روایتی از کشتار خاموش زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷

ایرانبان پورزند
روایتی از کشتار خاموش زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷
در این روزهای تبدار مرداد، که آفتاب بیرحمانه میتابد و زمینِ داغ از خونِ جوانان، هنوز آرام نگرفته است، باید بازگشت.
بازگشت، نه برای مرور واقعهای فراموششده، بلکه برای باز کردن زخمی که هنوز، دههها پس از آن تابستان سیاه، خونچکان است.
باید نوشت.
به زبان اندوه.
با صدای سوز.
با قلمی از جنس استخوانهای گمشده در خاک خاوران و سایر آرامستانهای ایران، که از خون جوانان دهه ۶۰ تا امروز رنگیناند.
در مرداد و شهریور ۱۳۶۷، زمانی که ایران زخمی و خمیده از جنگ و فقر بود، ناگهان فتوایی از سوی روحالله خمینی صادر شد؛ فتوایی که هزاران زندانی سیاسی، که بسیاریشان دوران محکومیت خود را گذرانده بودند یا حتی حکم آزادی در دست داشتند، بدون دادگاه، بدون وکیل، بدون شکوائیه، به مرگ محکوم کرد.
هیئتی چهار نفره موسوم به «هیئت مرگ» شامل حسینعلی نیری (حاکم شرع)، مرتضی اشراقی (دادستان)، ابراهیم رئیسی (معاون دادستان) و مصطفی پورمحمدی (نماینده وزارت اطلاعات)، مأمور اجرای این فرمان شدند.
نامشان هست.
نقششان هست.
و جنایتشان بر تارک تاریخ حک شده است.
گفته بودند که این جلسات، مقدمه عفو عمومی است، اما آنچه رخ داد، نه عفو بود و نه قانون.
تنها چند سؤال کوتاه پرسیده میشد:
«آیا هنوز به آرمانهایت برای مبارزه علیه جمهوری اسلامی ایستادهای؟»
و از مارکسیستها (چپ ها) پرسیده میشد:
«آیا نماز میخوانی؟»
و اگر پاسخ، به مذاق قدرت خوش نمیآمد، طنابِ دار آماده بود.
تمام این محاکماتِ ساختگی، در اتاقهایی بینور، در جلساتی که بین یک تا پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشید، بدون حضور وکیل، بدون حق دفاع، انجام میشد. در این دادگاههای فرمایشی، حکم مرگ پیشاپیش صادر شده بود.
در عرض چند هفته، هزاران زندانی سیاسی و عقیدتی – از مجاهدین خلق، فداییان خلق، پیکار، تودهایها و حتی افراد مستقل – به چوبهی دار سپرده شدند.
به ششتایی، دوازدهتایی، با چشمانی بسته و سینههایی پر از یقین.
و این کشتار، تنها محدود به تهران نبود.
در سراسر ایران، از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب، هیئتهای مرگ، تحت نظر نمایندگان مستقیم روحالله خمینی، در زندانهای شهرهای بزرگ و کوچک فعال بودند و حمام خون راه انداختند.
در اوین، گوهردشت، قزلحصار،عادلآباد شیراز، وکیلآباد مشهد، زندانهای تبریز، سنندج، رشت، اهواز، کرمانشاه، کرمان، بندرعباس و بسیاری دیگر، همان صحنه تکرار شد.
جوانانِ بیسلاح، تنها به جرم اندیشهای متفاوت، شعر، یک کتاب، یا حتی نسبت خانوادگی، سربدار شدند.
بخشی از این قربانیان، حتی زیر سن قانونی بودند.
تمامی آنان محکوم به حبس بودند، نه اعدام؛ و بخش زیادی از آنها دوران محکومیت خود را بهطور کامل سپری کرده بودند و حکم آزادی در دست داشتند.
تاریخ ایران، تا آن روز، از سال ۱۳۶۰تا ۱۳۶۷ که اوج این جنایت بود، چنین کشتار گسترده، بیمحاکمه و سازمانیافتهای را به خود ندیده بود – و البته، این جنایت، تا به امروز نیز ادامه دارد.
پیکرهایشان، شبانه برده شد، دفن شد، بینام، بیکفن، بیاجازه.
و حکومت، حتی تا به امروز، از نشاندادن محل دفن آنان به خانوادهها خودداری کرده است.
هر بار که خانوادهای، نشانی از خاک فرزندش یافت، رژیم با حمله وحشیانهی عوامل امنیتی، آن مکانها را تخریب کرده است: خاوران، قطعه ۳۳ بهشت زهرا، گورستانهای شیراز، تبریز، مشهد، اهواز، و دیگر شهرها…
با بولدوزر، با دیوار، با تهدید و بازداشت، با شکستن سنگ قبرها و لگدمال کردن خاطرهها، خواستند این لکهی ننگ را از حافظه جمعی پاک کنند؛ اما حقیقت، پاکشدنی نیست.
خاوران، آن قطعه خشک و بیسنگ، شد مزار بینشانِ هزاران جانِ عاشق وطن.
و نیز دیگر آرامستانهای کشور، که امروز نیز از خون فرزندان این خاک، رنگیناند.
و آنجا که آفتاب
در مردابهای بیپایان غرق میشود،
و فریادِ ماهیانِ مُرده
طلوعِ شبانگاه را نوید میدهد…
آنجا، عدالت به مسلخ رفته بود.
آنجا، امید به خاک افتاد،
و فریاد، در گلوی مادران، ناتمام ماند.
اما حقیقت خاموش نمیماند.
در دادگاه حمید نوری در استکهلم سوئد، پس از ماهها بررسی و شهادت، جهان گوش سپرد به صدای آنهایی که دههها مجال حرفزدن نیافتند. دادگاه، این فاجعه را «نسلکشی» نامید.
و در میانهی آن سکوت مرگبار، صدایی برخاست؛
صدای آیتالله حسینعلی منتظری، مردی که شرافتش را به قدرت نفروخت.
او خطاب به هیئت مرگ گفت:
«شما را در تاریخ جزو جنایتکاران خواهند نوشت.»
و تاریخ، نوشت.
و امروز، پس از سالها، هنوز مادرانی هر جمعه، قاب عکس به دست، کنار خاکی بینام مینشینند.
پدرانی با چشمانی خاموش، منتظرند.
و وطنی، در تب، در اشتیاق، در اندوه،
در انتظار بازگشت استخوانهای بینام است.
شعری برای ستارگان ناپیدا:
از لبانشان نغمه میریخت،
نه از لولهی تفنگ؛
از ذهنشان اندیشه میتراوید،
نه خشونت.
جرمشان نه قتل، نه خیانت،
بلکه رؤیای جهانی آزاد بود.
و این جهان، تاب رؤیاهای آزاد را نداشت…
ما نمیبخشیم،
نه از کینه، که از احترام به حقیقت.
ما فراموش نمیکنیم،
نه از لجاج، که به احترام حافظهی تاریخ.
این سوگنامه، برای آنانیست که سرفراز رفتند؛
و برای آنانی که ماندهاند تا روایت کنند؛
روایت تابستانی که سیاوشان را سوزاند…
⸻
در پایان، شعری از احمد شاملو، برای آن سربداران سرفراز:
ابراهیم در آتش
در آن شبهای بیماه
که فریاد را بر گلوی خویش خفه میکردند
و لبخند را در سیاهی خفه،
او فریاد شد،
فریادی در دلِ آتش،
در آتشِ ایمانِ خود
و مردمی که میسوختند.
کسانی از جنس سنگ
او را به آتش سپردند
و کسانی از جنس شب
از سوختنش شاد شدند،
و کسانی از جنس ایمان
گریستند.
و آنگاه که آتش
فرو نشست
و خاکسترها را
باد
با خود برد،
تنها نامی ماند
بر لبانِ سوختهی تاریخ،
که هنوز
میسوزد…
📜 به یاد همهی جانباختگان تابستان ۱۳۶۷🥀🥀
🌿 و به احترام مادران، پدران، خواهران و برادرانی که هنوز در انتظارند