میفروشی زرق از لایشعری
بایع بادی و بس بی مشتری
تا به کی سجاده می شویی به آب
می نهی چرکین رُخت زیر نقاب
زهد زاهد بود در کُنجی پسی
گشت سالوسی چو گفتی با کسی
از سبک قدری کنی دعوی فزون
ادعا افزون زحد پر چند وچون
مهتری جویی بِهی کُن جستجوی
سروری ناید ز نا زیبنده خوی
مرد دانا را بُوَد رای رزین
از رزانت خوی دانایی گزین
کاهلی را بار نی جز لمتری
لمتری بگذار و جو گند آوری
دلق سالوسی منه دام فریب
گاه رفتن شد ندانی عنقریب ؟
لحظه ای بندیش وقت رفتن است
بهترت خاموشی و نا گفتن است
منوچهر برومند
م ب سها