غلامحسین صدیقی (۱۲۸۴ـ ۱۳۷۰) در ۱۳۰۸ همراه با دومین گروه محصلین وزارت فرهنگ به اروپا رفت و تا پایان سال ۱۳۱۵ موفق به اخذ پنج دیپلم در رشتههای روانشناسی، اخلاق، جامعهشناسی و تاریخ ادیان شد. عنوان پایاننامهاش در رشته فلسفه، «جنبشهای دینی در قرن دوم و سوم هجری در ایران» بود. با روی کار آمدن حکومت ملی در ۱۳۲۰ به وزارت پست و تلگراف منصوب شد و سال بعد به هنگام رفتن دکتر مصدق به لاهه برای دفاع از حقوق ایران در برابر شکایت دولت انگلیس، نیابت نخستوزیری را پذیرفت. در کابینه دوم دکتر مصدق به وزارت کشور منصوب شد و تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در همین سمت باقی بود. پس از سقوط دولت ملی، همزمان با محاکمه دکتر مصدق در دادگاه نظامی، او نیز محاکمه شد و پس از ده ماه و نیم از زندان آزاد گشت. در تیرماه ۱۳۴۰ در مراسم بزرگداشت شهدای سیام تیر دستگیر شد؛ در بهمن همان سال باز به همراه جمع دیگری دستگیر شد، در سال ۱۳۴۱ نیز به سبب موضعگیری در برابر رفراندم شاه دستگیر شد.
دکتر صدیقی بنیانگذار «کنگره هزاره ابوعلی سینا» بود که اردیبهشت ۱۳۳۳ در همدان برگزار شد؛ اما در زمان برگزاری کنگره، در زندان بود و پروفسور لویی ماسینیون ایرانشناس نامدار فرانسوی با کسب اجازه از شاه در زندان با او ملاقات کرد. دی ماه ۱۳۵۷ شاه از وی برای احراز پست نخستوزیری دعوت کرد، دکتر صدیقی شروطی تعیین کرد که پذیرفته نشد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز مهندس بازرگان از وی برای شرکت در کابینه خود دعوت کرد که نپذیرفت.
دکتر صدیقی همزمان با فعالیتهای سیاسی، از فعالیتهای علمی و اجتماعی غافل نبود. او به عضویت انجمنها و کمیسیونها و مؤسسات و فرهنگستانهای چون انجمن آسیایی پاریس، کمیسیون جغرافیایی، اصطلاحات فرهنگی فرهنگستان ایران، هیأت مؤسسین انجمن آثار ملی، هیأت مدیره انجمن روابط فرهنگی ایران و هند، ریاست مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی ایران که از سال ۵۱ به «دانشکده علوم اجتماعی» تبدیل شده است، انجمن اصطلاحات علمی دانشگاه تهران، شورای عالی فرهنگ، انجمن عالی فلسفه و علوم انسانی وابسته به کمیسیون ملی یونسکو در ایران، سرپرست کمیته مردمشناسی مرکز تحقیقات علمی مناطق خشک، همکاری در تألیف «دایرهالمعارف فارسی» به سرپرستی غلامحسین مصاحب در بعضی از مقالات فلسفی، مدیریت گروه علوم اجتماعی، فلسفه و روانشناسی تا هنگام بازنشستگی با او بود. از دکتر صدیقی تألیفاتی نیز به جا مانده است: جنبشهای دینی در قرن دوم و سوم هجری؛ تاریخ فلسفه یونان از طالس تا سقراط؛ تاریخ فلسفه یونان از سقراط تا ارسطو؛ جامعهشناسی؛ ابوریحان بیرونی شرح احوال و تألیفات؛ ابن سینا شرح احوال و آرا و… نوشتار زیر به قلم یکی از شاگردان ایشان است.
***
یکصدمین سال تولد دکتر غلامحسین صدیقی، استاد ممتاز دانشگاه تهران و شخصیت گرانقدر ملی، در همایش «روز ملی علوم اجتماعی ایران» (۱۷ آذر ۱۴۰۰) گرامی داشته شد. به همین مناسبت به عنوان شاگرد ایشان میخواهم به ذکر چند خاطره بپردازم تا یادی باشد و عبرتی.
استاد صدیقی تا پیش از انقلاب، در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، در دوره لیسانس، دروس «اجتماعیات در ادبیات فارسی»، «تحول فرهنگ ایران» و «جامعهشناسی تعلیم و تربیت» تدریس میکرد. من در این کلاسها شرکت داشتم که به مناسبت از هر کدام یادی میکنم.
الف) استاد جویای دانش
«اجتماعیات در ادبیات فارسی» درسی اجباری به ارزش چهار واحد بود که تنها استاد صدیقی در دو نیمسال پیدرپی تدریس میکردند. دانشجویان علوم اجتماعی تا این درس را با موفقیت نمیگذراندند، فارغالتحصیل نمیشدند. بزرگترین دغدغۀ برخی دانشجویان گذراندن این درس بود؛ چرا که نه میتوانستند استاد را تعویض کنند و نه درس را تعطیل. تعداد دانشجویان این کلاس به چهل نفری میرسید که گویی به «خدمت اجباری» آمدهاند. استاد همواره دقایقی قبل از آغاز درس، سر کلاس حاضر میشد و آخرین کسی بود که بعد از پایان درس، از آن خارج میشد.
من که آوازه ملی و علمی استاد را شنیده بودم و به ادبیات هم علاقه داشتم، با اشتیاق برای این درس ثبتنام کردم. این کلاس ۸ صبح روز شنبه برگزار میشد. در اولین جلسه، پنج دقیقه دیر به کلاس رسیدم، البته مطابق نظامنامه استاد، اگر دانشجویی بیش از ده دقیقه تأخیر داشت، حق ورود به کلاس را نداشت. من ساعت چهار صبح از قم با اتوبوس و از مسیر جاده قدیم به سمت تهران حرکت میکردم و از میدان مولوی با اتوبوس دوطبقه میآمدم بهارستان، باغ نگارستان، محل دانشکده.
همین که خسته و خوابزده وارد کلاس شدم، استاد بیتی از سعدی را میخواند که به نظرم کلمهای را جابجا ادا کرد. من که دانشجوی ریزنقش و سرخوشی بودم، همانطور که به سمت صندلیهای انتهای کلاس میرفتم، به آرامی گفته استاد را تصحیح کردم. استاد گفت: «بله آقا، چه فرمودید؟» من که در جهت مخالف استاد به انتهای کلاس میرفتم، این «آقا» و «فرمایش» را به خود نگرفتم و به حرکت ادامه دادم. او با صدای بلندتر گفت: «آقا، با شما بودم، چه فرمودید؟» حالا دیگر سر نیمی از دانشجویان از چپ به راست چرخیده و نیم دیگر برعکس تا مواجهه استاد گرانقدر و دانشجوی سبکوزن را تماشا کنند. پاسخ دادم: «من چیزی نگفتم!» گفت: «نخیر، همان که سخن مرا اصلاح کردی، تکرار کن.» گفتم: «ببخشید استاد! اشتباه از من بود، عذر میخواهم» و نکتهام را بازگو کردم. او با دقت گوش داد و قرائت خود را یک بار به آرامی در حالی که در کلاس حرکت میکرد، مرور کرد و یک بار هم پیشنهاد مرا با خود نجوا کرد که به شک افتاد و پس از چند لحظه سکوت گفت: «من باید به متن مراجعه کنم تا صحیح مطلب را بیابم.» در حالی که هنوز وسط کلاس ایستاده بودم، فرمود: «از شما متشکرم، بفرمایید بنشینید.» نفس راحتی کشیدم و خود را پشت صندلیهای انتهای کلاس پنهان کردم.
هفته بعد، پیش از دیگران به کلاس آمدم و در گوشهای دور از نظرها نشستم. استاد در میانه کلاس نگاهی زیرچشمی به اطراف انداخت و آهسته آهسته به طرف صندلی من آمد و در برابر همگان تا کمر خم شد و دست به سینه با صدای رسا گفت: «شما مرا بنده خود کردید! قال امیرالمؤمنین علی علیهالسلام: من علّمنی حرفاً، فقد صَیّرنی عبدا. حرف شما درست بود و من از شما کمال تشکر را دارم.»
استاد نیکسیرت و اخلاقمداری که پیش از تولد من، وزیر کشور دکتر مصدق بود، تبلور علم و اخلاق و مؤسس علوم اجتماعی در ایران. من غرق آب و عرق شده بودم و دانشجویان از شگفتی میخکوب. این حرکت استاد سبب تغییر من در سیر و سلوک از قم به تهران شد. از آن پس، جمعه پا به رکاب میشدم تا شنبه بدون تأخیر و با حضور قلب در کلاس حاضر شوم.
ب) تنها شاگرد
درس «تحول فرهنگ ایران» اختیاری بود و هر علاقهمندی حتی از دانشکدههای دیگر و دورههای شبانه میتوانست آن را انتخاب کند. انضباط علمی و اخلاق حرفهای استاد با مزاج دانشجویان همخوانی نداشت. آنها بهندرت این درس را انتخاب میکردند. از سوی دیگر برای برگزاری کلاس باید حدنصاب هفت نفر تکمیل میشد. به همین دلیل برخی از سالها این کلاس تشکیل نشده بود. در سال ۱۳۵۵ به امید آنکه کلاس به حد نصاب برسد، در این درس ثبتنام کردم. در این دوران، جامعه و فرهنگ ایران در لایههای پنهان خود تحول و تغییر گستردهای را تجربه میکرد و همچون کلاف سر درگمی به خود میگورید. من با سرگردانی بین مشتاقی و مهجوری دنبال یافتن سر این رشته بودم. در ابتدا این درس با عدهای دانشجو برگزار شد؛ اما پس از حذف و اضافه، فقط یک نفر در کلاس باقی ماند. استاد گفت: «اگر شما مایلید، من درس را ادامه میدهم.» دانشکده هم به احترام استاد، کلاس را حذف نکرد و من با خوشرویی در کلاس حاضر میشدم!
این موضوع وضع ناصرخسرو را به یاد میآورد که در سلوک باطنی و سفر تاریخی خود، از سر ناچاری برای امرار معاش مجبور به فروش کتابهایش میشود. وی در سفرنامه میگوید: «هیچ چیز از دنیاوی با من نبود، الا دو سله کتاب… هر که به نماز میآمد، البته با سپر و شمشیر بود و کتاب نمیخریدند.»
درس برجستهترین استاد دانشگاه تهران
(در غیاب دروس آنلاین) با یک دانشجو حضوری برگزار میشد! تدریس ایشان به شیوه خطابه علمی و با صدای رسا و با حرکت در کلاس و تکان دادن دستها بود. من به تنهایی در گرانیگاه کلاس مینشستم و استاد پنداری برای یک جمع پانصد نفری خطابه ایراد میکند! گاهی دانشجویان به پشت پنجره کلاس میآمدند و با انگشت صحنه را به یکدیگر نشان میدادند. استاد نه «اهل کتاب» بود و نه اهل جزوه، بلکه مطالب خود را در کلاس بیان میکرد و دانشجویان یادداشت میکردند. اگر پرسشی هم بود، دانشجو باید آن را مکتوب به استاد تحویل میداد تا ایشان با مطالعه و مراجعه به منابع، هفته بعد به آن پاسخ گوید تا وقت عزیز دانشجویان تلف نشود!
من که تنها دانشجوی کلاس بودم، چند بار تلاش کردم در میان سخنان ایشان کلامی بگویم، بلکه باب گفتگو را بگشایم؛ ولی استاد محترمانه و قاطع فرمودند: «شما پرسش خود را مکتوب کنید تا من آن را با دقت بررسی کنم و هفته بعد پاسخ گویم.»
در همان سه هفته اول که هنوز دانشجویانی به کلاس میآمدند، من یک جلسه به علت بیماری، غیبت مجاز داشتم و مطالب استاد را نشنیده بودم. استاد در این درس تغییرات فرهنگی و اجتماعی ایران را به ترتیب دورههای تاریخی و با نگاه جامعهشناختی تحلیل میکرد. دوره سامانیان مصادف شد با غیبت من و سبب بیسامانی.
امتحانات استاد نه پرسشهای انتخابی داشت و نه به شیوه درخشان چهارجوابی بود. پاسخها باید تحلیلی و مستدل باشد. او برای «وجب» نقشی در کائنات قائل نبود. پیش از پایان ترم، به استاد گفتم: «من فلان جلسه را بیمار بودم و هیچ یک از دانشجویان را هم نیافتم تا مطالب آن جلسه را بخوانم، شما برای امتحان چه تدبیری میفرمایید؟» ایشان گفت: «من درس را یک بار ایراد کردم، دیگر تکرار نمیکنم.» گفتم: «تکلیف چیست؟» فرمودند: «شما بروید متون اصلی را بخوانید و به سیاق تحلیلی دورههای مختلف، خودتان آن را بازآفرینی کنید.» چند کتاب هم معرفی کرد که «از پرویز تا چنگیز» یکی از آنها بود. استاد تنها دانشجوی کلاس را در پایان نیمسال فرستاد دنبال منابع اصلی!
من منتهای تلاش خود را کردم. استاد شخصا در جلسه امتحان حاضر شد و یک پرسش بلند تحلیلی را که با دقت و خوشخط نوشته بود، به دستم داد و آنهم تحول فرهنگ در دوره سامانیان بود! من با این تردید که آیا تنها دانشجوی کلاس میتواند این درس را با موفقیت بگذراند، هر چه در چنته داشتم، رو کردم و بدون تبادل کلامی، ورقه را تحویل دادم. در این کلاس، درسهای عالی گرفتم و نمره متوسط.
در کمتر از دو سال جامعه ایران چنان متحول شده بود که این بار اعلیحضرت باید به «اجباری» تشریف میبرد. او ناچار شد وانمود کند برای نجات کشور به قانون اساسی مشروطه بازمیگردد و بنابراین به استاد صدیقی پیشنهاد نخستوزیری میدهد. گفتگوی آنها چنین آغاز میشود:
«شاه: در این مدت دکتر ظاهراً در دانشگاه مشغول بودید؟
صدیقی: به لطف اعلیحضرت گاه در زندان قزلقلعه و قصر بودم، گاه زیر نظر ساواک شما. بله، روزگاری گذراندیم که نتیجهاش امروز عاید حضرت عالی شد.»
در این جلسه شاه با تبختر بر استاد منّت مینهد که شما در دانشگاه تدریس میکنید؛ لابد همان تدریسی که من تنها دانشجویش بودم! در این زمان که شکافهای اجتماعی هر روز بیشتر میشد، گویی فقط در یک مورد وفاق حاصل بود: همدستی حکومت و جامعه در انزوای قانون و علم و مدارا.
ج) آزادگی
«جامعهشناسی تعلیم و تربیت» آخرین کلاس استاد بود که ناتمام ماند، کلاسی در دوره شبانه در پاییز ۱۳۵۶٫ این کلاس با گسترش تظاهرات دانشجویی به مناسبت ۱۶ آذر تعطیل شد و من در حمله گارد دانشگاه در خیابان، مجروح شدم و فراری. گارد که هدفش حفظ امنیت در درون دانشگاه بود، با خشونت سبب تعطیلی دانشگاه و کشاندن دانشجویان به درگیریهای خیابانی شد. من قیل و قال مدرسه را رها کردم و مستقیم به قم بازگشتم و با جمعی همفکران شروع کردیم به دمیدن در آتش زیر خاکستر تا ۱۹ دی که فصل تازهای گشوده شد.
تعداد دانشجویان این کلاس هم به ده تن نمیرسید. دانشجویان شبانه، استاد را نمیشناختند؛ یعنی از سر بی اطلاعی وارد کلاس آموزش و پرورش شده بودند. من تنها دانشجوی دوره روزانه بودم که نیاز به «تربیت» داشتم. استاد نظرات اندیشمندان شرقی و غربی در باب تعلیم و تربیت را نقد و بررسی میکرد. یک شب در میان تدریس، بر اهمیت تربیت و نقش اختیار انسان در بزنگاههای اجتماعی تأکید کرد و به عنوان شاهد مثال، از «حُرّ بن یزید ریاحی» یاد کرد. استاد به علمگرایی و حرفهمندی زبانزد بود و همواره در کلاس از مباحث عاطفی و هیجانی پرهیز میکرد. من که نام «حرّ» را شنیدم، به چهره و چشم استاد خیره شدم، در حالی که استاد از پشت عینک ذرهبینی، نم چشمش را میپوشاند، به درگیری درونی «حر» و تصمیم دشوارش در گذر از ضلالت به هدایت و رسیدن به آزادگی جاودانه اشارهای کرد و گذشت.
من دنبال این اشاره را گرفتم. دکتر شریعتی پس از تحمل هجده ماه زندان انفرادی، در جلسهای خصوصی و پنهان از نظر ساواک، آزادگی «حر» و چگونگی تصمیم او در آوردگاه حق و باطل را تحلیل میکند؛ گفتاری عمیق و تأثیرگذار. نوار این جلسه به همت دوست دوران سختیها که رحمت خدا بر او باد، علی قمی نیکان به دستم رسید. قرار شد من متن را پیاده و آماده چاپ کنم. پس از دو ماه، کتاب کوچکی با عنوان «دو شهید (ابوذر و حر)» با نامی مستعار به چاپ رسید و وارد شبکه توزیع زیرزمینی شد.
هفته بعد زمانی که استاد به تنهایی از کلاس بیرون میرفت، من با استفاده از آشنایی چندین ساله، این کتاب کوچک را نشان دادم و گفتم: «استاد، سخنان شما در مورد حرّ با این نوشته خیلی مناسبت دارد؛ اجازه میخواهم که آن را به شما هدیه کنم.» گفت: «من به این نوع نوشتهها احتیاجی ندارم. اگر این کتاب بر اساس منابع اصلی تهیه شده که من آنها را خوانده و در اختیار دارم و اگر تحلیلی است امروزی که به درد من نمیخورد و از شما متشکرم.» من که توقع نداشتم با چنین استدلال خشکی مواجه شوم، به التماس افتادم که: «جناب استاد، این هدیه کمترین دانشجو به گرامیترین استاد خود است، لطفا آن را بپذیرید.» نگاهی به اطراف کرد کسی شاهد صحنه نبود، آن وجیزه را از من گرفت و گفت: «هفته دیگر به شما برمیگردانم.»
در ابتدای کلاس بعدی، ایشان به طرف من آمدند و گفتند: «عجب نوشته تکاندهندهای! چه زیبا و عمیق آزادگی حرّ را بیان کرده است. واقعا نقش حر در کربلا ناشناخته است. البته ابوذر هم خدمات بسیاری به اسلام کرد و او نه با شمشیر که با زهر زمانه ذره ذره به شهادت رسید. مؤلف این اثر کیست؟» گفتم: «نامش پشت کتاب آمده.» گفت: «نام واقعیاش چیست؟» من در کلاس با اشارۀ سر اظهار بیاطلاعی کردم. وی در ادامه گفت: «آیا اجازه میدهید من این کتاب را نزد خود نگه دارم؟» گفتم: «استاد، این هدیه بود.» گفت: «نه، من هدیه نمیپذیرم. یا پولش را میدهم یا برمیگردانم!» سپس دست برد در جیب بغل، یک کیف چرمی قهوهای رنگ باریک درآورد و چند اسکاس یک تومانی (ده ریال رایج) تانخورده و نو درآورد و گفت: «خودت پول آن را بردار.» من برای آنکه از این وضع زودتر خلاص شوم، یک اسکناس برداشتم.
دو سال بعد که طایر فکرم به دام اشتیاق افتاده بود، این اسکناس تانخورده را به همسر آینده که تحت القائات من دانشجوی جامعهشناسی شده بود، تقدیم کردم. او این یادگاری را در آلبومی در خانه پدری در قم نگهداری میکرد. یک روز مادر خدابیامرزش از رادیو میشنود که اعتبار پولهای رژیم گذشته پایان پذیرفته، او هم با شتاب میرود بانک و آن اسکناس را تبدیل میکند به دراهمی معدوده!
در کمتر از چهارده ماه، دانشجویان از خیابان به دانشگاه بازگشتند. پیش از آن، کلاس استاد تعطیل شد و پس از آن، اتاقش مشمول تغییر کاربری. او به عنوان استاد ممتاز دانشگاه، فقط یک اتاق اختصاصی در دانشکده داشت که «بدل از زندان»، از آن استفاده میکرد! گروههای دانشجویی در رقابت با یکدیگر، برخی اتاقها و کلاسها را به پایگاه مقاومت ضد امپریالیستی تبدیل کردند و اتاق استاد شد دفتر انجمن و من هم شدم دبیر فرهنگی آن. از این پس، تا مدتی ما دانشجویان سر رشته امور را به دست گرفتیم.
دل بسی خون به کف آورد، ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود!
از: اطلاعات