پارسا زندی: در ذکر احوال مردی که از بند نرست، بلکه از خویشتن: قصهٔ ایرج، پسر مصداقیان – توابِ سابق، مداحِ امروزِ سلطنت

دوشنبه, 6ام مرداد, 1404
اندازه قلم متن

پارسا زندی

آورده‌اند که در زندان‌های دههٔ شصت، آفتاب عدالت پشت دیوارهای اوین پنهان شده بود و شب، سایه‌اش را بر شانه‌های بی‌پناه می‌انداخت. مردان و زنانِ آرمان‌خواه، چون کوه در برابر توفان ایستادند؛ استخوان شکستند اما کمر نه. لیک در میان آن جماعتی که جان بر سر باور نهادند، یکی بود که در میانهٔ راه، دل از صبر برداشت و به دامان توابین درغلتید، چنان‌که ماهی از موج گریزان شود.

از نیشابور تا نروژ، از بند تا بندگی، و از زندان تا زنگ دوربین، مردی است که در هر فصلی، جامه‌ای دیگر بر تن کرده است، و در هر نسیمی، قبله‌اش را تازه نموده. نامش ایرج، و رسمش آن‌که در هر گذرگه‌ای نقش خویش بر دیوار بزند، خواه با نعره‌ای علیه شاه، خواه با نطق و سینه‌چاکی در مدح او.

و کنون که سال‌ها از آن ایام گذشته، وی نه تنها از گذشته توبه نکرد، بلکه در نقش ناجی آن روزگاران بر صحنه آمد. گویی نه همکار بازجو بوده، که هم‌رزمان شهید! چنان داستان خویش را آراست که اگر کسی از حقیقت بی‌خبر باشد، گمان بَرَد نلسون ماندلای ایران است، که با زخم و زنجیر سرود آزادی سرداده.

پس از آنکه از زندان رهایی یافت، نه به توبه بسنده کرد، نه به سکوت. بلکه در فرنگ، خود را پرچم‌دار مبارزه ساخت و در هر محفلی، چون کبوتر نامه‌بر، پیکی از تاریخ آورد ـ اگرچه بال‌هایش به دست جلاد بسته بوده باشد.

در ماجرای دستگیری حمید نوری، ناگاه برآمد و گفت: «من، من بودم که این دیو را شکار کردم!»

و چنان نقشی از خویشتن بر بوم عدالت کشید که گویی نه دادستان سوئد، که او خود شمشیر عدالت را کشیده است. غافل از آنکه اهل معرفت دانند: شیر را به صدای غرش نشناسند، بل به زخمی که بر تن ظلم نهد.

و اما امروز، روزگار دگر است و باد، در جهتی دیگر می‌وزد. جماعتی چون پهلوی‌دوستان، زین پس بازار گرمی یافته‌اند، و ایرج ما نیز چون رهگذری که بوی طَبقِ نان شنود، سوی آن خیمه روان است. آن‌که دیروز، شاه را قاتل و سلطنت را بیداد می‌خواند، امروز به مدح شاهزاده می‌پردازد و گوید: «هر که با رضا پهلوی نیست، با وطن نیست!»

و این چرخ بازیگر ببین تا به کجا بردش؛

یکی روز بر دهانهٔ موشک سوار بود، امروز به رکاب اسب رضا دخیل بسته، و فردا شاید بر پشت فیل دموکراسی بنشیند، اگر دوربین‌ها آن‌جا باشند.

و شگفتا از وقایع روزگار، که اینک در همایش اخیر مونیخ، مرد ما باز برای دیده شدن، پرده‌ای تازه بر صحنه آورد؛ این بار، با بهره‌گیری از مادری ۸۷ ساله به نام “مادر عصمت” ـ زنی دل‌سوخته که یازده فرزندش، از همان سال‌های آغازین مبارزه با استبداد شاه، تا دهه‌ی شصت در حکومت جمهوری اسلامی، در سنگر مقاومت ایستادند و یا در شکنجه‌گاه‌ها خاموش شدند، یا در خاک وطن مدفون گشتند.

فرزندانی که نه با پادشاهی سازگاری داشتند، نه با ولایت فقیه؛ که راه‌شان از دل آرمان عدالت و آزادی می‌گذشت، نه تاج‌وتخت.

اکنون ایرج، برای خوش‌رقصی در پیشگاه شاهزاده، این مادر داغدار را بر صحنه آورد و در برابر دوربین، ترغیبش کرد تا لب به ستایش رضا پهلوی بگشاید.

آیا فرزندان سربدارش که جان‌شان را در راه نفی استبداد دادند، امروز نماینده‌شان چنین تماشاگری است؟

آیا اندیشه‌ی آنان با تجدید بیعت با تاج، نسبتی دارد؟

زهی بی‌شرمی، اگر مادران داغدار را به ابزار مشروعیت‌سازی بدل کنند؛ زهی ریا، اگر از استخوان شهیدان، نردبانی برای صعود بر منبر سلطنت بسازند!

یکی از اهل ادب گفت:

«این ایرج مرا به یاد آن مرد دوربینی می‌اندازد که در هر مراسمی با شوقی کودکانه خود را در قاب می‌انداخت.»

دیگری جواب داد:

«با این تفاوت که آن مرد، شوق حضور داشت بی‌ادعا، و این یکی ادعا دارد بی‌حضور. هرجا دوربین باشد، او هست؛ هرجا فکر باشد، غایب.»

باری، پندنامهٔ ما این است:

آن‌که در سختی، پشت یار خالی کرد و دست جلاد بوسید، در آسانی، هرچه بگوید از جنس باد است. و آن‌که دروغی را بارها تکرار کند، شاید خود نیز باورش کند، لیک اهل درایت فریب نخواهند خورد.

که گفته‌اند:

«دروغ، جامه‌ای زیباست که بر تن حقیقت نشیند، لیک به وقت عریان شدن، شرمساری آن دوجهان را بس است.»

و سلام بر آنان که در تنگنای تاریخ، خود را به آیینه فروختند نه به آیینه‌گردان.

پارسا زندی (مشاور حقوقی)


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.