
ایران وایر
بیشتر از سه سال از جنبش مهسا گذشته است، اما هنوز روایتهای بازماندههای خشونتبارترین سرکوب قیام مردمی پس از انقلاب ۵۷ ناشنیده باقیمانده است. هزاران نفر در ایران همچنان رنجور از آن سرکوب، زندگی را طاقت میآورند و صدها نفر هم تبعیدی شدهاند. یکی از این تبعیدیها، «نچیروان معروفی» از نخستین آسیبدیدههای چشمی است؛ سرباز وظیفهای که تازه یک ماه بود به سربازی اجباری اعزامشده بود اما در مرخصی، لباس وظیفه را درآورد و از همان صبح ۲۶شهریور۱۴۰۱ به خیل مردم معترض پیوست. همان صبحی که پیکر ژینا را در آرامگاه «آیچی» به خاک سپردند و زنان روسری از سر برکندند و در هوا چرخاندند، سرکوبگران یکی از چشمان نچیروان را درست پس از خاکسپاری مهسا امینی کور کردند، وقتی مردم معترض در میدان فرمانداری تجمع کرده و شعار میدادند، حوالی ساعت ۱۱ صبح.
در هیاهوی اعتراضات، خبر رسیده بود که جوانی در سقز کشتهشده است به نام «نچیروان معروفی.» به گفته خودش تا هفتهها این خبر در شهر پیچیده بود؛ اما او چندی پیش در آلمان جلوی دوربین ما نشست. جوانی با چشمانی درشت، موهایی فر، نحیف و بدنی که جای بخیه و زخم بهجامانده از گلولههای سربی ساچمهای داشت. گفتوگو را از همان روز شروع کردیم، وقتی ژینا را به خاک سپردند. پیش که رفتیم، حکایت سرگذشتش پررنجتر میشد؛ از ماهها درمان و جراحی، حضور دوباره در اعتراضات، بازجوییهای پیاپی، تهدید و ناامنی از سوی پادگان، انتقال به بیمارستان روانی و درنهایت تبعید و ترک ایران.
تازه ۱۸ ساله شده بود. یک ماه بود که در «عجبشیر» مشغول گذراندن سربازی اجباری بود. وقتی مقابل دوربین حرف میزد یا میخندید، هنوز برق معصومیت کودکی در چشمانش میدرخشید، حتی همان چشمی که بیناییاش را گرفته بودند.
صحبتهایش را با این جمله آغاز کرد: «خون دادیم. ولی جنبشی درست کردیم که همه مردم دنیا صدای ما را شنیدند.»
سه شلیک و بیش از ۱۳۰ گلوله در بدن نچیروان
مردم معترض و خشمگین از قتل ژینا به خاطر حجاب اجباری پس از به خاک سپردن پیکر آن زن جوان، راهی میدان فرمانداری سقز شده بودند. شعار میدادند. خشم و سوگ درهمآمیخته بود. نیروهای یگان ویژه، لباس شخصیها و نیروی انتظامی که پیشتر از التهاب فضا آگاه بودند، مقابل مردم صف کشیدند. موتورسوارهای مسلح مانور قدرت میدادند. نچیروان تنها بود. بیستدقیقهای میشد که تنهایی در تجمع حضور داشت.
ماموران موتورسوار که به دل معترضان زدند، نچیروان فرار کرد و داخل کوچه شد. دسته نخست موتورسواران رد شدند. دسته دوم که رسید، نچیروان به سمت آنها سنگ پرتاب کرد. منتظر دسته سوم بود که صدای دو شلیک را شنید، شلیک سومی گردن به بالا را هدف گرفت؛ ۱۳۹ ساچمه داغ فلزی به بدن و چشمش نشست. ناگهان همهجا قرمز شد. یکلحظه دستانش را نگاه کرد. غرق خون بود. خون روی شلوار و کفشش میچکید و نچیروان تلوتلو میخورد.
جای ساچمهها را به دوربین نشان میدهد. سه ساچمه هم روی شاهرگ دستش خورده بود. دست دیگرش را نشان دوربین میدهد. یقه را پایین میکشد و جای زخم ساچمه روی ترقوهاش خودنمایی میکند.
از نچیروان پرسیدم که آیا ساچمهها را نگهداشته است؟ آیا با خودش به آلمان آورده است؟ پاسخ منفی داد: «نمیخواستم نگهشان دارم. ساچمهها را در بدنم دارم. اذیت میشدم که با یکتکه فلز، چشمم را از دست دادم.»
وقتی به پدرش خبر مرگ نچیروان را دادند
«فکر کردند که من مردم. بابام زنگزده بود. زن صاحبخانه گفته بود نچیروان مرده است. شایعه شده بود که من مردهام. هیچوقت هم این شایعه درست نشد.»
ساکنان محله نچیروان را به خانهای در محل شلیک به او منتقل کردند. پلهها خونی شده بود. آب سرد روی او میریختند. صداها را میشنید اما نمیتوانست واکنشی نشان دهد. نمیدانست چه کسی او را صدا میزند. پدرش بالای سرش رسیده بود. به پدر نچیروان گفتند که او را به بیمارستان نبرد چون احتمال دزدیده شدنش توسط نیروهای امنیتی هست. پدرش گفته بود: «مگر از روی جنازه من رد شوند.»
نزدیکیها بیمارستان «امام خمینی» سقز رسیده بودند که نچیروان به هوش آمد: «دردش توصیفناپذیر است. شبکیه چشمم پاره شده بود. خون میآمد. در بیمارستان مورفین و ترامادول دادند. برای نیم ساعت آرام شدم. صداها را میشنیدم که میگفتند نچیروان زنده است.»
با نامه اورژانسی بیمارستان، نچیروان را به بیمارستان «نیکوکاری» در «تبریز» منتقل کردند.
پزشک بالای سر نچیروان آمد. پدرش کنار او نشسته بود: «بابام یکلحظه دستانش را روی پیشانی گذاشت. میدانستم هر وقت خیلی ناراحت است این کار را میکند. گفتم: چی شده بابا؟ گفت: «هیچی. گفتم: دیگه نمیبینم؟ سرش را پایین آورد…»
یکی از پزشکان به نچیروان و پدرش قول داد که نگذارد چشم آسیبدیده تخلیه شود و همین هم شد. حالا چشمان درشت نچیروان به دوربین خیره میماند با آنکه یک سمت او تاریکی است.
نچیروان شش بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. پنج بار برای چشم، یکبار هم برای دستش که ساچمهها را خارج کنند. هنوز امید به بازگشت به بینایی در نچیروان موج میزد تا آنکه پزشکی در «فرانکفورت» آلمان به او گفت دیگر نخواهد دید.
دوربینهای صداوسیما بر تخت نچیروان
نچیروان برای پانزده ساعت در اتاق جراحی بیمارستان نیکوکاری بود. دوربینهای صداوسیما هم حاضر در محل. فقط نچیروان نبود، تختهای دیگر هم حامل بدنهای زخمی معترضان بودند و دوربینهای حکومتی بالای سرشان میچرخیدند تا صدای سرکوبگران شوند و بگویند همهچیز امنوامان است.
بالای سر نچیروان هم رفتند. شش یا هفت دوربین آنجا بود. فرمانده نیروی انتظامی هم کنار دوربینها حضور داشت. نچیروان هنوز بیهوش بود. گروه خبری حکومتی رفتند و فردای آن روز بازهم به بیمارستان آمدند. نچیروان میترسید. اعلام کردند که تمامی همراهان بایستی ساختمان را ترک کنند. زخمی هرچه بیپناهتر، اعتراف اجباری تحت داروهای مسکن و بیهوشی ممکنتر.
هرچه میپرسیدند نچیروان به زبان کردی پاسخ میداد. پدرش را وارد اتاق کردند: «میگفتند باید بگویم که حزبهای کردی من را زدهاند. من پاسخ میدادم که با چشمهای خودم دیدم چه کسی شلیک کرد، نیروهای یگان ویژه بودند. کات میدادند و دوباره حرفشان را تکرار میکردند. منتظر بودند که تاییدشان کنم. نکردم.»
بازگشت به اعتراضات و شلیک دوباره به بدن نچیروان
کاتالوگی از سلاحهای سرکوب در جنبش ژینا را به نچیروان نشان دادم. میخواستم دقیقا سلاحهایی را که دیده بود به ما نشان بدهد. صفحهها را رد میکرد تا بالاخره شاتگان را شناخت: «همان شاتگانی است که به ما میزدند. هم پیادهها و هم موتورسوارها.»
بعد از ماهها درمان و بستری شدن و جراحیهای پیدرپی، وقتی نچیروان توانست دوباره کمی توان حرکت به دست آورد و با نابینایی یک چشم خود، آشنا شود، بازهم به خیابان رفت. این بار او را از پشت تیر زدند. بازهم سلاح ساچمهای و بازهم ساچمههایی که او را هدف گرفته بود.
رنج برای نچیروان اما فقط فیزیکی و زخمها و حتی نابینایی یک چشمش نبود، بلکه «بدبختیهای که در اطلاعات و بازجوییها کشیدم. بهم فحش میدادند. بیاحترامی میکردند. در دادگاه سرهنگ نیروی انتظامی داد میزد که شما اغتشاشگر هستید.»
سرهنگ باقری؛ بازجویی در عجبشیر و انتقال به بیمارستان روانی
«اسمش را میگویم که بماند سرهنگ باقری» نام بازجوی نچیروان بود که به گفته خودش رییس حفاظت اطلاعات «عجبشیر» بود. در پادگان او را به بیرحمی میشناختند. مردی تنومند با چهرهای وحشتآفرین و خشونتی مثالزدنی که نشستن جلوی او برای جوانی ۱۸ ساله، نهتنها آزار روانی در پی دارد.
نچیروان روایت میکند: «دستهایش را به سینه زد و یک ساعت جلوی من نشست و فقط دقیق نگاهم کرد. کاغذ و خودکار جلویم گذاشت و گفت باید بنویسی. من دستانم عمل شده بود. پانسمان داشت. میگفت سوال میپرسم تو هم باید بنویسی، با خودکار آبی مینویسی و با خودکار قرمز جواب میدهی.»
نچیروان با دست پانسمان شده ده سوال را بهسختی نوشت: «یکی از سوالها این بود که خانوادهات در احزاب کرد هستند؟ میگفتم خیر. میگفت توضیح بده! چه چیزی را باید توضیح میدادم؟ تهدیدها و بازجوییها تمام نشد. هر بار که برای استعلاجی به عجبشیر میرفتم میدانستم باید به بازجویی بروم. حتی برای گرفتن گواهینامه هم به من فشار میآوردند، میگفتند تو مشکل روانی داری چون جای چاقو داری.»
جای چاقویی وجود نداشت، زخمها زخم ساچمه بود: «مدارک پزشکی را قبول نمیکردند. من را فرستادند بیمارستانی در سنندج. میگفتند تو تتو داری. جای چاقو و خودزنی داری. من اصلا آن موقع تتو هم نداشتم. من را به بیمارستان روانی سنندج منتقل کردند. هفت پزشک من را نگاه کردند. گفتند پس کو تتو؟ پس جای چاقو کجاست؟»
ترک ایران و صدای دادخواهی
فشارهای امنیتی نچیروان را راهی خارج از کشور کرد. جمهوری اسلامی آرزو میکند که کنشگران بعد از خروج از ایران، دغدغه ایران و آزادیخواهی را کنار بگذارند و ارتباط خود را با ایران از دست بدهند، اما نچیروان مثل هزاران کنشگر تبعیدی دیگر، تبعید خود را زمینی دیگر برای ادامه مبارزه تعریف کرده است.
خودش میگوید: «هیچوقت پشیمان نشدم. از چه پشیمان بشوم؟ از اینکه با یک رژیم میجنگم، اصلا پشیمان نیستم. آنها از ما ترس دارند. اگر ترس نداشتند که با اسلحه نمیزدند. ما که نزدیم. چرا بزنیم؟ گناه دارند!»
نچیروان از شاهدان و شاکیانی است که مقابل هیات حقیقتیاب سازمان ملل، هر آنچه را از سر گذرانده بود، روایت کرد. شکایتهای او در ایران از نیروهای یگان ویژه به هیچ کجا نرسید. برای همین حالا با ادامه فعالیتهایش در آلمان، بهروز عدالت امیدوار است بلکه دادگاهی بینالمللی برگزار شود تا به گفته خودش «حق ما ثابت شود.»