدق روزهایی که باد تند می وزید در آن می نشست، پرده ی سفیدی کشیدند تا مقدمات غسل فراهم گردد.
یاران روزهای تنهایی پیشوا، روستاییان صمیمی و مهربان احمد آباد با چشمانی سرخ از گریستن در جنب و جوش بودند. وقتی همه چیز آماده شد، دستهای دکتر سحابی که تازه از زندان آزاد شده بود آخرین شستشوی بدن مصدق را انجام داد. در آن غربت نیمروز، باد زوزه کشان به هر سو می دوید تا مگر به رغم کوشش وحشتناک دستگاه سانسور، فاجعه را همه جا فریاد کند و صلا در دهد که شیر پیر در زنجیر، چشم از جهان پر نیرنگ و فریب فرو بست. روستائیان، آن یاران روزهای تنهایی، خشم، اندوه و نگرانی پیشوا، چهره بر خاک می مالیدند و زار زار می گریستند.
ظهر هنگام، بچه های مدرسه نیز به این گروه سوگوار پیوستند و آن «همیشه پدر» را میان اشگ های کودکانه طلب کردند. پسرکی نگران لباس عیدی بود که هر سال «بابا» برای آنها تهیه می کرد و دخترکی مهربانی های او سر داده بود و می پرسید که جای خالی او را چه کسی پر خواهد کرد. آنروزها مصدق کنار پله ها می نشست و بچه ها را به آب نباتی که در جیب داشت، مهمان می کرد . . . آه که یاد آن روزها چه تلخ و پر اندوه بر سینه می نشیند. زنی زاری کنان می گفت: «نگو آدمی مرده که عالمی مرده ». و زن دیگری که چهره گندمگون لاغرش را سیل اشک پوشانده بود، ناله می کرد که
« دیگر از دست و پای این زندانی زنجیر ها را باز کنید». با دستهای مهندس حسیبی که چهره اش یادآور مبارزه های ملی شدن صنعت نفت است و نگاه مهربانش گویای ایمانبی پایانش و داریوش فروهر رهروی راستین و وفا دار راه مصدق که او هم به تازگی از زندان آزاد شده بود و با کمک بچه های ده که خاک می بردند و سنگ می آوردند، مزار مصدق کنده و آماده شد. با رسیدن آیت الله سید رضا زنجانی (۹)همه به نماز ایستادند. محمد علی کشاورز صدر بر خلاف همیشه ساکت بود وبه پهنای صورت اشک می ریخت.
کی-استوان نویسنده ی کتاب موازنه ی منفی که خدا رحمتش کندو دکتر صدیقی که درآخرین لحظات افسرده غمین با حلقه بزرگی از گل رسید. سرهنگ مجللی از یاران جوان مصدق، هوشنگ کشاورز صدر، حسن پارسا، منصور سروش و منوچهر مسعودی و دیگران که از آنها کسی جز خانواده مصدق کسی را به یاد نمی آورم، بودند. نماز در محیطی بیشتر شبیه افسانه بر پا گردید و مصدق که وصیت کرده بود در مزار شهدای سی ام تیر به خاک سپرده شود بنا بر سنت اسلامی به گونه امانت به خاک سپرده شد …..» ( ۱۰)
«در میان انبوه جمعیتی که دسته دسته می آمدند، ناگهان مرد جوانی از راه رسید، تنها، افسرده، خسته و کوفته، کفش هایی پر از خاک به پا داشت و شاخه گل میخکی در دست، ماتم زده می نمود و تنها، یا اندوهی که قادر به پنهانش نبود. حالتی داشت که همه نگاهش می کردند چون شباهتی به دیگران نداشت. غم زده ای بی اختیار، همه را به خود می کشید. جملگی محو او شده بودیم و جز او نمی دیدیم چرا که تنها در آن مراسم حضور داشت و می درخشید. نه کسی او را می شناخت و نه او با کسی آشنا بود. من در آن روز در آن ساعت، یک تن از فرزندان راستین مصدق را بچشم می دیدیم که راه مزارش را می جوید و با خود می اندیشیدم مصدق را با یک چنین فرزند وارسته ای هیچ گونه نیاز به نوادگانی که فرسنگ ها از او واز آرمان او بدورند،نیست. ( ۱۱) مرگ مصدق همانند «مرگ تمامی سربداران این کهن بوم ا ست پراز سوگ و ماتم و امید است ». امید به « هزاران ستاره» (۱۲) تا« خاطره اندوهمان را زلال شادی بخشد و آسمان ابر آلودمان را رنگین کمان پیروزی بپوشاند…..» (۱۳)
محمدرضا شفیعی کدکنی خاطره خود را در مورد روز مرگ مصدق اینگونه روایت می کند: کیهان در گوشه صفحه اول خبر مرگ مصدق را چاپ کرده بود. مدتی به روزنامه خیره شدم و خطاب به مصدق عباراتی گفتم، که خب، پیرمرد بالاخره… یک باره زدم زیر گریه؛ از آن گریه های عجیب و غریب که کمتر در عمرم بر من مسلط شده است. رضا سیدحسینی دست مرا گرفته بود و می کشید که بی صدا، الان می آیند و ما را می گیرند و من همان طور نعره می زدم. بالاخره از او جدا شدم و خودم را رساندم به خانه مان. منزلی بود در خیابان شیخ هادی… با یکی از هم کلاسی های هم شهری ام اجاره کرده بودم. گریه کنان رفتم به خانه و در آنجا شعر «مرثیه درخت» را سرودم:
«مرثیه درخت»
دیگر کدام روزنه، دیگر کدام صبح
خواب بلند و تیره ی دریا را
– آشفته و عبوس –
تعبیر می کند ؟
من می شنیدم از لب برگ
– این زبان سبز –
در خواب نیم شب که سرودش را
در آب جویبار، بدین گونه شسته بود:
– در سوکت ای درخت تناور!
ای آیت خجسته ی در خویش زیستن!
ما را
حتی امان گریه ندادند.
من، اولین سپیده ی بیدار باغ را
– آمیخته به خون طراوت –
در خواب برگ های تو دیدم
من، اولین ترنمِ مرغان صبح را
– بیدار ِ روشنایی ِ رویان ِ رودبار –
در گل افشانی تو شنیدم.
دیدند بادها،
کان شاخ و برگ های مقدس
– این سال و سالیان که شبی مرگواره بود –
در سایه ی حصار تو پوسید
دیوار،
دیوار ِ بی کرانی ِ تنهایی تو –
یا
دیوار باستانی ِ تردیدهای من
نگذاشت شاخه های تو دیگر
در خنده ی سپیده ببالند
حتی،
نگذاشت قمریان پریشان
( اینان که مرگ یک گل نرگس* را
یک ماه پیش تر
آن سان گریستند )
در سوک ِ ساکت ِ تو بنالند.
گیرم،
بیرون ازین حصار کسی نیست
گیرم در آن کرانه نگویند
کاین موج روشنایی مشرق
– بر نخل های تشنه ی صحرا، یمن، عدن…
یا آب های ِ ساحلی ِ نیل –
از بخشش ِ کدام سپیده ست
اما ،
من از نگاه آینه
– هر چند تیره ، تار –
شرمنده ام که : آه
در سکوت ای درخت تناور،
ای آیت خجسته ی در خویش زیستن،
بالیدن و شکفتن،
در خویشش بارور شدن از خویش،
در خاک خویش ریشه دواندن
ما را حتی امان گریه ندادند.(۱۴)
۱۵ اسفند ۱۳۴۵
توضیحات و آخذ
جمال صفری «خصوصیات اخلاقی و فضیلت های انسانی دکتر محمّد مصدّق »، انتشارات مصدق – فاطمی ، اسفند ۱۳۹۴ – صص ۱۴۸ – ۱۳۴
پی نوشت :
۱- «خاطره یی از عیادت دکتر محمد مصدق در احمدآباد» ، گزارشگر: اسماعیل یزدی – ماهنامه حافظ نیمه اول تیر ۱۳۸۵ شماره ۳۰
۲ – شیرین سمیعی« در خلوت مصدق» – نشر ثالث, ۱۳۸۶ ص- ۱۷۵
۳ – دختری از ایران – خاطرات خانم ستاره فرمانفرماییان- ص- ۳۲۲ – ۳۲۳
۴– شیرین سمیعی « در خلوت مصدق» – ص- ۱۷۶
۵ – همانجا – صص- ۱۸۲ – ۱۸۱
۶ – پروانه اسکندری (فروهر) در ۲۹ اسفند ماه ۱۳۱۷ در خانواده ای آزادیخواه، با پیشینه ای مبارزاتی در جنبش مشروطیت، زاده شد.
او از زنان فرهیخته و فرزانه و از مبارزین دیرینه نهضت ملی ایران بود که همراه همسرش زنده یاد داریوش فروهر، در یکم آذر ماه ۱۳۷۷ توسط دژخیمان نظام ولایت مطلقه فقیه کارد آجین شدند.
پرستو فروهر فرزند فروهرها شهیدان بزرگ نهضت ملی ایران با استناد به پرونده وی می گوید:
«قاتلین اعتراف کرده اند که دستان او را از پشت گرفته و گلو ودهانش را فشرده و بارها و بارها بر تنش دشنه وارد کرده اند. ۲۵ ضربه چاقو!». میزان ددمنشی روی داده به حدی بود که هیچیک از یاران پروانه و داریوش را توان آن نبود که دیده بر پیکر چاک چاک شده پروانه بگشاید.»
۷ – مقاله زنده یاد پروانه فروهر در سال ۵۸ به مناسبت زادروز مصدق در نشریه جبهه ملی به چاپ رسیده است.
۸ – تشکیل دولت مصدق» – آزادی – دوره دوم، شماره ۲۶ و ۲۷ تابستان و پائیز ۱۳۸۰- ص ۱۶۵
۹ – شادروان حاج آقا رضا زنجانی که در دوران حیات شیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزه علمیه قم از نزدیکان خاص وی ومسؤول مالی دفتر وی بود. او و برادرش حاج سید ابوالفضل از روحانیون ارزنده ای بودند که از مصدق پشتیبانی میکردند.حاج سید رضا زنجانی فردی بسیار متعهد و خستگی ناپذیر بود و خویشتن را مسئول می دانست که نسبت به آنچه در جامعه روی می دهد، لاقید نماند. پس از کودتا هم در بنیان گذاری نهضت مقاومت ملی شرکت جست. او نخستین تظاهرات علیه دولت کودتا را در۲۱ آبان ۱۳۳۲ ترتیب داد. نهضت مقاومت ملی نشریه راه مصدق را، بعنوان ارگان خود، منتشرکرد.
در جریان محاکمه دکتر مصدق و دکتر فاطمی، مرحوم زنجانی کارگروهی را سر پرستی می کرد که نیازهای تهیه کنندگان لایحه های دفاعی را بر می آوردند. در زندان، با دکتر فاطمی ارتباط برقرار کرد. پس از آزادی، نامه های فاطمی را از زندان، دریافت می کرد. به خانواده او هم کمک مالی می کرد. وی پس از کودتای ۲۸ امرداد ۳۲ رهبری نهضت مقاومت ملی ایران را بر عهده داشت و به گفته شاه حسینی حدود سی درصد منابع مالی نهضت را هم تأمین می کرد.
حاج آقا رضا زنجانی ازحامیان بنی صدر بود. واپسین اقدام سیاسی او، کوشش برای تشکیل جبهه ای بزرگ بود. او در هفته های پیش از کودتا با بنی صدر دیدار کرد. قرار بر تشکیل جبهه شد و او در پی تشکیل آن شد. افسوس که هنوز درک روشنی از «اسبتداد دینی» وجود نداشت و کوشش او بی نتیجه شد. پس از کودتای خرداد ۶۰ ، بر ضد اولین رئیس جمهور منتخب مردم ایران، زنده یاد سعید زنجانی فرزند او را به این جرم که مشاور رئیس جمهوری بوده است، دستگیر و زندانی کردند. زنجانی خود نیز متحمل فشارهایی شد. هنگامی که برای درمان بیماری سرطان قصد خروج از کشوررا داشت، دو روز در فرودگاه معطلش کردند تا به او اجازه خروج دادند.
آیت الله حاج آقا رضا زنجانی درچهاردهم دی ماه ۱۳۶۲جهان را بدرود گفت و پیکرش با وساطت آیت الله شیخ مرتضی حائری یزدی درحرم مطهر حضرت معصومه در قم دفن شد.
۱۰ – – مقاله زنده یاد پروانه فروهر در سال ۵۸ به مناسبت زادروز مصدق
۱۱ – شیرین سمیعی «در خلوت مصدق» – ص ۱۸۹ تا ۱۹۰
۱۲ – سیمین دانشور «سووشون »- ص۲۸۸
۱۳- مقاله زنده یاد پروانه فروهر در سال ۵۸ به مناسبت زادروز مصدق.
و نگاه کنید به مقاله جمال صفری : « نگرش تنی چند از بانوان به مصدق»، بمناسبت ۱۴ اسفند، سالروز درگذشت دکتر مصدق»
۱۴ – منظورشفیعی کدکنی ؛ فروغالزمان فرخزاد، (۸ دی ۱۳۱۳ تهران — ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ تهران)، معروف به فروغ فرخزاد، شاعربنام معاصر ایران است