نخست وزیری بختیار؛ معنای یک کُنش تاریخی

سه شنبه, 10ام تیر, 1393
اندازه قلم متن

alireza manafzadeh

متن پیام علیرضا مناف زاده

بمناسبت یکصدمین سالگرد تولد دکتر شاپور بختیار

پذیرش نخست‌وزیری محمدرضاشاه در گرماگرم انقلاب ۱۳۵۷، انقلابی که سپس نام انقلاب اسلامی بر آن نام نهادند، چرخشگاهی در زندگانی سیاسی دکتر شاپور بختیار بود. این تصمیم سرنوشت‌ساز تاریخی، زندگانی سیاسی بختیار را به دو دورۀ مشخص تقسیم کرد: دورۀ پیش از نخست‌وزیری‌اش و دورۀ پس از آن. پذیرش نخست‌وزیریِ محمدرضاشاه (۱۶ دی‌ماه ۱۳۵۷)، در زمانی که پایه‌های رژیم او یکی پس از دیگری فرومی‌ریخت وهمه برای برچیده شدن آن روزشماری می‌کردند، تصمیم شگفت‌انگیزی بود که بسیاری از ناظران سیاسیِ آن زمان و حتا بسیاری از یاران نزدیک بختیار از فهم آن درمانده بودند. در زمانی که آن رژیم اعتماد به نفس خود را به‌کل از دست داده بود و هیچ امیدی به آینده‌اش نداشت، در زمانی که پشتیبانان جهانی‌اش زیر پایش را خالی کرده بودند و کارگزارانش می‌گریختند یا به زندگی زیرزمینی روی می‌آوردند و بعضی‌هاشان حتا به انقلاب می‌پیوستند، چه انگیزۀ نیرومندی یا چه ایدۀ استواری شاپور بختیار را به چنان تصمیم سرنوشت‌ساز واداشت؟ روشن است که شاپور بختیار نتوانست مسیر رویدادها را در آن بزنگاه تاریخی، چنان که آرزو می‌کرد، عوض کند. اما کُنش تاریخیِ او با گذشتِ زمان معنایی یافت و در ذهنیتِ تاریخی دانش‌آموختگان و طبقۀ متوسط شهری پرسش‌هایی برانگیخت که از ارادۀ خود او یا هرکس دیگری بیرون بود. شاید درست این باشد که بگوییم زمان، معنایی به آن کُنش تاریخی داد که کسی در آن روزگار – حتا خود بختیار – نمی‌توانست پیش‌بینی کند.

این معنا پیچیده‌تر از آن است که بتوان آن را با جنبه‌هایی از شخصیت سیاسی بختیار یا تنها با اندیشه‌های سیاسی او توضیح داد. اگر پذیرش نخست‌وزیری را در گرماگرم انقلاب، کُنشی تاریخی یا تصمیمی سرنوشت‌ساز می‌نامیم، با توجه به همین معنای پیچیده‌ است که زمان به آن کُنش یا تصمیم داده است. برای بازنمودن این معنا، نه تنها باید به بازسازی اوضاع و احوالی پرداخت که بختیار در آن به نخست‌وزیری رسید، بلکه باید پویندگیِ ذهنیت جامعۀ ایرانی را نیز در سی و چند سال پس از انقلاب پیگیری و بررسی کرد. باید دید جامعۀ شهری ایران، که پس از انقلاب گسترشی بی‌سابقه‌ یافته، چه پرسش‌های اساسی در بارۀ اکنون و آینده‌اش مطرح می‌کند و بر آن پایه چگونه، خودآگاه و ناخودآگاه، به آن بزنگاه تاریخی می‌نگرد و آن کُنش بختیار را، جدا از سرانجام تراژیک خود او، می‌سنجد. می‌گوییم جدا از سرانجام تراژیکِ خود او، زیرا آن سرانجام، درواقع، پایانی بود که انقلابیان اسلامی می‌خواستند به فعلیتِ ارزش‌های اخلاقی و سیاسی آن کنش تاریخی بدهند. به عبارت بهتر، آن سرانجام تراژیک، واکنش انقلابیان اسلامی به آن معنایی بود که ذهنیت جامعه پس از ده – دوازده سال تجربۀ تلخ انقلاب رفته رفته به آن کنش تاریخی می‌داد و بختیار را به درستی تجسم آن معنا می‌پنداشت بی‌آنکه از چند و چونِ فعالیت‌های او در خارج آگاهی درستی داشته باشد. چنین بود که رهبران جمهوری اسلامی کمر به قتل او بستند، زیرا در وجود او خطری بالقوه می‌دیدند که هستی آنان را تهدید می‌کرد.

ممکن است برخی از یاران شاپور بختیار این دوره‌ بندی زندگانی سیاسی او را نپذیرند. زیرا آنان، کشتن بختیار را بیش از هر چیز نتیجۀ فعالیت‌های او در خارج می‌دانند. برکسی پوشیده نیست که بختیار تا لحظۀ کشته شدنش بر مبانی اندیشه‌های سیاسی‌اش پافشاری کرد. اما کوشش‌های او در خارج اثری سرراست در اوضاع و احوال داخل ایران نمی‌گذاشت. گویا تشکیلاتی هم که در خارج درست کرده بود، تشکیلات ایده آلی نبود. البته گروهی از مردان و زنان فرهیخته و بی‌آلایش نیز در خارج به او پیوسته بودند و تا پایان زندگانی‌اش به او و راه او وفادار ماندند. تاکنون در نوشته‌هایی از همراهان بختیار گوشه‌هایی از فضای حاکم بر آن تشکیلات آمده است. اکنون که آن تشکیلات سازمان یافته تر و منضبط تر شده، چه خوب می‌بود اگر یکی از همراهان بختیار همت می‌کرد و گزارشی سودمند نه از اشخاص معین، بلکه از گردش امور در آن تشکیلات می‌نوشت و در دسترس ایرانیان قرار می‌داد و با این کار راه بررسی این دوره از زندگانی سیاسی شاپور بختیار را برای پژوهشگران هموار‌ می‌کرد.

پژوهش علمی جامع و بی‌طرفانه‌ دربارۀ زندگانی سیاسی بختیار ضرورتی تاریخی است. این کار می‌تواند او را در جایگاه سزاوارش در تاریخ معاصر ایران بنشاند و به معنای واقعی کلمه به شخصیت (پرسوناژ) تاریخی تبدیل کند. تا زمانی که چنین پژوهشی انجام نگرفته است، نظرپردازی‌های ضد و نقیض در بارۀ کارنامۀ سیاسی او ادامه خواهد داشت و او را از تبدیل شدن به شخصیت تاریخی بازخواهد داشت. زیرا شخصیت تاریخی، در اصل، مجموعه‌ای است از کُنش‌ها، رویدادها، ایده‌های برچیده، گروه‌بندی شده، سنجیده و سازمانیافته به دست مورخ.

گفتیم بختیار تا پایان زندگانی‌اش بر مبانی اندیشه‌های سیاسی‌اش پافشاری می‌کرد. تا چه اندازه درعمل توانسته بود در سراسر زندگانی‌اش به آن مبانی وفادار بماند؟ باید گفت که پاسخ به این پرسش را تا زمانی که جست و جویی صبورانه با روش علمی دربارۀ جزئیات و پست و بلندِ زندگانی سیاسی او انجام نگرفته است، نمی‌توان داد. این را هم باید افزود که پس از تجربۀ انقلاب، بختیار در آن مبانی اصلاحاتی کرد. پژوهشگر زندگانی سیاسی او باید داوری‌های دوست و دشمن بختیار را در بارۀ کارنامۀ سیاسی‌ وی از صافی سنجش انتقادی بگذارند تا آیندگان بتوانند جایگاه واقعی او را در تاریخ معاصر کشور بشناسند. در مرکز این داوری‌ها به‌طبع پذیرش نخست‌وزیری یعنی همان کُنش تاریخی یا تصمیم سرنوشت‌ساز او قرار دارد. کسانی هنوز معتقدند که بختیار از روی جاه‌طلبی و ساده‌نگری سیاسی به پذیرش نخست‌وزیری شاه در آن بزنگاه تاریخی تن داد. اینان نمی‌دانند بختیار در نخستین پیامی که به وسیلۀ جمشید آموزگار برای درآمدن کشور از بحران به شاه فرستاده بود، خواهان واگذاری دولت به جبهۀ ملی بود نه شخص خود. در آغاز، به گفتۀ جمشید آموزگار، پیشنهاد بختیار برای نخست‌وزیری اللهیار صالح بود. این پیشنهاد باید به تأیید دیگر اعضای جبهۀ ملی نیز می‌رسید. اما درست هنگامی که بختیار در پی فراهم آوردن مقدمات چنین تأییدی بود، دره‌ای گذرناپذیر میان او و یاران قدیمش دهان گشوده بود.

بختیار در زندگینامۀ کوتاهی که پس از انقلاب نوشته است، می‌گوید: شاه هنگامی به پذیرش خواسته‌های ما گرایید که دیگر بسی دیر شده بود. اما برکسی پوشیده نیست که او در تمام دورۀ نخست‌وزیری‌اش، که سی و هفت روز طول کشید، بر این گمان بود که می‌تواند آتش انقلاب را با گفتارهای امیدبخش و اصلاحات بنیادی‌ فرونشاند و از افتادن کشور به دست روحانیانِ قدرت‌طلبِ سیاست‌پیشه و نیروهای انقلابیِ مذهبی جلوگیری کند. بختیار در همان نوشتۀ کوتاه شاه را متهم می‌کند که به رغم برخورداری از آرامش بین‌المللی و امکانات فراوان مالی، فرصت گرانبهای تاریخی را از دست داد و با بی‌پروایی به قانون اساسی، کشور را به سقوط کشانید و به سرنوشتی شوم دچار کرد. در همان جا شروط پذیرش نخست‌وزیری را نیز برمی‌شمارد که اساسی‌ترینشان این‌ها بودند: آزادی همۀ زندانیان سیاسی، برچیدن ساواک، واگذاری بنیاد پهلوی به دولت، انحلال کمیسیون شاهنشاهی و واگذاری تکالیف آن به دادگستری و از همه مهم‌تر، رفتن شاه از ایران. این شرط‌ها، به گفتۀ او، خواسته‌های همۀ ملت ایران بود که در مدت یک ماه نخست‌وزیری‌اش واقعیت یافت، اما آیت‌الله خمینی با همۀ کوشش‌های او (یعنی شاپور بختیار) برای تدوین برنامه‌ای معقول و سالم با وی کنار نیامد وبا برنامه‌ای تخریبی – باز به گفتۀ بختیار- با همکاری چند تن از بازماندگان خشک‌اندیش دکتر محمد مصدق قدم در میدان نهاد.

کسی تاکنون نتوانسته است این سخنان را با دلایل استوار تاریخی رد کند. بختیار مخالفِ سرسخت خودکامگی شاه و بی‌اعتنایی او به قانون اساسی بود. در زمان شاه بارها به زندان‌ محکوم شده بود که برخی از آن‌ها زندان‌های چندین‌ساله بودند. پدرش را رضا‌شاه در سال ۱۳۱۳ همراه با چند تن از سران بختیاری اعدام کرده بود. بنابراین، او ارادتی به خاندان پهلوی نداشت. آنچه او را به آن تصمیم تاریخی واداشته بود، دلبستگی‌اش به کشور و مردم بود. میهن‌دوستی‌اش بسیار طبیعی، بی‌ریا، سنجیده و عاقلانه بود و ربطی به بلندپروازی‌های ناسیونالیستی و عظمت‌طلبی‌های بیهوده که کشور را به پرتگاه سقوط کشاند نداشت.


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید