در درون زندان ها قاشق شکسته و تیز شده، ریسمان چند لای بافته شده، ملافه و دوش حمام و داروی نظافت، اعتصاب غذای خشک ناگفته و…… هر آنچه که می توانست پایانی بر آلام زندانی رقم زند، مورد استفاده قرار می گرفت. گفته می شود که در زندان اوین و در مواردی زندانبانان برای اینکه زندانی را به فکر و ایده خودکشی نزدیک کنند، تیغ در دسترس آنان قرار می داده اند. این عملی ارادی و خارج از اراده بی پایان! بازجو بود. خودکشی برای نشکستن، سخن نگفتن،رفیقی یا دوستی را زیر ضرب نبردن، به آرمان ها خیانت نکردن و … این یک تراژدی انسانی بود
از کتاب سیمای شکنجه
……………….
از ماشین پیاده شدیم. در نظر اول فروشگاه زندان دستگرد که مسئولین خرید بندها به آن رفت و آمد می کردند، نظرم را جلب کرد. کمی آنطرف تر خانواده ای پر تعداد با زندانی خود در سایه دیوار نشسته و گفتگو می کردند. نگهبانان پر شمار زندان نیز طوری در برابر ماشین صف کشیده بودند که ما به هنگام پیاده شدن از ماشین در یک صف قرار گرفته و به سوی داخل زندان حرکت کنیم.
شکی نداشتم که به بندهای عمومی تقسیم خواهیم شد و دوره ای جدید از اسارت را تجربه خواهیم کرد. ما را به داخل راهروی اصلی و طولانی زندان بردند و آنجا در انتظار تقسیم به بندهای مختلف نکه داشتند. گروهی از زندانیان سیاسی را در صفی واحد برای ملاقات با خانواده های خود بسمت ما می آوردند.
یکی از رفقای بسیار صمیمی ام در سازمان را که در صف مربوطه بود دیدم و با دیدن یکدیگر ، بطور خودبخودی و بی اختیار از صفوف خود خارج شده و هم دیگر را در آغوش کشیدیم. با توجه به شکنجه های بسیاری که بر او رفته بود، سالم بنظر می آمد و این برای من شادی آور بود، اما پس از لحظاتی زندانبانان ریختند و به سرعت و با فحاشی ما را از هم جدا و بازخواست کردند.
او را از ملاقات محروم کردند و پس از آن به حالت تبعید و مجازات به بند زندانیان جرایم عادی فرستادند و من نیز به بند جرایم عادی مخصوص اتباع افغانی برده شدم. زندان دستگرد در این مقطع زمانی دارای چندین بند برای جرایم عادی و بند زندانیان سیاسی زن و ۳ بند با نام ۱و۲و۳ برای زندانیان سیاسی مرد بود که بعدها دو بند ۴ و ۵ نیز به آنها افزوده شدند.
بند ۲ زندان مختص به زندانیانی بود که در طی بازجوئی قول داده بودند که با زندانبانان همکاری و در برگزاری مراسم مذهبی در زندان و تهیه گزارش ها فعالانه شرکت میکردند. این مختصات برای اکثر زندانیان این بند صادق بود. زندانیانی که به همکاری با زندانبانان رغبت و تمایلی نشان نمی دادند، در منگنه ای سخت قرارداشتند و انتقال به بندهای دیگر از بزرگ ترین آرزوهایشان بود.
بند یک و سه باصطلاح بند سرموضعی ها بود. اغلب هواداران مجاهدین در بند ۱ و فعالین سازمانهای چپ در بند ۳ جای داشتند. اما حضور چپ ها در بند ۱ و بخصوص وابستگان به سازمان مجاهدین در بند ۳ نیز کاملا مشهود بود.
زندانیان عادی درمجموع با احساس احترام و همدردی بسیار با زندانیان سیاسی برخورد می کردند و این احساس را به هر وسیله ممکن بیان می کردند و در همین ارتباط و در طی حضور در میان آنان با احترام زیاد و پیشکش کردن تمامی امکانات موجود علنی و غیر علنی خود در بند تلاش می کردند تا حس همدردی خود را به ما نشان دهند. اینگونه از ما استقبال کردند و در نهایت نیز با استفاده از نفوذ موثر خود بر مامورین شهربانی مستقر در زندان، سپاه را مجبور به انتقال ما دو نفر به بندهای زندانیان سیاسی کردند.
به بند ۳ منتقل شدیم. محوطه ای شبیه سالن کارخانجات که تخت های سه طبقه در چند ردیف به درازای سالن و در کنار یکدیگر چیده شده بودند. بیش از صد زندانی در این مکان بسر می بردند و همهمه و جنب و جوش زیادی در آن دیده می شد. زندانیان تک تک و یا دو نفره در محوطه های بازتر سالن به قدم زدن و گفتگو مشغول بودند. از سلول های تاریک و سکوت مطلق دوران بازجویی خبری نبود. مرس زدن بی معنی و فکر کردن و باز هم فکر کردن در تنهایی های انفرادی مقوله ای مربوط به گذشته بنظر می آمد.
اینجا زندگی و تحرکی در جریان بود که در دوران بازجویی تصور آن به دشواری صورت می گرفت و برای من این که اینهمه چهره های آشنا را یک جا و در کنار هم می دیدم، دو چندان اهمیت داشت. صحبت با هم بندی ها و اطلاع گیری که خطا و گناه! بودن آن در طی دوران بازجویی بارها مرا به اتهام اقدام و ایجاد تشکیلات و ارتباط با خارج از زندان به بازجویی های مکرر و تحمل درد و رنج کشانیده بود، امری دست یافتنی و مجموعا شرایط قابل تحمل تری بنظر می آمد.
در طبقه سوم یکی از تخت ها جایی خالی پیدا کردم. ساک و وسایلم را زیر تخت گذاشتم. دقایقی نگذشته بود که چند تن از زندانیان پیشنهاد دادند که با آنها هم سفره شوم. گوشه مفروش سالن بند ۳ نمازخانه و در عین حال خلوت ترین جای بند بود و تنها چند متهم اقتصادی و تعداد کمی از توابان صوری به انجا رفت و آمد می کردند.
حضور مالخواران کلان که اغلب از صفوف نزدیکان ولایت و فقاهت بودند و به سواستفاده های کلان مالی اقدام نموده بودند، در میان زندانیان سیاسی فشاری روحی محسوب می شد و هدفی جز ترور شخصیتی و آرمانی آنان نداشت. زندانیان این بند تنها و بنابر شرایط مشخص در زندان و بیرون از زندان تنها می توانستند برای نیم ساعت از هواخوری بند استفاده کنند و این امکان به دلایل و بهانه های بی شمار از زندانیان سلب می شد.
تخت ها چنان باریک بودند که هر شب حداقل یک نفر از طبقات آن پائین می افتاد و زخم برمی داشت. باریک بودن تخت ها در پی سیاست دستگیری های گسترده و کمبود جا برای نگهداری زندانیان بود و رژیم اسلامی از هر امکانی برای تداوم فشار بر بازداشت شدگان بهره می برد. البته وجود این امکان برای ما که در طی ماهها بازجویی در زندان های مختلف از آن محروم بودیم، غنیمتی کلان بشمار می رفت و در حقیقت از همان ابتدا زندانیان را به مرگ می گرفتند تا به تب راضی کنند!
هر روز صبح زود و قبل از طلوع آفتاب با صدای دعای قبل از اذان که از بلندگو پخش می شد، زندانیان را از خواب بیدار می کردند. این به تنهایی گویای هیچ چیز نیست اما وقتی در نظر گرفته شود که زندانیان روزهاع ماه ها و سال ها سحرگاه با صدای گوش خراشی از جا کنده می شدند، انگاه میتوان آن را در ابعاد فشارهای روحی و شکنجه ای مزمن در نظر گرفت. گاها فشارهای سازمان یافته و همه جانبه از جانب سپاه، توابان و
تهدیدات متنوع غیر انسانی، زندانیان سیاسی مجبور به تظاهر برای نماز خواندن بودند.
این تنها یکی از فشارهای روزانه بر زندانیان سیاسی بود که اغلب در بندهای عمومی اعمال می شد. کمتر زندانی را میتوان سراغ گرفت که در زندان های جمهوری اسلامی تحت این شکنجه مزمن قرار نگرفته باشد یا پس از آزادی از زندان هنوز هم چه در داخل کشور با صدای اذان مساجد و یا در خارج از کشور با شنیدن ناقوس کلیساها و (( شباهت ایندو )) دچار تشنج درونی نشود.
از انواع دیگر این گونه آزارهای روحی را میتوان از کلاس های ایدئولوژیک اجباری، برنامه های صبحگاهی اجباری، ممنوع کردن هواخوری،نماز جماعت های اجباری ( زندان سیدعلی خان )، تماشای اجباری مراسم و جشن های مذهبی مثل نمایش های زورخانه ای و قطع دست ( زندان دستگرد ) و … نام برد.
به تمامی اینها پخش دائمی عربده های مداحان خمینی و بلبل های جبهه های جنگ مثل آهنگران که ملیجک جلاد بزرگ لقب داشت در زندان ها را می توان اضافه کرد.
در طی روزهای نخست و به دلیل شمار زیاد زندانیان و شناخت محدود از آنان سر در گم بودم و هنوز آن طور که باید و شاید از علل نقل و انتقالات در بند مطلع نبودم اما بمرور زمان دریافتم که انتقال دائمی از بند جریان دارد و منتقل شدگان اغلب افرادی هستند که حکم اعدام آنها برای تایید به تهران فرستاده شده است و اغلب انتقالی ها بلافاصله اعدام می شوند.
این افراد معمولا پس از برقراری خاموشی شبانه در بند که طی آن زندانیان بجز برای توالت رفتن و یا حمام و دوش گرفتن ( غسل ) اجازه خروج از تخت های خود و یا گفتگو با یکدیگر را نداشتند، از انتقال خود مطلع می شدند و اعدامی را در سکوت کامل از بند خارج می کردند و علت را نیز انتقال به مکانی دیگر اعلام می کردند.
حکم اعدام زندانیان محکوم به اعدام برای تایید به تهران فرستاده می شد و غالبا مورد موافقت نیز قرار می گرفت و این قاعده بود. این افراد به لحاظ روحی تحت فشاری وحشتناک بودند. از جانبی ماه ها در بلاتکلیفی۱ بسر می بردند و از سوی دیگر بنابر حساسیت زندانبانان نسبت به آنها دوران زندان را بالاجبار با محدودیت های عدیده ای می گذراندند.
اولین زندانیانی که از سازمان های چپ مارکسیست شبانه و برای اعدام منتقل کردند، صدرالدین تاجمیر ریاحی از مسئولین اتحادیه کمونیست ها در اصفهان و علی اکبر سعیدی از تشکل سهند بودند. صدرالدین تاجمیر ریاحی آنطور که هم سلولی هایش گفتند در زیر بازجویی متحمل شدید ترین و وحشیانه ترین شکنجه ها شده بود. پاهایش تا زانو سیاه و کبود شده بود و این همه بعلت مقاومت وی و حساسیت رژیم نسبت به اتحادیه کمونیست ها و فعالیت آن در حوادث جنگل های آمل و مبارزه مسلحانه آنان علیه رژیم بود.
واضح بود که بازجویان پس از دستگیری وی، دستیابی به اطلاعات زنده و مهمی را از او انتظار داشتند و آش و لاش کردن وی تحت بازجویی و شکنجه های زیاد در این راستا بود. سپاه در رابطه با صدرالدین بیراهه رفته بود و پس از اعمال شکنجه های بسیار کمترین نشانه ای از رفقای او بدست نیاورد. حکم اعدام وی نیز به تهران فرستاده شده بود.
بند سه بند انتظار مرگ برای او بود و شبانه و در سکوتی مرگ اور او را از بند منتقل و اعدام کردند. طبق اطلاعاتی که بعدها دریافت شد، منادیان مرگ و نیستی حتی لحظاتی پیش از مرگ نیز وی را راحت نگذاشتند و آثار کشیدن خون برای زخمی های جبهه بر روی دست های او دیده شده بود.
علی اکبر سعیدی پس از دیدن طفل نوزادش اعدام شد! نه! او به کوتاهی این سطر نبود. علی جمله ای بدرازای ابدیت شد. وی تجسمی از ایمان، عشق به توده ها، مقاومی متعهد، صبور، مومن به مارکسیسم انقلابی و مدافع حقوق پابرهنگان بود و گفتگوهای در زندانش جز در رابطه با راههای سازمانیابی کارگران نبود.
جلادان رژیم و پیام آوران مرگ و نیستی، علی را از میان دوستانش ربودند و بکام مرگ فرستادند. علی زندگی را دوست داشت و زیبائی را می ستود و آن را نیز برای همه کارگران و زحمتکشان می خواست. علی اکبر سعیدی، هم سلولی آرام و فکور و نازنین پس از دیدار فرزندش در پوست و کالبد شکنجه دیده اش نمی گنجید.
محمود مستعان هم سلولی دوران بازجویی از چهره های آشنای دیگری بود که من در بند سوم دوباره دیدم. محمود فشار زیادی را در این بند متحمل می شد. زندانبانان و مسئولین زندان دستگرد اصفهان حساسیت شدیدی نسبت به وی داشتند و همه جا زیر نظر بود. حکم اعدام محمود برای تائید به تهران رفته بود و به این دلیل نیز فشار روحی مضاعفی بر وی وارد می شد. اغلب به تنهایی قدم می زد و در هواخوری نیز ورزش انفرادی می کرد. محمود که به تازگی صاحب فرزندی شده بود، پس از ملاقات با خانواده، شب هنگام در حالیکه معدودی از زندانیان موفق به خداحافظی و روبوسی با او شدند و با روحیه ای بسیار عالی و ورای انتظار، همه ما را بدرود گفت.
انگار که افق های دوردست و بشارت دهنده سقوط و سرنگونی جمهوری ننگین اسلامی را دیده بود. زندگی پربارش، در سیاهی شب چون شهابی توسط جلادان خمینی به خاموشی گرائید و ستاره ای جاودان شد.
یکی از روزهایی که با صدای دعای پیش از اذان صبح بیدارمان کردند. با روزهای دیگر تفاوت داشت. سکوتی غیر طبیعی در تمامی بند برقرار بود. از همهمه همیشگی خبری نبود و آمد و شد پاسداران در مقابل میز نگهبانی که در کنار ورودی توالت و حمام قرار داشت، جلب توجه می کرد.
همه بهت زده به یکدیگر نگاه می کردند و برخی نیز با چشمانی باز روی تخت ها دراز کشیده و به سقف بند نگاه می کردند. تعدادی هم بیدار بودند اما سر در زیر پتوهای سربازی خود پنهان کرده بودند. شاید هم می گریستند. یکی از زندانیان جوان که حکم سنگینی نیز نداشت خود را از میله دوش حمام حلق آویز کرده بود. هیچیک از زندانیان در این مورد سخنی نمی گفت و جویای علل آن شدن بی معنا بنظر می آمد.
دلایل خودکشی در زندان های جمهوری اسلامی پر واضح بود و خشم و تنفر از این جانیان که خواندن و نوشتن و دگراندیشی را مستحق مجازات، شکنجه و اعدام می دانستند، در تک تک چهره ها نمایان بود. زندانیان این بند که هرروزه تحت شکنجه های روانی، توهین و بی حرمتی از جانب مسئولین زندان، تضییغات همیشگی، شاهد اعدام رفیق، دوست و یا هم سفره ای خود بودند و انواع و اقسام تجاوز به حقوق خود و اجبار در کارهایی که خواست جباران حاکم بود، داشتند، هر کدام کاندیدایی برای خودکشی به حساب می آمدند.
خودکشی زندانی سیاسی جمهوری اسلامی تنها به زندان و دوره اسارتش محدود نمی شد. تعدادی از آنها حتی پس از آزادی از زندان ها و برای رهایی نهایی از کابوس شکنجه و درد و تجاوز، یادها و رنج هایی که ورای قدرت تحمل شان بود، دست به خودکشی زدند.
این موارد نیز در ردیف پیامدهای ناگوار و دهشتناک زندان قرار می گیرد. در درون زندان ها قاشق شکسته و تیز شده، ریسمان چند لای بافته شده، ملافه و دوش حمام و داروی نظافت، اعتصاب غذای خشک ناگفته و…… هر آنچه که می توانست پایانی بر آلام زندانی رقم زند، مورد استفاده قرار می گرفت. گفته می شود که در زندان اوین و در مواردی زندانبانان برای اینکه زندانی را به فکر و ایده خودکشی نزدیک کنند، تیغ در دسترس آنان قرار می داده اند. این عملی ارادی و خارج از اراده بی پایان! بازجو بود.
خودکشی برای نشکستن، سخن نگفتن،رفیقی یا دوستی را زیر ضرب نبردن، به آرمان ها خیانت نکردن و … این یک تراژدی انسانی بود. روحیه لطیفو خصایل انسانی زندانی سیاسی با خشونت بربرمنشانه رژیم و مزدورانش در زندان ها، علم و دانش سیاسی، اقتصادی، هنر و …. چه کار با تخت و شلاق و قپانی و تابوت؟
پس از این واقعه تا چند روز پاسداران و زندانبانان به داخل بند هجوم می آوردند، همه را به داخل هواخوری می فرستادند، وسایل شخصی زندانیان را زیر و رو می کردند و بدنبال وصیت نامه وی می گشتند. مدتی طول کشید تا بند به حال و هوای عادی خود برگشت.
محل تیرباران زندانیان سیاسی زیاد دور نبود، چینه های اطراف زندان دستگرد، درخت کهن سالی که صدها بار شاهد جنایات حکومت بود. در سکوت شب و یا سحرگاه صدای شلیک های پی در پی و تنفرانگیز قاصدان مرگ که بر سینه انقلابیون می نشست، شنیده می شد. این کشتارها اغلب در گروه های چندنفره صورت می گرفت. شنیدن صدای شلیک ها نیز از جمله شکنجه هایی بود که بر زندانیان سیاسی می رفت و پایانی نیز نداشت.
در طول چندماهی که در این بند بودم هرگز روز آرامی را بخاطر ندارم و هر روز تلاطمی و یا انتقالی هستی سوز در جریان بود. اما با تمامی این احوال که هر کدام از آنها می توانست تعادل روحی زندانیان را برهم زند، عشق به زندگی و تنفر عمومی نسبت به جابران افسارگسیخته، از تحرک و تلاش برای شادابی زندانیان نیز باید یاد کرد.
پس از هشت ماه تحمل سلول های انفرادی و جمعی برای اولین بار روزنامه های رژیم را در این بند دیدم. این روزنامه ها بخشا منبع خبری زندانیان از دنیای بیرون از زندان بود. بویژه آنکه بعضا لیست اعدام شدگان در اصفهان نیز پیش از اطلاع زندانیان در این روزنامه ها منعکس می شد.
در سال شصت و شصت و یک بندرت روزی بود که در روزنامه ها لیستی از اعدام شدگان و یا دستگیری های سراسری به کمک امدادهای غیبی! منعکس نشده باشد و این موضوع برای زندانیانی که از هرگونه اطلاعاتی محروم بودند، اهمیت بسزائی داشت.
این روزنامه ها مصرف دیگری هم داشتند. با ابتکار و استفاده از تجارب بعضی از زندانیان دو رژیمه ( زندانیان دو رژیمه افرادی بودند که هم زندان های رژیم شاه و ساواک را تجربه کرده بودند و هم اکنون نیز در زندان های جمهوری اسلامی بسر می بردند ) روزنامه ها را بسیار فشرده و با دقت لوله می کردند، طوری که به محکمی چوب می شد. از طریق بهم بستن آنها چارچوب کمدی را می ساختند، با مقوا بدنه، درب ها و کشوهای آن را آماده می کردند و با مشمعی آنها را می پوشاندند و به این ترتیب کمدی برای نگهداری ظروف و یا اشیاء زینتی تهیه می کردند.
تقریبا هر سفره ای یک کمد داشت که در کنار تخت ها چیده بودند و هر یک با ابتکاری زیبا و مختص به خود، تنوع و زیبائی خاصی به آن داده بود. ابداع کمدها و سرگرمی زندانیان در حفظ روحیه آنان بسیار موثر واقع شده بود، شور و تحرک جدیدی در میان آنها ایجاد کرده و همچنین محملی جا افتاده برای گفتگوهای جمعی و جنبی شده بود.
کار دستی در زندان به هر دلیل و برهانی ابزاری بود برای سازندگی و تولید زیبایی و بیان احساسات پاک زندانیان سیاسی، مشغولیتی بود برای گذران یکنواخت و درهم شکننده زمان، وسیله ای بود برای حفظ خود و پاسداشت زندگی و شادابی و تحرک و بطور کلی مورد استقبال اکثریت زندانیان سیاسی قرار می گرفت.بودند زندانیان سیاسی که به این مقوله چنین نگاه نمی کردند و جایگاه زندانی سیاسی را فراتر از تبدیل شدن شان به تولیدکنندگان کاردستی و زیبائی می دانستند و هم از اینرو با این موج همراه نبودند. با این وجود، این همه خاری ذر چشم مسئولین زندان و زندانبانان بود. کاملا واضح و روشن بود که دیر یا زود زندانیان از گسترش ابتکارات و ادامه کارهای دستی محروم خواهند شد.
مقتدائی ( سخنگوی شورای عالی قضایی ) به همراه هیئت عالی رتبه ای از جلادان رژیم برای بازدید از بندهای زندان های اصفهان به زندان دستگرد آماد و کمدها را در بند سه دید. به هنگام ورود به بند چند معمم و چند لباس شخصی و تعدادی زندانبان و اخروی رءیس زندان و سایردستیارانش همراه وی بودند.
فاتحان!غیرعادلانه علیه انسان ها وارد بند شدند و در مقابل زندانیان بند که در کنار سفره ها به گفتگو و یا روی تخت دراز کشیده بودند، صف کشیدند و منتظر ماندند. از مجموع زندانیان بند که بالغ بر صد نفر بودند حتی یک نفر از خود واکنشی نشان نداد و هیئت مربوطه پس از دقایقی انتظار مجددا بند را ترک کردند.
مقتدایی در واکنش خود نسبت به این استقبال! زندانیان سیاسی از وی، دستور داد تا تمامی کمد ها را جمع کردند و بردند. طبق اطلاعی که بعد از آن کسب کردیم، مقتدایی دو عدد از کمدها را با خود به تهران برد و پس از آن کاردستی به هر شکل آن در بند سه ممنوع شد.
در واقع این عمل مکرر اتفاق می افتاد. کوچکترین رویدادی کافی بود تا قوائد و قوانین حاکم میان زندانی و زندانبان به هم ریخته و در بند تغییرات کیفی ایجاد شود و بر حجم محرومیت ها و فشارهای موجود افزوده گردد. تردیدی نبود که سیاست عمومی حاکم بر زندان ها، دلواپسی و عصبی نگاه داشتن دائمی زندانیان سیاسی برای تخریب و درهم شکستن تدریجی روحیه مقاومت در آنان بود. تقریبا روزی نبود که شاهد تغییراتی در داخل بند نباشیم. روزی هواخوری را قطع می کردند و روز دیگر کاردستی و سپس ورود روزنامه به بند ممنوع و یا ملاقات ها قطع می شدند. این مجموعه تابعی از سیاست زجرکش کردن و شکستن روحیه مبارزاتی زندانیان سیاسی بود.
اخروی رئیس زندان اصفهان و توتیان و زنجیره ای، بوذری و جان نثاری مسئول بند زنان سیاسی از کارگزاران و معاونان وی بودند که سیاستگذاری در درون بندها را بعهده داشتند و گفته می شد که حاجی بوذری خود در تیرباران زندانیان سیاسی محکوم به مرگ شرکت مستقیم داشته است و هیچگاه نیز تنفر خود را از دگر اندیشان پنهان نمی کرد.
وی بارها پیش از دادگاهی شدن به زندانیان می گفت که حکم اعدامشان نوشته شده است و اعدامی هستند. در وجود اختلافات رفتاری در میان بازجوها، زندانبانان و حضار! در اتاق شکنجه شک و شبهه ای نبود. اما در بسیاری از این افراد خشونت مقوله ای آمیخته با ویژگی های اخلاقی و تربیتی بود. این افراد به لحاظ سوابق خود پیش از انقلاب نیز در محلات و مناطق مسکونی خود به عناصر شرور و فاسد معروف بودند و این امر از نظر زندانیان سیاسی اصفهان، نجف آباد، سده، شهرضا و روستاهای کوچک دور و ناشناخته نبود.
چاقوکشان و قداره بندانی که پس از ظهور جمهوری وحشت و ترور با پیوستن به نهادهای سرکوب رژیم و دستجات غیر علنی و لباس شخصی ها به تمایلات رذیلانه و درنده خویانه خود جنبه قانونی داده و از مواهب حکومتی! نیز برخوردار می شدند.
اما از جانب دیگرنیروهای اطلاعاتی رژیم در زندان ها تحت آموزش های عناصر ساواک و بخشا اندوخته های خود از زندان های شاه، با هدف دریافت اطلاعات و اقرار متهم زیر شکنجه به نمایش آگاهانه دو چهره متفاوت ( باز و کبوتر ) می پرداختند. آنجا ( شیطان هایی ) بودند که تنها راه دستیابی به اطلاعات را بکارگیری خشونت و نابودی فرد لجوج! و خاموش شکنجه شونده می دانستند و در این راستا از بکارگیری وحشیانه ترین روش ها و ابزار علیه زندانی فرو نمی گذاشتند.
(فرشته هایی) بودند که اصول دین را رحم و مروت تعریف می کردند، به عنوان رهایی بخش زخم خورده اتاق شکنجه ظاهر می شد، وساطت میکرد و زندانی له شده را به اعتراف و اقرار و توبه از گناهان خویش نصیحت می کرد.
بازپرسی که حتی از نگاه کردن به چشمان متهم پرهیز می کرد و تنها وسیله ارتباطی اش با زندانی سیاسی سیلی، لگد، مشت و فحاشی بود. بازپرسی که به هنگام ورود زندانی با او دست می داد و به او سلام میکرد.در میزان حکم صادره تفاوتی نبود. اولی آنرا با خشونت صادر میکرد و دومی با رافت ( مرتضی و کمیل ).
اینهمه در شرایطی صورت می گرفت که (( جهان ایستاده )) بود و هیچ تغییری در معادلات سیاسی ایجاد نشده بود. زندانبانی که تهدید به مجازات و قطع ملاقات با خانواده می کرد و آن دیگری که برای آزاد شدن ملاقات میانجی گری می کرد و این بخش برنامه پذیری بود که رژیم در زندان ها دنبال می کرد.
یک واقعیت را نمیتوان از نظر دور داشت و آن که سیستم قضائی سراسری رژیم متاثر از اختلافات درونی و منطقه ای نیز بود.
شهرستان های کوچک تر مانند اصفهان، نجف آباد، بروجرد، ممسنی و … بیش از آنکه از تهران پیروی کنند، تابعی از تمایلات فقهای منطقه ای بودند.
این تبعیت نقش خود را در میزان احکام صادره، ملاقات با خانواده ها، وضعیت تغذیه و بهداشت و تقلیل احکام صادره نجومی تحت عنوان بخشودگی! به وضوح بازی می کرد. هر از گاهی نیز هیئت های نمایندگان منتظری و بخصوص پدر وی که نفوذ زیادی در نجف آباد، حومه اصفهان و اصفهان داشتند، برای بازدید به زندان دستگرد می آمدند.
این هیئت ها را هیچگاه در زندان های دیگر اصفهان همانند زندان مرکزی سپاه، سیدعلی خان و هتل اموات ندیدم و از هیچ کس نیز حضور آن ها را در مکانی غیر از زندان دستگرد نشنیدم. این هیئت ها که با نیت! تعدیل و رقیق کردن احکام می آمدند، در مواردی نیز از اعدام های گروهی زندانیان پیشگیری کردند، احکامی را نیز با توجه به مختصات و تفاوت های عمومی زندان های اصفهان با سایر زندان ها مثل اوین و گوهردشت در مسیر تعدیل انداختند.
آن ها در نفس مجازات افراد بجرم خواندن و نوشتن و چاپ نظرات خود مخالفتی نداشتند و تنها با میزان غیر عقلایی! احکام مخالف بودند. در راستای عملی کردن این نظریه نیز در زندان اصفهان در برخی موارد موفقیت هایی نیز کسب کردند. این هیئت ها عموما در مورد سازمان هایی که معتقد به مبارزه مسلحانه بودند، ترجیحا! دخالتی نمی کردند اما با وجود تمامی این تحرکات و فعل و انفعالات، همچنان صدای تیرباران های شبانه شنیده می شد و جمهوری اسلامی قتلعامی را که در سال شصت آغاز کرده بود و کمر به نابودی مخالفان خود بسته بود، همچنان ادامه می داد.
زندگی در زندان به هر شکل آن ادامه داشت. رفیقی می گفت: اگر ما را در مستراح هم حبس کنند، زندگی را خواهیم ساخت و اینگونه بر تداوم مقاومت و حفظ روحیه انقلابی می افزائیم و دروغین بودن تبلیغات آنان را به اثبات خواهیم رساند و تن به سازش نخواهیم داد.
چنین نیز بود روحیه تمامی کسانی که شبانه از میان ما ربوده و به کام مرگ فرستاده می شدند و جان خود را هدیه ای به تاریخ مبارزاتی کشورشان میدانستند و با آمیزه ای از عشق و لبخند، شور انقلابی و نفرت از مرگ فروشان ما را بدرود می گفتند و هرگز نیز نگریستند.
بیش از نیمی از زندانیان بند در بلاتکلیفی بسر می بردند. بلاتکلیفی که یکی از عمده ترین مشکلات و معضلات زندانیان سیاسی در سراسر جهان به حساب می آید، در پی سرکوب افسارگسیخته رژیم و تحت شرایطی که گفتگو از قانون همانقدر مضحک بود که سخن از حق داشتن وکیل، به موضوعی درجه دوم مبدل شده بود.
این موضوع زمانی حقیقت خود را بیشتر نشان می دهد که بدانیم صدور احکام نیز در زندان های رژیم سیال بود. بدین مفهوم که با کوچکترین تغییر در شرایط سیاسی و یا افزوده شدن اطلاعات رژیم نسبت به زندانی، در بیدادگاهی مجدد احکام را به دلخواه تشدید می کردند.همانطور که بعدها نیز در کشتار سراسری زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت بخش زیادی از محکومین به مرگ نه تنها حکم زندان در پرونده خود داشتند بلکه بسیاری نیز مدت محکومیت شان به پایان رسیده بود.
هم سفره ای ما را که حکم دو ساله اش در شرف اتمام بود، در پی دستگیری های بعدی و اعترافات زیر شکنجه به محاکمه مجدد فراخواندند و حکم قبلی او را به پنج سال افزایش دادند. از او در مورد محاکمه مجدد پرسیدیم و گفت: اینها که ما را بدبخت کردند، سه سال هم رویش!
در مقایسه با بی ارزش بودن مطلق جان انسان ها برای حاکمین مذهبی و حجم اعدام ها در این برهه، سال های رنج و محرومیت و تحمل شکنجه خانه های رژیم که هر روز فاجعه آفرینش از ذهن زندانیان آن دوران بیرون نمی رود، اهمیتی جنبی یافته بود. به این دلایل حکم داشتن یا نداشتن زندانی تا زمانی که در زندان بسر می برد،امری مهم اما حاشیه ای محسوب می شد.
این همه در زمانی بود که رژیم آشکارا حتی نص صریح مندرج در قانون اساسی خود را نیز در مورد پیگرد، بازداشت، شکنجه، آزادی بیان، حق انتخاب و یا اساساداشت وکیل، حق ملاقات و… زیر پا نهاده و مثله کرده بود. از نظر فقها این ها تماما ( یاوه هایی ) بودند که با قوانین الهی سر جنگ داشتند و پذیرش حقوق انسانی را در تضاد با باورهای مذهبی اسلام می دانستند. این حقوق در حکومت اسلامی کاربردی نداشت و معضل عمومی زندانیان یعنی بلاتکلیف بودن زندانی از جمله حقوقی بود که برای رژیم کمترین اهمیتی نداشت. همان طور که طیف گسترده ای از دستگیرشدگان نیمه اول سال شصت بدون محاکمه اعدام و بسیاری نیز قربانی اعدام های خیابانی توسط سپاه، بسیج و لباس شخصی ها شدند.
روزها سپری می شدند، رخدادها که هر کدام می توانست و می تواند به عنوان یک بی عدالتی و حتی فاجعه ضد انسانی در نظر گرفته شود و بمثابه تجاوز به حقوق زندانیان سیاسی تحت پیگرد قرار گیرد، بوقوع می پیوستند. بی شک برای یک زندانی تحمل این تجاوزات علنی به حقوق ابتدائی خود و سایر زندانیان، از توهین و ایجاد محدودیت گرفته تا اعدام و کشتار جمعی، برای درازمدت خارج از توان بود. اما آن چیز که گذر از تمامی این رنج ها را برای آنها ممکن می ساخت، حضور جمعی و تحمل جمعی در بندها بود.
بندهای عمومی این حسن را داشتند که زندانیان بند در مورد ناهنجاری ها به گفتگو می نشستند، به تبادل نظر می پرداختند، بحث و مجادله می کردند و مسایل را تجزیه و تحلیل کرده و خرد جمعی را به کار می گرفتند و روزهای سخت را این چنین سپری می کردند. در واقع زندانیان تحت فشارهای موجود در زندان در سال شصت و دو و برای پیشگیری از مبتلا شدن به بیماری های روحی و روانی در دو مسیر متفاوت گام می زدند.
ایجاد سرگرمی، بخصوص کارهای دستی که باعث می شد زندانی، لحظاتی که مزدوران رژیم در محیط زندان ایجاد کرده بودن را فراموش کند.
شاید نوعی بی اعتنایی به وقایع جاری، شاید جاخالی دادن در مقابل هجوم ایدئولوژیک، خشونت آمیز و ضد بشری رژیم به زندانیان سیاسی، شاید هم وقت کشی و فراموشی لحظه ای در راستای تداوم مقاومت در زندان ها، شاید بجای گذاشتن یک اثر و یا یادگاری از خود؟
کاردستی در زندان ضمن نکات مثبت زیادی که داشت، از جوانبی نیز کم توجهی عامدانه به ناهنجاری های داخل زندان بود. طیف دیگری از زندانیان سیاسی، یا اصلا کاردستی انجام نمی دادند و یا بندرت خود را با آن مشغول می کردند. کار دستی چه از نوع آزاد آن! و چه مخفی همواره مورد توجه زندانیان سیاسی بوده و از آن استقبال شده است. بیش از همه برای کسانی که حساس تر و ظریف تر به مسایل احساسی و عاطفی نگاه می کردند.
عشق، عاطفه و احساسات زندانی در قالب کاردستی روی سنگ سخت یا سکه فلزی و هسته خرما مادیت می یافت و از طرق مختلف بدست ( محبوب ) می رسید. شایذ کار و شکل دادن به اجسام سخت نمادی از اراده و مقاومت سرسختانه این نیروهای بالنده اما در زنجیر بود. همه اینها در شرایطی بود که اساسا این کارها در زندان ممکن بود.
تقریبا در تمامی بندها کتاب هایی موجود بود که ممنوعه محسوب می شدند از جمله در بند سه، این کتاب ها در اختیار تعداد محدودی از زندانیان قرار می گرفت و دست به دست می چرخیدند. از جمله این کتاب ها تاریخ ۲۳ سال بود که هر زندانی بمدت یک هفته در اختیار می گرفت و برای خواندن آن حداقل چند هفته ای باید در نوبت باقی می ماند ضمن این که محدود بودن دایره مطالعاتی در ارتباط مستقیم با خطرات ناشی از مطالعه و نگهداری کتاب مزبور و پیامدهای سخت و افشای آن نزد مسئولین زندان بود که با رعایت مسئولانه و مطلق نکات امنیتی در زندان انجام می گرفت.
این موضوع علاوه بر تقویت همبستگی میان زندانیان سیاسی که مختصات و درجه توحش رژیم، اختلافات فکری و بخشا سازمانی میان آنها را به مقوله ای درجه دوم تبدیل کرده بود، به سازماندهی مقاومت در بندها نیز یاری می رساند.
در تحولاتی که بعدها در زندان های تهران انجام پذیرفت و ورود کتاب به زندان ها بخشا و بطور موقت آزاد اعلام شد، دسترسی به برخی از کتابها نیز در زندان دستگرد اصفهان مقدور شد. این کتاب ها یا بلحاظ سیاسی خنثی بودند، به این معنی که نتیجه گیری کتاب با نفی رژیم برابر نبود و یا نوشته های ضد مارکسیستی بودند و رژیم بدین شکل خواندن آن ها را تنها در انحصار، محدود و مشروط به تائید شدن سیاست و ایدئولوژی حاکمان مجاز می شمرد.
به هر صورت این امکان مورد استقبال زندانیان قرار گرفت و حتی در برخی از زندان های کشور این امکان فراهم شد که برخی از کتاب های مجاز! از طریق خانواده ها به زندان وارد شوند. بخصوص کتاب هایی که به آموزش زبان های مختلف رایج بین المللی اختصاص داشت که یکی از آن ها اسپرانتو بود که ساده ترین زبان بین المللی به شمار میرفت و از آن استقبال زیادی می شد.
در کنار سفره ها به گپ عصرانه مشغول بودیم، همهمه ای در جریان بود و کارگران سفره ها مشغول تردد به محل ظرفشوئی و بخشی از زندانیان نیز مشغول قدم زدن در محوطه باز بند بودند. معمولا زندانیان پس از خوردن شام مدتی در کنار سفره ها می نشستند و گفتگو می کردند. برخی نیز متاثر از غروب غم انگیز و تاریکی فزاینده آن روی تخت هایشان دراز کشیده و به آینده مبهم خویش، به گذشته، به خانواده، همسری محبوب و رنج کشیده، بچه های نازنین، به آنچه که در درون زندان می گذشت و یا آنچه که در خارج از زندان بجای گذاشته و یا چشم انداز سیاسی جامعه و …فکر می کردند و آرام می گرفتند.
زندانی سیاسی از جنس انسان بود. با تمامی خصوصیات و ویژگی های انسانی و اندوه و غم و شادی، خشم و نفرت، عشق و عاطفه و …. همه در جوهره انسانی وی بود و طبعا متاثر از محیط، کمبود ها و بی عدالتی های روزانه در زندان. نوجوانی که هنوز از کانون محبت خانواده اش جدا نشده بود و به اتهام خواندن یک اعلامیه و یا یک نشریه به کنج زندان افتاده بود، اشک هم می ریخت، غمگین و افسرده هم می شد.
اما همین نوجوان زمانی که از حکم اعدام خود مطلع می شد، نه احساسات و عواطف خود، بلکه از آگاهی به ماهیت ضد بشری رژیم با خشم و نفرت نسبت به هستی ستیزان حاکم واکنش نشان می داد و آرمان خواهانه فریاد زنده باد آزادی و برقرارباد سوسیالیسم سرداده و به استقبال مرگ می شتافت.
مادری که فرزندش را در بند ۲۰۹ زندان اوین یا در هتل اموات، در گوشه سلول تنگ و تاریک و نمور در سینه می فشرد، به حال آن کودک می گریست و این یک واکنش طبیعی انسانهاست و زندانی سیاسی نیز از نوع بهترین آن بود. افرادی که اشک نریختند مانند سپاسی آشتیانی و علیرضا شکوهی و … نه از آنجهت که فاقد توانایی گریستن بودند بلکه می خواستند تا جلادان حاکم را از دیدن قطرات اشکشان محروم کنند.
چند زندانبان همزمان وارد بند شدند و یکی از آنها کاغذی در دست داشت. معمولا برای انتقال گروهی تعداد زندانبانان نیز بیشتر می شد و از این طریق کنترل بیشتری اعمال می کردند. شایع بود که ساختمان بندی نوساز باتمام رسیده است و بزودی بخشی از زندانیان بندها به این مکان منتقل خواهند شد.
پاسدار خواندن لیست زندانیان را شروع کرد. همه سکوت کردند. لیست مذبور تمامی نداشت و کم کم برای همه این تشبه بنظ می آمد که یک خانه تکانی بزرگ در راه است و اغلب از انتقال به بند چهارم صحبت می کردند. تقریبا از هر سفره ای یک تا دو نفر در لیست جای داشتند.
علیرغم دوری و جدائی در مجموع این نوع انتقال ها اقدامی مکرر و عادی بنظر می رسید و تعداد کثیری از زندانیان بند پس از وداع با یاران و دوستان خود در جلوب بند، ساک به دست مهیای رفتن شدند بدون آنکه کمترین اطلاعی از محل سکونت بعدب خود داشته باشند.
بند در شوک عمومی و سکوتی دردآور فرو رفت. هر کس با بررسی موقعیت یکایک زندانیان منتقل شده، حدس و گمانی می زد. فردای آن روز خبر گرفتیم که تمامی زندانیان سیاسی منتقل شده همراه تعداد زیادی از زندانیان بندهای دیگر، بدون کوچکترین اطلاعی قبلی به پای چینه های اطراف زندان دستگرد منتقل و تیرباران شده اند.
تعداد قتلعام شدگان بالغ بر پنجاه نفر تخمین زده می شد و در (روزی نامه های رسمی) نیز منعکس شده بود. بعدها مطلع شدیم که مخارج گلوله های مصرفی برای قتل عام زندانیان سیاسی مزبور از خانواده هایشان دریافت شد.
اکثریت قریب به اتفاق اعدام شدگان هواداران سازمان مجاهدین خلق و تشکل های چپ رادیکال بودند و میانگین سنی آنها به زحمت به بیست و دو سال می رسید. جوانان زیر هجده سال نیز در میان آنان دیده می شدند، نوجوانانی که شور انقلابی، احساسات پاک، انسان دوستانه و عشق به پابرهنگان و زحمتکشان سرزمین شان، آنان را به صحنه مبارزه با ستم سیاسی و اجتماعی کشانیده بود.
از آن پس زندانیان از این شب بعنوان ( شب سیاه ) یاد می کردند. مدت کوتاهی پس از این کشتار، به اتفاق یکی از هم پرونده ای هایم به بیرون از بند منتقل شدیم در حالیکه کمترین اطلاعی از دلایل این انتقال نداشتیم. سکوت زندانبانان و مسئولین زندان و در بیخبری مطلق نگاه داشتن زندانی سیاسی از وقایعی که در پیش روی زندانی بود، از غیرانسانی ترین اقداماتی بود که رژیم در زندان ها اعمال می کرد. این اقدامات در ردیف شکنجه های روحی و روانی زندانیان سیاسی به حساب می آید.
نام زندانی در طول روزها، هفته هاو ماهها و سالها همواره و در هر لحظه امکان داشت برده شود، به مکانی دیگر و یا به شکنجه گاه منتقل، و یا با بیدادگاه های رژیم روبرو شود. خواست و تمایل زندانی در این موارد به هیچ عنوان در نظر گرفته نمی شد و زندانی به هیچ وجه نیز از وقوع این تغییرات اطلاعی حاصل نمی کرد.
بی خبر و گمان زنان بدنبال زندانبان براه افتادیم. احتمال می دادیم که به علت مسائل داخلی بند به بازجوئی برده می شویم و این موضوع از مواردی بود که در بند سه به کرات اتفاق می افتاد. از راهرو اصلی زندان گذشتیم و وارد ساختمان نوسازی شدیم که بعدها به بند پنج معروف شد.
بند پنج بر خلاف بندهای دیگر به شکل اتاق های متعدد بزرگ و کوچک ساخته شده بود که کوچکتر ها انفرادی بودند و بزرگترها بندهای عمومی محسوب می شدند و در مقایسه با بندهای دیگر محدودیت های بیشتری برای زندانیان سیاسی داشتند. بدین ترتیب که فضا بسیار کوچکتر بود و انفرادی های آن نیز در همانجا قرار داشت و برای مجازات و بازجوئی مورد استفاده قرار می گرفت و سایه بازجویی و شکنجه را در یک وجبی زندانیان قرار می داد در حالیکه زندانیان بندهای دیگر دستگرد غالبا حکم گرفته و در حین سپری کردن آن بودند.
ساختمان هنوز بوی نم و کاهگل میداد و بنظر می رسید که در مرحله پایانی ساختمان قرار دارد. به یکی از اتاق ها وارد شدیم. در نظر اول بازپرسی که مسئول پرونده ام بود و اثر سیلی هایش بارها بر صورتم مانده بود را دیدم و نیز آخوندی که پشت میز نشسته بود و کاغذهایی را ورق میزد.
روی صندلی نشستیم. بازپرس پس از خواندن چندین جمله عربی که تنها اشدا و ال الکفار آن به گوشم آشنا می آمد، خواندن کیفر خواست در مورد رفیق همراه را آغاز کرد که از همان ابتدا با مخالفت او مواجه شد و بازپرس بی توجه به واکنش وی کیفرخواست را باتمام رساند و پس از مجادله ای کوتاه که کمتر از یک دقیقه بطول انجامید، آخوندی که در این سناریو نقش قاضی را به عهده گرفته بود، پرونده وی را بست و از بازپرس خواست که پرونده بعدی که متعلق به من بود را باز کند و بنظر می آمد که عجله دارد و باید برود! نمازش ( غذا ) می شد.
مهم جلوه دادن، اغراق کردن و ( پرونده سازی ) برای زندانی سیاسی از نکاتی بود که به ارتقاء مقام و مواجب بازجویان و بازپرسان یاری می رساند و ( اجر اخروی ) آنان را نیز افزایش میداد. از ابتدای دستگیری تا مقطع دادگاه تمامی هم و غم بازجو و بازپرس در شهر اصفهان، افزودن مواد کیفرخواست زندانی و قطور کردن پرونده وی بود.
ا
قرار گرفتن از وی تحت شکنجه های قرون وسطایی به هر شکل افزودن اعترافات هم پرونده های زندانی صرفنظر از اینکه مورد پذیرش متهم قرار گرفته باشد یا نه!
تبدیل ابتدائی ترین حقوق انسانی و فردی به یک اتهام مستحق مجازات که حتی این موارد بر طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز قابل پیگرد نبود.
افزودن فرضیات و تمایلات خود متناسب با شرایط سیاسی اجتماعی و ملزومات تداوم حاکمیت در پرونده متهمان!
( تمامی هواداران سازمان ها، صرفنظر از جایگاه تشکیلاتی آنان و میزان تاثیرگذاری بر سیاست عمومی سازمان، عضو و یا کادر سازمانی محسوب می شدند )
افزودن به موارد کیفرخواست با پرونده سازی برای زندانی طی اقامت در بازداشتگاه ها ( ایجاد تشکیلات، اطلاع گیری و اطلاع رسانی، ارتباط با تشکیلات خارج از زندان، رساندن اطلاعات به خانواده ها، تحریک به همبستگی و اقدام به ورزش دستجمعی و …) در پی چنین شرایطی کاملا واضح بود که مقوله ای بنام دفاعیات!
در چنین بیدادگاهی! بی معناست و آنهم به چند دلیل ساده:
برخلاف خواست و تمایل متهمین غیرعلنی برگزار می شد.
دادگاه! بدون اطلاع قبلی و آمادگی متهمین برای ( دفاع از خود ) انجام می پذیرفت.
متهمین از حق انتخاب وکیل و یا حتی از داشتن وکیل تسخیری محروم بودند و به محل دادگاه! منتقل شده بودند.
متهمین تا مقطع حضور در دادگاه! از مفاد اتهام و کیفرخواست بی اطلاع بودند.
اعترافات افراد دیگر مندرج در کیفرخواست تحت شکنجه های جسمی و روحی گرفته شده بود و طبق قوانین بین المللی و حقوق بشر از اعتبار قانونی ساقط بود.
هیئت منصفه در محل حاضر نبود.
دادگاه! فاقد منشی برای ثبت دفاعیات متهمین بود
اتهامات مندرج در پرونده ها که بعنوان کیفرخواست از جانب بازپرس مطرح می شد، تمامی از حقوقی بودند که بخشا در قانون اساسی جمهوری اسلامی به شکل ماده یا تبصره رسمیت داشتند و از حقوق شهروندی شمرده می شدند.
( در دادگاه جای متهم و شاکی عوض شده بود )
در حقیقت امر کسانی که در هیبت و جایگاه دروغین قاضی و دادستان در معنی مدافع حقوق مردم ظاهر شده بودند، افرادی بودند که بر علیه مردم و حقوق ابتدائی آنان برخاسته و به زندانی کردن، شکنجه و کشتار فرزندان آنان اقدام کرده بودند. بنابر این مقوله دفاعیات به همان اندازه بی معنی بود که تشکیل چنین دادگاهی!
بازپرس که مرتضی نامی بود و عادت نداشت حرفی خلاف عرایض و فرضیات! خود را بشنود و در طول بازپرسی ها برای اثبات هجویات خود از ضربات سیلی و فحاشی علیه متهم بهره می برد، کیفرخواست مرا آغاز کرد:
خواندن و نوشتن و اشاعه نظرات در قالب:
محاربه با خدا و پیغمبر و ائمه اطهار
اقدام علیه نایب امام، ولایت فقیه و حاکمیت جمهوری اسلامی
اقدام برای براندازی
ارتداد از دین مبین اسلام
کفر و الحاد
عضویت در سازمان محارب و مارکسیست لنینیستی راه کارگر
خواندن نشریه و اعلامیه
نشر و پخش مکتوبات سازمان
و….
مجموعا سیزده مورد شمرده شد که در حقیقت امر جز بیان عقیده و نظر و استفاده از ابزار لازم موجود برای اشاعه آن تعریف دیگری نداشت.
خواندن و نوشتن را تایید کردم. پس از اتمام نمایش دوباره به همراه زندانبان به راه افتادیم و بر خلاف انتظار اینبار ما دو نفر را به بند یک منتقل کردند و حتی اجازه جمع کردن وسایل به ما داده نشد و ساعاتی بعد وسایل ما به این بند منتقل شد.
این بند شامل راهرویی بود به طول حدودا پانزده تا بیست متر که در دو طرف آن چندین اتاق قرار داشت. این اتاق ها شامل تخت هایی سه طبقه بود. در هر اتاق هفت یا هشت زندانی بسر می بردند. اکثر زندانیان را هواداران سازمان مجاهدین و متعلقین به سازمان های چپ رادیکال از جمله راه کارگر، سازمان پیکار، سهند، اقلیت و کومله تشکیل می دادند و تنی چند از هواداران حزب دمکرات کردستان نیز در این مکان بسر می بردند.
زندانبان تعیین می کرد که چه کسی و در کدام اتاق باید بسر ببرد و اتاق کنار و نزدیک میز نگهبان، محل نگهداری زندانیانی بود که حساسیت برانگیز بودند. مرا نیز به این اتاق منتقل کردند. زندانبانان بند در تمامی اوقات افراد ساکن این اتاق را زیر نظر داشتند و کوچک ترین حرکتی از چشم آنان مخفی نمی ماند.
حاجی بوذری ظاهرا مسئول این بند بود و خشونت و ایجاد درگیری لفظی با زندانی همیشه چاشنی رفتاری وی بود. حاجی بوذری در طول مدت نگهبانی خود لحظه ای از یافتن تشکیلات و سازمان در میان زندانیان غفلت نمی کرد. از وحشت وجود تشکل در میان زندانیان سیاسی و تلاش شبانه روزی برای کشف آن کارش به جنون کشیده بود و از این کابوس هیجان برانگیز او را رهایی نبود.
خود به سراغ زندانی می آمد و بحث و توهین را شروع می کرد. درگیری لفظی وی با من و سپس اعتراضم به حکم صادره دادگاه! با تلاشهای او به اتهام جدید ایجاد تشکیلات در بند همراه شد. آنقدر ادامه میداد تا زندانی سکوت خود را بشکند و به درگیری لفظی منجر شود.
سپس ساعاتی پشت میزش می نشست، گزارش تهیه می کرد و به مسئولین بالاتر ارائه می داد. سپس محدودیت های بیشتری را تدارک می دیدند. درب اتاق ها بسته می شد و زندانیان ممنوع الملاقات می شدند. کاردستی ممنوع می شد، هواخوری محدودتر می شد و ارسال نامه به خانواده ها متوقف می شد.
بند یک نیز به بند سرموضعی ها معروف شده بود و امکان استفاده از هواخوری در آن بسیارمحدود بود. حساسیت زندانبانان نسبت به زندانیان بسیار زیاد بود.
سیدفخر طاهری پسر عموی امام جمعه اصفهان آیت الله طاهری و کشتی گیر معروف سنگین وزن اصفهان ا چهره های حساسیت برانگیز بند در نظر زندانبانان و مسئولین زندان بود. علیرغم تمامی فشارهای روحی که بر وی وارد می شد، بسیار شوخ و سرزنده بود و وجودش برای هم اتاقی ها نقطه قوت و روحیه دهنده بود. در واقع سپاه به علت وابستگی خانوادگی این فرد با امام جمعه اصفهان و شهرت وی در نزد شهروندان اصفهانی، مصمم بود که او را به صفوف توابان بیافزاید و در پی این امر فشار مضاعفی بر وی وارد می کردند.
به اتاقی فرستاده شدم که علاوه بر سید فخر طاهری پنج زندانی دیگر آنجا بودند. دو نفر از زندانیان از هواداران حزب دمکرات کردستان بودند. پاسداران به بهانه های مختلف به اذیت و آزار سید فخر می پرداختند و به حدی عرصه را بر او تنگ کرده بودند که بندرت از تخت خود که در طبقه سوم بود پایین می آمد. اما با ورود ما به بند و تشویق سایرین از سوی من و دو زندانی دیگر به ورزش، سید فخر نیز در ورزش گروهی حضوری فعال یافت.
چندی نگذشت که در پی گزارش یکی از توابان بند و پیگیری حاجی بوذری و توطئه ای از قبل طراحی شده سه نفر از ما را برای بازجوئی خواندند و ما متهم به ایجاد تشکیلات در بند شدیم. تفکیک ساعات هواخوری و ورزش میان زندانیان مذهبی و چپ را بعنوان محور اتهام قرار دادند.
بازپرس که ماموریت کشف تشکیلات، در بند یک زندان دستگرد را به عهده گرفته بود، از بازجویی های مکرر و جداگانه از ما سه نفر نتیجه ای نگرفت و پرونده بسته شد. این اقدامات بیش از آنکه در نظر مئولین زندان جنبه کشف تشکیلات داشته باشد، از زاویه پیشگیری از آن اهمیت داشت و نشانگر وحشت و نگرانی رژیم از اتحاد همبسته زندانیان بود.
خودکشی در زندان های رژیم پدیده ای نادر نبود و کمتر زندانی سیاسی را می توان سراغ گرفت که در طول زندانش به این امر فکر نکرده باشد. هنوز چند ماهی از خودکشی در بند سه نگذشته بود که سیدفخر پس از بازگشت از ملاقات یکباره تغییر روحیه داد و مغموم روی تخت خود رفت و دراز کشید.
همه ما متوجه این دگرگونی که برایمان تازگی داشت شدیم و از شوخی کردن با وی خودداری کردیم. هرگز وی را تا این حد پریشان و افسرده ندیده بودم و این نشان از غیرعادی بودن وضع روحی او داشت.پس از مدتی از اتاق بیرون رفت و اتاق همچنان در سکوت غم انگیزی که ناشی از دگرگونی روحی سیدفخر بود، باقی ماند.
چند لحظه ای نگذشته بود که از حمام بند که مجاور اتاق ما بود صدای سرفه های شدیدی شنیدیم. از ادامه و تشدید سرفه ها متوجه غیرعادی بودن آن شدیم و پس از آنکه با نگاه به هم اتاقیم در اینمورد اشاره کردم هر دو به سمت حمام دویدیم و سید فخر را که از شدت سرفه سیاه شده بود و علیرغم اینکه می گفت: چیزی نیست خوب می شود، او را کشان کشان به سمت میز زندانبان بردیم و غیر طبیعی بودن این سرفه ها رابه وی گوشزد کردیم.
زندانبان وحشت زده سایر پاسداران را مطلع کرد و سیدفخر را خارج کردند. پس از این واقعه بند تا روزها در شوک و نگرانی از وضعیت وی که گفته می شد در بیمارستان است، فرو رفت.
سید فخر پس از حمام رفتن با سرکشیدن داروی نظافت ( واجبی ) اقدام به خودکشی کرده بود و در همان لحظات بخشی از آن به مجرای تنفسی اش پریده و باعث سرفه های شدیدش شده بود.
پس از مدت کوتاهی زندانبانان به درون بند آمدند و با فحاشی و کتک زدن زندانیان همه را به هواخوری هل دادند و درب را از داخل بند بستند. آنها در پی یافتن وصیت نامه سید فخر بودند و در کنار آن به جستجو و بازرسی وسایل شخصی سایرین می پرداختند.
وصیت نامه وی را هرگز پیدا نکردند و جستجو در روزهای بعد و به همین شکل ادامه یافت. سیدفخر طاهری از دستگیری های سال شصت بود و بیش از دو سال از حکم پنج ساله اش را سپری کرده بود.
پس از ده روز بستری بودن در بیمارستان که بارها معده اش توسط پزشکان شستشو داده و به خونریزی معده منجر شده بود، او را مجددا به بند منتقل کردند. بیش از پانزده کیلو وزن کم کرده بود. چهره اش سیاه و کبود شده بود و چشمانی گودرفته داشت. به سختی نفس می کشید اما با دیدن ما لبخند همیشگی اش بر لبانش نقش بست و به شوخی با زندانیان پرداخت.
سیدفخر طاهری به واسطه شهرت ورزشکارانه و خویشاوندی اش با امام جمعه اصفهان تحت فشارهای ضدانسانی مزدوران رژیم در اصفهان قرار داشت. وی شرافتمندانه زندگی کرد و در صف طویل اعدام های دست جمعی مرداد و شهریور ماه سال شصت و هفت در شهر اصفهان قرار گرفت و در یادها ماند.
ملاقات با خانواده ها از پشت اتاقک های شیشه ای و توسط تلفن انجام می گرفت و سپاه از این طریق می توانست برخی از گفتگو ها را کنترل کند و به این ترتیب گفتگو با اعضای خانواده تابع رعایت نکات بسیاری بود.
از جمله این نکات خبر رسانی و خبرگیری بود که خانواده ها نیز پیش از شروع ملاقات یکدیگر را مطلع می کردند. هر از گاهی نیز به مناسبتی ملاقات حضوری نیم ساعته در محوطه باز ورودی زندان داده می شد و تبلیغات زیادی نیز حول و حوش آن صورت می گرفت.