زنده یاد مجید شریف در بهار سال ۱۳۷۰ کتابی بنام «سیری در قلمرو درون» که خود ناشر آن نیز بود، منتشر کرد. تجربۀ پس از انتشار این کتاب گواه آن است که بیگمان به دلیل محدودیهایی چون تیراژ پایین، عدم پخش گسترده، عدم دسترسی بسیاری از کتابفروشیهای فارسی زبان در خارج از کشور به آن و احتمالاً نکات جانبی دیگری، محتوای آن برای بسیاری ناشناخته است.
در آغاز شانزدهمین سالگرد قتل او به دست ماًموران امنیتی در پاییز ۱۳۷۷ در ایران، با بازنویسی قسمتی از این کتاب که یادگاری از تلاش روشنگرانۀ او برای درک و فهم عمیقتر از عوامل و دلایلی که به رشد «عقب ماندگیهای فکری و فرهنگی» جامعۀ ما دامن میزند، میپردازم.
«سیری در قلمرو درون» در ۱۴۱ صفحه، به پیشگفتار، دفتر اول: دیباچهای بر لائیسیتۀ انقلابی و مردمی در سه فصل به ترتیب کلیات، نسبیت باورها و مفاهیم و شرایط امروز جامعۀ ایرانی و برخی از روندهای عقیدتی و فرهنگی، میپردازد. در دفتر دوم: مبارزه با بت پرستی و مبارزه با خود پرستی که شامل دو بخش به ترتیب، مبارزه با «بت پرستی» و مبارزه با «خود پرستی»، میباشد. در دفتر سوم: آزادی، دادگری، معنویت را در بر میگیرد و در صفحات آخر در ضمیمه، با فصلی بنام پیرامون «بریدن از طبقه» روبرو میشویم.
از تاریخبندی مطالب کتاب چنین بر میآید که مجید شریف نگارش «سیری در قلمرو درون» را از ماههای مهر و آبان ۱۳۶۵ در محل اقامتش، پاریس آغاز کرده و آن طور که خود میگوید انگیزۀ او پرداختن به موضوع حیاتی و کلیدی «قطع رشتۀ وابستگی به اقتدار تعیین کنندۀ گذشته و گذشتگان» بوده است. و بنا به تاریخی که برای پیشگفتار ذکر میشود این کتاب در اسفند ماه ۱۳۶۹ در کشور سوئد به پایان و به چاپ میرسد.
دکتر مجید شریف علاوه برآنکه در این کتاب به تشریح مفاهیم تئوریک و بررسی تحولات اجتماعی در صد سال اخیر اروپا میپردازد، انگیزه و رفتارهای سیاسی و ایدئولوژیک گروهها و نهادهای سیاسی ایرانی را به صورتی کلی و بدون ذکر نام و مشخصات هر کدام از آنها را نیز به چالش میکشد. میتوان حدس زد که او از تجربۀ شخصی خود، نزدیکی به شورای ملی مقاومت در سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۵ و جدایی از آن بسیار بهره گرفته است. همچنان که میگوید «هر جامعهای، با گروهها، اقشار و طبقات خود، با مجموعۀ ویژگیهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خویش و با پیشینۀ تاریخی و نیز موقعیت جهانیاش یک واقعیت زنده و فعال است که تلاش برای تحول و تکامل آن جز با برقراری رابطهای زنده و درونی با آن به ثمر نمیرسد. بنابراین نه میتوان تئوریها، اندیشهها و برنامههایی را از بیرون و از بالا بر آن بار کرد و نه شیوههایی از مبارزه را به شکل مکانیکی در مورد آن اعمال نمود. حتی اگر برای مدتی کوتاه یا بلند این تلاش «موفقیت» حاصل کند، بیشترین کاری که میکند این است که جامعه را تحت سیطره خود بگیرد و به تحولاتی محدود و سطحی وادارد.» (ص. ۱۲۹ و ۱۳۰)
پیشگفتار
از سیزده صفحهای که پیشگفتار این کتاب را تشکیل میدهد، قسمت عمده آن در این نوشته بازنویسی شده. صفحات ده، یازده و قسمتی از صفحه دوازده به تشریح محتوای سه دفترِ ذکر شده در بالا میپردازد که در این بازنویسی تکرار نمیشود.
پیشگفتار کتاب چنین آغاز میشود: «آنگاه که در جوامعی، رویاها و انتظارات در رویارویی با واقعیت برای چندمین بار، و هر بار شدیدتر از گذشته، به ناکامی و بنبست گرفتار میآیند، برای عنصر روشنبین این پرسش پیش میآید که آیا میتوان همچنان در مسیر یا مسیرهای گذشته روان گردید و آیا همچنان میتوان به تکرار و یا دست بالا دستکاریهای ظاهری، دل خوش کرد؟
آنگاه که سیر وقایع تا آن حد شتابان است که امنیت و آرامش را، خارج از اراده و اختیار ما از ما سلب میکند و زندگی و آیندۀ ما را تحت سیطرۀ خود میگیرد، آیا دیگر مجال آن هست که به بهای خودفریبی و توهم زایی در امنیتی دروغین جا خوش کرد؟
آیا ایدئولوژیهای سیاسی و باورهای جزمی مذهبی توانستند حتی پس از برقراری سیستمهای اجتماعی و رژیمهای سیاسی به وعدههای خود عمل کنند و پس از مدتی کوتاه یا طولانی دچار بن بست و تجزیه نگردند؟
آیا سلب اختیار و اقتدار از اکثریت انسانها یعنی کسانی که قاعدتاً موضوع و بهانه و هدف هر حرکت اجتماعی و سیاسی هستند، و سپردن آن به مراجع ماورایی و نیروهای مرموز و مطلقیت یافته – اعم از «عینی» یا «غیبی»، «زمینی» یا «آسمانی» – جز این نتیجهای داشت که گام زدن در جادۀ آزادی و رفاه و حرمت انسانی را راکد کند و حتی مانع شود و به ویژه احساس مسئولیت در قبال سرنوشت خویش و در قبال آنچه در گرداگرد ما پدید میآید را از عمق و استواری تهی سازد؟
یک چند چشم به آسمان دوختیم تا «دستی از غیب برون آید و کاری بکند»: حاصل آن حقارت و ذلت و سرسپردگی و انفعال بود. تعصب و خرافه آنچنان در دل و جانمان ریشه دواند که جز فرمانبرداری از ارباب قدرت چارهای نیافتیم. یک چند به این و آن «رهبر قوی» دل باختیم تا ما را به «وحدت» و «امنیت» و «هویت» رهنمون سازد: «خود» را گم کردیم و جز ناکامی و دلسردی حاصلی نیافتیم.
یک چند به «از ما بهتران» به قدرتها و ملتها و دولتهای پیشرفته روی آوردیم تا ما را در طریق ترقی و سعادت هدایت نمایند: یا به بازیمان نگرفتند و یا از ما بهایی بس گران طلبیدند، سرانجام نیز نه به همان جا که بودیم، بل جایی فروتر در افتادیم.
یک چند به سازمانها و احزاب و ایدئولوژیها امید بستیم. به مهره و مادۀ خام و تماشاچی و سرباز بدل شدیم و زندانی توهمات گشتیم. در این میان «خود» را فدای «غیر»، «درون» را تابع «بیرون» و «پایین» را زائدۀ «بالا»کردیم، به حرکتهای غیر طبیعی و انحرافی و شتابزده، به روکاریها و ظاهرسازیهای فریبنده، به مصلحت اندیشیها و آدابدانیها و ادعاهای توخالی میدان دادیم.
گمان داشتیم که میتوان بیپشتوانۀ فرهنگی و فکری به امر انقلاب پرداخت! رژیمی را ساقط کردیم و رژیمی بدتر و عقب ماندهتر به جای آن آوردیم.
گمان داشتیم که در متنی از استبداد و کهنگی و فقر میتوان «سوسیالیسم» را مستقر کرد و سرمایهداری را به عقب راند! خفقان تک حزبی و دولت سالاری و تبعید فکری را «سوسیالیسم» نامیدیم و به پرستش آن پرداختیم، غافل از اینکه سرانجام این همان «سرمایهداری» است که چنان «سوسیالیسم»ی را به عقب میراند و حتی به خود و در خود جذب میکند!
گمان داشتیم که امپریالیسم «ببر کاغذی» است و میتوان به آسانی آن را از هم درید! ماجراجویی و پرخاشگری را با بیداری و استقلال یکی گرفتیم و جبران همۀ غفلتها و ندانمکاریها و عقبماندگیها را در نظامیگری و گردنکشی و تبعیت از دیکتاتورهای «ملی» یافتیم.
گمان داشتیم که میتوان با اتکا به حربهها، شیوهها و ارزشهایی که «دشمن» در اختیار دارد و خود راه بهره گیری از آنها را بهتر از ما میداند، به جنگ وی رفت و پیروز بیرون آمد. و حال آنکه فقط اندکی هشیاری لازم بود تا دریابیم که این، خیالی خام بیش نیست.
شرایط امروز جهان، بخصوص پس از پایان بحران و جنگ خلیج فارس، هر عنصر ناخوشآیند و غیرمنتظرهای هم در بر داشته باشد، درسهای مفید و مثبتی را نیز با خود حمل میکند: بسیاری از خوابهای خوش را آشفته میسازد، دیوارۀ شماری از توهمات را در هم میشکند و چشمهای خواب زده را بیدار میکند. نشان میدهد که در هر آنچه روی داده است سرانجام این «ما»ییم که زمینهساز آن بودهایم و به عبارتی «از ماست که برماست» نه بدین معنا که ما خود چنین و چنان کردهایم بلکه بدین معنا که از «خود» سلب صلاحیت و سلب اختیار کرده و صلاحیت را به «دیگری» تفویض نمودهایم. خود نجنبیدهایم و به خود امید و اتکا نیافتهایم و برعکس منبع همه چیز را در «غیر» و « دیگری» جستجو کردهایم و این اصالت دادن به «غیر» از انفعال و سرسپردگی و تسلیم تا ماجراجویی و لجالت و خیره سری و ویرانگری را معنا داده و به دنبال داشته است.
همۀ این امور و پدیدهها نشان میدهند که افراد، گروهها و جوامع ضعیف و فقیر تا وقتیکه به هوشیاری و بیداری نرسیدهاند، تا وقتی که از شخصیت استوار و درون جوش فکری، فرهنگی، علمی، معنوی و عملی برخوردار نیستند، تا وقتی که خود نمیدانند کیستند، از کجا آمدهاند، به کجا روانند و چه باید بکنند و تا وقتی که خود با دست خود زمام اختیار خویش را به دست تعصبات، احساسات ناخوداگاه، توهمات، قلدرمنشیها و گردنکشیهای این و آن دیکتاتور، میسپارند، همچنان بازیچۀ دست انواع و اقسام قدرتها هستند حتی اگر چند صباحی این تصوربرایشان پدید آید که دست اندرکار تضعیف و شکست آن قدرتها میباشند.
آخر چگونه میتوان در دنیای امروز قد برافراشت و بویژه در «نظم»ی که قدرتهای بزرگ مبتکر و تعیین کنندۀ آنند مداخله کرد و تغییری ایجاد نمود، پیش از آنکه «خود» چیزی آفرید و برای عرضه داشت؟
در ارزیابی و توضیح علل واماندگی و تیره بختی خود، سادهترین شیوه و راه همانا انداختن همۀ تقصیرات به گردن دیگران و از جمله قدرتهای بزرگ و کوچک است و چنین تصور و توجیهی میسر نمیگردد مگر اینکه از قبل در برابر آنها از خود سلب اختیار کرده باشیم و یا از آنان انتظار لطف و کرم و مدارا داشته باشیم.
اما همۀ این رویاهای برآشفته، این آرزوهای بر باد رفته، این راههای شکست خورده نشان میدهند که دیگر نمیتوان در مسیرهای گذشته روان گردید. به ناچار اگر نمیخواهیم درجا بزنیم – که اساسا امکان پذیر نیست – یا به عقب برمیگردیم – که جز برای مدتی کوتاه میسر نمیباشد – و یا در راههای غیرطبیعی و انحرافی گام زنیم – که تجربه نشان داده است جز با «توکل به غیر» عملی نیست و تازه پس از چندی به شکست میانجامد- باید «خود اندیشی» و «بازاندیشی» رو کنیم. به دور از هرگونه ارفاق، مجامله و پرداختن به شاخ و برگها.
در چنین مسیری، دست یافتن و مجهز شدن به «اندیشۀ انتقادی» بسی ضروری و حیاتی است و این چیزی فراتر از «روحیۀ انتقادی» است که بسیاری از افراد میتوانند داشت وگاه حتی از سرِ سبکسری و منفیبافی و خودخواهی و مبالغهپردازی بیمارگونه! به یاری «اندیشه انتقادی» میتوان نه تنها به نقد رویّهها و رویهها و رژیمها پرداخت بلکه نیز به بررسی و نقد ریشهها و روندها و رسمها نشست و مهمتر از آن «خود» را مورد بازاندیشی قرار داد. در اینجا نه فقط اعمال و نمودها و رویدادها محک میخورند بلکه مبانی نظری و عقیدتی و چرایی و چگونگی پایبندی به آنها و نوع رابطه با آنها نیز مورد چون و چرا قرار میگیرند تا نسبیگرایی جایگزین مطلقگرایی و آزاداندیشی جانشین جزم اندیشی گردد. از مقدسات سنتی یا مدرن تقدسزدایی و رمززایی میشود و پردهها و حجابها از روی دلایل و انگیزهها و ماهیتها به کناری میروند و در نتیجه چهرهها، اندیشهها و باورها جایگاه واقعی و نسبی خود را بدور از حقکشی و حرمت شکنی یا مبالغهپردازی و خودباختگی، باز مییابند. از «سطح» به «عمق» و از «نمود» به «ماهیت» نفوذ میکنیم تا «انسان» چند بعدی را، انسان واقعی و اجتماعی- تاریخی را فرا آوریم، در جایگاه خود بررسی کنیم و ارج نهیم. آگاهی و اختیار و انتخاب و آفرینش جایگزین ناخودآگاهی و دنبالهروی و سرسپردگی و تکرار میشود. معنویت و عشق در پلهای بالاتر از خردگرایی قرار میگیرد اما نه بدین معنا که میتوان خردگرایی را فدای معنویتگرایی کرد بلکه برعکس، باید نخست اندیشه و خرد را در خود هضم نمود پس آنگاه به بام معنویت و عشق و عرفان صعود کرد.
و اما «اندیشه انتقادی» فقط به کار «نفی» نمیآید، بلکه یک سیر دیالکتیکی نفی- اثبات و اثبات- نفی، «درآمیختگی»، «تداوم» و «گسست» را یکجا در خود خود دارد. «ویران کردن» برای ساختن است، ساختن خود و جامعه، خود و دنیای خود، اما نه برای اینکه به الگویی تام و تمام یا منزلگاهی واپسین برسیم و در آن در جا بزنیم که در این صورت و با این تصور در مورد خودِ «نقد» و «اندیشۀ انتقادی» به «نقض غرض» پرداختهایم.
و اما امروز بویژه در جوامعی چون ما نیاز به «اندیشۀ انتقادی» بیش از هر زمان احساس میشود چه از این رو که در برزخ میان «کهنه» و «نو» قرار داریم چه بدین خاطر که تحولات سریع و دامنگستر ما را به بیداری و ارزشسنجی جدیدی فرا میخوانند و چه از این لحاظ که برای ما – نه تنها در سطح عمومی بلکه در سطح «روشنفکران» نیز هرگز «اندیشۀ انتقادی» به صورت یک «سنت» در نیامده است: بیشتر موارد رسم بر این بوده که مبنایی را از پیش به عنوان معیار و حجت بیچون و چرا بپذیریم، مبنایی را که یا ریشه در «گذشته» داشته است و یا از «بیرون» یا از «بالا» آمده است و یا آمیزه یی و آشتی یی از اینها، بدون آفرینش و دخل و تصرف جدی و تعیین کنندۀ خودمان و حتی بدون گزینش و سنجش آگاهانه و تعمیق یافته بلکه حداکثر با پاره یی رنگ آمیزیها و نوسازیها. وارثت، عادت، جّو و محیط محفلی و گروهی و اجتماعی و جهانی، انگیزههای ناخودآگاه، حب و بغضها، دافعهها و جاذبهها، تمکین به قدرت، مصالح مقطعی سیاسی و… در گزینش – یا بهتر بگوییم- «تصاحب» آراء و باورها و اندیشهها و ایدهها نقش بسیار مهم و حتی تعیین کننده داشته است، پس از چندی نوسازیها، توجیهات، دلیل تراشیها و آب و رنگها سبب شدهاند که انگیزهها و ریشههای اصلی پایبندی مطلقگرایانه و جزمی ما به عقاید و اندیشهها حتی از خودمان پنهان بمانند و این تصور برایمان پدید آید که به واقع به گزینش و سنجش و حتی آفرینش دست زدهایم!
چنین مسیری و چنین شیوۀ کاری در کنار همۀ زیانهای دیگرش سبب شده است که بسیاری وحدتها و تضادهای صوری و سست پایه، بسیاری نقاط افتراق و اشتراک بیربط و کم محتوا و بسیاری تشخصات دروغین پدید آیند و در راه رشد طبیعی و تدریجی و تکاملی فرد و جامعه مانع ایجاد نمایند.
با کمال تاسف باید گفت که چنین شرایطی حتی اگر «نقد»ی هم صورت گرفته است، در بسیاری موارد به جای اینکه گام به گام، خلاقانه، درونجوش و با توجه به مرحلۀ تحول اجتماعی و نیازهای مربوط به آن باشد، با اتکای وابستهساز و تعیینکننده به «غیر» به صورت شتابرده و ناپخته و هضم ناشده بوده است و بیش از اینکه از تاًمل منطقی و مسئولانه و مستقل برخاسته باشد از احساسات و تمایلات و سلیقهها و واکنشهای تدافعی سر زده است و هم از این رو آنچنان تاًثیر مثبت و پیشبرندهای نداشته است: در خلوت یا محدودۀ محفلی و گروهی و صنفی خود به «نقد» نشستهایم بیآنکه بتوانیم یک جریان یا روند دیرپا و عمیق اجتماعی را دامن بزنیم یا یک احساس و گرایش خودانگیختۀ مشترک را توضیح دهیم و هدایت کنیم و این است که یک باره دیدهایم «در میان آه و اسف فراوان» ما تحولات اجتماعی و سیاسی به گونهای متفاوت با آنچه انتظار داشته یا پیشبینی کردهایم و در غیبت ما روی دادهاند و ما جا ماندهایم! غالب نقدهایی که تا کنون از جانب روشنفکران و مبارزان ما به «مذهب» شده است از این دست است.
اکنون پس از طی بسیاری تجربههای تلخ و رنج آور بن بست و ناکامی، امید آن میرود که با چشمانی بازتر، با ذهنی روشنتر و با دلی گشادهتر در راه ایجاد فضای «نقد» سالم و ریشه یی و بویژه برقراری سنت «اندیشۀ انتقادی» گام برداریم. امید است این مجموعه بتواند با توجه به توان و امکانات محدود موجود، بیانگر تلاشی هر چند کوچک در این مسیر باشد. «(ص۵-۱۰)
مجید شریف در ادامۀ پیشگفتار کتاب «سیری در قلمرو درون» مینویسد:
«با توجه به مطالب و موضوعاتی که در این مجموعه گرد آمدهاند، تا حدی روشن میشود که چرا عنوان سیری در قلمرو درون برای آن برگزیده شده است اگر چه ابهام و ظرافتی که مفهوم «درون» وجود دارد، همچنین میتواند این سؤال را به ذهن آورد که چرا به مجموعۀ مطالبی که در برگیرندۀ مسائل اجتماعی و «بیرونی» هستند چنین نامی داده شده است که قاعدتا باید از آن پارهای تاملات عرفانی یا کاوشهای روانی یا «گفتگوهای تنهایی» انتظار رود؟! اما در برگزیدن این عنوان ملاحظات زیر در نظر گرفته شدهاند:
۱- تمامی این مطالب حاصل تاًمل در «خویشتن» و در «درون» است، اعم از «خویشتن» و «درون» فردی یا اجتماعی و تاریخی و ملی و بشری. اگر توجه کنیم که نمیتوان میان «فرد» و «جامعه»، «فردی» و «جمعی»، «درون» و «بیرون» مرزهای غیر قابل عبوری ترسیم نمود، چند بُعدی بودن این تاًمل آشکارتر میگردد.
۲- این مطالب حاصل «بازاندیشی» میباشد و «بازاندیشی» در وهلۀ اول امری «فردی» است و لاجرم دارای یک جنبۀ قوی و پررنگ «درونی» میباشد چه به قلمرو «هویت» باز میگردد. به عبارت دیگر برای زیر سؤال بردن بسیاری از بدیهیات و جزمیات نخست باید «خود» را زیر سؤال برد و «درون» را مورد بررسی و کاوش قرار داد.
۳- موضوع و محور کلی و مشترک تمامی این مطالب عبارتست از انتقال تکیهگاه و تاًکید اصلی از «بیرون» به «درون» از عوامل «بیرونی» به عوامل «درونی» در فرد، در جامعه و در نوع انسان و به عبارتی ضرورت و چگونگی تحقق «خودمختاری» فردی و جمعی در انسانها.
۴- تحولات، روندها و جهتگیریهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و غیره معنا و توضیح دقیق خود را نمییابند و در راستایی «انسانی»تر و مطلوبتر سیر نمیکنند تا وقتی که «انسان» با نیازها، کششها، ابعاد و ویژگیهای «درونی» خود شناخته نشود. این جملۀ دو پهلو و عمیق مارکس در اینجا قابل تاًمل است: «اگر محیط انسان را میسازد، پس باید محیط را «انسانی» کرد.»
در مورد مقولاتی چون «معنویت» و «عرفان» این نکته روشنتر و مستقیمتر به نظر میآید و حال آنکه «آزادی» و «دادگری» نیز در عین وجه قویاً «بیرونی» و «اجتماعی» آنها جدا از کشش و گرایش انسان تاریخی- اجتماعی قابل تصور و تحقق نمیباشند. مضافا اینکه آزادی درونی انسانها آزادی مغز و قلب آنها از عواملی که از درون به بندشان میکشند، هدف و نیز لازمۀ هر گونه تلاش اصیل آزادی خواهانه و دموکراتیک است.» (ص۱۲ و ۱۳)
برای آشنایی بیشتر خوانندگان از محتوای «سیری در قلمرو درون» بخش کوچکی از چندین مبحث آن انتخاب شده و با این امید که بتواند تا حدودی دغدغههای فکریِ روشنفکری که حیات و حیات فکری را بر او روا ندیدند را آشکار کند. مجید شریف در فصل سوم «شرایط امروز جامعۀ ایران و برخی از روندهای عقیدتی و فرهنگی آن» مینویسد:
«تا به حال چنین تبلیغ شده است که بحثها و درگیریهای فکری و عقیدتی، بویژه در دورۀ اوج گیری مبارزۀ سیاسی میتوانند مبارزه را از مسیر منحرف کنند. اما باید گفت که چنین ادعایی معمولا از جانب نیروهایی صورت میگیرد که میکوشند خود را از تیررس مبارزۀ ایدئولوژیک برکنار دارند تا با پنهان کردن بخشی از گره گاهها و نیز نیات واقعی خود بهتر بتوانند هژمونی سیاسی و در نهایت ایدئولوژیک خود را اعمال نمایند والا تجربه حکومت فعلی ایران نشان داد که صرف موضع و حتی حرکت سیاسی – هر چقدر هم ظاهرا «رادیکال» و «انقلابی» باشد نمیتواند جدا از بررسی خاستگاه و انگیزههای ایدئولوژیک و طبقاتی این موضع گیری، ماهیت مواضع و حرکات و آیندۀ حامل و عامل آنها را مشخص کند. اساسا تا زمانی که جریانها و گروههای سیاسی که ظاهراً بر سر هدفها و آرمانهای مشترکی در حال مبارزه متحدی هستند، «دست» خود را که همان پشتوانۀ فرهنگی، مبانی عقیدتی و نظری و «چرایی» حرکت آنهاست «رو» نکردهاند و این کار را به شکل اجتماعی انجام ندادهاند، وحدتها صوری، قراردادی، غیر صمیمانه، حسابگرانه و بر اساس توازن قوا و قدرت طلبی صرف یا غلیظ است و نه واقعا بر مبنای آرمانها و منافع انسانی و مردمی. از این رو حتی ممکن است که نزدیکترین متحدان سیاسی به خاطر مشخص نبودن میزان نزدیکی و دوری واقعی فکری و عقیدتی و فرهنگی و منشاً و انگیزۀ حرکت سیاسی با اندک دوری و اختلاف در مشی یا موضع گیری سیاسی حتی در عین وحدت حالت دو رقیب یا دو بیگانه را پیدا کنند که فقط به دلیل «شرایط خاص مبارزه» و وجود دشمن مشترک خطرناک یکدیگر را به نحوی تحمل میکنند. در این حالت حتی وحدت و ائتلاف به صورت اتیکت تشریفاتی و آدابدانیهای متداول و یا تحمیل و اجبار درمیآید.
وجود پیشداوریهای فراوان در مبانی عقیدتی جریانهای سیاسی نیز از اساسیای هستند که یا رسیدن به حداقل وحدت را غیر ممکن میکنند و یا وحدتهای موجود را صوری، لرزان و قرین خودسانسوری، ملاحظهکاری و نفاق میسازند. این پیشداوریها معمولا یا از خود محوربینی سازمانی و ایدئولوژیک بر میخیزنند یا از سر سپردگی به باورها و دگمهایی که از گذشته به ارث رسیده یا از بیرون القا شدهاند.
برعکس هرگاه حرکت اجتماعی- سیاسی و مبانی فکری و نظری و عقیدتی آن بر تکیه گاههای علمی، واقعی، انسانی و آرمانی استوار کردند و از پیشداوریهای ناخودآگاه و مطلق گرایانه بدور باشند، امکان گرایش نیروهای آگاه بیشتری به آنها هست و در نتیجه گذشته از آنکه انگیزههای هر نیرو در این میان بهتر شناخته میشود و امکان تبدیل و اصلاح انگیزههای خودمحوربینانه و قدرتطلبانۀ گروهی، فرقهای و سنتی به انگیزههای مردمی، انسانی و آرمانی وجود دارد، وحدتهای سیاسی میان گروهها و نیروهای متنوع دارای مبنای محکمتر و جوهر و محتوای اصیلتر و صمیمیتری میگردند.
البته روشن است که تلاش در چنین راستایی در عمل به نفی اعتبار و حقانیت ایدئولوژیهای موجود منجر میگردد چون اینگونه ایدئولوژیها اساسا با همان انگیزهها و روابط سیاسی ذکر شده در بالا جفت و جور و به عبارتی «کوک» شدهاند. بنابراین چنین تلاشی از امکان و ظرفیت بسیاری از نیروهایی که هویت و موجودیت خود را مدیون پارهای پیشداوریها و اسم و رسمها و تشخصات جا افتاده بودهاند خارج است.
اما چه باک! در همین مسیر است که روشن میشود که چه افراد و گروهها و اندیشههایی توان و پویایی و شهامت اخلاقیِ نفی و به زیر سؤال بردن بخشی از گذشته و هویت خود را – که دیگر از کارآیی و سازندگی بازمانده – دارند و کدامها باید دیر یا زود به «بازنشستگی» تن دهند! بهرحال خوشآیند یا ناخوشآیند عرصه و ترکیب و صورت بندی نیروهای فعال و دست اندکار آینده میتواند به کلی با آنچه تا امروز بوده تفاوت داشته باشد و نیروهای تازه نفسی با اندیشهها و راه حلهای جدیدی جایگزین نیروهای سنتی موجود گردند. نیروهایی که به جای ایدئولوژیهای مطلقگرا، خودمحوربین و جزمی به مبانی انسانی و آرمانی و بیانهای واقعگرا از پراتیکها و نیازهای مردمی دست یافته باشند. و از آنجا که این مبانی، پراتیکها و نیازها و اساسا واقعیت انسانی – اجتماعی متغیر و متنوع است و بیان این همه نیز میتواند از تنوع برخوردار باشد، این نیروها هم از تنوع واقعی و مقبول و به رسمیت شناخته شده برخوردارند و اشتراک و وحدت نسبی یی که میان آنها امکان پذیر است، بهیچوجه به معنای نفی و حذف و حل تنوعات نمیتواند باشد.
یکی از معانی و هدفهای «لائیسیته» – به مفهومی که تا به حال مطرح کردهایم- این است که ما به چنین مبانی و بیانهایی دست یابیم. در چنین صورتی هویتها واقعی و اصیل و خود ساخته هستند یعنی انسانها، مردم و «شهروندان» هویتهای خویش را بر اساس علم، آگاهی، تجربه و نیازها و ضرورتهای» زمینی «مشخص، پویا و دائماً نوشونده کسب میکنند و نه بر اساس پس ماندههای سنتی و پیشداوریهای قدرتطلبانۀ سیاسی. در این صورت دیگر مثلاً «مسلمان» و «مسیحی» و «یهودی» و غیره و حتی نامگذاریهای متداول ایدئولوژیک برچسبهای اعتباریای میشوند ناشی از مراحل تکامل فرهنگی و معنوی و یا دست آوردهای مقطعی انسان، که هر چه بیشتر در پرتو هویت نژاد واحد انسانی رنگ میبازند و پس نمیتوانند و نباید به خودی خود عامل هیچگونه تفرقه و تمایز و تبعیض و تفاخری گردند.» (ص ۶۰-۶۲)
امید است گزینش کوچکی که از این کتاب صورت گرفته، توانسته باشد، حداقل تا حدودی افق دید یکی از روشنفکران کشورمان را ترسیم کرده باشد. باید اضافه کرد پیش و جلوتر از ما قاتلان او را کشف کردند و بر اساس تفکر «هر اندیشهای غیر از ما، بر ماست» تداوم نگارش خلاقانۀ فکری او را به نیستی کشاندند.
یاد او و همۀ صالحان و یاوران و روشنفکرانی که در مجموعۀ قتلهای سیاسی زنجیرهای به خاک و خون کشیده شدهاند، گرامی.
از: ایران امروز