از بازداشت تا انتقال به بیمارستان اعصاب و روان، سرنوشت یک زندانی سیاسی دوتابعیتی

سه شنبه, 26ام اسفند, 1399
اندازه قلم متن

اکبر لکستانی تابعیت مضاعف آمریکایی دارد

اکبر لکستانی در زمان جنگ ایران و عراق- آرشیو شخصی

مجنون‌انگاری مخالفان و زندانیان سیاسی در جمهوری اسلامی ایران، خوراندن اجباری داروهای غیرتخصصی و بسیار خطرناک و  انتقال بدون رضایت آنان به بیمارستان های روانی، مسبوق سابقه است.

اکبر لکستانی، رئیس پیشین شورای شهر شوط از توابع ماکو، در اوایل سال ۸۶ با اتهامات «توهین به مسئولین نظام» و «فعالیت تبلیغی علیه نظام» بازداشت، و پس از یک ماه با تأمین وثیقه ۴۰ میلیون تومانی به‌صورت موقت آزاد می‌شود. اتهامات پیشین رئیس اسبق شورای شهر شوط، مجموعه‌ای شامل سخنرانی در مسجد جامع آن شهر برای استقبال نکردن مردم از رئیس‌ جمهوری (احمدی‌نژاد) در شهریور سال ۸۵، ارسال لیست کشته‌شدگان و زخمی‌های حوادث شهرهای آذربایجان با سربرگ و امضا و مهر شورای شهر شوط به سازمان‌های وابسته به سازمان ملل، و همچنین مصاحبه با رسانه‌های خارجی عنوان شده بود.

 

در دی‌ماه سال ۸۶ دادگاه انقلاب شهرستان خوی آقای لکستانی را به سه سال زندان محکوم کرد که پس از انتقال به زندان و گذراندن بخشی از حکم حبس تعزیری، به دلیل اعتصاب غذا و بیماری‌های متعدد و وخامت حال جسمانی و نیز گزارش پزشک معتمد زندان و گزارش پزشک قانونی، با وثیقه از زندان ماکو به مرخصی اعزام شد و پس از مدتی به دلیل فشارهای وارده از سوی نیروهای امنیتی، مجبور به ترک کشور شد، اما مدتی بعد دوباره به ایران بازگشت.

این زندانی سیاسی دو تابعیتی ایرانی – آمریکایی، در هنگام ورود به ایران، مجدداً بازداشت شد و در اوایل مهرماه سال گذشته، توسط نیروهای امنیتی، به بیمارستان اعصاب و روان رازی و بازداشتگاه بیمارستان خمینی ارومیه منتقل شد. به گفته آقای لکستانی، این اقدام دستگاه قضایی و امنیتی تمهیدی برای فشار مضاعف و خرد کردن او از لحاظ روحی بوده است. 

این زندانی سیاسی که از مجروحان جنگ ایران و عراق نیز هست، در آن زمان بدون اصل تفکیک جرایم به زندان ارومیه منتقل شد که در اعتراض به آن امر و نبودِ رسیدگی پزشکی دست به اعتصاب غذا زده بود. او در مصاحبه‌ای به جزئیات نحوه برخورد با خود پرداخته است که بخش‌هایی از آن را در زیر می‌خوانیم:

«بازداشت در مرز زمینی سرو»

روز شنبه ششم مهرماه ۱۳۹۸ به‌قصد دیدار با مادر سالخورده و مریضم از طریق مرز زمینی سرو از کشور ترکیه وارد خاک ایران شدم.

در زمان ورود به ایران پس از ارائه پاسپورت، مسئول بررسی که یک شخص نظامی بود، گفت که شما ممنوع‌الخروج هستید و دلیل این ممنوعیت نیز مشخص نیست و باید در این باره تحقیقات تکمیلی به عمل آید.

 

پس از تکمیل فرم تعیین وضعیت که در آن سؤالاتی از زمان ورود و خروج من به کشور و برخی اطلاعات‌ شخصی پرسیده شده بود، مأمور مربوطه به من گفت که منتظر بمانم. پس از دقایقی چند مامور لباس شخصی مسلح که خود را ماموران امنیتی معرفی کرده بودند، بدون درنگ به من دستبند، پابند و چشم‌بند زدند  و با یک خودرو  به مقصدی نامشخص  حرکت کردیم و پس از ساعاتی، به یک بازداشتگاه امنیتی رسیدم.

قبل از ورود به بازداشتگاه تمامی البسه من را از بدنم در آوردند و مرا به شکل بسیار غیرانسانی مورد تفتیش قرار دادند. پس از معاینه و بازرسی و بازجویی‌های اولیه، با شکمی گرسنه، بدون دریافت داروهایی که مصرف آن‌ها به‌صورت روزانه از سوی پزشک متخصص به علت بیماری‌های مختلف تجویز شده بود، به بازداشتگاه منتقل شدم.

صبح روز بعد فردی که گویا مسئول آن جا بود، صدایم کرد و کلیه مصاحبه‌های من در خارج از ایران را نشانم داد و سپس بازجویی کوتاهی از من انجام شد.

پس از گذشت یک روز با اتومبیلی که شبیه قفس بود به دادگاه عمومی انقلاب جهت بازپرسی منتقل، و در دفتر معاون دادستان حاضر شدم.

در دفتر دادستانی دو مأمور دیگر لباس شخصی نیز حضور داشتند و به من گفته شد که این افراد جهت رسیدگی پرونده من از اطلاعات سپاه آمده‌اند. دادستان که مسئول دادسرای عمومی بود، نگاهی به پرونده کرد و گفت بررسی این پرونده به ما مربوط نمی‌شود و به دادگاه انقلاب ارتباط دارد و پرونده باید به دادسرای انقلاب ارومیه ارجاع شود.

پس از حضور در دادسرای عمومی، به من گفته شد که به زندان مرکزی ارومیه منتقل می‌شوم و از آن جا تحویل مأموران اطلاعات سپاه خواهم شد. مرا به زندان ارومیه منتقل کردند و در آنجا پس از هماهنگی‌های انجام شده، مرا به اتومبیلی که مأموران اطلاعات سپاه در آن حضور داشتند، منتقل کردند.

 

پس از ورد به اطلاعات سپاه و قبل از ورود به اتاق بازداشتگاه، دوباره تمامی لباس‌ها و حتی لباس زیرم را در آوردند و به من لباس‌های مخصوصی دادند و پس از ثبت اسم، وارد بازداشتگاه شدم.

در بدو ورود به دلیل ابتلای شدید به بیماری دیابت و همچنین جراحات زمان جنگ، نیاز شدید به مصرف دارو داشتم. موضوع را مطرح کردم و به مأموران امنیتی گفتم که باید به طور منظم، انسولین مصرف کنم و همچنین داروهای فشارخونم را نیز باید به موقع بخورم. اما آنها بدون توجه به صحبت های من، گفتند فردا اگر فرصت شد در رابطه با این موضوعات صحبت می‌کنیم.

صبح روز بعد برای بازجویی به اتاقی منتقل شدم. در ابتدا به من چشم‌بند نزدند و هفت نفر از من بازجویی کردند. تنها زمانی که برخی از افراد خاص وارد اتاق بازجویی می‌شدند، به من چشم‌بند می‌زند.

سؤالاتی که در اتاق بازجویی مطرح می‌شد، حول این موضوعات بود: «چرا رفتی؟ کی رفتی؟ با کدام گروه‌ها همکاری کردی؟ و … . سپس فیلم‌های سخنرانی‌ها و مصاحبه‌ها را نشانم دادند و به من اتهاماتی نظیر جاسوسی و… زدند. 

 

دائماً مرا تهدید می‌کردند که اگر همکاری نکنم، پرونده آن‌قدر سنگین است که امکان صدور حکم اعدام نیز وجود دارد. از من می‌خواستند همکاری کنم. مثلاً گفتند باید لیست مخالفان خارج از کشور را بدهی و در مورد کشور آمریکا نیز باید به ما اطلاعات بدهی.

به دلیل فشارهای بسیار زیاد، چند بار حین بازجویی گریه کردم. به شدت تحت شکنجه‌های روحی قرار داشتم و علی‌رغم بیماری حادی که داشتم، از ارائه خدمات پزشکی نیز ممانعت می‌کردند.

اسم فرزندانم رضا و نیکی را در زمان بازجویی به زبان می‌آوردند و می‌گفتند از دیدار فرزندانت تا آخر عمر محروم خواهی بود، و خودت هم می‌دانی که حکم جاسوسی اعدام و یا حبس ابد است. چند بار هم تهدید به ضرب‌وجرح شدم.

به دلیل فشار عصبی و استرس پس از زمان بازجویی، مدام در سلول بازداشتگاه راه می‌رفتم که به دلیل ابتلا به بیماری دیابت از پاهای من خون می‌آمد و کف سلول پر از رد خون پاهایم شده بود. زندانبان را صدا زدم و پاهایم و کف سلول را به او نشان دادم و در خواست رسیدگی پزشکی و دارو کردم. در جواب درخواست من برای دریافت دارو، زندانبان به طرزی تحقیرآمیز، به مشت به صورت من زد.

نه حق تماس داشتم و نه هیچ‌چیز دیگر. با پیگیری و اصرار فراوان، پزشک مسئول بازداشتگاه مرا معاینه کرد. درجه قند خون و فشارخونم بالا بود و باید روزی چند بار انسولین تزریق می‌کردم همچنین باید داروهای دیگری برای کنترل فشار و چربی خون مصرف می‌کردم. در طول بازجویی، هیچ یک از این داروها را به من نمی‌دادند.

پزشکی که مسئول بازداشتگاه اطلاعات سپاه بود و به وضعیت بیماران رسیدگی می‌کرد به بازجوها گفت: «وضعیت او بسیار وخیم است و احتمال دارد حتی جان خود را از دست بدهد.» پزشک زندان اصرار داشت که فوراً مرا به بیمارستان انتقال دهند. او به مأموران امنیتی در خصوص وضعیت جسمانی من گفت که اگر می‌خواهید از یک فرد مرده بازجویی کنید، خودتان می‌دانید، اما من هیچ‌گونه مسئولیتی را در قبال وی قبول نمی‌کنم.

از فردای آن روز دوباره بازجویی من آغاز شد و پس از مدتی مرا به بازپرسی دادسرای انقلاب منتقل کردند. اتهاماتی نظیر «همکاری و ارتباط با گروهای معاند نظام»، «تبلیغ علیه نظام» و «توهین به رهبری» به من تفهیم شد، و برای آزادی موقت من شعبه ششم بازپرسی دادسرای انقلاب ارومیه، قرار وثیقه به مبلغ سیصد میلیون تومان تعیین شد.  

انتقال به زندان مرکزی ارومیه و اعتصاب غذا

پس از بازپرسی روز ۱۲ مهرماه به بند ۱-۲ زندان مرکزی ارومیه منتقل شدم، بدون رعایت اصل تفکیک جرایم، بین قاتلان خطرناک و افرادی با جرایم بسیار خشن با محکومیت‌های نظیر حبس ابد و اعدام قرار گرفتم.

وضعیت بهداشتی و غذا آن قدر فجیع بود که قابل توصیف نیست و همچنین ارائه خدمات درمانی هم. گاهی اگر می‌خواستند دارو می‌دادند و گاهی برای تنبیه، از ارائه آن خودداری می‌کردند.

وضعیت این بند به شکلی بود که هر روز شاهد درگیری بین زندانیان بودم. زندانیان این بند از زندان ارومیه  با سلاح‌های سردی که از لوازم جانبی نظیر تخت‌های فلزی ساخته بودند، بر سر مسایلی مانند توزیع مواد مخدر و غیره به هم حمله‌ور می‌شدند. هر لحظه احتمال مرگ خود را در آن محیط می‌دادم. هر روز شاهد تجاوزهای جنسی علنی در زندان بودم.

در طول شبانه‌روز، برخی زندانیان حتی در سرویس‌های بهداشتی نیز، مشغول مصرف مواد مخدر بودند. در بدو ورود به این بند بعضی از لوازم شخصی من در یک چشم بر هم زدن از سوی زندانیان ربوده شد.

چند بار در خصوص این مشکلات اعتراض کردم. ابتدا از سوی زندانیان خطرناک به قتل تهدید شدم و سپس به من گفته شد که «اگر زیاد بخواهی حرف بزنی، در لوازم شخصی‌ای که داری مواد مخدر جاسازی می‌کنیم و پس از آن طناب دار را بر گردن خود خواهی دید.»

با وجود بیماری از دسترسی به امکانات درمانی محروم بودم و به دلیل ترس از کشته‌شدن و آزار و اذیت‌های بسیار، که احساس می‌کنم هدفمند بوده است، حتی درخواست کردم که مرا به سلول انفرادی منتقل کنند تا از آن وضعیت نجات پیدا کنم.

مسئولان زندان به درخواست‌های من توجه نکردند و تصمیم گرفتم برای احقاق حقوقم اعتصاب غذا کنم. از روز ۲۷ مهرماه ده روز دست به «اعتصاب‌غذای تر» زدم و پس از آن چهار روز نیز در «اعتصاب‌غذای خشک» به سر بردم. در یکی از روزهای اعتصاب‌ غذایم مرا به یک محل در حیاط زندان بردند که محل اجرای احکام اعدام بود و جرثقیل اعدام هم در آنجا بود. پرسیدم که چرا من را به اینجا آورده‌اید، گفتند برای هواخوری. بسیار لحظات هولناکی بود و من بسیار ترسیده بودم. 

روز جمعه ۱۰ آبان‌ماه ۱۳۹۸، در پی اعتصاب غذا، وضعیت جسمانی‌ام به شدت وخیم شد و چند بار بیهوش شدم. با دستبند و پابند من را به اورژانس بیمارستان خمینی ارومیه منتقل کردند.

انتقال به بیمارستان خمینی، بیمارستان اعصاب و روان رازی و بیمارستان طالقانی ارومیه

پس از انتقال به بیمارستان به من قند تزریق کردند و پس از به هوش آمدن در بیمارستان، همان‌طور که با دستبند و پابند به تخت بسته شده بودم، به اطرافیانم در بیمارستان گفتم که من یک زندانی سیاسی هستم و به چه دلیل بازداشت شده‌ام و چرا با من این رفتار را می‌کنند. نیروهای امنیتی وقتی از صحبت‌های من با دیگر شهروندان مطلع شدند، پرده‌های دور تختم را کشیدند و با قنداق تفنگ وحشیانه به من حمله‌ور شدند و مرا به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند. مردم به نحوه برخورد مأموران اعتراض کردند. مأموران وقتی این وضعیت و جو متشنج را دیدند، سریعاً به من یک دارویی تزریق کردند. نمی‌دانم چه نوع دارویی بود، اما وقتی چشم باز کردم، دیدم در بازداشتگاه بیمارستان خمینی هستم.

وضعیت بازداشتگاه بیمارستان خمینی که محل نگهداری بیماران مجرم بود، از بازداشتگاه وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه و یا هرجایی که تجربه بازداشت در آن را داشتم، بدتر بود. فضای بسیار امنیتی، بسیار آلوده و بسیار کثیف، فاقد پنجره و سیستم تهویه، و وضعیتی که اصلاً قادر به توصیف آن نیستم.

چند بیمار از زندانیان با جرایم عمومی و بسیار خطرناک در همان جایی که من بستری بودم، در کنارم در بازداشتگاه بیمارستان بستری بودند. به آن‌ها گفته شده بود که تا می‌توانند، مرا اذیت کنند. چندین بار از سوی این افراد در آن جا مورد حمله و فحاشی قرار گرفتم. از سوی مأموران امنیتی و مسئولان زندان هم چندین بار به شدت مورد ضرب و شتم و توهین‌های جنسی قرار گرفتم و حتی چند بار به صورت من آب دهان پرتاب کردند.

در حالی مورد این‌گونه رفتارهای غیرانسانی قرار می‌گرفتم که دست‌وپای من به تخت بسته شده بود. هر ساعت هدف القابی نظیر «جاسوس آمریکایی»، «خودفروخته» و از این گونه الفاظ قرار می‌گرفتم.

در بازداشتگاه بیمارستان هم به دلیل این گونه رفتارها دوباره دست به اعتصاب غذا زدم. از ابتدای ورود به بازداشتگاه بیمارستان تا آزادی، غیر از زمان حضورم در زندان ارومیه، همیشه پابند و دستبندزده بودم و تنها در زمان صرف غذا مدت کوتاهی دستان من را باز می‌کردند. به ‌صورت صلیبی به تخت بسته شده بودم. پای من از فشار پابند زخمی شده بود و احساس می‌کردم استخوان پاهایم در حال خورد شدن است. از سرویس بهداشتی نمی‌توانستم به‌راحتی استفاده کنم این مشکلات وهمیشه وجود داشت.

بنا به دستورات مقامات قضایی و امنیتی، روز  چهارشنبه ۱۵ آبان از بیمارستان خمینی به تیمارستان رازی منتقل شدم. این کار تنها برای شکستن  بیشتر و بازی با روانم بود. در تیمارستان رازی سه بخش وجود داشت که مرا به بدترین قسمت، یعنی بخش سه که محل نگهداری بیماران روانی بسیار خطرناک بود، منتقل کردند. افرادی در آن جا دیدم که بر اثر بیماری‌های روانی، همسران خود را کشته بودند. استرسی و ترسی در بدو ورود به آن بخش بر من غالب  شد  که قادر به توصیف آن نیستم.

در بخش سه تیمارستان رازی چند بار از سوی بیماران خطرناک مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. هم از نظر روحی شکنجه می‌شدم و هم هیچ‌گونه امنیت جانی و جسمی نداشتم.

من را مجبور به خوردن قرص‌های بسیاری می‌کردند، طوری‌ که همواره خواب و یا منگ بودم. اتفاقاتی برای من در زمان بازداشتم افتاده است که وصف آن‌ها برایم همیشه بسیار سخت خواهد بود و هیچ‌گاه آن‌ها را فراموش نمی‌کنم. ۴۷ روز بازداشتم برای من مانند صدها سال گذشت.

 پاهایم به شدت عفونت کرده بودند. آن‌قدر دستبند به‌صورت قپانی به من زده بودند که در حال حاضر هم کتفم کماکان درد می‌کند و آسیب سختی دیده است. چندین بار رئیس بخش تیمارستان رازی برای دادستان انقلاب و قاضی ناظر بر زندان نامه نوشته بود که چند سال است که ما در اینجا حضور داریم و فعالیت می‌کنیم، یک زندانی امنیتی را با پابند و دستبند و به این شکل غیرانسانی در اینجا ندیده‌ایم. حتی در تیمارستان هم چند مأمور مرا زیر نظر داشتند و همیشه پابند و دستبند به من بود و تنها زمان غذا خوردن و استفاده از سرویس بهداشتی دستانم را برای مدت کوتاهی باز می‌کردند.

 

یکی از پزشکان تیمارستان رازی با قاضی ناظر بر زندان در خصوص من به شدت دعوای لفظی پیدا کرد و گفت: «من نمی‌توانم در جنایت شما سهیم باشم. یک آدم سالم را بیاورم در بین بیماران روانی با پابند و دستبند. چند بار نامه نوشتیم که پابند ممکن است باعث قطع پاهای وی شود. پاهای این فرد به ‌شدت عفونت کرده است و باید سریعاً به بخش عفونی منتقل شود.»

 

من معتقدم که مرا به دستور دادستانی و دستگاه قضایی به تیمارستان برده بودند تا بشکنند و بعد هم بگویند دیوانه بود.

 روز سه‌شنبه ۲۰ آبان مرا به بیمارستان طالقانی ارومیه بخش عفونی منتقل کردند. دکتری به نام موسوی با دیدن وضعیت من  به جای این که به من رسیدگی درمانی کند، شروع به فحاشی به خودم و دولت و پرچم آمریکا کرد و من هم با او جرّ و بحث کردم. 

مرا از بیمارستان طالقانی دوباره منتقل کردند به زندان و سپس شعبه بازپرسی، بازپرس پرونده به دلیل فشارهای دستگاه امنیتی از قبول وثیقه جهت آزادی با دلایل مختلف خودداری می‌کرد. پس از پیگیری‌های فراوان و انتشار اخبار بازداشت در رسانه‌ها و سازمان‌های حقوق بشری، و نیز افشای وضعیت جسمی وخیمی که داشتم، سرانجام آزادی به شرط وثیقه را پذیرفتند.

انتقال به زندان ارومیه و آزادی به قید وثیقه

روز چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۸، وثیقه من را قبول کردند. البته به خانواده گفته شده بود که چند روز بعد آزاد می‌شوم. تمام البسه، پول و هر چیز دیگر که فکرش را کنید، در تیمارستان باقی مانده بود.  با لباس بیمارستان و یک دمپایی در هوای سرد پاییزی، بدون پول مرا در خیابان شهر رها کردند. از مردم درخواست تلفن می‌کردم. گمان می‌کردند یک دیوانه از تیمارستان فرار کرده است و از من می‌گریختند.

 در ابتدا هیچ‌کس به من کمک نمی‌کرد. مقابل دادگستری به شخصی که وکیل بود گفتم آیا می توانم یک تماسی کوتاه از طریق تلفن همراه شما بگیرم که ابتدا خودداری کرد، و بعد به او گفتم لطفاً یک تحقیق در فضای مجازی در مورد من انجام بدهید و سپس اعتماد کرد و تلفنش را در اختیار من قرار داد و توانستم تماس بگیرم و دوستان  به دنبال من آمدند.

چند بار دیگر نیز توسط بازپرسی احضار شدم به من گفته شد در دسترس باشم که دوباره باید مورد بازپرسی و بازجویی قرار بگیرم. شماره‌ای هم از من گرفتند که برای من از طریق سامانه قوه قضایی پیامکی مبنی بر محکومیت من آمد. برای پیگیری چند بار به دفتر شعبه دادگاه رفتم که جواب ندادند و گفتند حکم را ابلاغ نمی‌کنند و تنها به وکیل یا متهم نشان می‌دهند.

پس از کشته‌شدن قاسم سلیمانی، دوباره از سوی مأموران وزارت اطلاعات احضار شدم و بعد از چند ساعت از من خواسته شد که در حمایت از قاسم سلیمانی مقاله‌ای بنویسم و دولت آمریکا را محکوم کنم. 

این بازجویی و درخواست، همراه با تهدیدهای فراوانی نظیر تفهیم اتهام همراه بود و مأموران وزارت اطلاعات می‌گفتند که قاضی پرونده تنها به گزارشی که ما از تو ارائه می‌دهیم، عمل می‌کند و می‌بایست همکاری کنی، اما من علی‌رغم فشارهای زیاد از قبول آن درخواست خودداری کردم و پس از آن نیز از کشور خارج شدم. 

نمی‌دانم به چه مدت به احکام زندان محکوم شده‌ام، اما می‌دانم که دایره اجرای احکام، وثیقه را به اجرا گذاشته و خانه‌ای که به‌عنوان وثیقه در اختیار دستگاه قضایی قرار گرفته است، به‌زودی ضبط می‌شود.»

از: ایندیپندنت 


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.