این اصل که همۀ افراد بشر، در زمینه احقاق «حق» و در برخورداری از حُرمت و کرامت انسانی، فارغ و به دور از هرگونه اختلاف در جنسیت، نژاد یا مذهب، برابر شمرده شوند، برخاسته از اصول فرهنگی خاصی نیست که آن را بتوان در تقابل یا عناد با فرهنگ های دیگر قرار داد، بلکه اصلی است همگانی که می تواند فرصت همزیستی مسالمت آمیز و احترام متقابل برای همۀ فرهنگ ها را فراهم سازد.
پنجاه سال پیش بود که بیانیۀ جهانی حقوق بشر(بتاریخ ده دسامبر ۱۹۴۸) در مجمع عمومی سازمان ملل در پاریس به تصویب رسید.*
تازه داشتیم از چنگ بربریت و دهشت بیرون می آمدیم.
مقصود آن بود تا مانع از آن شوند که آن «بدتراز بد» دوباره از سر گرفته شود.
انیشیده می شد که چنانچه همۀ حکومت ها در این راه گام نهند، آرمان و اندیشۀ حقوق بشر تحقق خواهد یافت.
این بیانیۀ رسمی که برآمده از چنین موقعیتی بود، به اتفاق آراء به تصویب رسید.
(۴۸ رأی در موافقت بیانیه داده شد، با هیچ رأی منفی و ۸ رأی ممتنع که رأی دهندگان عبارت بودند از بلوک شوروی، آفریقای جنوبی، عربستان سعودی و… )
این یک لحظۀ تاریخی بسیار مهمی ست که در آن برای نخستین بار در طول تاریخ، چندین حکومت مختلف زیر بیانیۀ مشترکی را امضاء کرده و به آن متعهد می شدند.
با این همه، یک تعهد همگانی، هرچند رسمی وپر هیمنه بوده باشد تضمین کنندۀ کُنش ِ همگانی نتواند بود.
آیا اگر همۀ حکومت ها به حقوقِ بشر پایبند می بودند، در این صورت ما همچنان به صدور یک بیانیۀ جهانشمول نیازمند می بودیم؟
به راستی چنانچه حکومت ها به تعهد خود وفادار نمانند و امضاء خود را محترم نشمارند، فایدۀ چنین بیانیه ای چه خواهد بود؟
بعد از گذشت پنجاه سال، باری همچنان دهشت از میان نرفته، جنگ های پراکنده همچنان جاری و کُشت و کشتار وبراندازی نسل ها تداوم یافته است.
اندونزی را به یاد بیاورید، الجزیره را بیافرا را، ویتنام و کامبوج و رواندا را…
حتی برده داری به طور کامل، بساط خود را بر نچیده و در میان امضاء کنندگان بیانیه، هستند حکومت های فراوانی که تقریبا هر روز انسان ها را شکنجه می کنند. حال آن که، چنین رفتاری در بیانیۀ جهانی حقوق بشر ممنوع اعلام شده است.
«حق» بدون پشتوان، هیچ نیست و به راستی در باره بیانیه ای که ابزار لازم برای اجرا شدن در اختیار نداشته باشد، چه می باید گفت؟
آیا می باید آنرا هم با هیچ، برابر دانست؟
خیر ! نمی توان آنرا کاملا هیچ انگاشت !
می توان گفت که این، به جز یک ایدآل و یک خواستۀ آرمانی نیست!
با این حال «یک ایدآل» را نمی توان هیچ شمرد.
دست کم هدفی ست درخور احترام. هنجار و ضابطه ای ست برای تعمـق.
از اینرو ما به آن نیازمندیم. زیرا انگیزاننده ای ست برای اندیشه و عمل ما.
به لحاظ فلسفی مشکل بنیادین، همانا موضوع جهانشمولی (یونیورسالیته) ست.
گاهی می گویند که: این حقوق بشر غربی ست و به چه اعتبار و زیر چه نامی می خواهند آنرا به همه کرۀ زمین اعمال کنند؟
ـ به نام چه؟
ـ به نام همان چیزی که آنرا «اندیشۀ انسانی »نام کرده اند:
به نام آزادی، برابری و برادری و به نام عدالت…
به نام جهانروایی (یونیورسالیتۀ) انسانی.
به آن بهانه که: این ارزش ها در غرب تولد یافته یا بیشتر در غرب به شکوفایی دست یافته اند، (حتی اگر شتابزره بیان می شود)، نمی توان آنها را مِلک طیلق کسی شمرد یا در انحصار این و آن دانست.
فلسفه در یونان زاده شد. این به معنای آن نیست که برای فلسفه ورزیدن می باید یونانی بود.
نوعی اعتقاد به خدای واحد، در خاورمیانه تولد یافت. این بدان معنا نیست که می باید یهودی یا عرب بود تا به آن باور داشت.
نوعی آرمان و اندیشۀ جهانروای همدردی و ترحم در مشرق بودایی ظهور یافت.
این بدان معنا نیست که می باید آسیایی و شرقی بود تا از شکوه آن برخوردار شد.
ایده ها و اندیشه ها به هیچ ملت خاصی تعلق ندارند.
ارج و اعتبار آنها بسته به توانایی آنان در برقراری ارتباط با جامعۀ انسانی ست در کلیت آن.
ارج آنان بسته به درجۀ جهانروایی آنان و نیز بسته به توان آنان در جهانروا شدن است.
ـ حقوق بشر چیست؟
ـ حقوق بشر عبارتست از ارزش هایی جهانروا، یا آن دسته از ارزش هایی که به هر حال برخوردار از توانایی جهانروا شدن هستند.
ارزش هایی که برای انسان ها فرصت زیستن با همدیگر را برای آدمیان فراهم می آورند.
این نکته که برخی کشورها در برخی دوران ها (یونان و رُم در عهد باستان و اروپا و آمریکا در سدۀ هژدهم میلادی )، بیش از دیگران به بالندگی آنها یاری رسانده باشند، می تواند درست باشد اما بیان و توضییح و تبیین چنین سخنی درجای خود، بر عهدۀ مورخان است.
با این حال چنین امری نه این کشور ها را از ابتلا به «بدترین بدها» در امان نگاه تواند داشت (انکیزیسیون و نازیسم هم در اروپا ظهور یافته اند)، و نه کشور های دیگر را ـ به نوبۀ خودـ از گام نهادن در مسیری بی نیاز می کند.
این اصل که همۀ افراد بشر، در زمینه احقاق «حق» و در برخورداری از حُرمت و کرامت انسانی، فارغ و به دور از هرگونه اختلاف در جنسیت، نژاد یا مذهب، برابر شمرده شوند، برخاسته از اصول فرهنگی خاصی نیست که آن را بتوان در تقابل یا عناد با فرهنگ های دیگر قرار داد، بلکه اصلی است همگانی که می تواند فرصت همزیستی مسالمت آمیز و احترام متقابل برای همۀ فرهنگ ها را فراهم سازد.
اصلی ست از اصول اساسی انسانیت، یا انسانیت است در جایگاه اصلی اساسی.
ـ آیا اصلی ست جاویدان؟
ـ خیر!
برای چه جاودانه باشد، در حالیکه می دانیم جامعۀ انسانی هم جاودانه نیست؟
این واقعیت که حقوق بشر ساخته و پرداختۀ تاریخ ـ و نه برآمده از امری مطلق، بلکه زادۀ امری نسبی ـ بوده باشد، موجب انحلال آن نمی شود.
درست بر عکس، این همان چیزی ست که فرصتی برای ظهور او فراهم می آورد و به موجودیت او میدان می دهد.
تصمیم در باره این مسئله که: از کجا آغاز شده و در کجا توقف می کند، البته بر عهدۀ انسان هاست.
حقوق بشر یک مذهب وحیانی و الهام شده نیست.
به هیچ وجه یک مذهب نیست: تنها نوعی اخلاق حد اقل است که بیان حقوقی یافته و پس از گذشت چندین هزاره، سرانجام، بیشتر انسان ها کمابیش بر سرِ آن به تفاهم رسیده اند.
ناروا خواهد بود که برای آن پشت چشم نازک کنیم. این اجماع عمومی ـ اگرچه ناتمام یا ناپایدار است ـ به تنهایی جای تمدن را نخواهد گرفت، اما به هر حالت از هیچ بهتر و بسیار از «بدترین ها» نیکوتر است.
مارکس از حقوق بشر به صورتی که در قانون اساسی فرانسه ۱۷۸۹ و ۱۷۹۳ بیان شده بود ایراد می گرفت و بر آن بود که:
چنین حقوق بشری تنها نمایندۀ «اعضاء جامعۀ بورژوازی » ست.
به بیان دیگر، جانبدار حقوق «فردِ خودخواه و مستقل» است.
چنین سخنی در حقیقت، اعتبار بیش از حد بخشیدن به « بورژوازی» ای بود که نه خود خواهی را اختراع کرده است و نه استقلال فرد را.
این سخن، البته به معنای دست کم گرفتن بشریت نیز بود.
گیریم که حقوق مربوط به آزادی، مالکیت و امنیت که مارکس بر آنها انگشت می نهد حقوق فرد خودخواه باشند، چنین باد!
اما آیا به راستی، این نکته موجب بی اعتبار شدن و ارزش باختن آنها نیز خواهد بود؟
خیر! زیرا خود خواهی، در وجود همۀ ما، یک واقعیت است.
نمی باید در انتظار ماند تا جامعۀ انسانی از مجموعۀ اولیاء و قدیسان شکل گیرد تا برابری حقوق مرد و زن به رسمیت شناخته شود.
ونیز منتظرنمانیم تا نیاز به «احقاق حق» ( به بهانه یا به دلیل ظهور عشق و جوانمردی) در نزد ما و از منظر ما، به کنار نهاده شود تا ضرورت احترام به آن تزد همگان مُسلـّم گردد.
ما می باید از «حقِ خودخواهی» نیز برخوردار باشیم. این همان چیزی ست که می باید آنرا بی دریغ در برابر انواع تمامیت خواهی ها (توتالیتاریسم ها) که همواره به دنبال قربانی کردن فرد به نفع جمعند، یادآوری کرد.
می باید این را نیز یاد آوری کرد که همۀ افراد جامعه انسانی، همانقدر حق دارند که من و این همان سخن است که یاد آوری آن بر علیه «خودِ خودخواهی » ضرورتی ست پایدار.
و این همان «اصل طلایی» ست که البته اروپا به قدر بایسته در اختراع آن سهمی نداشته است، چرا که آنرا به جلوه های گونه گونی در همۀ تمدن های باز می یابیم.
اصلی طلایی که می گوید:
آن بد که به خود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من
این پرسش که «خودخواهی » به چه صورتی خود را به مرحلۀ جهانروایی می رساند، پاسخی دارد که می باید راز آن را در حق و در اخلاق جستجو کرد.
………………………………………………….
* این مقاله برای نخستین بار در مجله «پسیکولوژی» در دسامبر ۱۹۹۸ منتشر شده است.
…………………………………………………
ترجمه شده از کتاب: « طعم زیستن» نوشته فیلسوف معاصر فرانسوی: آندره کنت اسپونویل
Le Goût de vivre
André Comte-Sponville
Edition Albin Michel , Paris , 2012
برگردان به فارسی: م.سحر
از: گویا
http://msahar.blogspot.fr/