بهمن خسروی، شهروند خبرنگار، تهران
درختان تنومند باغ از پشت دیوارهای بلند هم دیده میشوند. فروهر بزرگی که روی دیوار نقش بسته است و کاشیکاریهای آبی لاجوردی هم از پشت دیوار دیده میشوند. روی تابلوی بزرگی که به در دو لنگه آهنی باغ چسبیده، نوشته شده است: «مجتمع مسکونی رستم باغ». این جا یکی از قدیمیترین باغهای قدیمی تهران است؛ جایی در محله تهرانپارس که حالا دیگر نشانهای از باغهای میوه و درختان پرباری که در تهران قدیم در این منطقه به وفور دیده میشده، ندارد. رستم باغ اما هنوز پابرجاست؛ ولی ورود به این باغ زیبا که دور تا دورش مجتمع مسکونی قرار دارد، برای عموم امکانپذیر نیست. نگهبان رستم باغ میگوید، اینجا مجتمع مسکونی زرتشتیان است و امکان ورود و تماشا نیست. درباره رستم باغ چه میدانیم؟
***
«مهربان»، یکی از زرتشتیان ساکن تهران است که عمه پیرش سالها است، ساکن رستم باغ است؛ او میگوید: «همه زرتشتیها بالاخره یک فامیلی دارند که در رستم باغ ساکن باشد و این مجتمع خاطره جمعی ما زرتشتیها است.» او میگوید که این باغ را ارباب «رستم گیو» از زرتشتیان معروف و نیکوکار خیلی قدیم خریداری کرده و خانههایی برای زرتشتیان ساخته و آن را وقف کرده است. صد واحد مسکونی در رستم باغ وجود دارد که در طول سالیان بارها ساکنانش عوض شدهاند. برخی خانه خریدهاند و رفتهاند و برخی مهاجرت کردهاند.
همشهری آنلاین رستم گیو را این طور معرفی کرده است: «رستم گیو در سال ۱۲۶۷ خورشیدی در شهر یزد به دنیا آمد. پدرش شاهپور بازرگانی معتبر بود که با هندوستان تجارت میکرد و مادرش خرمن نام داشت. او پس از گذران تحصیلاتش در یزد، در سال ۱۲۸۷ به تهران آمد و به تجارت مشغول شد. چند سال را هم در اروپا گذراند و دیپلم تجارت گرفت. سپس به تهران بازگشت و کار تجارت را پیگرفت و به عضویت شورای بلدیه (انجمن شهر) تهران انتخاب شد.
گیو سالها رییس انجمن زرتشتیان و نماینده زرتشتیان در پیش از انقلاب اسلامی بود. او برای گسترش فعالیت خیرخواهانهاش بنیادی تاسیس کرد و در تهران، دماوند، یزد و … چند مدرسه، درمانگاه، آبانبار، تالار، حمام، مسجد و … ساخت. رستم گیو چند ماه قبل از پیروزی انقلاب به همراه همسرش به آمریکا مهاجرت کرد و در آنجا بنیاد خیریه گیو را با برای ساخت مراکز خیریه زرتشتیان در سراسر جهان پایهگذاری کرد. این بنیاد بعدها شعبههایی در آمریکا، کانادا و استرالیا دایر کرد. رستم گیو در ۱۵مهر۱۳۵۹ در سن ۹۲ سالگی در ایالت کالیفرنیای آمریکا درگذشت.»
مهربان میگوید، زرتشتیهای داخل این مجتمع همه همدیگر و بستگان و خانواده همدیگر را میشناسند و با هم قوم و خویشی دارند: «داخل باغ کسی حجاب ندارد و گاهی پیرترها با لباسهای سنتی زرتشتیان در ایام عید یا موقع رفتن به معبد در باغ تردد میکنند.» رستم باغ یک آتشکده دارد که «معبد آدریان» نام دارد. کتابخانه و سالنی برای مراسم هم دارد. مهربان میگوید: «با این حال خیلی از ساکنان تهرانپارس از داخل رستم باغ خبر ندارند. الان چند سالی است به رفتوآمد زرتشتیها و مسلمانان کار دارند و نگهبانی هم برای ورود افرادی که شناخته شده نیستند، سخت میگیرد.»
«نیلوفر رستمی»، خبرنگار زرتشتی نیز با انتشار عکسی از رستم باغ در صفحه اینستاگرام خود درباره خاطرات دوران کودکیاش نوشته است. خاطراتی که صحبتهای مهربان را تایید میکند:
«جمعهها، مادرم، ایراندخت، دست من و خواهرم، خورشید را میگرفت و با اتوبوس تا فلکه دوم تهرانپارس میرفتیم. درست گوشه شرقی فلکه دوم، رستم باغ بود. باغ بزرگی با ۹۰ خانه. وسط باغ بزرگ آتشکدهای کوچک و دومین آتشکده تهران وجود داشت. کنارش هم سالنی بزرگ بود برای مراسم عزا و جشن. یک پارک بزرگ و کتابخانه هم داشت. آنجا، باغ وقفی بود که تعدادی از زرتشتیان با هماهنگی انجمن زرتشتیان تهران در آنجا زندگی میکردند.
مروارید، مادربزرگم یکی از ساکنان آنجا بود.
خانهاش تقریبا انتهای باغ بود، تا به اونجا برسیم، از ردیف خانههای آجری زیادی میگذشتیم. زنها عادت داشتند هر وقت روز روی پلههای جلوی خونه بنشینند، با همان لباس خونه، بدون روسری، گپ بزنند، سبزی پاک کنند یا چیزی ببافند. آنجا جمهوری اسلامی نبود. آنجا زندگی در جریان کند و آرام خود در زمستان و تابستان میگذشت. آنجا دختر عمه من عاشق پسر همسایه شد. آنجا من در چای پسری که به قدر کفایت بهم توجه نکرد، فلفل ریختم و برای اولین بار مزه شیرین انتقام رو حس کردم. آنجا ما به عروسیها زیادی رفتیم و همانجا ممس مرواریدم روی تختش فوت کرد و پس از آن دیگر خیلی کمتر به باغ رستم رفتم.
معمولا قبل از ظهر به باغ میرسیدیم. مادربزرگم هم معمولا برامون پلو و مرغ درست کرده بود.
ساعت ۵ عصر، زمان رفتن بود. هر جای باغ بودیم باید خودمان را میرسوندیم جلوی در خونهی مروارید. دوباره باید با اتوبوس به خیابان ویلا برمیگشتیم. مادرم اصرار داشت قبل از پدر به خانه رسیده باشیم.
اما غروبها، با برگشت مردها از سرکار، باغ شکل دیگری میشد. پر از سروصدا و اتفاقات بیشتر.
رستم باغ، در بزرگ سبز رنگی داشت. اونطرف در، فلکهی دوم شلوغ و دلگیر تهرانپارس بود. آن بیرون جهان دیگری بود و زندگی ما، احتمالا زندگی دیگران بود. شاید حتی نچسب و عجیب. مسلمونها حق ورود به باغ را نداشتند. نه اینکه ما بدمون میاومد. نه، روی انجمن فشار بود که مسلمونی وارد نشه که اگر میشد کار انجمن با سپاه و نیروی انتظامی بیخ پیدا میکرد.
یادم میآد یه بار غروب وقتی از در زدیم بیرون، زنی جلوی مادرم رو گرفت و گفت اینجا کیها زندگی می کنند؟ مادرم ترسیده بود، بیشتر وقتها میترسید. گفت اینجا؟ آدمهای مثل شما، و من و خورشید را هل داد تو خیابون شلوغ.
اون روز یه دامن چهارخانه قرمز و مشکی پوشیده بودم و کیسه آجیل مشکلگشا دستم بود. یه جای وسط راه، از کیسه دستم خسته شدم. یه جا رهایش کردم. مشکلگشایم را در مسیر تهرانپارس-ویلا گم کردم.»