تکتک آدمهایی که این روزها زندگیشان کردم با خطی به هم وصل میشوند، اینکه چیزی برای باختن ندارند؛ از کارگران روزمزد میدان شوش و مولوی تا پرندهباز تکافتاده، کارگر سابق شهرداری دروازه غار که روزگاری دستی به ساز داشته و حالا به گفته خودش،«هنرمند گمنام» شده است.
ایلنا-یاسمن خالقیان: اولین تصویر ثبت شده ذهنم، پسری با شلوار ورزشی قرمز و مشکی، توپش را با بیحوصلگی و تنهایی از ابتدای کوچه رها کرد و سر جایش نشست، رفتنش را تماشا کردم، تا آنجا که میشد سرم را چرخاندم و رفتن آن توپ را تماشا کردم…
درست چند روزبعد حس همان توپ رها شده را داشتم. سرم گیج میرفت،میانشان چرخیدم، زندگی کردم و آنقدر شنیدم و دیدم که «مغزم درد میکند». صداهای پراکندهای در سرم میچرخد: «هر جا میرم واسه کار ازم سابقه کار میخوان؟ وقت ندارم چیکار کنم؟» دستهایش را نشان میدهد «سابقه بیشتر از زخم این دستها؟». «ما مگه چی میخوایم؟»،«۲۸ سال میشه که درآمدم این چرخ دستیه». «کارمند شهرداری بودم، اما الان بیکارم».
مغزم درد میکند از حرف زدن. چقدر حرف زدم،چقدر در ذهنم حرف زدم، خروار،خروار حرف با لحن و حالتهای مختلف،مغایر،متضاد و…
«گفتهام و شنیدهام،خاموش شدهام و باز برافروختهام،پرخاش کردهام و بازخوددار شدهام و خشم گرفتهام.لحظاتی بعد احساس کردهام، چشمانم داغ شدهاند و دارند گر میگیرند،مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند».
شاید آن روز که تکتک این کلمات را میخواندم،نمیدانستم درست امروز و اینجا با تمام وجود لمسش میکنم که «مغزم درد میکند». از این واژهها میگذرم.
به پاسگاه نعمتآباد رسیدم، دوباره به دروازه غار، مولوی و شوش بازگشتم،باید دقیقتر و رفاقتیتر، سر سفره آنها و پای حرفشان مینشستم، برای نوشتن از زندگی کارگران بیکار شده، کارگران بیمار از کار سخت، کارگران روزمزد و بدون بیمه، کارگرانی زیر خط فقر و مردمی در لایههای زیرین شهر.نوشتن از آنها،همه آنها سخت است… «مغزم درد میکند».
کجا باید اعتراض کنم؟
تکتک آدمهایی که این روزها زندگیشان کردم با خطی به هم وصل میشوند، اینکه چیزی برای باختن ندارند و ساحت کلمه پاکباخته را در غمانگیزترین حالت ممکن حفظ میکنند؛ از کارگران روزمزد میدان شوش و مولوی تا پرندهباز تکافتاده، کارگر سابق شهرداری دروازه غار که روزگاری دستی به ساز داشته و حالا به گفته خودش،«هنرمند گمنام» شده است.نمیداند چه دستی از کجا و چگونه ریشه او را زده است.شاید آن پیرمرد دستفروش جلوی گاراژ میدان شوش نداند که صدای بیحوصلهاش در پاسخ سؤالم که میتوانم از دستهایت عکس بگیرم،در سرم رژه میرود: «برو بابا. برو پی کارت».
دستگاه ضبط صدا را روشن میکنم و به حرفهای دو مرد ایلامی گوش میکنم که ۲۰ سالی میشود شغلشان حمل بار با چرخ دستی در مولوی است.اینکه بیمه ندارند و سرشان به هیج جایی وصل نیست و با اصرار میگویند حاضریم با کارت شناسایی اسم ما ذکر شود. جایی ندارند تا اعتراض خود را فریاد بزنند.
«من کجا باید اعتراض کنم؟کی به حرف من گوش میکنه؟ جای ما کجاست؟سال دیگه بچههام میرن مدرسه. اونا هم مثل زنم از من انتظار دارن».
جوانتر از مرد کناریاش است، اما باز هم بیشتر از ۳۵ سال نشان میدهد، مثل یک مرد ۵۰ ساله.از مصرف گوشت و مرغ میپرسم و میگوید: «هر دو هفته یک بار اگه بشه برای خونه میخرم. اینجا روزانه بیشترین درآمدم ۳۰هزار تومنه.یه روزایی خیلی کمتر هم میشه. چون بعضی از بارها قیمت حملش هزار تومن بیشتر نیست. اگه بتونم یه کاری پیدا کنم که ماهی ۵۰۰هزارتومن درآمد داشته باشم دیگه اینجا کار نمیکنم».
زیر پونز نقشه هم جای ما نیست
ذهنم میرود به پاسگاه نعمتآباد و آن پسر جوان که پیک موتوری در ستارخان است. «کار بهم پیشنهاد شده تو بالای شهر با ماهی ۸۰۰ تومن، ولی فوقش یه هفته طاقت بیارم یا یه ماه،دو ماه.ماه سوم میزنم بیرون، چون دخلم با خرجم نمیخونه.تازه ۶ صبح باید بزنم بیرون و ۱۰ شب جنازهام برمیگرده خونه».
«با موتور و بیگواهینامه میرم ستارخان.تو طول روز کلی راه باید برم که خیلی وقتها درآمدم زیر ۳۰هزارتومنه.هرجا میرم واسه کار هزارجور ایراد میگیرن.یهسری جاها که کارت پایان خدمت میخوان و من کارت قرمزیام.بعدش سؤالهاشون شروع میشه که چرا کارت قرمز دارم.برای منو بچههای این محل کار نیست.اصلاً انگار جایگاهی نداریم. مال تهرانیم ولی جایگاهی اینجا نداریم. یه جا تو نیاوران کار گرفته بودم روزی ۱۳هزار تومن میگرفتم اما همونجا یه افغانی، نمای پارکینگ میزد متری ۱۰۰هزار تومن.به من که ایرانی بودم اعتماد نداشت. میدونی چیه؟زیر پونز نقشه هم جای ما نیست».
خودم را خیره به زخم دست پیرمرد ایلامی میبینم. «از زخم دستام عکس بگیرین». میخندد.مرد جوانتر ادامه میدهد: «جای ما تو این جامعه کجاست؟به کجا باید اعتراض کنم؟ هیچکس حرف ما رو نمیشنوه».صدای مرد بداخلاق در گزارشم وقفه کوچکی ایجاد میکند: «خانوم از رو گاری بلند شو. کار داریم».
تا میگن عکس نگیر،نگو باشه
از یکی از مراکز خیریه در دروازه غار بیرون میآیم.دوربین را به سمت یک خانه قدیمی میگیرم. «نگیر!» لبخند میزنم.«باشه نمیگیرم». «از کجا میآیی؟واسه چی میخواهی عکس بگیری؟». «خبرنگارم». «پس حالا که اومدی اینجا جیگر داشته باش. تا میگن عکس نگیر،نگو باشه.حالا از خونه عکس بگیر ولی بنویس که یه نهاد خاص ۶۰ میلیارد وام گرفته واسه خرید این خونه و دوباره ساختنش، اما ۴۰ میلیون خریدنش. با بقیه پولش معلوم نیست میخوان چی کارکنن».
به خانه قدیمی خود و بقیه اهالی محل اشاره میکند: «همه این خونهها با هم ۷۰۰ میلیون هم نمیشه.حالا اون نهاد خاص این همه وام برای چی گرفته، نمیدونم!»
کارگر سابق شهرداری است، اما همه تفریحش قناریهایی ست که در حیاط خانه نگه میدارد. در همین حین یکی از اهالی محل کبوتری برای او میآورد، گویا در کار خرید و فروش پرنده هم هست.
«میشه بریم قناریها رو ببینیم؟». در را باز میکندبدون اینکه مارا بشناسد. چند قفس میآورد و با عشق از صدای خواندنشان میگوید.
پسر ۲۲ سالهای با برادرش به جمع ما اضافه میشوند. چند روز دیگر داماد میشود و خوشحال است. لباسی یکدست سفید به تن دارد و کفش قهوهای پای راستش چند پارگی بزرگ دارد.با پیرمرد پرندهفروش خوش و بش میکنند. به آنها میگوید از کجا و برای چه کاری آمدهایم.درآمدتازهداماد ماهی ۴۰۰هزار تومان است. «در شرکت باربری کار میکنم». «چطور میخواهی ازدواج کنی؟». «با پول یارانه، خرج آب، برق و گاز رو میدم. باقیش هم که خدا بزرگه».
دندانهایش حالت عادی ندارد. لبخندش زیبا نیست. در تمام مدت مصاحبه فکر میکنم که شاید اعتیاد دارد، اما مرد راننده که به دلیل امنیت پایین این منطقه در تمام طول مصاحبه همراهمان است وچهار سال پیش در کمپ ترک کرده، تردیدم را از بین برد و میگوید: «کارگران این منطقه اگر شانس بیارن و شب گرسنه نخوابن، خیلیه. دیگه چه برسه به اینکه بخوان فکر بهداشت شخصی هم باشن».
دوباره تک تک آدمهایی که این روزها زندگیشان کردم با خطی به هم وصل میشوند. دندانهای آقای داماد به راحتی ذهنم را به سمت زن کارگری میبرد که بعد از تحمل درد، دندانپزشکی را پیدا کرد که بدون دریافت پول به داد دردش برسد. برای همین است که میگوید: «تا لحظه مرگ هم دعاش میکنم».
دو زن، دو کارگر، بدون دریافت حداقل حقوق و بیمه.نیروی کار ارزان برای کارفرماهایی که تنها به فکر جیب خود هستند.کار میکنند تا فرزندانشان زندگی کنند. یکی از گفتوگوهایی که تا مدتها در ذهنم باقی میماند، مخصوصاً آن لحظهای که زهرا با وجود شرایط سخت زندگی،برای وضعیت مریم گریست.
«از اینکه کار میکنم و دستم تو جیب خودمه، خوشحالم. یه روزایی حتی پول خرید قند نداشتم اما کمکم بیخیال شوهر معتادم شدم. باید بچهها رو نجات میدادم. پاشدم و کار کردم. از هفتهای یه روز تا سه چهار روز تو خونه مردم کارگری میکنم. اگر عید و روز خاصی در پیش باشه که بیشتر ولی هر بار ۲۰ تومن میگیرم که یه بخشی رو به اون شرکتی میدم که براشون کار میکنم».
باوجوداینکه به حکم دادگاه یارانه به حساب زهرا واریز میشود،اما این مبلغ یکی از راههای تأمین مواد شوهرش است؛ مردی که در روزهایی نه چندان دور کارگر یک کارگاه تولید مصالح ساختمان بوده، اما حالا برای کاهش درد ناشی از یادگارهای کار سخت به تریاک پناه آورده و حتی به خاطر نمی آورد پسر بزرگش کلاس چندم است.
مریم بعضی شبها به خاطر مصرف مواد شوینده از درد ریه خوابش نمیبرد. بیمه نیست، مثل خیلی از کارگران دیگر. زن و مرد هم ندارد. حداقل در این قضیه تقریباً برابرند، بدون بیمه، با بیماریهایی سخت که تا آخر عمر با آنها میماند، مثل شوهرش که قبلاً کارگر ساختمان بوده، دچار سانحه شده ودیگر قادر به ادامه کار نبوده و برای کاهش درد، استفاده از تریاک جوشیده را شروع کرده و دچار اعتیاد میشود.
بغض میکند، اما حرف میزند: «یه روزایی صاحبخونههایی که براشون کار میکنم بهم شکلات یا شیرینی میدن. منم برمیدارم و میذارم تو کیف. تنهایی و بدون بچهها از گلوم پایین نمیره».زهرا با گوشه روسری، اشکهایش را پاک میکند. حالا هر سه با هم گریه میکنیم.
دامادی با ۴۰۰ هزار تومان حقوق و ۷۰۰ هزار تومان قسط
«سواد ندارم».آقای داماد این را میگوید و بعد از آن به حقوق ۴۰۰ هزار تومانی و قسط ۷۰۰ هزار تومانی وام خود اشاره میکند. لابهلای حرفهایش به ما میفهماند که عکاسی مراسم را قبول کنیم. قرار است برای مراسم یکی از کوچههای دروازه غار را میز و صندلی بچینند. در ذهنم تصور میکنم، تضاد عجیبیست کوچههایی که اغلب دیوارهای آن به دلیل روشن کردن آتشهای شبانه معتادان منطقه، سیاه و کثیف است و قراراست عروسی با لباس سفید از آن گذر کند. برای هماهنگی شماره میخواهیم. شماره تلفن همراهش را به ما نشان میدهد، شمارهای که با برچسب به گوشی چسبانده است.
پرندهفروش، پسری را به جمع میآورد. ورزشکار است، چند بار قهرمان کشورشده و در خیاطی کار میکند، روزی شش ساعت. «چرا روی ورزش تمرکز نمیکنید؟». «برای اینکه ورزش کنم، باید به باشگاه برم تا رو فرم باشم. نیاز به پول دارم. الکی که نیست. کسی ازمون حمایت نمیکنه». نزدیک به روزی ۱۵ هزار تومان دریافت میکند، کار میکند، بدون بیمه و بدون قرارداد تا بتواند با تأمین هزینه فعالیتهای ورزشی، قهرمان شود، با کمترین میزان دریافتی برای یک انسان ۱۹ ساله.
پرندهفروش همینطور که زیرزمین خانهاش و سازهایش را نشانمان میدهدبه لوحهای تقدیرش اشاره میکند که مربوط به قبل از انقلاب است. «همه اینها رو جمع کنم ببرم سر کوچه، یه پاکت سیگارم بهم نمیدن».مشغول حرف زدن است که گربهای کبوترش را با خود میبرد.
به کوچه پسکوچههای دروازه غار و محلههای اطراف آن سرک میکشیم. بازار خرید و فروش مواد داغ است. عدهای در حال مصرف هستند. در همین حین چند پسر بچه بین ۵ تا ۸ ساله از کنارشان رد میشوند، خیلی عادی.
جوان معتادی روی زمین،کنار دیواری نشسته وکفشهایش را درآورده است. «خوبی آقا؟». «نه!منتظر یه معجزه از طرف خدا».
بیکاری، اعتیاد،اعتیاد… «مغزم درد میکند». جملههای آن جوان پیک موتوری دوباره در سرم میچرخند: «اینجا همه معتادن.هر روز صبح از خونه به بهونه کار میزنن بیرون ولی تو پارک جمع میشن و تو سر هم میزنن تا یکی بیاد یه سیگار ازش بگیرن.حتی پول سیگار هم ندارن.نفر دوم میاد و همینجور اضافه میشن.بعد پولاشونو میذارن رو هم و حشیش میخرن و میکشن.اینجا باید بکشی تا سیر شی، تا غمت یادت بره.حتی اگه کار هم پیدا شه بعد از کار کسی تفریح نداره.باز مجبور میشه بره پارک.اینجا از وقتی به دنیا میای، هرجورش، مواد کشیدن رو شاخشه».
حسرت یه چیزایی تو دلمون مونده
افزایش مزد کارگران بیش از نرخ تورم، حکایت از افزایش قدرت خرید کارگران دارد و افزایش مزد کمتر از نرخ تورم به مفهوم کاهش قدرت خرید کارگران است. مزد کارگران در سالهای پس از انقلاب افزایشهایی کمتر از نرخ تورم را تجربه کرده است که همین موضوع به کاهش شدید قدرت خرید کارگران منجر شده است.
همینطور که به آمار اعتیاد در بین کارگران با مشاغل سخت و همچنین حوادث ناشی از کار نگاه میکنم، تمام حرفهایی که در مدت تهیه گزارش شنیدهام در گوشم تکرار میشود، حرفهایی که روی دل میماند، از تشکلهای کارگری که در سالهای اخیر با سرکوب، ضعیفتر شده یاکارگرانی که با وجود عدم دریافت چندین ماه از حقوق خود، اعتراض که نه، التماس میکنند؛ اختلاسی که توسط کارفرمایان از جیب کارگران بدون اجازه صورت میگیرد تا هرچه بیشتر به وضعیت بد معیشتی کارگران دامن بزنند، کارگرانی که با وجود داشتن شغل با کمترین دریافتی، در حقیقت بیکار هستند. تازه این داستان کارگرهایی است که قرارداد دارندو اگر کارفرمایی دلسوز داشته باشند بیمه هم میشوند، اما برای آن کارگرانی که در پوستههای زیرین شهر فعالیت میکنند چه کردهایم؟برای کارگرانی زیر زیر خط فقر.
حرفهای مرد پیک موتوری در ذهنم تکرار میشود «تا حالا عاشق شدی؟»، «دخترو میبینی و عاشق میشی». میخندم. میگوید: «به خنده نگیرین، ولی اینجا همینه. میبینی و عاشق میشی. پس فردا، یه ماه بعدش میبینی قبلاً ترک موتور یکی دیگه بوده. رفیق یکی دیگه بوده. باهاش چرخ زده. میری خودزنی میکنی. اگر خودزنیات ضعیف باشه میری بیشتر خودزنی میکنی و با شیشه بزرگتر دستت رو میبری که بگی منم غم دارم و ناراحتم. این محل اینجوریه. سرکار میرم ولی الان پول تو جیبم نیست. انگار هیچ جایگاهی تو تهران نداریم. تو خیابون پلیس جلوتو میگیره. جیبت رو میگرده. فقط سیگار پیدا میکنه و میگه چرا سیگار میکشی؟! غلط کردی سیگار میکشی. به بهونه سیگار میبرن شما رو کلانتری».
مغزم درد میکند، حرف، حرف در سرم میچرخد. فکر جوان پیک موتوری،فکر آبدارچی یکی از همین رسانهها که با ۲۲ سال سابقه کار هنوز هم حقوقش به ۹۰۰ هزار تومان نرسیده و وقتی میپرسم با سه بچه چطور زندگی میکنید،اول مکث میکند و بعد میگوید: «هیچی دیگه، حسرت یه چیزایی تو دلمون مونده».فکر همه جوانهای پیک موتوری،همه مردهای پیر شده زیر چرخ باربری،همه مثلاً خوششانسهایی که برای ۸۱۲ هزار تومان کار میکنندتا دیگران زندگی کنند،همه کسانی که جز کار، زندگی نکردهاند و باز فکرجوان پیک موتوری که گفت: «میدونی چرا شما را تو خونههاشون راه نمیدن؟ تعصب روی خواهر. اینجا روی پدر و مادر غیرت ندارن. روی مردهها، پدر، مادر، برادر و زن تعصب و غیرت ندارند ولی به خواهرشون چیزی بگی، دکور صورتت رو میآرن پایین. اینجا فقط روی خواهر حساسن. اینجا به یکی فحش مادر بدی انگار بهش گفتی سلام! ولی به یه بچه ۱۰ ساله فحش خواهر بدی، هرکی باشی، میکشنت».
گزارش: یاسمن خالقیان/ عکس: مهدی نصیری