مسیح علینژاد
دادخواهی؛ پژمان قلیپور
رادیو فردا – از خاوران در دهه۶۰ تا آبان ۹۸، هرسال به جمع مادران دادخواه در ایران اضافه شد؛ خانوادههایی که عزیزانشان را در اعتراضات یا در زندان از دست دادند و پس از آن مسیر زندگیشان دگرگون شد.
مجموعهٔ مستندهای کوتاه «دادخواهی» روایت رنج و دادخواهی مادران آبان است که دومین بخش آن به نوید بهبودی و مادرش اختصاص دارد.
پژمان قلیپور ملاطی متولد ۷ شهریور ۱۳۸۰ در تاریخ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۸ کشته شد و پیکرش را در لنگرود در استان گیلان به خاک سپردند.
محبوبه رمضانی، مادر پژمان: پژمان انگار یک رؤیا و افسانه بود، یک چیزی که اومد و رفت. صبور بود، صبور، صبور، صبور، رازدار، مردمدار و مهربون. من مادر جاویدنام پژمان قلیپورم. اینجا در این خیابان، ۲۶ آبان، جوان ۱۸ ساله مرا با پنج تیر کشتند. به او میگفتم تو دخترمی، پسرمی، مادرمی، پدرمی، خواهرمی، برادرمی، سنگ صبورمی. میخندید و میگفت: خب حالا. بعد میگفتم بهخدا همهشونی پژمان.
کافی بود شب سرم درد بگیره، اگه شبها با سردرد میخوابیدم، هر موقع از خواب بیدار میشد، میاومد کنار تختم میگفت: مامان، سردردت خوب شد؟ میگفتم بهترم. دوباره دو ساعت دیگه میپرسید: مامان خوب شد؟ اونقدر میپرسید که داد میزدم میگفتم پژمان، اگه میخواست خوب بشه تو اونقدر پرسیدی که من دوباره سرم درد اومد. بعد شروع میکرد خندیدن.
ماها هم خوشحال بودیم، ماها هم به خودمان میرسیدیم، ماها هم خوشحال بودیم، ماها هم موهایمان اینرنگی نبود. بهخدا از خیلیها خوشحالتر بودیم، از خیلیها سرحالتر بودیم. ولی الان حال و روزمان این است.
پژمان طرفدار تیم استقلال بود و هنوز رنگ اتاقش آبی مانده است؛ اتاقی که حالا پناه هر روز این مادر است.
مادر پژمان: وقتی داشت میرفت، طبق روال همیشه براش اسفند دود کردم، چون پژمان از بوی اسفند خیلی خوشش میاومد. هنوز هم براش اسفند دود میکنم. اون موقعی که بود، دور سر خودش میچرخوندم، الان بالای سر قابعکسش میچرخونم بوی اسفند بپیچه توی خونه.
پژمان در خانهای چهارنفره با عشق بزرگ شد. بهگفته مادرش همین عشق از او حتی در ۱۸سالگی یک شهروند مسئول ساخته بود که نمیتوانست نسبت به رنج مردمش بیتفاوت باشد. در ۲۶ آبان وقتی خیابانهای شهر پر شد از کسانی که بعد از گرانی بنزین به خیابانها آمده بودند، پژمان هم با مادرش خداحافظی کرد و به مردم پیوست.
مادر پژمان: از ساعت یک ربع به هشت تا ساعت هشت ما شمارهاش را میگرفتیم و جواب نمیداد. بالاخره نزدیک به ساعت هشت یکی جواب تلفن داد. بابای پژمان داد زد چرا جواب تلفن نمیدی؟ آن طرف خط یکی از دوستان پژمان بود، رضا. گفت عمو، منم رضا، پژمان پاش به لبه جدول گیر کرده و خورده زمین و سرش شکسته. ما داریم پژمان رو با آمبولانس میبریم بیمارستان، شما هم بیایید بیمارستان.
در مسیر میدان جنگ دیدیم، به فاصله دو متری ماشین ما نارنجک پرت کردند، تا رسیدیم به بیمارستان. ما رفتیم داخل، پرسیدم اتاق عمل کجاست؟ یک اتاق به من نشان دادند که روی آن نوشته شده بود اتاق ER. دیدم یک برانکارد از آن یکی اتاق آمد بیرون و یکی روی برانکارد خوابیده بود با یک کاور مشکی. من نمیدانم چرا ولی یهویی بدون اختیار دویدم سمت برانکارد. مأمورها جلوی مرا گرفتند، گفتند خانم کجا؟ گفتم این بچه من است. گفتند نه خانم، این همه بچه، بچه تو اونجا بوده. گفتم نه این بچه منه. نمیدونم چرا یک حسی میگفت این پژمان توئه.
داد میزدم: پژمان پاشو مامان. دیدم جلوی لباس بچهام سوراخه. همین طوری نجواکنان با بچهام گفتم چرا لباست سوراخه؟ چرا لباست خونیه مامان؟ مگه کجات زخم شده که لباست خونیه؟ لباس بچهام رو زدم بالا دیدم قلب بچهام سوراخه. قشنگ سوراخش معلوم بود. قلب بچهام سوراخ بود. یک خانم دکتری اونجا بود از حال بد و گریه من شروع کرد گریه کردن، به مأمورها گفت: تو رو خدا این رو ببرین در اون راهرو بگذارید تا این مادر با بچهاش کمی تنها بمونه.
ما رو بردند در یک راهرویی که تهش میرسید به اتاقی که بچهها رو میبردند سردخونه. ما رو بردند در آن راهرو و یک ربع بیست دقیقه ما را آنجا تنها گذاشتند. آخرین بار بود که دیدمش… در همین خیابان در همین جا، روبهروی این قنادی، سر بهاره، همینجا، بچه من را کشتند. ساعت بیست دقیقه مانده به هشت شب با تیر زدن به وسط قلب بچهام.
پژمان را هم مانند برخی دیگر از کشتهشدگان آبان ۹۸ از محل سکونت خانوادهاش دور کردند. حالا مادرش میگوید چون سنگقبری از پسرم در نزدیکی محل زندگیمان ندارم، روزهای زیادی را سر مزار کشتهشدگان دیگر میروم تا کمی آرام بگیرم.
مادر پژمان: مرا بردند به اتاق دیگری گفتند پژمان را نمیدهند. من جیغ زدم و گفتم چرا نمیدهند گفتند اگر میخواهی او را اینجا نگهداری [جسدش را اینجا دفن کنی] بچه را نمیدهیم؛ باید او را ببرید شهرستان. من شروع کردم به گریه و دادوبیداد کردن که یعنی چه که او را نمیدهید؟! گفتند امنیتی است. بچهام را شبانه بردند لنگرود و آنجا دفن کردند.
از همانجا که رفتم بیمارستان و پسرم را دیدم، از همهشان بیزارم. بهخاطر ثانیهثانیههایی که در بیمارستان پسرم را دیدم، از همهشان بیزارم. بهخاطر قلب سوراخ بچهام، از همهشان بیزارم. تا نفس میکشم، ثانیهای از یادم نمیرود.
محبوبه رمضانی میگوید بارها آرزوی مرگ کردم تا بروم پیش پژمان، اما تصمیم گرفتم قوی باشم تا در مسیر دادخواهی با صدای بلندتری فریاد بزنم.
مادر پژمان: این [دستبند آبی] نماد دادخواهی است و آن را از دستم باز نمیکنم. روزی هزار بار هم این [دستبند آبی] را نگاه میکنم تا متوجه شوم که من دادخواهم. ما دنبال اصلاح کردن هیچکس نیستیم، چون اگر قرار بود اصلاح شوند، در این ۴۲ سال شده بودند. بعد از خاوران، بعد از مدرسه رفاه، بعد از کوی دانشگاه، بعد از ۸۸ دیگه داستان ۹۶ پیش نمیآمد، دیگه داستان ۹۸ پیش نمیآمد.
۹۸ کشتید، گفتیم شاید دیگه درست شدند. خیلی کُشتند اما پشت سرش، چهلم بچهها نشده، هواپیمای اوکراینی را زدند، بعد نوید افکاری، بعد بهنام محجوبی. چی تغییر میکنه؟ هیچی. فقط تعداد مادرهای قاببهدست داره زیاد میشه. ما دنبال اصلاح نیستیم و هیچ اصلاحطلبی هم بین ما جا نداره. ما خودمان صداییم.