به دلیل اشارات گابو به “هزار و یک شب” دارم از زاویه شیوه قصهگوئی به این کتاب میپردازم، خیال دارم کار را به بعد موکول نکنم و در هر مرحله، هرچه دریافت میکنم را نشر دهم تا مثل بار قبل تعلیق به محال نشود… یکی از حکایتهای فرعی کتاب، ماجرای عاشقانهی “عزیز” و “عزیزه” است که در جلد دوم در میانهی حکایت طولانیتری با عنوان “حکایت تاجالملوک” آمده است
از وقتی «گابریل گارسیا مارکز» (گابو)، نامدارترین قصهپرداز معاصر که بسیارانی او را بزرگترین قصهپرداز همهٔ دورانها میشناسند درگذشت، جدا از توّرق مجدد برخی از آثارش، وسوسه شدم کتاب شگفتآور «هزار و یک شب» را دوبارهخوانی کنم تا دریابم مارکز در این حکایتهای تودرتوی درهمتنیده چه یافته بود که از این اثر بهعنوان یکی از اصلیترین منابع تاثیرپذیری ادبیاتش نام برده، و بویژه بر تاثیر «هزار و یک شب» بر رمان شگفتانگیزش «صد سال تنهائی» انگشت گذاشته است.
به نقل از «بارگاس یوسا»، که او هم همین چهار سال پیش جایزه ادبی نوبل را ربود، «گابو» در نامهای تائید کرده است که: «تاثیراتی که در رمانهایم از دیگران گرفته و پراهمیتشان میدانم اینهایند: از نقطهنظر تکنیکی، ویرجینیا ولف، ویلیام فاکنر، فرانتس کافکا، ارنست همینگوی. از نظر قصهگوئی، هزار و یک شب که اولین رمانی بود که در هفت سالگی خواندم، آثار سوفکل، و قصههای پدربزرگ و مادربزرگِ مادریام.» [از نشریه ادبی «اِنکوئنترو لیبرال، ۲۲ آوریل ۱۹۶۷]
تردیدی نیست که گابو «هزار و یک شب» را در سنین بالاتر هم خوانده بوده است. معتبرترین ترجمه اسپانیائی از «هزار و یک شب» که از متن فرانسوی کتاب توسط «بلاسکو ایبانییِز»، نویسنده فقید و نامدار اسپانیائی، انجام گرفته نزدیک به دوهزار صفحه دارد و بعید است یک کودک هفت ساله قادر به خواندنش بوده باشد. بیتردید آنچه گابو در هفتسالگی خوانده خلاصهٔ کتاب بوده که برای کودکان تدوین شده و در هر زبانی به اشکال مختلف یافت میشود.
و اما خود کتاب شش جلدی «هزار و یک شب» دنیای پر رمز و رازی است سرمستکننده و سرگیجهآور، که از هر سو به «صد سال تنهایی» نماند از این دو سو میماند!
«هزار و یک شب» برای ما ایرانیها کتابی است که بسیاری از قصههایش را اینجا و آنجا شنیدهایم بیآنکه اغلب فرصت کرده باشیم این کتاب حجیم پرماجرا را از سر تا ته خوانده باشیم. ده – دوازده سال پیش مدیر انتشارات آرش در استکهلم (سوئد) چاپ تازهای از این کتاب را درآورد و نسخهای از آن را هم به هدیه به من داد. در حین خواندن کتاب سعی کردم نقش زن در این کتاب را دنبال کنم ببینم به جز شهرزادِ قصهگو، که از نظر شخصیتپردازی یکی از برجستهترین زنان در رمانهای موجود جهان است، دیگر کدامیک از زنان قصهها از برجستگی خاصی برخوردارند. یادداشت بسیاری برداشتم ولی هرگز فرصت فراهم نشد روی آن کار کنم و موضوع فراموشام شد.
اینبار اما، که به دلیل اشارات گابو به «هزار و یک شب» دارم از زاویه شیوه قصهگوئی به کتاب میپردازم، خیال دارم کار را به بعد موکول نکنم و در هر مرحله، هرچه دریافت میکنم را نشر دهم تا مثل بار قبل تعلیقبهمحال نشود!
***
زنجیرهٔ حکایتها
«هزار و یک شب» در مجموع زنجیرهای از نزدیک به دویست حکایت است که گرچه در کتاب با عنوانهای متفاوت از هم تفکیک شدهاند اما آغاز و پایانشان درهم تنیده است. در بسیاری موارد در درون هر یک از این حکایات هم حکایتهای تازهای گنجانده شده که گاه در اهمیتِ قصهپردازی و در زیبائی از حکایت اصلی برترند. یکی از همین حکایتهای فرعی، ماجرای عاشقانهی «عزیز» و «عزیزه» است که در جلد دوم در میانهٔ حکایت طولانیتری با عنوان «حکایت تاجالملوک» آمده است.
اما اجازه دهید پیش از پرداختن به این حکایت عاشقانهی شگفتانگیز کمی از خود کتاب بگویم برای خوانندگانی که ممکن است فرصت پرداختن به این اثر طولانی را پیدا نکرده باشند؛ یا حتی اگر کرده باشند در حد یک یادآوری، خالی از فایده برایشان نباشد.
میدانیم که «هزار و یک شب» پرحجمترین، پرخوانندهترین و پرماجراترین کتابِ بیصاحبِ جهان است. کتابی است که در طی دستکم شش قرن بارها نوشته و بازنوشته، حذف و اضافه، گموگور و پیدا، به هر زبان زنده و مرده و نیمهجانی ترجمه شده ولی هرگز هیچکس یا کسانی مدعی نوشتن آن نبودهاند. با اینهمه از ایرانیان پیش از اسلام و پس از آن گرفته تا هندوان و اعراب و ترکان، همه و همه این کتاب را متعلق به خود دانستهاند!
برای من که شخصا خیلی با همسایگانم منوتوئی ندارم خیلی فرق نمیکند که این حکایتها در کدام تکه از خاک پهناور شرق ریشه داشته است ولی برایم بسیار جالب است وقتی در مقدمهی کوتاه «عبداللطیف طسوجی»، مترجم فارسی «هزار و یک شب» که صدوهفتاد سال پیش نوشته، میخوانم که این کتاب را به دستور «بهمنمیرزا ، فرزند ولیعهد مغفور عباسمیرزا، از تازی به فارسی که خوشترین لغات است برگردانده.» نکتهی جالب اینکه مترجم میگوید بهمنمیرزا به «میرزا سروش» که لقب «افصحالشعرا» داشته فرموده که «بهجای اشعار عربیه، شعر فارسی از کتب شعرا، مناسب همان مقام بنویسد و هر شعری که به قصهای منوط و به حکایتی مربوط باشد، مضمون آن را خود انشا نماید. «این است که یک کتابِ ترجمه شده از عربی، سرشار است از اشعار ناب فارسی از بزرگان ادبی ایرانزمین؛ فردوسی و مولانا و حافظ و سعدی و سنائی و معزی و سعدسلمان و خواجوی کرمانی و منوچهری دامغانی و… از روزگار باستان گرفته تا زمان ترجمه کتاب، یعنی تنها صدوهفتاد سال پیش. و البته اشعار سست و ابیات بندتنبانی هم در آن کم نیامده که بعضا باید ترشحات طبع خودِ «افصحالشعرا» باشد!
***
حکایت «عزیز» و «عزیزه»
«عزیز» تنها پسر یک بازرگان مرفه است که از کودکی با دخترعمویش «عزیزه» بزرگ شده چون عزیزه در کودکی پدرش را از دست داده و عمویش سرپرستی او را بهعهده دارد. وقتی هر دو بزرگ میشوند بازرگان تصمیم میگیرد عزیز و عزیزه را به عقد هم درآورد «همهگونه حلیهها فروچیدند و عود بسوزاندند و عنبر بسائیدند و به انتظار مردم نشستند که پس از نماز آدینه مردم حاضر آیند و صیغهٔ نکاح بخوانند. »
اما عزیز، این جوان خوشسیما از حمام دامادی در میآید و بهجای آمدن به خانه بهدنبال یافتن خانهی یکی از دوستانش در کوچهها سرگردان میشود تا او را بهمجلس عقد دعوت کند. وقتی خسته و عرقریزان بر سکوئی مینشیند تا عرق از پیشانی پاک کند دستمالی سفید از پنجرهای بر دامانش میافتد. سر بلند میکند و دختری در قاب پنجره میبیند که هوش از سرش میرباید. دختر وقتی نگاهش به نگاه عزیز میافتد «انگشت شهادت بر لب نهاد. پس از آن انگشت میان را با انگشت شهادت جفت کرده به میان دو پستان نهاد. «و بعد پنجره را بست و آتش حسرت بر دل» عزیز گذاشت.
عزیز، سرمست از این دیدار در کوچههای شب ویلان میشود و ساعت سه بامداد به خانه میرسد؛ جائیکه مجلس عقد برهمخورده و عزیزه گریان و پریشان منتظرش نشسته. عزیزه اما عاشقی است از تبار دیگر. وقتی ماجرای غیبت عزیز را از دهان او میشنود یقین میکند که معشوقش عاشق کس دیگری شده است و به او میگوید:« اگر من کسی بودم که بیرون رفتن و آمدن میتوانستم هرآینه به اندک زمان تو را با او به یکجا جمع آوردی و راز شما را پوشیده داشتمی.»
عزیزه آنگاه اشارات ناروشن دخترک به عزیز را برایش اینگونه تعبیر میکند: «انگشت به لب نهادن اشارت است بر آنکه تو در نزد او جای روان اندر تنی… و اما دو انگشت بر سینه نهادن اشارت است بر اینکه او با تو گفته است که پس از دو روز بیا تا از دیدار تو حزن و اندوهم برود.»
دو روز بعد عزیزه عزیز را عطر و گلاب زده به سوی مشعوقه روان میکند و وقتی عزیز گیج و منگ از اشارات تازهی دخترک به خانه برمیگردد با حوصله به نقل او گوش میسپارد: «چون [دختر] مرا دید آستین بالا زد و پنج انگشت بگشود و به سینه خود بنهاد. پس از آن با هر دو دست آئینه برداشت و از منظرهاش باز نمود [= از پنجره نشانش داد]. آنگاه دستارچه سرخ بگرفت و سه بار دستارچه از منظره فروآویخت و بالا کشید. پس از آن دستارچه را بفشرد و…»
عزیزه این اشارات را نیز برای عزیز تعبیر میکند که باید پنج روز دیگر به دکان رنگرزی بروی و منتظر بمانی تا کسی را با پیغامی به سویت بفرستم. گاه تعبیر اشارات با زیبائی تصویری شگفتانگیزی همراه است: «اینکه آئینه به دست گرفته و اندر کیسه کرده قصد او این بوده است که تا غروب آفتاب صبر کن، و افشاندن گیسوها بر رو، اشاره است بر اینکه چون پردهی ظلمت بر روی روز بیاویزد، بیا.»
القصه! این قصه همینگونه میان این سه نفر پیش میرود تا اینکه قرار میشود عزیز برای دیدار «لعبت پریزاد» به باغی برود و هر جا روشنائی دید وارد شده و منتظر بنشیند. عاشقِ شیفته همان میکند و به جایگاهی میرسد بسیار زیبا و مجلل با میوههای تازه و غذاهای مطبوع. چند ساعتی به انتظار مینشیند و خبری از معشوقه نمیرسد. ماجرای آن شب را خود اینگونه تعریف میکند: «بویهای خوش خوردنیهایی که بهخوان اندر بود مرا به شوق آورد و نفس من اشتهای چیزخوردن کرد… پس پارچهای گوشت خوردم و رو به حلوا کردم. از هر [کدام]، یک قرصه، دو قرصه، سه قرصه، چهار قرصه خوردم و نیمی از یک مرغ بریان خوردم. پس در آن هنگام شکم من پر شد و بخار مغز مرا فروگرفت و از بیخوابی رنجور بودم. سر بهبالین نهاده بخسبیدم.»
عاشق به خواب میرود و آمدن و رفتن معشوقه را نمیبیند. این ماجرا چند شب دیگر هم تکرار میشود و هر شب عاشق بیآنکه گفتهی عزیزه یادش بیاید که «خواب بر عاشقان حرام است» نمیتواند جلو شکمش را بگیرد!
این بار نیز عزیز از عزیزه میخواهد تا چارهای بیاندیشد. عزیزه با عشقی تمام در روز روشن او را در آغوش میگیرد و به خوابگاه میبرد و دستوپایش را میمالد تا بخوابد و خود تا غروب بالای سرش مینشیند و بادش میزند. بعد برایش همه رنگ غذا آورده و سیرش میکند. آنگاه دستی به سرورویش میکشد و قبل از روانه کردنش به میعادگاه، بیتی شعر میخواند و از او میخواهد آن را به خاطر بسپارد و موقع جدائی از معشوقه، برایش بخواند.
شیوهی تعلیق در قصهپردازی قصهگو در اینجا، از زبان عزیز، به اوج میرسد: «به باغ رسیدم و در همان مکان نشستم. ولی سیر بودم و بیدار نشستم تا چهاریکشب بگذشت و شب بر من دیر دیر میگذشت و من بیدار بودم تا اینکه از شب یک ربع بیش نماند و گرسنگی بر من چیره شد. برخاسته بر سر خوان بنشستم و بهقدر کفایت از همهگونه خوردنی بخوردم. سرم سنگین گشت. همی خواستم که بخوابم که آوازی از دور شنیدم. برخاسته دستودهان خویش شستم و خواب از سرم بپرید. ناگاه بدیدم که زهرهجبین بیامد.»
قصهگو که معمولا در طولوتفصیل دادن استاد است درست بهعکس، اینجا بیآنکه حتی چند سطر حرام کند از همخوابگی این دو تن با بیپروائی و گشادهدستی تمام، بیترس از جانماز آبکشیدنهای مرسوم در ادبیات فارسی، اینگونه میگوید: «به نزد من آمد و مرا در آغوش گرفت و به سینهی خود بچسبانید و مرا ببوسید و من او را ببوسیدم. او لب من بمکید و من لب او را بمزیدم [= مزه کردم]. پس دست برده کمر او را بفشردم و بهزمین آمدیم و شلوار از سرین او تا به خلخال در افکندم و با همدیگر به مغازله و معانقه و غنج و دلال و سخنان باریک مشغول شدیم. آنگاه رگهای او سست گشت و شهوت غالب آمد. ساقهای او را به دوش گرفتم و با او درآمیختم.»
دیدارهای شبانه تکرار میشود و هربار که عزیز به دیدار معشوقه میآید عزیزه از او میخواهد بیت تازهای را به ذهن بسپارد و برای معشوقهاش بخواند. آخرین بیتی را که عزیز از عزیزه به ذهن میسپارد و برای «دختر قمرمنظر» میخواند این است: «گوش بنهادیم و پذرفتیم و خوش دادیم جان / عاشق آن بهتر که جانش در ره جانان شود»
و بالاخره قصه از زبان عزیز اینگونه به سرانجام میرسد: «پس چون شب برآمد به عادت معهود به باغ رفتم. دختر قمرمنظر را دیدم بهانتظار من نشسته. طعام خورده، شراب بنوشیدیم. پس از او کام گرفته، در همان مکان تا بامداد بخفتیم. چون آهنگ بازگشت کردم بیتی را که دخترعمم گفته بود بر او خواندم. چون بیت بشنید فریادی بلند زد و آهی کشید و گفت: به خدا سوگند که خواننده این بیت مرده است… پس من برفتم و به تشویش اندر بودم. چون به سر کوی رسیدم آواز نوحه شنیدم. خبر بازپرسیدم. گفتند: عزیزه را در پشت در خانه مرده یافتهاند.»
***
حکایت عزیز البته با مرگ عزیزه در کتاب پایان نمیگیرد ولی افت چشمگیری میکند. اتفاقا همین بیراهه رفتنِ قصهها یکی از اصلیترین نقاط ضعف کتاب «هزار و یک شب» است که خواندنش را برای نسل حاضر دشوار میکند. بهویژه آنکه اغلب بیمقدمه پای «عجوز»ی پیش میآید که قهرمان قصه را گول میزند و از«هفتدهلیز» عبورش میدهد و…. جان آدم را به لب میرساند تا حکایت دیگری در دل این بیراهه شکل بگیرد و خواننده را درگیر ماجرای شنیدنی تازهای کند.
از: گویا