آیا به گوش نسلی که من متعلق به آنم این گفتوگو آشنا نیست؟ دارم از نسلی میگویم که مثل قمریهای سادهدلِ این حکایت، تمامی ثمرهی انسانی و طبیعی یک ملت بزرگ را یکجا در اختیار زاهد شیادی گذاشت که روحی به خباثت خارپشت این حکایت داشت.
هزارویک شب را هربار که بخوانی نکته تازهای در آن یافت میکنی. فقط باید حوصله کنی و از کجومعوجهای قصهها بهسلامت بگذری، و دوغ را با دوشاب اشتباه نگیری تا از راز نهفته در کنجهای باریک و تاریک دهلیزهای قصهپردازی سردربیاوری.
ساختار کتاب هزاروهشتصد صفحهای هزارویک شب را همه میدانیم – یا به عنوان ایرانی قرار است بدانیم!- و آن به خلاصهترین شکل، این است:
شهرباز و شاهزمان، دو شاهزاده از نوادگان “آل ساسان” بودند که هر یک در بخشی از سرزمین پهناور ساسانیان پادشاهی میکردند و هر یک روزی درمییابد که همسرش با غلامان بارگاه رابطه جنسی دارد. شاهزمان، همسر و غلامانش را میکشد و جسدشان را جلو سگها میاندازد، و شهرباز که بزرگتر و مقتدرتر از برادر است در واکنش به خیانت همسرش:
«هر شب باکرهای را به زنی آورده، بامدادانش همی کشت و تا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم به ستوه آمده دختران خود را برداشته هر یک به سوئی رفتند و در شهر دختری نماند.»
وقتی آخرین دختر شهر هم کشته میشود شهرباز از وزیرش میخواهد تا هر طور شده دختری برایش بیاورد. وزیر اتفاقا دو دختر دارد به نامهای شهرزاد و دنیازاد که اولی «دانا و پیشبین، و از احوال شعرا و ادبا و ظُرفا و ملوک پیشین آگاه» است.
شهرزاد که از نگرانی پدرش آگاه میشود و میداند که اگر دختری برای ملکشهرباز پیدا نکند کشته خواهد شد از پدرش میخواهد تا او را به همسری ملکشهرباز درآورد:
«یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم.»
ساختار حکایت در حکایتِ کتاب، از همینجا، یعنی پیش از شب اول قصهپردازی شهرزاد برای ملکشهرباز، آغاز میشود. پدرش در جواب پیشنهاد شهرزاد میگوید:
«مرا بیم آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید. دختر گفت: چون است حکایت زن دهقان؟»
و آنگاه وزیر قصهی “دهقان و خرش” را برای دخترش تعریف میکند که سخت شیرین و ظریف است، ولی اگر بخواهم خلاصهای از آن را بنویسم شما را به همان گردابی فرومیکشم که خودم دارم در آن دستوپا میزنم!
القصه! وقتی ملکشهرباز با شهرزاد همبستر میشود، شهرزاد از او میخواهد تا اجازه دهد با خواهر کوچکترش دنیازاد، وداع کند. ملک رضایت میدهد و دنیازاد به شهرزاد میگوید که بدخوابی به سرش زده و اگر ممکن است حکایتی برایش نقل کند تا خوابش ببرد. اتفاقا:
«ملک را خواب نمیبرد و به شنودن حکایات رغبتی تمام داشت؛ شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.»
و به این ترتیب شبِ نخستین با “حکایت بازرگان و عفریت” آغاز میشود و تا هزارشب دیگر ادامه مییابد و نه فقط ملکشهرباز که نسل اندر نسلِ بشر را تا امروز سرِ کار میگذارد!
پیش از پرداختن به “حکایت خارپشت و قمری” که آن را تمثیلی از حکایت خمینی و خودمان میبینم، مهلت کوتاهی میخواهم تا مقولهی ساختاری این کتاب را تمام کنم.
تنها در شب دوم و سوم، پیش از قصهپردازی شبانهی شهرزاد، نویسنده اشاراتی به شخصیتهای دیگر کتاب، ملکشهرباز، دنیازاد و وزیر (پدر شهرزاد) دارد آن هم به اختصار و تنها در دو سه سطر، مثل این، در شب دوم:
«چون روز شد ملک به دیوان بر نشست… وزیر منتظر کشته شدن دختر ایستاده هیچ خبر نشنود.»
و یا این، در شب سوم:
«دنیازاد گفت: ای خواهر طرفه حکایتی گفتی. شهرزاد گفت: اگر از هلاک برَهم و ملک مرا نکشد در شب آینده حکایت صیاد که بسی خوشتر از این حکایت است، گویم.»
در شبهای بعد جملهی بسیار آشنا به گوش ما ایرانیان، «چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست»، قصه را از یک شب به شب بعد میکشد و بهجز چند شب انگشتشمار، در باقی این هزارویک شب مثل ترجیعبندی عینا تکرار میشود، و با این عبارت کوتاه به شب قبل پیوند میخورد:
«شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت…»
و این چارچوب جز شب هزارویکم – که منطقا باید شکسته میشد – فقط در اواسط جلد دوم میشکند که به “حکایت خارپشت و قمری” بیارتباط نیست، و در تمام شش جلد کتاب بدون یک لغت پسوپیش، عینا تکرار میشود.
و اما در پایان شبِ هزارم، قصه اینگونه پیش میرود:
«چون قصه بدینجا رسید، دنیازاد به خواهر خود شهرزاد گفت: این حدیثها چه نیکوست…»
و باز شهرزاد میگوید اگر ملک مرا نکشد قصههای گیراتری دارم. و ملک رخصت میدهد و در پایان شبِ هزارویکم، زنجیرهی حکایت در حکایت به پایان میرسد و قصهگو به قصهی اصلی باز میگردد:
«چون [شهرزاد] این حکایات به پایان رسانید زمین ببوسید و گفت: ای ملک جهان، اکنون هزارویک شب است که حکایات و مواعظ متقدمین از بهر تو حدیث میکنم اگر اجازت دهی تمنائی دارم. ملک گفت: هرچه خواهی تمنا کن. شهرزاد بانگ به دایگان زد فرزندان او را حاضر آوردند. یکی راه رفتن توانستی و دیگری نشستن و سیمین شیرخوار بود. شهرزاد زمین ببوسید و گفت: ای ملک جهان اینان فرزندان تواند…»
باقی ماجرا پیداست. ملک شهرباز پسرانش را به سینه میفشارد و جشن و سوری بزرگ تدارک میبیند و به وزیرش، پدر شهرزاد، خلعت فاخر میبخشد و تا آخر عمر رعیت را مینوازد تا اینکه مرگ، این “برهم زنندهی لذات” و “پراکنندهی جماعات” بر ایشان میتازد. (قصهگویِ اصلی، نه شهرزاد، هیچ پاسخی به این پرسش احتمالی خواننده نمیدهد که چطور ملکشهرباز که هر شب در کنار همسرش بوده، از بارداری و زایمان مکرر او آگاه نمیشده. من اما اینگونه میاندیشم: قصهگوی اصلی، نه شهرزاد، میداند خوانندهای را که بیهیچ پرسشی صدها بار بهدنبال خود از دهلیزهای هول گذرانده و به گلشنهای شادی رهمنون شده، نیازی به یافتن دلیل برای شادمانی نهائیاش ندارد.)
همانطور که اشاره کردم جز شب دوم و سوم، و شب هزارم فقط همان جملهی تکراری “چون قصه بدینجا رسید…” است که شبها را از هم تفکیک میکند. ولی گفتنی است که در میانهی جلد دوم، یعنی از شب یکصدوچهلوششم تا یکصدوپنجاهوسوم، موضوع حکایتها به خواست ملکشهرباز عوض میشود:
«ملک شهرباز با شهرزاد گفت: همی خواهم که از حکایات پرندگان حدیث گوئی.»
و در این هشت شب جز یک قصه کوتاه با عنوان “شبان و فرشته” باقی حکایتها (جمعا نُه حکایت) مربوط به حیوانات است که یکی از یکی خواندنیترند و ممکن است برخی از آنان بهاشکال دیگر، شعر یا نثر، در آثار دیگران هم آمده باشد که بررسی اینکه کدام در کجا آمده، یا کدام اول بوده و کدام دوم، را میگذارم به عهدهی پژوهشگری اینکارهتر (یا بیکارهتر) از خودم!
اما جالب است بدانیم که حکایت بسیار ضعیف “شبان و فرشته” که ماجرای شبانی است که گولِ وسوسهی فرشتهی زیباروئی را که برای آزمایشاش آمده نمیخورد و به مقام زهد و یقین میرسد، موجب میشود که ملکشهرباز که هرشب فقط گوش است در پایان این حکایتِ سطحی، به زبان بیاید که:
«ای شهرزاد مرا زاهد کردی و از کشتن زنان و دختران پشیمان گشتم و از کردار ناصواب خود به ندامت اندرم.»
شاید شهرزاد اظهار ندامت او را جدی نگرفت که هشتصدو پنجاهوسه شب دیگر هم به قصهگوئی ادامه داد!
***
“حکایت خارپشت و قمری”
«خارپشتی در کنار درختی مسکن گرفته بود و دو قمری نر و ماده نیز بر آن درخت آشیان داشتند و بهفراز آن درخت به عیش و نوش میگذراندند. خارپشت با خود گفت که: قمریان از میوه درخت میخورند و مرا دست از آن کوتاه است. ولکن باید ناچار حیلتی سازم.»
“ولکن”، تکیه کلام آشنای خمینی، تنها شباهتی نیست که این خارپشت با خلفِ عمامه به سرش دارد! ببینید چه حیلهی مشابهی برای به دام انداختن قمری به کار میگیرد:
«پس در پای درخت، نزد کاشانهی خود مسجدی بنا کرد و در آنجا تنها به عبادت مشغول شد.»
قمری سادهدل که خارپشت را دائما در حال عبادت و نیایش میبیند توجهاش به او جلب میشود و گفتوگویی خواندنی میان آن دو درمیگیرد:
«[قمری] گفت: چند سال است تو بدینسان هستی؟
خارپشت گفت: سی سال است که در عبادت به سر میبرم.
قمری گفت: خوردن تو از کجاست؟
[خارپشت] گفت: اگر چیزی از درخت افتد به آن قناعت کنم.
قمری گفت: جامه تو چیست؟
خارپشت گفت: این خارهای درشت جامه من است.
قمری گفت: چونست که این مکان به جاهای دیگر برگزیدهای؟
خارپشت گفت: در بیراهه منزل گرفتهام تا راه گمکردگان را به راه دلالت کنم و جاهلان را علم بیاموزم.
قمری گفت: من تو را بدین حالت نمیدانستم. اکنون که تو را بدین حالت دیدم به تو مایل شدم…»
حیلهی خارپشتِ مسجدنشین بر قمری سادهدل موثر میافتد و گفتوگو به اینجا میکشد:
«قمری گفت: مرا چه باید که از علائق دنیا خلاصی یابم و از خلایق بریده به پرستش پروردگاه مشغول شوم؟
خارپشت گفت: توشهی معاد آماده کن و به روزی قانع شو و به دنیا حریص مباش.
قمری گفت: چگونه مرا میسر آیند؟»
خارپشت که میبیند قمری را مثل موم در دستش نرم کرده به او راه “توشهی معاد” آماده کردن را نشان میدهد. میگوید تمام میوههای درخت را بچین و پای درخت در چالهای انبار کن تا در طول سال ناچار به چیدن میوه نباشی و وقت کافی داشته باشی تا تمام سال “بهطلب راه حق و پرستش پروردگار مشغول شوی.”
«قمری گفت: خدا تو را پاداش دهد که آخرت را به یاد من آوردی و به راه سدادم دلالت کردی. آنگاه قمری با جفت خود میوه از درخت همی چیدند و به پای درختش همی ریختند تا اینکه به درخت از میوه چیزی نماند.»
وقتی کار قمریان تمام میشود از درخت پائین میآیند ولی خبری از میوههایی که چیدهاند نمیبینند چون:
«خارپشت همهی میوهها به خانه خود گرد آورده بود.»
قمریان به خارپشت گفتند:
«ای زاهد نکوکار و ای پندده امین، از میوهها اثری نمانده.
خارپشت گفت: شاید که بادش برده باشد. ولی شما ملول نباشید. هر آن کس که دندان دهد نان دهد.»
آیا به گوش نسلی که من متعلق به آنم این گفتوگو آشنا نیست؟ دارم از نسلی میگویم که مثل قمریهای سادهدلِ این حکایت، تمامی ثمرهی انسانی و طبیعی یک ملت بزرگ را یکجا در اختیار زاهد شیادی گذاشت که روحی به خباثت خارپشت این حکایت داشت.
بگذریم! قصهی ما که هنوز ادامه دارد ولی قصهی قمریهای هزارویک شب اینگونه پایان میگیرد: قمریانِ سادهدل، باز گول نیرنگ خارپشت را میخورند و در نهایت دعوت او را میپذیرند و پای به خانهی شیاد میگذارند. خارپشت اما مهلتشان نمیدهد. در را برویشان بسته، دندانهایش را به هم میساید… و قصهگو، تردستانه این پایان ناروشن را به آغاز قصه دیگرش میپیوندد.
از: گویا