مرزهای زبان و واقعیت (انتشار مجدد)

چهارشنبه, 7ام آبان, 1393
اندازه قلم متن

hamid-sadr

متن سخنرانی 

از کنفسیوس پرسیدند، اگر حکومت به اوسپرده شود، اول از کجا آغاز خواهد کرد؟ جواب داد: ”بطور یقین ازاصلاح زبان.“

شنوندگان مبهوت ماندند، پرسیدند: ”این چه ربطی به کار حکومت دارد؟ برای چه از زبان و اصلاح آن؟“جواب داد: ”وقتی زبان درست نباشد، منظور نیز درست بیان نمیشود، و وقتی آنچه بیان میشود با آنچه که منظور است، منطبق نیست، کاری که باید انجام شود، زمین میماند. و وقتی کارها زمین ماند، آداب و هنر میپوسند. و وقتی آداب و هنر پوسیدند، عدالت از بین میرود. و وقتی عدالت از بین رفت، مردمان در عجز وناتوانی به گمراهی درمی غلطند. پس مجاز نیست، در آنچه که بیان میشود، خودکامگی حکمفرما باشد…“

سه سال پیش برداشت خود را مبنی بر اینکه زبان رایج فارسی بنظرم مریض میرسد، در جلسه ای که در پاریس برگزار شد، مطرح کردم. دعوت مجدد انتشارات خاوران مناسبتی شد تا راجع به این موضوع دوباره فکر کنم و نظر خود را باوسواس و دقت بیشتری در میان بگذارم. قبل از نوشتن این صحبت از خود پرسیدم، برای تشریح این برداشت ازکجا باید شروع کرد؟ از خود؟ از زبان؟ از سیاست یا از ادبیات؟حاصل کار دو بخش شد. بخش اول به رابطه زبان با واقعیت که درحقیقت واقعیت سیاسی موجود است میپردازد. در این بخش کوشش شده، آنچه را که در مورد مریض بودن زبان رایج بفکرم رسیده، دقیق تر کنم. در بخش دوم دوحجره ای شدن واقعیت را در ذهن خود توصیف میکنم که بیشتر به ادبیات و نوشتن میپردازد. به علت کمبود وقت از قرائت قسمت دوم که شرح چگونگی دو زبانه شدن من و علل آن میباشد صرفنظر میکنم و فقط توصیه ای دارم و آن اینکه به این دو گانه شدن واقعیت در ذهن توجه شود، چرا که در نحوه ی برخورد من به وضعیت کنونی زبان مادری بی تاثیرنیست.

بودن و اضطرار نوشتن در محیطی که در آن به زبانی غیر از زبان مادری تکلم میشود، سبب اثرات و تغییراتی در آدم میشود که همانند معماری زبان در جملات و چگونگی انتخاب واژه ها، چرائی آن غیر قابل توصیف است. جدا شدن اتاق ذهن به دو زبان همانند کشیدن تیغه ای است که انعکاس واقعیت را در این اطاق به دو بخش کاملا مجزا تقسیم میکند: در یک سوی این اطاق واقعیت، کمافی السابق به زبان مادری حس و فکرمی شود و در طرف دیگر، واقعیت با مکالمه، قرائت و نوشتن به زبان دوم شکل میگیرد. تاثیر متقابلی که این دو حجره ی به ظاهر مجزا در ذهن بر یکدیگر میگذارند، در طرز نوشتن، طرز فکر کردن و طرز بیان آدم اثراتی را بجا میگذارد که مختص زندگی در دو فرهنگ و دو زبان است. تاثیر دو زبان از طریق زندگی دائم در دو فرهنگ مختلف بر روی کسی که مینویسد به مراتب شدید تر از کسانی است که در همین شرایط هستند ولی از حرفه و شغل دیگری برخوردارند. کسیکه بموجب نوشتن مدام شاهد و ناظربر محیط خود است تا آنرا درک کند، با حساسیت و آگاهی بیشتری متوجه تاثیرات و تغییرات ناشی از دو زبان بر ذهن خود و بالعکس میباشد.وقتی سالها کارآدم نوشتن به دو زبان است، عادت میشود که آدم همواره از دو جایگاه به موضوعات مورد بحث بپردازد؛ از جایگاه کسی که واقعیت راازطریق زبان کشور مقیم می بیند و از جایگاه کسی که همین واقعیت را از طریق زبان مادری برای خود تشریح میکند. مشاهدات کنونی نیز خارج از این قاعده صورت نگرفته است: آنرا در نقش کسیکه به زبان دیگری مینویسد و از آنجا به زبان اصلی خود و تغییرات آن نگاه میکند، برای خود توضیح داده ام، و از جایگاه کسی که همچنان به این زبان فکر میکند و مینویسد.

آیا زبان رایج در کشور ما مریض است؟ ویتکن اشتاین در اثر مهم خود Tractatus logico-philosophicus ناتوانی و قاصر بودن بیان را نه از سوسیالیزاسیون انسان، نه از منشاء طبقاتی وی و نه از سطح دانش او بلکه از مرزهای زبان و گستردگی آن در وی میداند، میگوید:مرزهای زبان من، مرزهای دنیای من محسوب میشود. (۱)

وی در کتاب مزبور سطر به سطر ”جملات واقعی“ و ”شبه جملات“ را از یکدیگر تفکیک می کند. وی معتقد است که وظیفه تصویر و تجسم واقعیت در دنیا بایستی به علم سپرده شود و درجائی که بیان نامشخص و ناروشنی مشاهده میشود باید با فلسفه که بکار بردن روش منطق مدرن در انتقاد بیان است، گنگ گوئیها را شفاف نمود. از این نظر جمله مرزهای زبان من، مرزهای دنیای من محسوب میشود فقط در مناسباتی که زبان با واقعیت دارد، آنهم واقعیتی که بطور علمی شناخته شده باشد، مفهوم میشود. بعد از این کنکاش و تفکیک از خود سوال نمودم آیا زبان، یا بقول ویتکن اشتاین “ارابه فکر“ ، سوای شناخت علمی، در تجربیات فردی نیز مرزهای واقعیت را تعیین میکند؟ آیا چنین قاعده ای خارج ازمحدوده علم، در زبان رایج و روابط روزمره انسانها نیزصدق میکند؟ آیا تصویر و تصور فرد از دنیا نیز به قابلیت و توانائی او از زبان ( به تعداد واژه هائی که میداند، به پیچیدگی معماری جملات او، به بافت و نحو زبان او) نیز بستگی دارد؟ آیا محدودیت در برداشتها فقط و فقط به زبان و تعداد واژه ها، به نحوه بیان و درک ما از آنها بستگی دارد، یا مقوله دیگری هم در محدودیت و یا گسترش مرزهای دنیای فردی نقش بازی میکند؟

ارنست بلوخ، با بکار بردن واژه‌ی Merkwelt که من آنرا ”دنیای مورد نظر“ ترجمه میکنم به جنبه ای اشاره میکند که بنظر او قسمتی از کارکرد زبان را در فرد بر ملا میسازد. او معتقد است که نحوه بکاربردن زبان با واژه های معین نه فقط خصوصیت فرد بلکه همچنین برداشت او را از واقعیت تعیین میکند.

به نظر وی دنیای مورد نظرما دنیائی است که ما آنرا نه تنها مشاهده بلکه ”برداشت“ میکنیم، و این برداشت به تعداد انسانها متفاوت است. برای مثال برداشت یک جنگلبان از جنگل با برداشت یک افسرستادی ویا یک شاعر از همان جنگل یکسان نیست. هریک از آنها برای این عینیت سطحی و مساوی که ”جنگل“ نامیده میشود، ترمینولوژی ویژه خود را دارند که برداشت های آنان را از این عینیت تعیین میکند. دراین برداشت ها زبان، تربیت، موقعیت طبقاتی، حرفه و شغل، تجربیات گذشته و شعاع دید، محتوای فکری وسیستم ارزشی انسان مزبور را نشان میدهد و برداشت او را از واقعیت تعیین میکند.

۲۵ سال است که زبان فارسی رایج در کشور ما محکوم و مقید به این شده که فقط در چهار چوب زبان دین و مذهب حرکت کند. فیلترهای سیاسی و فرهنگی که به وی تحمیل شده، مجال دیگری را به وی نمیدهد. مرزهای چنین زبانی مشخص است: تشریح دنیا از دیدگاه فقه، حکمت و شریعت در دین اسلام و آن قواعد و اصول من در آوردی که خارج از سنتهای مذهبی بنام شیعه انقلابی از طریق کتب درسی، روزنامه ها و رادیو تلویزیون تبلیغ میشوند. چنین زبانی فضا و جو زبان را به اشغال خود درآورده و هیچ قلمروئی را، از سیاست، ادبیات، حکومت، گرفته تا حقوق بشر و حتی امور شخصی و زناشوئی به حال خود رها نمیکند. حکایت این نیست که در این جو بسته زبانی اینجا و آنجا، در این طاقچه یا آن گوشه ی اجتماع کتاب یا نشریه ای به زبانی دیگر منتشرنمیشود. موضوع بر سر این است که چنین آثاری اثری تعیین کننده بر روی جریان اصلی که زبان تحمیلی باشد، ندارند. تعیین کننده، زبان دینی و مذهبی است که مسلط بر زبان رایج است و مدام مرزهای آنرا تعیین میکند. این زبان همانند یک فیلتر عمل میکند و زبان جامعه را تحت کنترل خود دارد تا مرزهای ”واقعیت رسمی“ در اذهان جابجا نشود. دراثر اختناق فرهنگی موجود بلبشوی عجیبی در زبان، فکر و بیان جامعه ما رخ داده است که ابعاد آن غیر قابل سنجش است.

باید فکری به حال نجات زبان خود بکنیم و اهمیت اینکار مطمئنا کمتر از مبارزه ای که در حال حاضربرای دمکراسی میشود، نیست. و دلیل آن واضح است: اگر زبان ما قادر نشود وظیفه اصلی خود را که درک واقعیت ، ایجاد تفاهم، رسیدن به خرد مشترک و تشخیص منافع متقابل است، عملی سازد، بجای آن همچنان تفنگ و زور بر روابط اجتماعی ما حاکم باقی خواهد ماند. فراموش نکنیم که دمکراسی بدون تائید پلورالیسم درزبان و بدون آزادی مرزهای آن قادر نخواهد شد فرهنگ متاثر از استبداد را به حاشیه براند.

هم اکنون نیز زبان سیاسی در جامعه ما هنوز در آن شرائطی نیست که بتواند در مصاف با استبداد دینی پیروز شود و یک دمکراسی سکولار را برجامعه حاکم سازد. بعد از قرنها تته و پته درمقابل زور و استبداد این زبان هنوز قادر نشده خود را (بقول آقای شهرام اسلامی) ”از انحطاط و رنجوری فرهنگ گفتاری (در زیر هژمونی شعر و نظم) از زیر سیطره دنیائی نیمه اسطوره ای ـ نیمه عرفانی“ رها سازد و بین دنیای واقعی و دنیای شعر تفاوت و تمایزی قائل شود. سلطه شعر برزبان فلسفه و سیاست مرزهای این سه مقوله را نغشوش کرده و تکلیف آدم با هیچکدام روشن نیست. اتفاقی که در این بیست و پنج سال در عرصه زبان جامعه ما رخ داده، بالا آمدن رسوبات اغتشاش فکری است که طی قرنها استبداد فرهنگی در حافظه ی جامعه ما ته نشین شده بوده و اکنون با استقرار حکومت اسلامی بشکلی دولتی و رسمی اعلام حضور نموده است. به ندرت میتوان در نشریات این سالها متنی را پیدا کرد که بدون توسل به آیه، حدیث ، و اشاره و تمثیل مذهبی منظور خود را بیان کند. حتی زمانیکه از اشارات و روایات مذهبی اثری نیست جای پای بینش و قالب تفکر آنرا در مقاله ها و گزارشات مشاهده میکنیم.

واقعیت این است که جامعه ما هنوز نه فقط با تجدد بلکه با زبان آن نیز مشکل دارد و بدین خاطرنیزبطور دائم در یک التهاب زبانی بسر میبرد. حدود یک قرن است که کوشندگان فرهنکی ما از صبا گرفته تا نیما در زیرسلطه ی گفتمان مذهبی دست وپا میزنند. بخش سکولار جامعه روشنفکری ما نمیداند چگونه خود را از زیر سلطه این زبان تحمیلی نجات دهد و گاهی این شبهه را در آدم ایجاد میکند که به بیماری ”بی منظوری در بیان“ دچار شده است. بنظر میرسد که ”خرد جمعی“به این باور رسیده که باحماقتی کنترل شده و یک پرت و پلا گویی بی ضرر بهتر میتوان زبان سرخ را که گاهی باعث برباد رفتن سر سبز میشود، کنترل نمود. تکرارجملات بی معنی، بکار بردن کلیشه های کهنه ، هجویات مستعمل، اشعار و کنایه های بی ربط برای فرار از زیر سلطه زبان تحمیلی به یک بیماری واگیر تبدیل شده. مماشات با قدرت حاکم و زبان آن اثرات شوم و ویرانگری را در پی دارد. پنهان ساختن دائمی منظور در بیان کم کم این اجبار را درهمه درونی ساخته که در گفتگو بجای گوش دادن به طرف، به چشم مخاطب نگاه کنند و بجای آنچه میگوید به ایما و اشاره او توجه داشته باشند. پنهان کاری در بیان بجائی کشیده که وقتی یکنفر با صراحت حرف خود را میزند، به نظر شک به او نگاه میشود و برعکس، کسی را که گنگ گوئی میکند، عمیق، صادق و مطمئن ارزیابی مینمایند.
از دیدگاه کسیکه دراینجا، در یک دمکراسی غربی، درمحیطی آزاد، عقل گرا و از نظر زبانی تفکیک شده و متکی به یک زبان مفهومی زندگی میکند و به آنجا گوش میدهد، اینطور بنظر میرسد که درایران مردم حرف نمیزنند، بلکه ادای حرف زدن را در می آورند؛ نویسندگان و روزنامه نگاران آن خطه نمی نویسند، بلکه ادای نوشتن را در می آورند، انسانها منظور خود را توضیح نمیدهند بلکه ادای توضیح دادن آن را در می آورند و غیره. برای آدم کم کم این شبهه بوجود می آید که حرفهائی که در آنجا زده میشود، همه محض خالی نبودن عریضه است و گویندگان آنها کمترین ارزش واهمیتی برای آنچه میگویند، قائل نیستند؛ اجبار به پرحرفی دارند، چون میترسند اگر پرحرفی نکنند، زیرآوار پرت و پلاگوئی دیگران مدفون شوند؛ وراجی میکنند، چون نمیخواهند بخاطر سکوت، متهم به بیشعوری و حماقت شوند.

دامنه این وراجیها حتی به ادبیات داستانی و شعری ما نیز رسوخ کرده است، و غمناک اینکه برخی این پرت وپلا نویسی های بی ربط را با واژه های غلط اندازی چون ”پست مدرنیسم“ تو جیه میکنند. اپیسود گذرائی در فلسفه اواخر قرن گذشته در اینجا که صرفا حرکتی حاشیه ای در جوامع مدرن بوده، چه ربطی به آنجا دارد؟ چگونه جامعه ای با مشکلات ابتدائی که برای ورود به مدرنیته دارد میتواند در زیر مهمیز یک استبداد دینی، در عرض چند سال سنت را پشت سر بگذارد، از مدرنیته عبور کند وبه دوران ماورا آن دست یابد، سوالی است که جواب آنرا مدعیان این نظریه در ایران بما مقروضند. به نظر من پرت و پلاگوئی حاکم بر جامعه روشنفکری ما گریز از واقیتهای عینی است. فرار کردن از عواقب کار شاقی است که فکر کردن نام دارد. نتیجه این ولنگاری های فکری و وراجی ها این شده که کلام کم کم آن اهمیت و اعتباری را که باید داشته باشد، ازدست بدهد. باید هم از دست بدهد چون همه فکر میکنند، منظور بایستی آن ناگفته ای باشد که بیان آن دردسر آفرین است.

به این دلیل مایل نیستم از واژه ”مرض“ در مورد زبان رایج صرفنظر کنم و آنرا ”نارسائی“ قلمداد نمایم. منظور من دقیقا مرض است چون نارسائی و یا کمبود را فقط میتوان در مواردی بکار برد که پایه و اساس چیزی دچار ایراد و خلل نشده باشد. تلاش برای برطرف ساختن نارسائی های زبان منجمله کوششهائی است که در صد ساله اخیر جهت برطرف ساختن مشکلات زبان فارسی صورت گرفته. از تدوین فرهنگنامه ها که از فرهنگ دهخدا آغاز شد و با دائره المعارف اسلامی و ایرانیکا ادامه دارد، از تلاشهای احمد کسروی جهت تصفیه کردن زبان فارسی از لغات عربی گرفته تا اصرار در بکار بردن واژه های شاهنامه ای، از کوششهائی داریوش آشوری برای تفهیم واژه های علمی مدرن در زبان فارسی گرفته تا پیشنهاداتی که برای تغییردردسر آفرین خط فارسی به لاتین شده، همگی تلاشهائی بوده اند برای برطرف ساختن نارسائی زبان و با این پیش فرض که زبان ما ادراکی و مفهومی شده و فقط باید کوشش نمود بعضی از ناتوانیهای آن را برطرف ساخت. این بدین معنا نیست که میخواهم کوششهای ارجمند کسانی چون شاهرخ مسکوب(۲) ، ایرج پزشکزاد، جمال زاده (۳) و محجوب را که در آثار پر ارزش خود زبان فارسی را ارتقا داده اند، نادیده بگیرم.

هدف من از طرح مسئله بیماری، خطر پوک شدن یک زبان در کلیت آن است و میترسم چند جزیره کوچکی که در سطح دانشگاهی و علمی با آن مقابله میکنند، برای مداوای بیمار کافی نباشد. و قتی میگویم زبان ما دارد پوک میشود تشبیهی را که جلال آل احمد باآفت زنگ گندم در رابطه ای غلط بکار برد، مد نظر نظردارم که میتواند در اینجا مصداق درست خود را پیدا کند.پوک شدن واژه ها یعنی خالی شدن آنها از معنی و دور شدن آنها از اصالت وجودی کلمات. پوک شدن جملات یعنی از دست دادن رابطه های علت و معلولی، مفهومی و ذاتی در این زبان. این پوک شدن از وقتی آغاز شد که مردم در زیر سلطه ی حکومت اسلامی مجبورشدند با هرواژه ای، بار سه معنی مختلف آنرا بدوش بکشند : بار معنی حکومتی و رسمی آنرا، بار معنی لغوی وکتابی آنرا و بارمعنی خطرناک و ممنوع آن را. زبانی که میخواست پایه های حکومت دینی را بر زمین سست مشروعیتی تصنعی استوار نماید، برای مصادره حکومت و استقرارآن دست به واژه تراشی زد. طاقوت، یاقوت، مستکبر و مستضعف را میتوان جزو پیش قراولان واژه های جدید محسوب نمود. بعد از آن نیز حکومت با هر بحرانی که بوجود آورد، از گروگانکیری گرفته تا جنگ، تصفیه خونین و قلع و قمع مخالفین و غیره تعدادی واژه ی جدید را وارد زبان سیاسی جامعه ساخت. کار به همینجا خاتمه نیافت، به تدریج نه تنها واژه ها بلکه جملات نیز هواو آهنگ دیگری گرفتند. زبان سیاسی جامعه، آهنگ تعزیه، نوحه، مناجات و روضه خوانی را بخود گرفت و داروغه های فرهنگی به شدت مراقب و مواظب بودند که کسی پا را از گلیم این ”حسینیه زبانی “ بیرون نگذارد.

مبارزه آشتی ناپذیر جمهوری اسلامی با کانون نویسندگان و مطبوعات و روزنامه نگاران مستقل نیز بیشتر در چهارچوب حفظ چنین زبانی صورت گرفت. وحشت داشتند که با بوجود آمدن جزایر خود مختار زبان در جامعه، اقتدار زبان تحمیلی زیر علامت سوال برود. هراس داروغه ها ازغیر قابل کنترل شدن زبان چنان بزرگ بود که در سراسیمگی خود حتی از کشتن نویسنده و شاعر نیز خود داری ننمودند. آگاهی غریزی قدرتمداران به این اصل که شکل گرفتن واقعیت در اذهان همیشه اززبان شروع میشود، و پیدایش زبانی دیگر به معنی رویکرد به واقعیتی دیگر است، حکومت اسلامی را بر آن داشت به نابودی نویسندگانی چون سعیدی سیرجانی، محمد مختاری، محمد جعفر پوینده و بسیاری دیگر دست بزند. ممنوع ساختن و سوزاندن کتابها، بستن روزنامه ها و فیلتر گذاری سایتهای اینترنتی در چند ماهه اخیر نیز چنین سیاستی را دنبال میکند. هیج جریانی نباید به زبانی غیر از آنچه که مرزهای آن را حکومت اسلامی مشخص مینماید، به ابراز وجود بپردازد. حکومت اسلامی خیلی قبل از آنکه انسانها را به خودی و غیر خودی تقسیم کند، این کار را در مورد واژه ها انجام داد.
وقتی صحبت آلترناتیو و راه حل به میان می آید، چاره ای نیست که از کسانی شروع کنم که در کمال حسن نیت با بد فهمی تاریخ و کذار کنونی آن بیست و پنج سال است که تنها راههای جهنم را سنگفرش نموده اند. آخرین نمونه در چند هفته پیش اتفاق افتاد. بپرسیم، چرا باید وقتی یک نماینده مجلس میخواهد برای اعتراض ”اعتصاب غذا“ کند، آنرا ”روزه سیاسی“ مینامد؟ ترس از اینکه متهم به ترک محدوده زبان حکومت و مرزهای آن نشود وی را وادار میسازد، با دین پناه کردن واژه اعتصاب غذا نه تنها این اصطلاح سیاسی بلکه ماهیت آنرا نیز تغییر دهد.دستگاههای کنترل زبان جامعه زیادند و فعال: اداره ممیزی، شورای انقلاب فرهنگی، روزنامه های مربوط به بیت و تریبونهای نماز جمعه (با بودجه ای سرسام آور) وظیفه دارند، مراقب باشند تا حارج از محدوده زبان تحمیلی حکومت اصطلاحی ممنوعه وارد جرگه ی زبان رسمی نگردد.
وقتی یک نویسنده به مقوله زبان میپردازد از او این توقع و انتظار را دارند که بحث خود را از زبان ادبیات و تحولات آن آغاز نماید و وارد مقولاتی دیگر نشود. متاسفانه شرایط کنونی زبان در جامعه ما بگونه ای است که با آن وضعیت عادی که تفکیک زبان در آن به زبان ادبیات، به زبان فرهنگی، زبان تاریخی، زبان اقوام، زبان علمی (تجربی و غیر تجربی) و زبان ادراکی انجام میگیرد، تفاوتی عظیم دارد. احساس همبستگی من باآن معدود نویسندگانی که دراین جو خفقان زبانی مینویسند، حکم میکند که افاده در برج عاج ادبیات نشستن در اینجا را کنار بگذارم وبرای احترام به این عده معدود نیز شده به مشکل عمومی که فقدان هوای آزاد برای تنفس ادبیات است، بطور اجتماعی و کلی و بصورت ریشه ای بپردازم.

در شرایطی که بقول احمد رضا احمدی ”آب تهران با فاضلاب مخلوط شده“ و ”…زبان فارسی به حراج گذاشته شده“ ماندن در محدوده ی ادبیات و بسنده کردن به زبانی که در آن بکار میرود، یک افاده بیشتر نیست. برای بررسی وضعیت کنونی زبان رایج در جامعه ما تقسیم بندی کلی تر و عمو می تر لازم است. تقسیم بندی که وضعیت کلی زبان را در بر بگیرد. تقسیم بندی زبان به زبان رسمی حکومت، زبان ممنوع و زبان مجاز آن تفکیکی است که بیش از رده بندیهای رایج گویای وضعیت موجود در کشور ماست. مشکل اساسی که یک نویسنده شایسته این نام در ایران، در حال حاضربا آن روبروست، کار کردن در یک جو خفقانی است، که نوشتن راحت رادر هریک از این سه جو محدود زبانی برای او غیر ممکن میکند. موضوع فقط به سانسور این کلمه و آن جمله محدود نمیشود. کسی که در ایران کنونی مینویسد، همواره بین سه واقعیت زبانی حاکم در آن جامعه، که زبان رسمی، زبان ممنوع و زبان مجاز باشد، دست و پا میزند. خط قرمزی که محدوده های این سه زبان را از یکدیگر تفکیک کند، برای او معلوم نیست. آنچه او را هنگام نوشتن فلج میکند ناتوانی از رویت زبانی است که خارج از این سه محدوده قراردارد. وی باید مدام با ”مباح و مکروه“ کردن هر جمله ای که مینویسد، خود را کنترل کند. ترس و تردید ی که او را در هر جمله ای که مینویسد، دنبال میکند، مانع از تنفس در آن هوای پاکی است که ادبیات برای حیات خود بدان نیاز دارد. برای ادبیات آزادی بکار بردن زبان بشکل نامحدود تفنن نیست بلکه ضرورت است. بازبانی که ترس محتسب خورده باشد (شراب ترس محتسب خورده ی حافظ) نمیتوان ادبیاتی را بوجود آورد که آن حداقل انتظاراتی را که جهان امروز از یک اثرادبی دارد، بر آورده سازد.

هوای زبان رایج در کشورما برای این کار زلال و صاف نیست، قسمت عمده جو این زبان را زبان حکومت استبدادی اشباع کرده است. طعم ترس و مزه شلاق این زبان تحمیلی مانع از این است که کلمات خود را از محدودیت های اختناق سیاسی فرهنگی آزاد کنند. فکرباید دائما بدنبال فرار از چنگ سانسور و توجیه تراشی در مقابل اداره ی ممیزی باشد، چنین اجباری قابلیتهای زبان را کاهش میدهد و باعث میشود که دست موقع نوشتن مرتب عرق کند. زبان ممنوع که زبان مقاومت است، نیز اجبارها و تنگناهای خود را دارد که به مزاج ادبیات سازگار نیست و زبان مجاز، یعنی آن زبانی که توسط دستگاههای سانسور تحمل میشود نیز با وجود کنایه ها و اشاراتی که لازمه چنین زبانی است، صداقت، شجاعت و صراحت را در بیان به شدت زیر علامت سوال می برد. زمانی که صداقت، شجاعت و صراحت از زبانی رخت بر بست، عجز و بیچارگی بر بیان مستولی میشود. خلاقیت در قلمرو چنین زبانی، آن هم به این شکل که پاسداری مرزهای آنرا دائما عده ای داروغه ی عمامه بسر تعیین نمایند، نهایتا به این می انجامد که شلختگی در فکر، بنجل نویسی در ادبیات و پرت و پلا گوئی در زبان رایج از یک سو و مبهم گوئی ادائی در ادبیات از طرف دیگر اصالت زبان را از بین ببرد.

بیائیم و از دست تنگی و محدودیتی که بما تحمیل شده فضیلت درست نکنیم. برای گریز از بیان واقعیتها برای خود سبک و روش نتراشیم! چسباندن انگ پست مدرنیسم بر ادبیاتی که هنوز پا به شهریت نگذاشته و در تنگناهای سنت و مذهب دست و پا میزند، گذاشتن دسته بر کوزه ای شکسته است. پست مدرنیسم پیشکش، باید برای رسیدن به مدرنیسم مقدماتی فراهم شود که پیش شرط آن آزادی فکر و عقیده است. ابزاربیان چنین آزادی، زبان است که رهائی آن از قیود و سنت های استبداد فکری پیش شرط هر گونه تغییر اجتماعی است. گذار از سنت به مدرنیته بدون رهائی زبان از این قیود تحمیلی ممکن نیست.فراموش نکنیم، قیام سنت علیه مدرنیته که روحانیت شیعه را بر آن داشت با انحصارقدرت سیاسی گذار جامعه رابطرف دنیای مدرن مسدود نماید، قبل از هر چیز از مصادره زبان شروع شد!در شور و شعف کور انقلاب جز چند نفری کسی بخود اجازه نداد، بپرسد: این پسوند اسلامی چیست که به هر کلمه و واژه ای آویزان میشود؟ بپرسد، مگر دعوادر دوران شاه بر سر جلوگیری از عبادت و انجام فرائض دین اسلام بود که حال به رهائی مردم از آن انگ اسلامی میزنید؟ اگردر دوران شاه یک جریان سیاسی از آزادی کامل ابراز عقیده و بیان برخوردار بود، همانا منبر و مسجد و حوزه بود. نه تنها در فعالیت خود آزاد بودند بلکه بودجه اختصاصی نیز از طرف دولت و دربار میگرفتند.

بعد از تسخیر اداره رادیو اسم آن به صدای انقلاب اسلامی تغییر یافت و کسی نپرسید، چرا. مرتب بر تعداد موسسات، بنیادها و کمیته هائی که هر یک پسوندی اسلامی را یدک میکشندند، اضافه شد و انگار نه انگار. گوئی این اسم گذاریها جواز مصادره آن سازمانها و موسساتی نیست که قدرت جدید برای انحصار جکومت لازم دارد. بی توجهی به نحوه ی اسم گذاری ها فقط از بی توجهی و بی اعتنائی سیاسی نبود بلکه از این بود که کسی باطنا برای زبان و تاثیر آن بر واقعیت اهمیت چندانی قائل نبود. در جائی که حساسیتی بوجود میآمد و مخالفتهائی را بر می انگیخت (مانند مورد مجلس موسسان) اسلامیون بجای پسوند اسلام با واژه ای دیگر به میدان میآمدند و با چنین واژه ای خواست خود را عملی میکردند. نمونه بارز آن واژه من در آوردی ”مجلس خبرگان“ است. با این عنوان ابتدا مردم را از امر تاسیس نظام کنار گذاشتند و پس از دستچین نمودن عده ای آخوند از نزدیکان خمینی، آنها را جانشین اراده و حاکمیت مردم ساختند. متنی که از زیر دست این عده بیرون آمد و قانون اساسی جمهوری اسلامی نام گرفت دقیقا آینه واقعیتی بود که در این بیست و پنج سال بر ملت حکومت میکند. (۴)

قیام بر علیه مدرنیته که از همان ابتدا توجیه انحصار قدرت سیاسی را در دست بخش کوچکی از جامعه مد نظر داشت، این منظور را بصورت مفاد و مواد قانون اساسی جمهوری اسلامی به مردم قبولاند. انحصار قدرت و تداوم آن ایجاب میکرد که این اقدام با زبانی پر از رندی، اشاره، کنایه، رمز، حقه، ریا، سفسطه، تزویر و هوچیگری به پدیده ای دو گانه و ناروشن شکل بدهد تا سیستمی بنام ”جمهوری اسلامی“ بتواند پا بگیرد واستقرار یابد.وقتی دوگانگی در زبان اساس رابطه ی حکومتی با مردم خود باشد، زبان مردم نیز در رابطه با این قدرت به گونه ای دیگر نخواهد بود. حرکت سیال زبان در این بیست و پنج سال حرکتی بسوی یک انحطاط بوده است. هر گروهی باید برای خود نحوه های دوگانگی و انحطاط را در زبانی که بکار میبرد بررسی نماید: زبان استدلال قاضی علیه متهم، رابطه مدعی العموم با وکیل، نحوه دفاع وکیل از متهم، رابطه نماینده مجلس با موکلین خود، رابطه معلم با دانش آموز و رابطه استاد با دانشجو ، رابطه فرزندان با پدر و مادر و و و در این ربع قرن تابع چنان تغییراتی بوده که منشا آنرا زبان رسمی حکومت تشکیل میداده است. دو پهلو بودن، ناروشن، دو گانه و نامفهوم بودن زبان در همه ی این عرصه ها نیز ناشی از سلطه زبان حکومت است.

با وجود این، تحمیل چنین زبانی به کمک سانسورو کنترل آن از طریق تبلیغات نمیتوانست کارچندانی از پیش ببرد اگر ”نخبگان “ جامعه بااین هزاران تن کاغذی که طی حکومت ۲۵ ساله جمهوری اسلامی در این راه سیاه کرده اند، با تقلید این زبان به گسترش و تداوم آن کمک نمیکردند. برخی از مدعیان روشنفکری و نخبگی کشور ما نه تنها چنین زبانی را رد نکردند، بلکه با واژه سازیهای عجیب و غریبی همچون ”اقتصاد توحیدی“، ”جامعه بی طبقه توحیدی“، ”دمکراسی دینی“، ”مدینه النبی“ و امثالهم به تحکیم زبان التقاطی حکومت کمک نمودند.”تقیه“، یکی دیگر از اصطلاحات متداول این زبان به جوازی برای فرصت طلبی تبدیل شد، تا هر ابن الوقتی بتواند با فراق بال و وجدان راحت برای تامین مطامع و خواستهای حقیر خود زبان حکومت را تقلید و از این راه منافع خود را تامین نماید. تقلید از بکار بردن آیه ها و اشارات مذهبی باربط و بی ربط رواج یافت و کرنش در برابر قدرت موجب گردید تا چنین زبانی به زبان رایج جامعه تبدیل گردد. الفاظ و اصطلاحاتی که تا قبل از انقلاب فقط در حوزه های دینی نجف و قم شنیده میشد، از طریق ”نخبگان“ حکومت اسلامی وارد زبان رایج و متداول جامعه شد.اگر هزاران عضو افتخاری حزب باد و آن هزاران متولی منش درباری در جامعه ما این زبان را با تقلید و تکرار توجیه نمیکردند، زبان حکومت نمیتوانست به این راحتی فضای ذهنی جامعه را اشغال نماید. همین امروز نیز اگر اصلاح طلبان حکومتی و روشنفکران دینی دست از سخن پراکنی به زبان حکومت بردارند، خواهیم دید که پس از مدتی اثری از آن نخواهد ماند. در زمان شاه نیز، درسالهای آخر عمر آن رژیم شاهد بودیم، که کسی حاضر نبود مقالات فرمایشی ”دستگاه“ را که روزانه از طرف اداره ساواک تهیه و دراختیارمجلات و روزنامه های آن دوره قرار میگرفت تا در ستون تعیین شده درج نمایند، بخواند.

امروز نیز واضح نمودن مرزهای ناروشنی که بین زبان قدرت، زبان ممنوع و زبان مجاز وجود دارد و واقعیت اجتماعی را به اقلیمهای مزبور تقسیم نموده، وظیفه همه کسانیست که با قلم سروکار دارند. جامعه ای که زبان تحمیلی را درونی کرده متوجه تقسیم واقعیت خود به اقلیمهای مزبور نیست. آثار ویرانگر یک زبان فریبکار نیز در همین جاست. فکر نکنیم که میتوانیم با گذاشتن جمله ی ”بنام خداوند جان وخرد“ بجای ”بسمه ای تعالی“ بر راس مقالات خود در ماهیت کرنش در برابر قدرت تو فیر چندانی ایجادکرده ایم. تن دادن به اجبار است که دارد پایه های دین و فکر را از ریشه میپوساند. اگر صدای اعتراض بلند نشود، بجای انسانهای مغرور و سرکش با توده ای عظیم از آدمهای بنجل سروکار خواهیم داشت که با تظاهر به دینداری، تظاهر به وفاداری به نظام و وطن اسلامی دو روئی، ریا، توجیه، میان بر زدن، تهمت پراکنی، نارو زدن، منکر شدن، دوبل سازی، چاخان بازی ، شارلاتان بازی، بلوف، هوچیگری، غوغا سالاری و خالی بندی را رواج میدهند. برای اینکه مثالی در مورد این انحطاطی که زبان ما را به پوچی و ابتذال کشیده، زده باشم، نقل پرخاش مدیر موسسه فرهنگی هنری آوای مردمی به خبری که در سوم مهر ماه امسال در ذیل ستون اول صفحه دوم نشریه ایکس درج شده، خالی از تفریخ نیست. می نویسد:

”اولاً برگزاری کنسرت این موسسه در باشگاه میلاد وابسته به شهرداری کرج با وضع بسیار آرام و به دور از هرگونه جار و جنجال و با رفتار هنجار و موسیقی نشاط آور مردمی با رعایت شئونات اسلامی به عمل آمد.ثانیا مجلس کنسرت در انظار عمومی و در محوطه باز بسیار بزرگ محصور شده، تحت نظر مقامات محترم اجرایی و مسئولان ذیصلاح انجام گردید.ثالثاً علاوه بر اینکه مجلس کنسرت با حضور خانواده های محترم کارمندان دولت و کارمندان شهرداری که معتقدین به اسلام و پایبند و التزام عملی به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران دارند صورت گرفته است, نمیتوان به این مجلس کنسرت لهو و لعب نام نهاد.رابعاً برگزاری مجلس کنسرت موجبات نگرانی اهالی این شهر را فراهم نساخته است, بلکه از وضعی که برای عوامل دست اندرکار این موسسه پیش آوردند این امر نگرانی اهالی این شهر را برانگیخته است.
در جوار زبان دروغ و چاپلوسانه بالا که اعتراضی بودنش فقط در این است که بگوید چرا عده ای حزب اللهی آمده اند و بطور ناحق مجلس ساز و آوازی را که با نهایت توجه و تعهد به اسلام سازمان داده شده، بهم زده اند، زبان قدرت حاکم قد علم نموده که همچون دیواری غیر قابل نفوذ اعلام میکند، اجازه چنین لوطی بازیهائی را تحت نام اسلام به هیچ بنی بشری نمیدهد. زبان حکومت روشن است، میگوید، اگر به حکومت اسلامی وفا دارید باید منویات آنرا که توسط شورای نگهبان و مجلس خبرگان تفسیر میشود، نه تنها رعایت بلکه بی چون و چرا اطاعت کنید وگرنه با چماق حزب الله سروکار پیدا خواهید کرد. زبان قدرت در بیان خود صراحت دارد. نمونه ای ار آن را میتوان در بیانیه ای که مجلس خبرگان رهبری در ۹ سپتامبر امسال در دهمین اجلاس رسمی خود صادر نموده، مشاهده کرد. تاکید میکنند که:
– اسلامیت ستون فقرات نظام مقدس ماست آنچنانکه در اصل چهارم قانون اساسی آمده است، باید این چارچوب در تمامی قوانین و مقررات نظام ملحوظ گردد. بر این اساس انتظار میرود تلاش همه ی مسوولان در جهت تقویت اسلام و تعمیق باورهای دینی باشد.

اگر واژه های اسلامیت، ستون فقرات نظام مقدس، میثاق ملی امت اسلامی و دیگر اصطلاحات این بیانیه را با دقت مطالعه کنیم، میبینیم که اگر چه فارسی آن من در آوردی است، ولی حرفشان را با صراحت مطرح میکنند. از کلمه به کلمه این بیانیه این ندا بگوش میرسد که تصویب کنندگان آن کوچکترین اهمیتی برای عقاید دیگران قائل نیستند و در صورت تخطی از آیه های نازله ایشان حساب خاطیان با کرام الکاتبین خواهد بود.
پیدایش زبان غیر مجاز و ممنوعه و محدودیتهای آنبعداز سرخوردگی رای دهندگان به رئیس جمهور و نا امیدی از اصلاحات در درون چهار چوب نظام حکومت دینی زبان دیگری در حال شکل گرفتن، زبانیکه با خود داری از بکار بردن واژه های دینی تلاش خود را برای یافتن دنیایی در ماوراء این حکومت علنی میسازد. کسانیکه این زبان را در بیانیه های سیاسی و ادبی بکار میبرند، بطور غریضی از کرشمه های زبان مجاز فاصله گرفته اند، چون میدانند با بکار بردن واژه های حکومت نمیتوان حریف قدرت حاکمه شد ـ و حتی بیش از این ـ با توسل به اصطلاحات واستدلالات دین سیاسی به مصاف این حکومت رفت. زبان ضد قدرت که از طرف حکومت همواره ممنوع بوده، دیگر نمیخواهد به این ممنوعیت گردن بگذارد و با دستکش کردن زبان حکومت آزادی عمل را از حکمرانان تکدی کند. بیانیه انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه صنعتی امیرکبیر پیرامون وضعیت سیاسی کشور و ضرورت تشکیل جبهه فراگیر دموکراسی خواهی یکی از این موارد است، می نویسند:

در چنین شرایطی مهمترین وظیفه تمامی فعالین و گروههای سیاسی تلاش در جهت یافتن راهی برای برون رفت از وضعیت انسداد کنونی و ترسیم افقی روشن و مشخص در جهت رسیدن به حاکمیتی دموکراتیک و پایبند به رعایت حقوق انسانی تمام شهروندان و نیز متعهد به تامین رفاه و امنیت آنان است که در سایه آن و با ملغی شدن کلیه تبعیضهای حاکم بر جامعه امروز ایران که با تقسیم نمودن شهروندان به خودی و غیرخودی و درجه یک و دو تنها به عقب ماندگی هر چه بیشتر و ادامه هر چه سریعتر سیر انحطاط ایران انجامیده است، دستیابی به جامعه ای آزاد که فرصت پیشرفت و برخورداری از کلیه حقوق انسانی و مواهب ملی در آن برای تمام مردم به یکسان امکانپذیر باشد، میسر گردد.

از نحوه بیان و گفتار در چنین متنی پیداست که نویسندگان آن میخواهند با خود داری از بکار بردن واژه های حکومت دینی با صراحت خواستهای خود را مطرح نمایند. دانشجویان به رجز خوانی های حکومت که توقع دارد نویسندگان ننویسند، مخالفین خفقان بگیرند و مردم سکوت کنند، وقعی نمیگذارند. اشکال این زبان در جای دیگری است، در این است که با وجود بکاربری زبانی غیر از زبان حکومت احساس فارغ شدن از قید و بند های آنرا تداعی نمیکند. سکوت در برابر آنچه که ”بر زبان نامده است هنوز“ خلا بیانی را در برخورد با حکومت به نمایش میگذارد. چنین زبانی زبان دیگری را در جوار زبان مجاز رواج خواهد داد که میتوان آنرا بخاطر محدودیتهایش زبان مشروط قلمداد کرد. اضطراری بودن چنین زبانی را میتوان فهمید.

یک جامعه باز زبان مخصوص بخود را میطلبد. چنین زبانی نمیتواند با تته پته در مقابل استبداد، آزادیهای مورد نظر جامعه را متذکر شود. زبان یک جامعه باز، یعنی زبان مراوده، انتقاد و دیالوگ. بعد از بکاری بری زبان مجاز بزرگترین آسیبی که از جانب یک زبان مریض جامعه را تهدید میکند، گردن گذاشتن به زبان مشروط است.

گسترش بی اعتمادی از طریق رواج یک بیان دوپهلو، گنک و نا روشن صورت میگیرد. پایه های اعتماد اجتماعی بر باور است. باور، این اساسی ترین علت وجودی آزادی بیان و عقیده ، با رواج یک زبان تحمیلی گسترش پیدا نمیکند که هیچ، در طول زمان از بین میرود. بی اعتمادی ریشه داری که بیش از نیم قرن است در وجود یک به یک ما نهادی شده، از اسارت زبان در چهارچوب خفقان سیاسی نشات میگیرد. باور نکردن حرف، باور نکردن مذهب و اعتقادات مذهبی انسانها، باور نکردن برنامه احزاب سیاسی و بالاخره باور نکردن مفاد و مواد قانون اساسی از باور نکردن زبان آنها و نداشتن آزادی برای بکار بردن زبان منشعب میشود. اگر نتوانیم با از بین بردن فاصله ی بین منظور و کلام در جمله، زمینه را برای واقعیتی دیگر فراهم سازیم، عنقریب در مردابی که زبان مریض، زبان اسیر، زبان تحمیلی در حس و فکر ما ایجاد کرده، فرو رفته و غرق خواهیم شد.فراموش نکنیم که مرزهای زبان ما مرزهای واقعیت ما محسوب میشود.متشکرم.

* این متن در گردهمائی انتشارات خاوران، ادب و فرهنگ آخرماه، در ۲۶ اکتبر ۲۰۰۳ در شهر پاریس و در نشست کانون فرهنگی ایران و اطریش در ۱۴ نوامبر ۲۰۰۳ در شهر گراتس قرائت شده است.———————-

۱ـ به نظر ویتکن اشتاین امکانات انسان برای تصویر و تشریح دنیا (که بتواند بگوید، دنیاچگونه است) نامحدود نیست، تا آنجائی قد میدهد که زبان او این امکان را به وی داده است. البته منظور او از تصویر و تشریح دنیا توضیح دنیا ازطریق علوم طبیعی و تجربی است و نه از طریق روشهای فلسفی. ویتکن اشتاین معتقد است چون تصویر و تشریح دنیا از طریق علمی بدون زبان ممکن نیست، پس جملاتی که تصویر و تشریح دنیا را بر عهده میگیرند بایستی ”بیان کننده“ باشند و نه ”شبهه برانگیز“. او اعتقاد دارد از آنجائی که در علم جملات ”شبهه انگیز“ کم نیست ، کار فلسفه جدید باید امتحان کردن، کنترل و تصفیه چنین جملاتی باشد. او جملات علمی را ”مدل واقعیت“ مینامد و نه خود واقعیت، و برای فهم اصطلاح ”مدل“ که در علم فیزیک جدید متداول است، بیش از هر چیز (مدل اتم) را در مد نظر دارد . او اصطلاح مدل را برای این انتخاب میکند که ابراز کند: ”مدل”، وسیله ای برای فهم واقعیت است، و مدل خود واقعیت نیست. از آنجائیکه واقعیت اتم برای هیچ انسانی ملموس و قابل رویت نیست، توضیح اتم تنها از طریق مدل صورت میگیرد چرا که بیان یا مدل تنها فرم منطقی ابراز این واقعیت است.به نظر وی کنترل فلسفی جملاتی که در علوم تجربی بکار میرود برای محک زدن به مدل یا بیان منطقی واقعیت لازم است، چون اشتباهات عظیمی که درعلوم رخ میدهد اغلب در زبان تشریح این علوم اتفاق میافتد. از این نظر دقت در زبان علمی اهمیت دارد چون از طریق چنین زبانی است که مرزهای واقعیت مشخص میشود.این بحث وحساسیت به آن چیز جدیدی نیست، در سالهای بین جنگ اول و دوم جهانی پیدا شد. چند فیلسوف وینی که بعدها معروفیت جهانی پیدا کردند و تحت عنوان Wiener Kreis تاثیرات غیر قابل انکاری را بر دنیای علم جدید گذاشتند ، مدتی تمام توجه خود را معطوف زبان علمی ساختند. سوال کلی این بود که آیا زبان علم برای بیان آن کفایت میکند یا ناقص و ناقض است. مبتکر این بحث، لودویگ ویتکن اشتاین، در آن زمان تلاش نمود متکی به منطق مدرن، فیلسوفانی چون موریتس شلیک، کارل پوپر و دیگران را که در صدد بودند سیستم واحد شناخت علمی را (mathesis universalis) بریک روش تجربی، پوزیتیویستی و خردگرایانه استوار نمایند و با تزهای خود رابطه ی بین فلسفه و علوم تجربی را شفافتر کنند، تحت تاثیر قرار دهد.کوشش Wiener Kreis بر آن بود که بر خلاف پوزیتیویستهای تجربه گرای اوائل قرن بیستم که از تجربه گرائی خود یک جهان بینی ساخته بودند و با متا فیزیک (مطلق گرائی فکری) به جنگ متافیزیک رفته بودند، از چنین دیدی فاصله بگیرد. چرا که محققینی چون کارل پوپر بخوبی میدانستند که مبارزه با متافیزیک از طریق مطلق کردن روش تجربی در علم، به غرق شدن مجدد در دریای متافیزیک منجر خواهدشد. آنان برای اینکه چنین اتفاقی در بین خود آنها نیافتد توجه به جملات علمی و تکیه برمنطق مدرن را اصل قرار دادند و مانند برتراندراسل درانگلستان توجه خود را معطوف ابزار تشریح علم یعنی زبان علمی ساختند.جملات به ظاهرمنطقی علوم تجربی مجددا زیر ذره بین انتقاد قرار گرفت و پوزیتیویسم منطقی بر آن شد، سوالاتی را که از بدو پیدایش فلسفه تا کنون طرح شده بود، از نو و به نحوی که معنی و مفهومی داشته باشد، طرح نماید.برخورد آنها با متافیزیک نمیتوانست جدا از برخورد با ”شبه سوالات“ و ” جملات بی معنی“باشد. به نظر آنها سوالاتی همچون ایده آل بودن یا رئال بودن جهان، مسئله روح، مسئله خدا و…،مسائلی که با وسائل علمی اساسا غیر قابل حل و جواب میباشند و فقط یک احساس زندگی را بیان میکنند، بایستی از علوم تجربی کنار گذاشته شوند. برای تفکیک علم از برداشتهای حسی و ذهنی لازم بود علوم تجربی را که پدیده های ملموس و مشخص را زیر ذره بین شناخت قرار میدهد، از تاثیرات متافیزیک موجود در زبان مصون داشت . زبان در تصویر احساسی و معطوف به تمایل خود گاهی از محیط زیست، سماوات، بشر و وظایف در زندگی روز مره جملاتی را میسازد که از نظر عملکرد ی ربطی به علوم تجربی ندارد.تفکیک زبان بین علوم تجربی، امور مذهبی، هنر ی و سیاسی از ایجاد اغتشاش در تصور و تشریح دنیا ممانعت خواهد نمود. واضح است که برداشتهای حسی از دنیا دریک تجسم هنری خیلی سریعتر میتوانند بیان خود را پیدا کنند. نزدیکی هنر، دین و احساس با متافیزیک نیز از این نظر غیر قابل انکار است. منتهای امر باید توجه داشت که پدیده های مزبور برداشتهای متافیریکی و حسی خود را با استدلالات ظاهرا علمی تو جیه ننموده و از آنها ”علم“ نسازد.

۲ ـ در مورد تاثیر کتابهای شاهرخ مسکوب در این سی سال همینقدر بس که ادبیات مدرن کشورما بدون برداشتهای بکر او از اسطوره های شاهنامه فردوسی بسیار فقیر تر از آنی بود که هست. اگرتوجه دادن های او و محجوب به عصاره زبان نبود، انروزه همین چند نفسگاهی را که موجود است، در اختیار نداشتیم و زبان حوزه و زبان ترجمه همه ی فضای فرهنگی را اشباع کرده بود.۳ ـ نگاه کنید به ”از دور با هموطنان صحبت داشتن؛ در ششمین سالمرگ جمالزاده“، خسرو ناقد، سایت ایران امروز، ۲۲ آبان ۱۳۸۲۴ ـ شورای انقلاب و مجلس خبرگان آن، قانون اساسی دست آورد انقلاب مشروطه را که خونها برای آن ریخته شده بود به بهانه اینکه سندی کهنه و قدیمی است، خواست پدران ما بوده و به تقاضای نسل جدید پاسخ نمیدهد بدور انداخته؛ مفاد بجای خود، هیچیک از مواد آنرا نیز در قانون اساسی جدید منظور ننمودند. بی توجهی اکثریت مردم به این اتفاق سرنوشت ساز از کجا بر میخاست؟ از بی اعنتائی به قانون اساسی که درتمام دوران حکومت شاه به هیچ گرفته شده بود و از بی توجهی به اهمیت کلام مکتوب در سیاست. قانون اساسی جمهوری اسلامی با زبانی متناقض، روحی دو گانه و متضاد به شکلی پارادوکسال آن دوگانگی را که به صورت دولت در دولت، نهادهای انتخابی و انتصابی و ولایت مطلقه فقیه در مقابل رئیس جمهور منتخب مشاهده میکنیم منعکس میسازد. علت این دو گانگی برداشت متضاد از منشا قدرت در حکومت بود. در بعضی از مواد این قانون قوای حکومت (با توجه و در نظر گرفتن مذهب شیعه) ناشی از ملت دانسته میشود و در مفاد و تعداد دیگری از مواد آن منشا قدرت اراده لایزال الهی است که به نمایندگان آن یعنی بخش کوچکی از روحانیت سیاسی تفویض شده تا تحت نام خبرگان رهبری آنرا به ولایت فقیه بسپارند.

برگرفته از سایت باغ نقد و نظر
این مقاله پیش از این (شنبه ۸ آذر ۱۳۸۲) در سایت ایران امروز منتشر شده است.

حمید صدر


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

یک نظر

  1. مقاله ای که هنوز همچنان تازه است. حمید صدر انگار نه در ۲۶ اکتبر ۲۰۰۳ که دقیقا در ۲۶ اکتبر ۴۰۱۴ از بیماری گسترده و فراگیر( خود گفته است: مرض. و مرض مفهوم مورد نظرش را رسا تر منعکس می کند) زبانی در جامعه ی ایران سخن می گوید. به نظرم مقاله ارزش نه یک بار که چندین بار خواندن را دارد و از آن بالاتر ، ارزش این را دارد که خواننده اش به مسائلی که در آن مطرح شده است بیندیشد و دقیق و موشکافانه آنها را وا کاود. در رابطه با راه حل باید بگویم که هم ارائه راه حل و هم اجرای آن بسیار صعب و سخت می نماید.
    پ.ن: در پانویس شماره دو به نقش قانون اساسی مشروطه و قانون اساسی ملایان اشاره شده است. به نظرم هیچ کدام از این دو قانون ظرفیت و امکان برآوردن اهداف مورد نظر آقای صدر در این مقاله را، ندارند. در رابطه با قانون اساسی جمهوری اسلامی معتقدم عملکرد حاکمان منطبق با مندرجات و اصول اهداف همین قانون اساسی است. اما آن چه که در نظام پیشین در زمینه ی مورد نظر آقای صدر انجام گرفت رابطه مستقیم و چندانی با قانون اساسی مشروطیت نداشت، زیرا اگر قرار می شد که نوشتن و گفتن در سطح و فضای مطلوب ایشان بر مبنای مفاد آن قانون باشد وضع احتمالا چندان بهتر از امروز نمی شد.