سعید سلامی
رخداد ۱۳۵۷، از جمله مواردی است در تاریخ معاصر ایران که در بارۀ آنها در میان جامعهشناسان، پژوهشگران اجتماعی و صاحب-نظران سیاسی، هنوز هم بعد از گذشت سالهای زیاد، اتفاق نظر وجود ندارد. برخی آن را انقلاب (بزرگترین انقلاب مردمی قرن بیستم)، برخی آشوب، و برخی دیگر فتنه و توطئۀ آمریکا و غرب میدانند. برخی بر این نظرند که ایرانیها هنوز آمادگی مدرنیزاسیون شاه را نداشتند، برخی میگویند مردم از «شکمسیری» انقلاب کردند و برخی دیگر بر این باورند که استبداد حاکم بر جامعه، انسداد سیاسی، نخوت، یکهتازی و عدم آمادگی شاه برای اصلاحات، جامعه را در سال ۵۷ ناگزیر به انقلاب و سرانجام به سرنگونی وی رهنمون شد. برخی بر این نظرند که انقلاب از همان اوایلِ خیزش و اعتراضات، اسلامی بود. برخی میگویند انقلاب مردمی بود، اما بعدا در نبود آلترناتیو دیگر، از سوی مذهبیها به رهبری خمینی «دزدیده» شد. برخی نیز بر این باورند که اگر شاه «صدای انقلاب شما را» زودتر مثلا در سال ۵۶ شنیده و دست به اصلاحات اساسی میزد، آزادی احزاب، آزادی انتخابات، دعوت از شخصیتهای مورد قبول مردم را برای تشکیل دولتی ملی که در دوران حکمرانی خاندان پهلوی از آنها سلب شده بود، در دستور کار خود قرار می داد، انقلابی صورت نمیگرفت.
این احکام و باورها را میتوان باز هم ادامه داد؛ از جمله این که آیا انقلاب۵۷ «نابههنگام» بود؟ آیا حاصل اراده و تصمیم اتاق فکر جمعی نخبگان، روشنفکران گمراه و چپیها یا حاصل ارادۀ «تودۀ گلهوار» بود؟ یا شما هم مثل من بر این باورید که: ۱) انقلاب فقدان «هوشمندی حکمرانی در مواجه با فرایندهای کندرو» و در نتیجه، انفجار در گسلهای دیرپا و به ظاهر ناپیدای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و… در یک جامعه است ۲) انقلاب، ناامیدی ازاصلاحات ساختاری، گذر از نارضایتی و تبدیل آن به خشم تودههاست، ۳) انقلاب، حضور انسان در عرصۀ «عمل» (action به تعبیر هانا آرنت) و ارادۀ جمعی است؛ که «بههنگام» اتفاق میافتد. اگر شما هم با این نظر موافقید، پس میتوان گفت در سال ۱۳۵۷، در ایران انقلابی رخ داد و از آن گریزی نبود.
من به برخی از این گسلها، تأثیرات آنی و آتی توفانی که در سال ۵۷ در میهن ما در گرفت و در تاریخ به عنوان «انقلاب اسلامی» ثبت شد، میپردازم و به گفتن این بسنده میکنم که برای درگرفتن توفان ضروری است عوامل گوناگونی به مثابه یک سیستم و همچون قطعات یک ماشین، تنگاتنگ و با کارکردی هماهنگ در کنار هم قرار بگیرند؛ گرچه از اجزاء و عناصر به ظاهر ناپیوسته و ناهماهنگ پدید آمده باشند. در سال ۵۷، برای درگرفتن توفان، همۀ عوامل لازم در داخل و خارج از محدودۀ جغرافیایی ایران در کنار هم قرار گرفتند.
همانگونه که در بخش نخست نوشتم: «تردیدی نیست که شاه برنامههای مثبتی را هم بهمورد اجرا گذاشت، اما من از میان سیاستها، ظرفیتها، ضعفها، باورها و عقدههای او به مواردی میپردازم که سرانجامی تلخ برای خویش، میراثی نکبتبار و آیندهای فلاکتبار برای میهن و هممیهنانش بر جای گذاشت.»
انقلاب سفید
شاه در دی ماه ۱۳۴۱، دست به یک سری تغییرات اقتصادی و اجتماعی با عنوان «انقلاب شاه و مردم» یا «انقلاب سفید»، شامل اصول ششگانه زد که بعدا تعداد آنها به نوزده اصل رسید. من از میان آنها اصل اول، «اصلاحات ارضی و الغای رژیم ارباب عیتی» را انتخاب کردم تا ببینیم فرمالیسم سیاسی دوران شاه چگونه به جای عقلانیت سیاسی نشست و سرانجام موجب یک گسل اجتماعی مخرب شد و درسال ۵۷، چگونه راه را به توتالیتاریسم دینی هموار ساخت.
پیش از اصلاحات ارضی در ایران، ۵۰ درصد از زمینهای کشاورزی در دست مالکان بزرگ بود، ۲۰ درصد متعلق به اوقاف، ۱۰ درصد از زمینها دولتی و ۲۰ درصد نیز به کشاورزان تعلق داشت. پیش از اصلاحات ۱۸،۰۰۰ روستا را در فهرستی قرار گرفتند که میبایستی بین روستاییان تقسیم شود. (ویکی پدیا، انقلاب سفید)
در بارۀ اصلاحات ارضی در ایران، من از کتاب خاطرات امیر اصلان افشار (دارای دکترای علوم سیاسی) که در آن زمان وزیر دربار و در بیشترین سفرهای شاه همراه وی بود، بازنویسی میکنم:
«در مسافرتها برای اصلاحات ارضی، من غالبا اعلیحضرت را همراهی میکردم. اولین پایۀ اصلاحات ارضی را که آقای حسن ارسنجانی گذاشت در مراغه بود… آقای جانسون ( معاون کندی) برا ی دیداری به ایران آمد و آقای ارسنجانی [وزیر کشاورزی] برای ایشان بازدید از یک ده را ترتیب داد. من نمیدانم این ده نزدیک حضرت عبدالعظیم را از کجا پیدا کرده بود که بچهها توی لجن راه می-رفتند، چشمهاشان تراخمی بود، آفتابه یک جا، لباس نشسته یک جا، تاپالۀ گاو روی دیوار چسبیده و… آقای ارسنجانی جانسون را برد و آن جا را به او نشان داد. ارسنجانی برنامه داشت که بگوید ایران حتما باید اصلاحات ارضی بشود… این آقای ارسنجانی مراغه را انتخاب کرد و ما با اعلیحضرت رفتیم به مراغه. در مورد تقسیم اراضی روزها میتوان صحبت کرد که آیا این کار به صلاح بود یا به صلاح نبود… میتوانم بگویم که اصلاحات ارضی آقایان دکتر امینی [نخست وزیر وقت] و ارسنجانی نادرست بود؛ به خاطر این که شما در ایران مشکلی که دارید، مشکل آب است. میدانید برای تقسیم آب چقدر آدم کشته شدند و توی سروکلۀ هم زدند؟ علاوه بر این، با دو هکتار زمین زارع نمیتوانست زندگی بکند، چطور میتوانست خانوادهای را با دو هکتار زمین بچرخاند؟ این شد که وقتی دو هکتار زمین به اینها دادید، سابقا اگر دو هکتار داشتند، همیشه ضرر میکردند، همیشه از مالک کمک میگرفتند به امید این که سر خرمن بهتان پس میدهیم که هیچوقت هم پس نمیدادند و زندگی هم میکردند. الان چطور شد؟ دو هکتار زمین به اینها داده شد، آب بهشان نمیرسید، بذر بهشان نمیدادند، بعد نمیتوانستند کار را به جایی برسانند، پول قرض میکردند. از کی قرض میکردند؟ از شرکت تعاونی و بانک کشاورزی. شرکتهای تعاونی و بانک کشاورزی که به اینها پول میدادند، در سر نوبت پولشان را میخواستند، پول که نمیدادند میآمدند اسباب و اثاثیۀ دهاتی را به عنوان غرامت برمیداشتند و میبردند. بعد این دهاتیها چطور شدند؟ تمام اینها را خودم دیدهام. تمام این زارعین که دو هکتار زمین بهشان رسیده بود، زندگیشان دیگر نمیگذشت. همه روانۀ تهران شدند. تمامشان آمدند تهران عمله شدند و در انقلاب ۵۷، هوادار [و سرباز پیادۀ] خمینی شدند. ما اصلاحات ارضی کردیم. بله! گزارش آن را هم به آمریکا دادیم که اصلاحات ارضی شد. ولی آیا آمریکاییها آمدند کنترل بکنند، ببینند آیا صحیح بوده؟ صحیح نبوده؟»[چرا آمریکا؟ برای تایید پایان کار؟]
آقای افشار در ادامه به اصل دوم، ملی کردن جنگلها و مراتع، میپردازد: «بعد نوبت به ملی کردن مراتع رسید… در هر حال اگر مردم درخت داشتند، درختها را گذاشتند جنگلها را ملی کردند، مراتع را ملی کردند. فقط اگر یک زمین خشک یا یک باغ با چند تا درخت سیب باقی مانده بود، میگفتند اینها مال خودتان. با اصلاحات ارضی خواستند که رعایا را پولدار بکنند؛ اگر پولدار شدند در شهرها پولدار شدند که رفتند عملگی کردند و بعد هم رفتند همه مخالف رژیم و انقلابی شدند، همه ناراضی. برای این که یکمرتبه جمعیت تهران از یک میلیون و نیم در سال ۱۳۵۶، شد ۴ـ۳ میلیون. از کجا؟ از همین فراریهای دهات و روستاها… »
شاه بعد از خروج از ایران و پس از فاصله گرفتن از رخدادهای واپسین ماههای سلطنت خود، هنوز هم از وضعیت پیشآمده درک روشنی نداشت. در طی اقامتش در جزیرۀ کونتادورا، دیوید فراست شخصیت تلویزیونی انگلستان و از دوستان شاه برای انجام مصاحبهای به آن جزیره سفر کرد. در این مصاحبه موضوعات مختلفی مورد پرسش قرار گرفتند؛ ازجمله ساواک، فساد، سیاستهای نفتی، سیا. دیوید فراست چندین بار علت سقوط شاه را مطرح کرد و شاه در هر بار تکرار کرد: «آقای فراست، به شما میگویم که هنوز هم نمیتوانم بفهمم ، تکرار میکنم، هنوز هم نمیتوانم بفهمم که چه اتفاقی افتاده است.»
شهبانو فرح پهلوی هم نمیفهمید، شاید هنوز هم نمیفهمد که توفان ۱۳۵۷، چگونه درگرفت و بساط کاخ و کاخنشینها را درهم کوبید. وی از شعبان جعفری که بعد از تشییع جنازۀ شاه به قاهره رفته بود، میپرسد: «آقای جعفری چرا اینجوری شد؟ چرا وضع اینجور شد؟ آخه چرا مردم این کارو کردن؟»
پاسخ شعبان جعفری را در مصاحبه با هما سرشار در سال ۱۳۸۱، بشنویم: «… درسته که به ما میگن بیمخ، ولی مخمون قشنگ کار میکنه.» و ادامه میدهد:
ـ عقیدۀ منو میخواین؟ یه چیزی به شما میگم عین حقیقته، قبول کن. ببین، این اوستودیو فرح کجا بود؟ یادتونه کجا بود؟
ـ ته فرحآباد ژاله،
ـ باریکلا. ببین، اونجا که اوستودیوم ساخته بودن بغلش چی بود؟
ـ نیروی هوایی،
ـ دیگه بغلش چی بود؟ نمیدونین، هان؟ بغلش حلبیآباد بود. بیست هزار قاچاقچی و دزد و قالتاق و قاتل اونجا زندگی میکردن. وقتی عرض میکنم مردم بیشترشو نمیدونن، ایناست. الان هیچکدوم از شما نمیدونین. اینا اونجا زندگی میکردن. آخه یکی نباید [می] بود به وضع اینا میرسید؟ وقتی اون اوستودیوم رو ساختن، اوستودیومی به اون عظمتو، یکی نبود بپرسه: اینجا چیه؟ این همه حلبی روهم؟ همۀ اونا امروز پاسدار و کمیتهچی شدن.
سرچشمۀ قدرت
تا سال ۱۳۳۷، بعد از پشت سر گذاشتن فرازونشیب زیاد، شاه موفق شد تمام قدرت را در مشت خود بگیرد. نخستوزیران اکنون مؤظف بودند که مستقیماً به او گزارش بدهند. در این زمان، شاه در ملاقاتی با کابینه گفت: «سرچشمهٔ قدرت در کشور منم.» و اضافه کرد: «جزئیات وقایع در تمام سازمانهای دولتی باید به اطلاع من رسانده شوند.»
عباس میلانی در کتاب معمای هویدا مینویسد:
در روز پنجشنبه، اول بهمن ۱۳۴۳، محمد بخارایی، هفدهساله، دانشآموز دبیرستان و از بقایای فدائیان اسلام، در حالیکه یک جلد قرآن و تصویری از روحالله خمینی در جیب داشت، با انگیزۀ اجرای “تکلیف الهی” به حسنعلی منصور، نخستوزیر در برابر مجلس حمله کرد و پنج گلوله بهسوی وی شلیک کرد. منصور در ششم بهمن در بیمارستان درگذشت. امیرعباس هویدا وزیر دارایی وقت که شبانهروز در کنار منصور بود از اتاق پزشکان تلفنی با شاه تماس گرفت و به انگلیسی و کوتاه گفت: “your majesty he is dead.” [اعلیحضرت، او مُرد.] آن شب هویدا به کاخ سلطنتی احضار شد و پاسی از شب گذشته بود که گام در دفتر کار شاه در کاخ مرمر گذاشت. شاه آشکارا ناراحت و عصبانی بود و در طول اتاق قدم میزد. هویدا بنا بر رسم معمول دست شاه را بوسید و مرگ نخستوزیر را تسلیت گفت. شاه درحالیکه همچنان در حال قدم زدن بود به هویدا گفت که او را برای تشکیل کابینۀ جدید برگزیده است. هویدا گرچه حدس میزد که با مرگ منصور، شاه کار تشکیل کابینه را به او واگذار خواهد کرد، اما با این حال شنیدن فرمان شاه لرزه بر اندامش انداخت و با صدایی لرزان با شاه از نگرانی و کم تجربگی خود گفت. شاه در حالیکه پشت به هویدا و رو به پنجرۀ باغ محصور کاخ داشت با لحنی قاطع و با ایجازی کامل گفت: “خودمان یادتان خواهیم داد.”» و بدینسان هویدا به دستگاهی پیوست که بعدها به یکی از دوستانش گفت: «دستگاه دولت فقط فاسد است، حال آنکه دربار یک لانۀ افعی واقعی است.»
یک مغز مرموز یا یک مغز معجزهگر
علم در ۱۸ دی ماه ۱۳۴۸، مینویسد:
«شاه گله داشت که کاروبار او روز به روز سنگین تر می شود و دیگر نمیتواند از عهدۀ تمام آنها برآید. هر روز به مدت یک ساعت ونیم گزارشهای وزارت خارجه را میخواند. سه چهار ساعت در هفته را صرف مسایل اقتصادی می کند، دو روز تمام به ارتش، ژاندارمری، پلیس و ساواک اختصاص دارد. و بعد تصمیمهای محرمانۀ سیاست خارجی است که از طریق من انجام می گیرد. در رأس همۀ اینها جلسات هفتگی شورای عالی اقتصاد قرار دارد، بعلاوه کوهی از کارهای شخصی و خانوادگی، ملاقات با سایر وزرا که هر یک سعی میکنند پانزده روز یک بار او را ببینند.»
و در ادامه مینویسد:
«روز به روز بر من آشکار می شود که مسائل مملکتی ناهماهنگتر می شود، بی آن که دست نیرومندی سکان را به حرکت درآورد، همه به این سبب که ناخدا بیشتر از حد تحمل مشغله دارد. هر وزیر و مسؤولی، مستقیماً دستورات جداگانهای از شاه دریافت می کند و نتیجه این می شود که جزئیات مستقل در چارچوب کلی جا نمیافتند. خدا را شکر که شاه مردی نیرومند است، ولی کامپیوتر که نیست؛ نمی شود از او انتظار داشت هزاران دستوری که صادر میکنند، به خاطر بسپارند. در نتیجه گاه یک سری از دستورها با گروه دیگر مغایرت پیدا میکنند. به شاه توصیه کردم کمیسیونی به منظور مطالعۀ این مسأله تشکیل بدهد، ولی او نصیحت مرا نشنیده گرفت. شاه از هر چه نام مطالعه دارد، متنفر است.»
شعبان جعفری هم از دخالت های شاه در کارهایی که به او مربوط نبود، عاصی بود. او در مصاحبه با هما سرشار شکوه میکند:
«تیمسار حجت [رئیس سازمان تربیت بدنی]، خدا رحمتش کنه، خوب نیست آدم این جوری اسم کسی رو ببره. ولی خانوم شما نمیدونین این چه آتیشی توی سازمان تربیت بدنی سوزوند. ببینین خانوم، سید عباسی و موحد، این دو تا رفتن المپیک مونیخ کشتی بگیرن، بعد بیچارهها مریض شدن و نتونستن کشتی بگیرن. گفتن: “ما نمی تونیم شرکت کنیم.” این حجت اومد تهران رفت به اعلیحضرت گفت که “قربان اینا تمرد کردن، نیومدن.” دو تا دروغم روش گذاشت. اعلیحضرتم، خدا بیامرزه اعلیحضرتو، گفت “توبیخشون کنین.” و بعد یک سال از کشتی محرومشون کرد. خوب، ببین اونوقت اینا کجا بودن؟ تو دانشگاه تحصیل میکردن و عضو ورزشکارای دانشگاه بودن دیگه. دانشگاهیام وقتی فهمیدن، همشون فحش میدادن به شاه. یهو تمام دانشگاه فحش میدادن. حالا کی برای شاه دشمن درست کرد؟ آخه موضوع اینجوری میشد که مردم با شاه مخالف میشدن! یکی نبود به اعلیحضرت بگه: قربان چیکار داری به کار اینا، ولشون کن. چقدر حرف اینو اونو همینجوری گوش میکنی! این یکی. یکیام خدا رحمتت کنه اعلیحضرت! تو اصلاً به کار کشتی چیکار داری؟ تو مملکت و سیاست [رو بچرخون]، کشتی را بذار برای خودشون. بگو خودتون میدونین! هان؟ والا…خدا بیامرزه شاه رو، شاه نباید تو ورزش دخالت میکرد. نکرد، نکرد! میدونین شاه مملکت که نمیشد اصلاً اونجوری فیالمجلس جواب بده و دستور یه کاری رو بده. به همه کارا کار داشت که اینجوری میشد دیگه. خدا رحمتش کنه.»
سه حریم خصوصی
شاه به سه حریم خصوصی خود حساسیت ویژه و احساس مالکیت مطلق داشت تا جایی که آدم فکر میکند که او با آنها نفس میکشید و یا با آنها هم بستر میشد: نفت، سیاست خارجی و ارتش. شاه در این سه قلمرو، حتا به وزیران و مسئولان مربوطه هم اجازۀ هیچگونه اظهار نظری را نمیداد و آنها را در حوزۀ مسئولیتشان بیخبر نگه میداشت. علم مینویسد:
«همانگونه که خدا یکی است، شاه هم یکی است. هرقدر زیردستانش بیشتر تحقیر شوند او بیشتر خوشش میآید.» در هفت جلد یادداشتهای علم با عنوان «گفتوگوهای من با شاه» و خاطرات دولتمردان دورونزدیک شاه، نشانی از نگرانی وی نسبت به گذران زندگی و معیشت شهروندان میهناش دیده نمیشود. برای هر یک از حریمهای خصوصی شاه مثالی بزنیم.
علم، ۲۳ فروردین ۱۳۵۱:
«در تمام مدتی که شرفیاب بودم، دکتر اقبال بیچاره، رئیسکل شرکت ملی نفت، در اتاق انتظار منتظر نگاه داشته شد. بخش اعظم صحبتهای شاه در مورد مذاکرات نفت بود و پیشنهادهایی به من داد که به رؤسای کنسرسیوم بدهم. تمام مدت در این فکر بودم که چرا، آخر چرا او این کارها را بر عهدۀ من میگذارد، درحالیکه دکتر اقبال بیچاره آن پشت مشغول سماق مکیدن است.»
علم ۳ خرداد ۱۳۵۲:
«… شاه سر ناهار تلگرافی دریافت کرد که اعلام میداشت قرارداد نفت بهطور غیررسمی امضاء شده است. تلگراف را به دکتر اقبال داد. این اولین باری است که اقبال در جریان رویدادهای اخیر قرار میگیرد، بهرغم اینکه به حسب ظاهر او رئیس هیئت مدیره و مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران است.»
علم، ۱۸ آبان ۱۳۵۲:
«… امروز صبح به کاخ نیاوران رفتم. شاه وزیر امور خارجهمان خلعتبری را هنگام شرفیابی کی سینجر و سفیر آمریکا بیرون نگاه داشت. نمیتوانستم از دلسوزی برای مرد بیچاره خودداری کنم؛ از او دعوت کردم که به جوزف سیسکو، معاون وزیر خارجۀ آمریکا در دفترم ملحق شود و پیش از رفتن به ناهار در آنجا دربارۀ خاورمیانه مذاکره کردیم…»
در رابطه با سومین سوگلی شاه یعنی ارتش و خط قرمز وی، از کتاب «نگاهی به شاه» عباس میلانی با هم بخوانیم:
«درست در زمانی که کارتر در کارائیب [در کنفرانس گوادلوپ ۱۴ تا ۱۷ دی ماه ۱۳۵۷] بود، در ایران مذاکرات شاه با برخی مخالفان قدیمیاش برای تشکیل دولت نجات ملی به مراحل حساسی رسیده بود. گرچه دکتر صدیقی در واپسین دیدارش به شاه گفته بود که حاضر است بلافاصله زمام امور را به دست بگیرد، شاه به جای صدیقی شاپور بختیار را برای تشکیل چنین کابینهای مأمور کرد. درواقع کارتر هنوز در گوادلوپ بود که گزارش مربوط به تشکیل دولت بختیار را دریافت کرد. به نظر مقامات آمریکایی، برای هر دو کابینۀ دکتر صدیقی یا شاپور بختیار انتخاب تیمسار جم بهعنوان وزیر دفاع قاعدتاً کلید جلب حمایت ارتش از دولت جدید بود. یکی از شرط های صدیقی برای پذیرش نخستوزیری، انتخاب جم به این مقام بود. اسناد آمریکا و خاطرات جم و بختیار همه مؤید این واقعیتاند که تیمسار جم که در آن زمان در اروپا بود، به دعوت شاه و بختیار به ایران بازگشت. جم از سال ۱۳۵۰، در اروپا زندگی میکرد، زمانی رئیس ستاد ارتش بود و درنتیجۀ اختلافی که با شاه پیدا کرد عملاً به خارج تبعید شد.
فریدون جم در دوران تبعید هم نه تنها با برخی از افسران برجستۀ ارتش در تماس بود، بلکه کماکان مورد احترام بسیاری از این افسران بود. همه میدانستند که تبعیدش نتیجۀ چند برخورد او با شاه بود. میدانستند در جایگاه افسری برجسته و تحصیلکرده در دانشکدۀ پرآوازۀ سنسیر و به عنوان داماد برگزیدۀ رضا شاه برای شمس پهلوی، و بالاخره بهعنوان فرماندهی مستقل، از ابتکار عمل و تصمیمگیری ابایی نداشت و همین استقلال عملش او را رویاروی شاه قرار داده بود. جم بارها به گلایه گفته بود در ارتش ایران “هیچ فرماندهی، در هیچ سطحی از هیچ استقلال عملی برخوردار نیست.” میگفت: “افسران قابل و متکی به نفس را بیکار کردهاند و از این راه ارتش از خدمت بسیاری از بهترین امرای خود محروم مانده است.” برکناری خود جم از ارتش زمانی صورت گرفت که شاه در سفر بود و ارتش عراق به شکلی مشکوک واحدهایی را در مرز ایران جابجا کرد و پس از آن که جم کوشید با شاه تماس بگیرد و در این کار ناکام ماند، تأخیر را جایز ندانسته و بلافاصله دستور داده بود واحدهایی از ارتش ایران هم در تقابل با حرکتهای عراقی جابهجا شوند. جم میگفت هویدا حاضر نبود در این زمینه تصمیم بگیرد و حتی اظهار نظری قطعی کند.
وقتی شاه از سفر برگشت و گزارش این تحولات را شنید، سخت برآشفت. به خشم از جم پرسیده بود که به چه اجازهای واحدهای ارتش جابهجا شدهاند. جم خطرناک بودن وضعیت و غیر قابل دسترس بودن شاه را متذکر شد، اما شاه استدلالهای وی را نپذیرفت. به جم گفت:
” در ایران هیچ کس حق اینگونه دخالتها را در کار ارتش ندارد.” گویا حتی گفته بود “حق فضولی” ندارد. جم هم البته افسری نبود که بیاحترامی از سوی حتا شاه را برتابد. اندکی بعد از این رویارویی، جم از ارتش و همۀ مقامهایی که داشت استعفا داد و بهعنوان سفیر ایران در اسپانیا عملاً از ایران تبعید شد. حال کمتر از ده سال بعد، در موقعیتی متفاوت و به دعوت شاه به ایران بازمیگشت. صدیقی، بختیار، سفارت آمریکا و بسیاری از کسانی که نگران برآمدن آیتالله خمینی بودند، به نتیجۀ دیدار شاه و جم امید بسته بودند.
اما بهرغم همۀ این امیدها، ملاقات شاه و جم بیحاصل بود. این دیدار در ۱۳ دی ۱۳۵۷، صورت گرفت. جم تأکید کرد که تنها در صورتی پست وزارت جنگ را خواهد پذیرفت که شاه کنترل ارتش را به او وابگذارد. شگفت این که به رغم این واقعیت که شاه در آن زمان دیگر قصد خروج از ایران را داشت، باز هم حاضر به پذیرفتن شرط جم نشد و با سرسختی تأکید کرد که فرمانده کل قواست و کنترل بودجۀ نظامی هم باید در دست او باقی بماند. جم دلزده و خشمگین بلافاصله ایران را دوباره ترک گفت. در غیاب او دولت بختیار که حمایت ارتش را در پشت سر خود نداشت، تنها ۳۷ روز دوام آورد. سفارت آمریکا در آن روزها با کمک تیمسار مقدم، رئیس ساواک و تیمسار قرهباغی، رئیس ستاد ارتش در تلاش بود که میان ارتش و آیتالله خمینی آشتی و همدلی برقرار کند. در جلسهای از فرماندهان ارتش تصمیم گرفته شد که سربازها به سربازخانهها برگردند؛ در نتیجه ارتش خود را بیطرف اعلام کرد و واپسین سد راه به قدرت رسیدن آیتالله خمینی و مقلدانش بدینسان از میان رفت. در یکی از جلسات سری ارتش، یکی از همین فرماندهان گفته بود: ” مثل برف آب میشویم.” حال و هوای [آن روزها] یادآور این عبارت تکاندهندۀ همزاد او، ریچارد دوم، برساختۀ شکسپیر است که در لحظات تسلیم رزمندگانش به مخالفان، گفته بود: “کاشکی حداقل شاه برفی بودم.”»
حزب بله قربان، حزب البته قربان
گرچه شاه زمانی گفته بود: «سیستم یک حزبی منجر به دیکتاتوری میشود، بنابراین وجود یک یا حتی چند حزب جایگزین ضروری است» و در مأموریت برای وطنم نوشته بود: «اگر من نه یک پادشاه مشروطه، بلکه یک دیکتاتور بودم، سعی میکردم مانند هیتلر یا آنچه امروزه در کشورهای کمونیستی میبینید، رهبری یک حزب واحد و مسلط را به دست بگیرم»، اما یکباره اراده کرد که حزبهای نمایشی و فرمایشی موجود؛ حزب ایران نوین، حزب بله قربان و حزب مردم، حزب البته قربان، منحل شده و همگان در «حزب رستاخیز ملی ایران» یک کاسه شوند. و پیشاپیش تکلیف مخالفین را روشن کرد و با تهدیدی آشکار گفت: «کسانی که از عضویت این حزب خودداری میکنند، یا باید کشور را ترک کنند و یا به زندان بروند.» گرچه این «حزب فراگیر ملی» هم مثل احزاب پیشین، بعد از چند سال بده و بستانهای رایج، رقابتهای درونی و جناحی و در نتیجۀ اقدامات ناپیگیر و بیثمر، مورد بیمهری قرار گرفت و به بوتۀ فراموشی سپرده شد و همانگونه که اعلام آن حتا نزدیک ترین دولتمردان اعلیحضرت را غافلگیر کرده بود، انحلال آنهم در گیر و دار ماههای پیش از انقلاب، بهت و حیرت آنها را برانگیخت.
علم در ۱۷ شهریور ۱۳۵۱، مینویسد:
«… این یک فاجعه است که دولت ما در ندادن هرگونه نقشی به دانشجویان چه در دانشگاهها و چه در امور سیاسی مملکت اینقدر مسامحهکار باشد… بیتفاوتی و گهگاه تعرضاتش نسبت به مردم مرا به یاد رفتاری میاندازد که ممکن است یک ارتش اشغالگر با ملتی شکست خورده در جنگ داشته باشد. در کلیۀ سطوح از انتخابات مجلس گرفته تا انتخابات محلی و انجمن شهر، دولت آزادی را از مردم سلب کرده و ارادۀ خود را تحمیل کرده و نامزدهای خود را از صندوقها بیرون میآورد. مثل اینکه رأی دهندگان کوچکترین حقی در این مورد ندارند…»
هر که او محبوبتر، مطروط تر
هر که بعله گوی تر، مقبول تر
شاه به همه چیز و به همه کس به دیدۀ سوءظن نگاه می کرد و به دولتمردان منصوب خود هم به دیدۀ حقارت و رقابت مینگریست؛ استقلال شخصیت، کاردانی و محبوبیت آنها را برنمیتابید. هر گفتار، رفتار و کرداری که موجب محبوبیتی ولو اندک گردد؛ میتوانست حدس و گمان رقابت و یا حتی توطئهای را در شاه برانگیزد. از این رو وی ثبات خویش را بر بیثباتی مردان خود استوار کرده بود و از اینکه ژنرالهایش چشم دیدن همدیگر را نداشتند آرامش خاطر پیدا میکرد.
علم در یادداشت روز ۱۴ بهمن ماه سال ۱۳۴۹ با اشاره به اختلاف کشورهای صنعتی خریدار نفت با کشورهای عضو سازمان اوپک، از قول شاه مینویسد: « البته ممکن است به خیال خودشان فرض کنند که با خرج چند میلیون دلار میتوانند من و رژیم مرا ساقط کنند، آنها باید بدانند روزگاری که در آن چنین چیزهایی امکانپذیر بود، سپریشده است؛ و اگر تصور کودتا در ارتش به سرشان بزند بدانند که افسران من نه به یکدیگر اعتماد دارند و نه احترام حرفهای برای هم قائلاند.» و شاه در ادامه میگوید: «… تصور نمیکنم حتا یک نفر هم در ارتش وجود داشته باشد که به ما خیانت کند. به هر حال، چنان با چنگ و دندان به جان هم افتادهاند که از جانب آنها خطری ما را تهدید نمیکند.» شاه از اینکه سران ارتش چشم دیدن همدیگر را نداشتند لذت میبرد و خود بر این تفرقه دامن میزد. وی از آنها اطاعت محض میخواست، به سخرهشان میگرفت و با عنوان «این الاغها» یادشان میکرد. محبوبیت و یا تعریف از لیاقت و کاردانی کسی، نظامی یا غیر نظامی، در پیشگاه شاه همانا بوسۀ مرگی بود که روزی او را به ذلت و حتا به هلاکت میرساند.
پرویز راجی آخرین سفیر شاه در انگلیس در یادداشت ۲۰ مهر ۱۳۵۶ در «خدمتگزار تخت طاووس» مینویسد:
«ارتشبد فریدون جم امروز ناهار میهمانم بود. او میگفت: “مستشاران نظامی آمریکا در ایران همیشه در گفتگوهایشان با شاه از من تعریف میکردند. ولی یک روز ژنرال زایتس فرمانده مستشاران نظامی در ایران به من گفت که: “امروز بوسۀ مرگ را نثارت کردم.” و موقعی که مفهوم این جمله را از او پرسیدم، جواب داد: “در ملاقات با شاه به او گفتم که جم بهترین ژنرال در ارتش ایران است.” از آن روز به بعد اوضاع دگرگون شد و به صورتی درآمد که دست به هر کاری میزدم به بنبست میرسیدم. شاه هرروز به دلیلی انگشت روی نارسائیهای موجود در ارتش میگذاشت. ولی البته در هر مورد که برای یافتن علت نارسایی تحقیق و بررسی میشد، همیشه این نتیجه به دست میآمد که تقصیر از من نبوده و یا اگر هم دخالتی در آن داشتهام، صرفاً مواردی بوده که قبلاً به تصویب شخص شاه رسیده است. ولی علیرغم این مسائل پیوسته شاهد بودم جو نامساعدی علیه من رو به گسترش است و وضع به شکلی در میآید که قادر نیستم به سهولت دست به کاری بزنم. تا اینکه یک روز در جمع فرماندهان نظامی موقع صحبت راجع به نارضایتی شاه از بعضی از واحدهای ارتش، خطاب به آنها گفتم: ناخشنودی شاهنشاه از چنین مسائلی، هم از نظر شغلی و هم از نظر احساسی برایم فوقالعاده زجرآور است، چون من نه تنها شاهنشاه را فرمانده خود میدانم، بلکه به او به عنوان برادر هم عشق میورزم…»
جم صحبتهایش را با پرویز راجی اینگونه به پایان می برد: «… وفاداری من نسبت به شاهنشاه جای چون و چرا ندارد و همواره خود را مرهون الطاف شاهنشاه میدانم. ولی ضمناً هم هرگز موفق به یافتن پاسخی برای این سوآل نشدهام که واقعاً چه کار خطایی از من سر زده بود؟…»
چند روز بعد، علم وزیر دربار در ملاقات کوتاهی به جم گفت که شاه از بی مبالاتی او و اینکه شاه را برادر خود دانسته شدیداً ناخشنود است و به وی خاطرنشان ساخت که اگر قصد استعفا دارد شاه با تقاضایش موافقت خواهد کرد. چند روز بعد اردشیر زاهدی، وزیر خارجه به منزل ارتشبد جم تلفن کرد و به او گفت: «شاه میل دارد او را به عنوان سفیر ایران در فرانسه و یا هر جای دیگر که خودش تمایل داشته باشد منصوب کند.» اما پس از چندی به جم اطلاع داده شد که بهتر است محل انتخابی او سفارت ایران در اسپانیا باشد.
علم در یادداشت ۱۱ آذر ۱۳۴۹ مینویسد: «شرفیابی… شاه از نامهای که لرد لوئیس مونت باتن، به او نوشته و با جملۀ “دوست شما” بهعوض “چاکر وفادار شما” امضاء کرده بسیار خشمگین است.» لرد مزبور شهروند انگلیسی و درگذشته نایبالسلطنۀ هند بوده است.
خاصه خرجیهای شاه
شاه با دوستان خارجی خود رفتاری دیگرگونه داشت؛ با آنها راحتتر و نسبت به آنها دستودلبازتر بود.
عباس میلانی در «نگاهی به شاه» مینویسد:
«شاه در تمام دوران سلطنتش نسبت به سرنوشت خانوادههای سلطنتی در هر گوشهای از جهان، دلبستگی خاصی داشت. وقتی با افزایش بهای نفت در دهۀ هفتاد میلادی [پنجاه خورشیدی] درآمد ایران هم فزونی گرفت، شاه یکباره به فرشتۀ نجات پادشاهان برافتاده و ملکههای بیوه و شاهزادههای سابق و لاحق بیکار مبدل شد. در آن سالها تهران به مکهای تبدیلشده بود برای کسانی چون پادشاه برافتادۀ یونان و پادشاه همیشه محتاج اردن و دختر واپسین شاه ایتالیا و اعضای پر طمع خاندان سلطنتی هلند. در یک مورد بهطور مشخص ملک حسین تهران را با هدیهای شامل بیست و پنج فروند هواپیمای اف ۵ ارتش ایران ترک گفت.»
حتا پادشاه آلبانی که سالها از سلطنتش میگذشت، گاه به تهران میآمد و از مهماننوازی ایرانیِ شاه بهره میجست. در میان کسانی که از کمکهای سخاوتمندانۀ مالی و نظامی شاه بهره برده بودند، سلطان حسن مراکشی جایگاه ویژه و منحصر به فردی داشت… کمکهای شاه به سلطان حسن به عرصۀ نظامی محدود نمیشد. در یک مورد به طور مشخص، مراکش بیش از یک صد و ده میلیون دلار وام بی بهره برای تأسیس یک سد از ایران دریافت کرد…» و در ادامه مینویسد: «… گر چه در آن سالها (اواخر دههی چهل) یاسر عرفات و سازمان الفتح یکی از مهمترین متحدان و تعلیم دهندگان چریکهای ایرانی و متحدانشان بود، با این حال شاه بر آن شد که باب دوستی و همدلی را با عرفات بگشاید. در سپتامبر ۱۹۶۹(۱۳۵۰) ایران ۵۰۰ هزار دلار به عرفات کمک کرد. این مبلغ از طریق دو چک پرداخت شد. نه عرفات و نه ایران رغبتی به برملا شدن این مراودات نداشتند و هر دو تلاش کردند که پرداخت این مبلغ را از نظر دولتهای آمریکا و اسرائیل پنهان نگاه دارند. یاسر عرفات در نامهای از دریافت دو چک تشکر کرد و شاه را با لفظ “اَخی ” – برادر من – خطاب کرد. البته محمدرضا شاه که در مراودات محرمانه اَخی خطاب می شد، در تبلیغات علنی، الفتح و دیگر سازمانهای فلسطینی به عنوان مرتجع و متحد اسرائیل و آمریکا و “دشمن خلق” خوانده میشد.»
علم، یادداشت ۲۲ آذر سال ۱۳۵۱:
«شرفیابی… تذکر خانم دیبا را در مورد پرکاریمان را تکرار کردم؛ [منظور خانم دیبا از پرکاری، افراط شاه و علم در الواطگری بود.] شاه خندید و گفت: “او عاقلتر از آن است که در این باره به ملکه حرفی بزند. به خصوص که وضع زندگی فعلیاش مرفهتر از آن است که بخواهد آن را کنار بگذارد.” من تأیید کردم و گفتم در سفر اخیر به ترکیه هر چند که خانم مهمان بودند، معهذا، بهتنهایی ۲۰.۰۰۰ دلار از پول مملکت را خرج خودشان کردند. شاه گفت: “اشکالی ندارد، باید با این ولخرجیها کنار بیاییم. اشکال کار در این است که ملکه به اطرافیان خودش اجازۀ کارهایی را میدهد که اگر ما همانها را انجام بدهیم رسوایمان میکند.”
یادداشت ۱۴ مرداد ۱۳۵۲: «شرفیابی…ملک حسین نامهای به شاه نوشته و چند تا از هواپیماهای اف-۵ ما را بهعنوان هدیه خواسته است… شاه گفت: “هرچه خواسته به او بدهید. نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که مرد بیچاره پول هواپیمایش را بدهد و از آن گذشته، کی میخواهد آنها را بخرد؟”»
۱۷ تیر ۱۳۵۳: «شرفیابی… گزارش دادم که خانۀ والاحضرت فاطمه در نوشهر تخریب شده تا برای ساختمان جدید کاخ سلطنتی جا باز شود. دولت موافقت کرده که ۶۰۰.۰۰۰ دلار به او خسارت بپردازد. شاه گفت: “مهمل نگویید، به دولت چه مربوط است؟ منم که زمین را گرفتهام و خودم هم خسارت مورد ادعای او را میپردازم.” ضمناً موافقت کرد که ۴۰۰.۰۰۰ دلار به والاحضرت شهناز برای اقامت-گاه او و سایر هزینههای خانگی بپردازد…»
یادداشت ۲۴ فروردین ۱۳۵۴: «شرفیابی… پادشاه افغانستان تقاضای ده هزار دلار برای خریدن یک اتومبیل لیموزین دیگر کرده است. شاه در پاسخ گفت: “خوب البته، تقاضایش را برآورده میکنیم.” … ضمناً به من دستور داد تحقیق کنم که آیا محمد ظاهر شاه [ شاه افغانستان که بعد از کودتای سردار داودخان به ایتالیا گریخته بود] هم به کمک مالی نیاز دارد. و بعد ادامه داد: “مستمری هم برای والاحضرت بلقیس (دختر ظاهر شاه و همسر عبدالولیخان) در نظر گرفتهایم.”»
یادداشت ۲۸ فروردین ۱۳۵۵: «شرفیابی… گزارش دادم که مستمری والاحضرت بلقیس ۲۵۰۰ دلار در ماه تعیین شده است. شاه به من دستور داد که ترتیب پرداخت ۱.۰۰۰ دلار دیگر را هم به عبدالولیخان بدهم. اشاره کردم که آنها مایلاند سند خانهای که ما برایشان خریدهایم به اسم خودشان شود. شاه با این [تقاضا] موافقت کرد…»
دربارۀ خاصه خرجیهای شاه میتوان به موارد زیادی اشاره کرد؛ من در اینجا فقط به نمونههایی از آن اشاره کردم، اما از آنجایی که فرح دیبا در نوشتهها و مصاحبههایش به هیچ وجه به این موارد اشاره نمیکند و انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای فاجعه بار آن را پنهان و آشکار به حساب ناسپاسی مردم میگذارد، به یک مورد که فرح واسطۀ آن بوده اشاره میکنم. علم در یادداشت ۱۶ اسفند ۱۳۵۴، مینویسد: «شرفیابی… گزارش دادم که شهبانو به بانک عمران دستور داد مبلغ ۱۰۰.۰۰۰ دلار به پادشاه سابق آلبانی وام دهد که علاوه بر وام قبلی به مبلغ ۴۰۰.۰۰۰ دلار میباشد. شاه گفت: “کاری نمیشود کرد، دستور دهید پول را بپردازند.”» و در مورد دیگر: در جنگ شش روزه بین اسراییل و مصر در سال ۱۳۴۶، ایران نه تنها به چند هواپیمای باربری بزرگ شوروی اجازه داد که از فضای هوایی کشور عبور کنند و مقدار زیادی اسلحه و مهمات به سوریه و خصوصاً به مصر برسانند، بلکه به دستور شاه مبلغ یک میلیارد دلار به عنوان کمک فوری و استثنایی به کشور مصر داده شد …»
دیر، خیلی دیر
شاه در آوریل ۱۹۷۸، (اردیبهشت ۱۳۵۷) فریدون هویدا، سفیر ایران در سازمان ملل متحد، را احظار میکند، آخرین تصمیم خود را با او در میان میگذارد و به وی ماموریتی را محول میکند. متنی که اخیرا از این دیدار منتشر شده حاوی مطالب بحثانگیز زیادی است. من به خاطر اختصار از آنها میگذرم و داوری را به عهدۀ شما میگذارم. با هم به گوشههایی از این دیدار نگاهی بکنیم:
تقریباً نیم ساعت از ظهر گذشته بود که وارد دفتر کار شاه شدم. در این هنگام شاه از روی صندلیاش برخاست و در حالی که انگشتش را در حلقۀ آستینش فرو برده بود در آن تالار وسیع شروع به قدم زدن کرد و صحبت را به وقایع روز (ناآرامیهایی که به تحریک عناصر مذهبی جریان داشت) کشاند. من سرِپا ایستاده بودم و با نگاهم حرکات او را دنبال میکردم. ناگهان جلو من توقّف کرد و گفت: «در پشت سر این تظاهراتی که بعضی از مذهبیها راه انداختهاند شرکتهای نفتی هستند»، و ادامه داد: «مصدق هم مثل خمینی عامل منافع بیگانه بود. ما مدارکی در دست داریم که این موضوع را بدون این که جای کوچکترین شکی باقی بماند ثابت میکند. بهعلاوه، این آخوند ایرانی اصیل هم نیست. او در واقع یک نفر هندی است، مادرش هم شهرت خوبی نداشته است.» خشم شاه در اشاره به مقالهای که همان روزها به طرزی غیر عاقلانه به دستور شخص او در بارۀ خمینی در یکی از روزنامههای تهران به چاپ رسید به خوبی آشکار بود. او بار دیگر نگاهش را به من دوخت و این بار انتظار داشت اظهار نظری از من بشنود. من گفتم: «اعلیحضرتا! اگر چنین مدارکی وجود دارد چرا دولت آنها را منتشر نمیکند؟» او باردیگر قدم زدن آهسته خود را دنبال کرد: «بله، ما داریم روی موضوع کار میکنیم.»
من گفتم: «اگر مدرک اصیلی وجود داشته باشد، چاپ آن برای همیشه به بحث در اطراف این موضوع خاتمه خواهد داد.»
از صدایش فهمیدم ابراز تردید من نسبت به اصالت چنان مدارکی او را خوش نیامده است. سپس ادامه داد: «به هر حال این یک موضوع فرعی است. آنچه در حال حاضر فکر ما را به خود مشغول داشته، برنامهای است که انقلاب سفید را تکمیل خواهد کرد. حالا که رفاه اقتصادی کشور تأمین شده و قدرت نظامی و اِعمال کنترل بر منابع نفتی، به ما نسبت به همسایگان برتری داده، ما دیگر یک کشور در حال توسعه نیستیم؛ ما حالا در ردیف کشورهای پیشرفته قرار گرفتهایم. به زودی فاصلۀ زیادی با هفت کشور صنعتی بزرگ دنیا یا G۷ نخواهیم داشت. فکر میکنیم دیگر وقت آن رسیده باشد که کشورمان را به یک مشروطۀ واقعی تبدیل کنیم.» شاه شروع به توضیحات بیشتری در این باره کرد و در همان حال تردید خود را نسبت به این که ولیعهد بتواند عهده دار جانشینی او شود ابراز داشت: «در هر حال ولیعهد هنوز خیلی جوان است و ما فکر نمیکنیم که کسی بتواند کار مهم ما را دنبال کند و در برابر فشارهایی که ما بر سر راهمان با آنها مواجه بودهایم، دوام بیاورد. ما سلامت خودمان را برای کشور فدا کردهایم.»
او یک لحظه ساکت ماند، آنگاه در حالی که به پشت میز خود برمیگشت مرا دعوت به نشستن کرد. در این هنگام پیشخدمتی با یک سینی که در آن یک قوطی دارو و یک لیوان آب بود وارد شد. شاه قرصی برداشت و در دهان گذاشت و سپس به صندلی خود تکیه داد و با صدای بسیار آرامی، چنان که گفتی دارد با خودش حرف میزند شروع به صحبت کرد: «زمان آن که ما از صحنه خارج شویم فرا رسیده است. ما با آخرین حدّ توانایی به کشور خدمت کردهایم و فکر میکنیم از عهدۀ انجام کارهای مثبتی برآمده باشیم. همۀ رهبران خارجی دستاوردهای ما را تحسین میکنند. کشور برای دموکراسی آماده شده و ما قصد داریم برای ایرانیها آزادی بیان و انواع دیگر آزادیها را فراهم کنیم. به احزاب سیاسی اجازۀ فعّالیّت خواهیم داد. فقط داریم به این موضوع فکر میکنیم که آیا این آزادی را به حزب توده هم بدهیم یا نه. آنها در سال ۱۳۲۴، با شورویها برای جدا کردن آذربایجان همدست شدند. هنوز نسبت به این موضوع مطمئن نیستیم. شاید بعد از اتمام این دورۀ مجلس، در تابستان ۱۳۵۷، انتخابات آزاد مجلس با شرکت همۀ احزاب برگزار شود و ما مطابق قانون اساسی رهبر حزب برنده یا گروههای ائتلافی برنده را مأمور تشکیل دولت خواهیم کرد. سطح سواد و آموزش مردم ما از مردم اسپانیا کمتر نیست.»
شاه بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «میخواهیم یک مأموریّت محرمانه به شما محوّل کنیم میل داریم دستوراتی را که هم اکنون به شما میدهیم به همان صورت به موقع اجرا بگذارید. به محض ورود به نیویورک به طرز محرمانه و بیسروصدا امکان تشکیل گروهی از ناظران بینالمللی را برای نظارت بر انتخابات ما مورد بررسی قرار دهید. آنها باید واقعاً آزاد و مستقل تلقی شوند. آنچه ما میخواهیم انجام بدهیم این است که تبلیغات چپیها را در نطفه خفه کنیم. بنابراین در بارۀ افرادی که طرف تماس شما قرار میگیرند خیلی دقیق باشید.»
در راه به این میاندیشیدم که چه چیزی باعث چنان تغییر فکر صدوهشتاد درجهای شده است. در آن روز به نظر نمیرسید که شاه از بابت ناآرامیهایی که به دست مذهبیها به راه افتاده بود چندان نگران باشد. در این صورت چرا او به چنان تغییر ناگهانی و تندی در نحوۀ حکومت تصمیم گرفته بود؟ احتمالاً شاید وضع سلامتش انگیزۀ اصلی آن تصمیم بود. امّا در آن هنگام احتمالا کسی (به غیر از خود او) از بیماری مهلکی که به آن مبتلا بود آگاهی نداشت. من داشتم به این موضوع فکر میکردم، چگونه است که طبق معمول نقیضهگویی شاه را ناراحت نمیکند.
من نمیتوانستم باور کنم که این حرفها را درست شنیدهام. تنها یک سال قبل بود که او از قصد خود در ادامۀ راهی که از مدّتها قبل در پیش گرفته بود صحبت میکرد. به خوبی سخنان او را به خاطرداشتم: «ما همچنان در رأس کشور باقی خواهیم ماند. کشور به وجود ما احتیاج دارد و ما هم باید انقلاب سفید را تمام کنیم. خیلی کارهای دیگر به خصوص در زمینۀ آموزش باید انجام شود. ایرانیها هنوز برای دموکراسی آمادگی ندارند.» این دوّمین یا سوّمین باری بود که در ظرف مدّت خدمتم در وزارت امور خارجه، شاه بطور مستقیم به من تلفن میکرد. بدون تردید چیزی دستخوش تغییر شده بود. امّا دیگر خیلی دیر بود.
من در نوشتار بعدی به گوشههای دیگر دوران شاه خواهم پرداخت.
سعید سلامی
۲۱ ژوئن ۲۰۲۳ / ۳۱ خرداد ۱۴۰۲
از: ایران امروز