نیچه و نژادپرستی:
اصلاً نباید نیچه را بخوبی شناخت و یا از درایت بسیاری برخوردار بود تا به تناقضی دربارۀ او گمان برد. چنانکه نگارندۀ این سطور هم (که مانند هر ایرانی دیگری با «بنی آدم اعضای یکدیگرند» تربیت شده بود) در جوانی از خود میپرسید، چطور ممکن است کسی از دانش و آگاهی نیچه برخوردار باشد، ولی به پشتیبانی فاشیسم برخیزد و پیرو افکاری گردد که به بزرگترین جنایتها در تاریخ بشر منجر شدند.
چگونه کسی که از طریق کتابها با فلاسفّۀ یونان و فرزانگان دوران روشنگری اروپا نشست و برخاست داشت، ممکن است معتقد باشد که انسانها با هم تفاوتی اساسی دارند و وجود «نژادهای پست» چنان ننگی بر پیشانی بشر است که باید کارخانههای آدمسوزی برپا کرد، تا نسلشان را از روی زمین برداشت.
متأسفانه چنانکه خواهیم دید، جمعی از بزرگان اندیشه و هنر آلمان و بخش قابل توجهی از نخبگان دیگر کشورهای اروپایی (پیش از وقوع فاجعۀ فاشیسم) نژادپرست بودند؛ با این تفاوت که نیچه اصلاً چنین نبود!!
***
برای روشن شدن معما، نخست دلایل بوجود آمدن چنین اتهامی را بررسی کنیم:
اشاره شد که نیچه خواهری دو سال کوچکتر داشت به نام الیزابت که در کودکی تنها همبازی و همدم او بود. الیزابت هنگام اقامت برادر در بازل (Basel) مدتی به آنجا رفت تا برای او خانهداری کند. الیزابت هرچند از آموزش و درایتی برخوردار نبود با همۀ توان میکوشید در سایۀ برادر برای خود شخصیتی دست و پا کند.
نیچه که اصلاً در این عوالم نبود و خواهر را هم بسیار دوست داشت، بیش از حد به او اجازه میداد که در زندگیاش دخالت کند و الیزابت از این ضعف برادر به بهترین وجهی استفاده میکرد. او خود را با استفاده از رفت و آمد نیچه به خانۀ ریچارد واگنر و زنش کوزیما (Cosima)، به محافل ضدیهودی که با واگنر در رابطه بودند نزدیک کرد. شاید در ابتدا نه بخاطر علاقه به چنین افکاری و تنها از اینرو که با بالا رفتن سن بدنبال همسری میگشت. الیزابت چنین کسی را در وجود مردی به نام «فورستر»(Förster) یافت که از فعالان محافل ضدیهود بود. فورستر ۲۵۰ هزار امضا در پای توماری جمع کرده بود که در آن از حکومت آلمان درخواست میشد، از پناهنده شدن یهودیان کشورهای اروپای شرقی به آلمان جلوگیری کند و یهودیان آلمانی از ادارات دولتی اخراج شوند.
الیزابت، پس از ازدواج با فورستر، بکلی طرفدار چنین افکاری شد و بدین سبب هم با برادر بیمهری مینمود:
- «این ضد یهودیت لعنتی رابطۀ من و خواهرم را خراب کرده است.»
محافل نژاد پرست آلمانی از جمله ادعا میکردند، نژاد ژرمن با رسوخ یهودیان و دیگر «نژادهای ناپاک» آلوده شده و باید در نقطۀ دیگری از جهان آن را از دستبرد حفظ کرد و از نو پرورش داد!
آنان با استفاده از تبلیغاتی وسیع موفق شدند چند صد روستایی آلمانی را فریب دهند و بسال ۱۸۸۷م. به امید یافتن زندگی جدیدی با کشتی روانۀ جنگلهای پاراگوئه در آمریکای جنوبی کنند! هدف آن بود که در آنجا «ژرمنستان جدیدی»(NeuGermania) بسازند.
حتی بدون آگاهی از جزئیات ماجرا میتوان تصور کرد که این شارلاتانبازی جنایتکارانه، جز فاجعه فرجامی نمیتوانست داشته باشد. چنانکه فورستر در پایان آرزوهای قدرتطلبانۀ خود پولهای باقیمانده را برداشت و به بهانۀ خرید وسایل به Asunción پایتخت پاراگوئه رفت و پس از مدتی خوشگذرانی خودکشی کرد.
در نتیجه الیزابت ماند با چند صد خانوادهای که باید در حین مبارزه با بیماری و مقابله با حیوانات وحشی، تقریباً دست خالی درختها را بزنند، تا زمین کشاورزی و مسکن فراهم کنند. در این میان خبر «نجات دهنده» ای به الیزابت رسید و آن بهم خوردن حال برادر بود. او این خبر را بهانه کرد و به عجله، جهنم خودساخته در جنگلهای پاراگوئه را ترک کرده و برای نگهداری از برادر عازم آلمان شد.
(گفتنی است که هنوز هم حدود ۲۰۰ آلمانی در کولونی یاد شده، به شیوۀ دهقانان نیمۀ قرن نوزدهم در نهایت فقر زندگی میکنند و خبری از آلمان امروز ندارند؛ با اینهمه خود را نسبت به بومیان برتر میدانند و حاضر به نزدیکی با آنها نیستند! درحالیکه ازدواجهای نزدیک کم کم آثار وحشتناک خود را نشان میدهد و «ژرمنستان جدید» با تعداد فزایندۀ افراد معلول، نمونۀ جهنمی است که میتوانست در صورت تحقق آرزوهای نژادپرستان در جهان برقرار شود.)
***
به سرگذشت نیچه بازگردیم. در یک روز سرد ماه ژانویه ۱۸۸۹م. در خیابانی در شهر تورین (ایتالیا) درشکهچی بیرحمی اسبش را که قدرت کشیدن درشکه را نداشت تازیانه میزد. در این هنگام مردی به میان پرید و با چهرهای پر اشک اسب بدبخت را در آغوش گرفت تا بتواند از ضربههای درشکهچی جلوگیری کند. آن مرد کسی نبود جز فیلسوف بزرگ ما که همدردی با حیوان او را به تشنج عصبی دچار ساخته بود.
بحران سلامتی نیچه از آن پس با شتاب بالا گرفت و او را بستری ساخت. خواهرش که پس از انتقال وی به زادگاهش وارد آلمان شد، به کمک مادر ۱۲ سال (۱۸۹۸ تا ۱۹۰۰م.) پرستاری از او را بعهده گرفت. الیزابت کم کم خود را صاحب اختیار بیمار سرشناس کرد و مشتاقان دیدار نیچه تنها با اجازه و در حضور خواهر میتوانستند او را ببینند.
الیزابت در قدم بعدی، بستن قرارداد برای نشر آثار نیچه را بعهده گرفت و بدون آنکه از این کار سررشتهای داشته باشد و یا فلسفۀ نیچه را شناخته باشد، شروع به جمعآوری و طبقهبندی آثار او نمود و از آن مهمتر مشغول جمعآوری ثروتی گشت که نفوذ فزایندۀ نیچه و فروش روزافزون کتابهایش به همراه داشت.
الیزابت پس از مرگ مادر(۱۸۹۷م)، ویلایی اشرافی در شهر وایمار نزدیک برلین خرید که جسم نیمهجان نیچه را با کلیۀ دستنوشتههایش بدانجا منتقل کرد. آن را «آرشیو نیچه» نامید و به زودی خود را سخنگو و مفسر افکار وی معرفی نمود.
الیزابت ثروت و شهرت آسان یافته را صرف رفت و آمد به محافل اشرافی میکرد که پیش از آن هم آرزوی ارتباط با آنها را داشت. در این میان جاهطلبیهای الیزابت دیگر حد و مرزی نمیشناخت. تا آنجا که شروع به جعل نامههای برادر کرد تا خود را تنها دلبند او نشان دهد. مثلاً عنوان نامههایی را که نیچه به دوستان خویش نوشته بود میسوزاند تا آنها را خطاب به خودش جا بزند.
باز این هم در برابر جنایت و خیانت بعدی الیزابت چیز مهمی نبود: او در این هنگام بو برد که برادر قصد داشته کتابی در چهار جلد بنویسد و در آن مجموعۀ نظرات و آرای خود را در شکل نهایی فراهم آورد. نیچه نوشتن کتاب را که میبایست «ارادۀ معطوف به قدرت» (Der Wille zur Macht) نام گیرد از سال ۱۸۸۶م. آغاز کرده و در سه سال پایانی دوران فعال زندگی بخشهایی از آن را هم نوشته بود.
الیزابت پس از مرگ برادر توانست به کمک دوستی قدیمی بنام «پتر گاست»(Peter Gast) که میتوانست خط نیچه را بخواند کتابی بنام «ارادۀ معطوف به قدرت» از جملههای پراکنده در یاددشتهای نیچه سرهم بندی کرد که کاملاً مخالف نظرات وی و در جهت گرایشات نژادپرستانه، ضدیهودی و شووینستی بود.
بدین ترتیب پیچیده نویسی و نثر شاعرانۀ نیچه، دست در دست جعلیات الیزابت تصویری از او به خوانندگان ساده ذهن القا میکرد که کاملاً در جهت مواضع ارتجاعی خواهر بود. جالب است که نیچه خود چنین سرنوشتی را پیش بینی کرده بود:
- «سرنوشت من این خواهد بود که چیزی وحشتناک با نام من پیوند خواهد یافت. فاجعهای بی نظیر در تاریخ. من انسان نیستم من دینامیت هستم.»
خاصه آنکه الیزابت بعنوان سخنگوی برادر شروع کرد بنام نیچه دربارۀ مسایل سیاسی و اجتماعی از موضعی ارتجاعی اظهار نظر کند. مثلاً در آستانۀ جنگ جهانی اول نوشت:
- «هر آلمانی وظیفۀ عظیمی در برابر دارد که بپاخیزد و در نبرد شرکت کند. هر آلمانی ذاتاً جنگآور است و صرفنظر از آنکه به چه حزبی وابسته باشد؛ جنگآوری او در هر لحظهای که خطری میهنش را تهدید کند به ظهور میرسد.»
تا بدانجا که هر سرباز آلمانی در جبهه اگر دو کتاب به همراه داشت یکی انجیل بود و دیگری جزوهای شامل منتخباتی از «چنین گفت زرتشت» به قلم نیچه! (که در ۱۵۰ هزار نسخه چاپ و از طرف محافل جنگطلب در جبههها پخش شد.)
الیزابت پس از به قدرت رسیدن موسولینی در ایتالیا، مقالهای نوشت و در آن او را مظهر «ارادۀ معطوف به قدرت» و «زرتشت جوان» که نیچه ظهورش را پیش بینی کرده بود قلمداد کرد.
دیگر قابل تصور است که فاشیسم آلمان به منظور آنکه متفکری مانند نیچه را پشتیبان خود معرفی کند از هیچ کاری فروگذار نمیکرد. هیتلر بودجهای مخصوص برای «آرشیو نیچه» تعیین کرد و هر ساله برای دیدار الیزابت به وایمار میآمد. تا آنجا که شخصاً در تشییع جنازۀ او شرکت کرد و روز مرگش را عزای ملی اعلام نمود!
با شکست آلمان هیتلری و تصرف شهر وایمار بدست ارتش سرخ، کمونیستهای آلمان شرقی که وایمار در آن قرار گرفته بود با مشکلی روبرو شدند که از عهدۀ آن برنمیآمدند و آن «آرشیو نیچه» بود.
کمونیستها از یک طرف نیچه را «فیلسوف دربار هیتلر» میدانستند و از طرف دیگر نمیتوانستند انکار کنند که آثار نیچه یکی از والاترین فرازهای تفکر بشری را بازتاب میدهد. از اینرو ارتش سرخ در درماندگی فکری، «آرشیو نیچه» را مهر و موم کرد (آپریل ۱۹۴۵م.) و ۴۵ سال کسی جرئت نداشت به آن نزدیک شود!
تازه پس از فروریختن دیوار برلین در نوامبر ۱۹۸۹م. بود که درهای آرشیو نیچه باز شد و پژوهش گران توانستند کم کم آثار او را بازسازی و میزان جعل و سؤاستفاده از آن را نشان دهند. از جمله آنکه از مقایسۀ نامههای دریافت شده از طرف دوستان نیچه با نامههایی که الیزابت ادعا میکرد به او نوشته شدهاند، ابعاد جعلیات او را برملا ساختند. تا آنکه بالاخره نخستین مجموعۀ آثار پالایش شدۀ نیچه بسال ۱۹۹۹م. یعنی یک قرن پس از درگذشت او فراهم آمد. آری، باید یک قرن میگذشت تا نبوغ کم نظیر نیچه چهرۀ انسانی خود را بازیابد و او بتواند با زبان خودش با ما حرف بزند!:
- «به من گوش کنید و مرا با دیگران که از من نیستند عوضی نگیرید. هرگاه که مرا از دست دادید پیدایم خواهید کرد و تنها آنگاه که همگان مرا منکر شدید، به میان شما باز خواهم گشت.»
***
تا اینجا دیدیم که اتهام نژادپرستی به نیچه چگونه بوجود آمد. حال لازم است بررسی کنیم، کدام قشر و گروه اجتماعی از چنین افکاری پشتیبانی میکرد تا ببینیم آیا نیچه از آن گروه بود یا نه؟
در اروپا نژادپرستی نه به عنوان یک ویژگی فرهنگ عوام، بلکه در میان طبقات بالای جامعه و وحشتناکتر از آن، در میان روشنفکران و روشنگران پا گرفت! تا بدانجا که آن را «میوۀ تلخ درخت روشنگری» دانستهاند!
یکی از شگرفترین پدیدههای تاریخ این است که «تئوری نژادی» در اروپا، به عنوان همزاد روشنگری که درونمایۀ آن «فردیت انسان» است پدید آمد!
برای گشودن این چیستان باید باز هم به کتاب مقدس بازگردیم و به افسانۀ آفرینش: افسانۀ آفرینش اگر هم یک افسانه بود نکتهای بسیار مثبت دربرداشت و آن اینکه همۀ نوع بشر را از یک پدر و مادر نخستین، یعنی آدم و حوا، میدانست. بدین سبب مسیحی اروپایی، باید میپذیرفت که همۀ آدمیان از یک گوهرند.
از دوران روشنگری به این سو نیز همواره جناحی از اندیشمندان اروپایی در پیشبرد انساندوستی میکوشیدند. در پیشاپیش آنان منتسکیو بسال ۱۷۴۸م. در «روحالقوانین»(Lèsprit des Lois) از انسان تصوری ایدهآل طرح ریخت تا برابری همۀ انسانها با هر ویژگی قابل تصوری را به کرسی بنشاند.
اما در میان روشنگران جناحی دیگر نیز پدید آمد که به راهی دیگر رفتند. آنان با بکارگرفتن عقل در توضیح و توجیه خرافاتی که عقاید مذهبی را در خود خفه نموده بود، طبیعتاً افسانۀ آفرینش را نیز مورد شک و انکار قرار دادند. آنان در قدم بعدی پرسیدند، اگر افسانۀ آفرینش درست نیست و گیتی را خدا در شش روز نیافریده، پس هستی و بویژه انسان چگونه بوجود آمدهاند؟
با پیش افتادن اروپاییان از لحاظ فنی و ساختن کشتیهایی که جهان ناشناخته را در مینوردید و افقهای تازه و آدمیانی با ظاهری کاملاً ناشناخته را در مقابل چشمان حیرت زدۀ دانشمندان قرار میداد، برای توضیح جهان نیاز به ابزار فکری جدیدی بوجود آمد.
مثلاً دانشمندان اروپایی پس از کشف قارۀ آمریکا از خود پرسیدند، اگر کریستف کُلمب قارۀ جدید را کشف نمیکرد، سرخپوستان تا چند قرن دیگر به شیوۀ سنتی، به زندگی خود ادامه میدادند؟ و چون نشانههایی از تغییر شیوۀ زندگی آنان در قرنهای گذشته نمییافتند، به این نتیجه رسیدند که سرخ پوستان تا ابد به همین شیوه زندگی میکردند! و یا اروپاییان در سیاحت کشورهای شرقی (مانند ایران و هند و چین) هرچند از پیشرفت علم و هنر انگشت حیرت به دهان میبردند ولی این را هم میدیدند که جوامع شرقی پس از طی مراحلی، از پیشرفت بازمانده و مشغول در جا زدن بودند.
اروپاییان چون به قارۀ خود مینگریستند که در آن پیوسته اختراعی و اکتشافی رخ میداد و در همۀ زمینهها از علم و صنعت تا هنر و اندیشه در سیری متحول به پیش میرفت، باید به این نتیجه میرسیدند و بزودی هم رسیدند که نوع بشر از یک گوهر نیست و باید از تفاوتهای ذاتی مهمی برخوردار باشد.
فیلسوف آلمانی، امانوئل کانت (۱۸۰۴- ۱۷۲۴م.) چنان انساندوست بود که در میان فیلسوفان به اولین «شهروند جهان» شهرت یافت. فلسفۀ او را اوج اندیشۀ روشنگری دانستهاند. کانت همانند بسیاری فیلسوفان در بسیاری رشتههای علمی سرآمد دوران خود بود. دربارۀ منش نوعدوستانه و رفتار مؤدبانهاش همین بس که گویا در بستر مرگ وقتی متوجه شد پزشکاش وارد اتاق شده است از جا برخاست و چون با اعتراض پزشک روبرو شد، اظهار داشت، تا آخرین نفس اجازه نخواهد داد که ادب او را ترک کند!
جالب است که همین کانت نخستین فیلسوفی بود که در آلمان «تئوری نژادی» را مطرح کرد. تئوری او بر یک چنین پایهای قرار داشت:
- «در گرمای مرطوب، گیاه و حیوان رشد سریع دارند. به همین دلیل هم سیاهان آفریقایی مناسب آب و هوای آفریقا گوشتالو و پرتحرکاند؛ ولی به علت برخورداری از وفور نعمت تنبل و کودن هم هستند.»
حتی واژۀ Race/Rasse به آن معنی که نژادپرستان در نظر دارند برای اول بار در آثار کانت بکار رفت و پیش از آن در اسپانیا و فرانسه معنی «نجابت» و «اصل و نسب» میداد.
در «تئوری نژادی» کانت، ویژگیهای ظاهری مانند رنگ پوست و تواناییهای بدنی نشانۀ تفاوتهای ذاتی میان انسانها تلقی گشت و انسانها بر مبنای آن به نژادهای مختلفی تقسیم شدند. جالب است که همۀ افاضات نژادپرستانۀ کانت زمانی صورت میگرفت که او درگیر نوشتن کتاب «نقد خرد ناب» بود که در آن سدی خللناپذیر از تعقل انتقادی در برابر نابردباری مذهبی برپا کرد و برای نخستین بار در تاریخ، آزاداندیشی را بر کرسی نشاند!
به نظر کانت «کولی»ها نمونۀ بسیار خوبی برای «تئوری نژادی» هستند. آنان که زمانی از هند راهی غرب شدند و تقریبأ در همه جای اروپا پراکندهاند، به تعبیر کانت به این سبب نمیتوانند در جایی ساکن شوند که نژادشان در جاهای گرم شکل گرفته و از ویژگیهایی برخوردار است که آنان را نسبت به فرهنگ و شیوۀ زندگی اروپایی بیگانه میسازد.
کانت از پرداختن به گوناگونیهای ظاهری نوع بشر، میخواست راه رسیدن به «اهدافی عملی» را هموار کند و مقصودش تنها تئوری پردازی نبود. به همین سبب هم از تفاوتهای نژادی به تفاوتهای قومی و ملی رسید:
- «شاید ویژگی های ملی قابل اثبات نباشد. اما با توجه به اینکه مردم کشوری مدتهای طولانی با هم زندگی کرده و از آب و هوای یکسانی تأثیر پذیرفتهاند میتوان گفت که از ویژگیهای خاصی نیز برخوردار شدهاند.»
در راه کشف این ویژگیها فیلسوف نامدار نوشت:
- «برخی از اقوام اسلاو، مثل روسها از توانایی فکری برخوردار نیستند… و به آنها بدرستی بربر (وحشی) گفتهاند. چون که آزادی را نمیشناسند و حکومت قانون برایشان معنی ندارد. کسی که نمیتواند آزاد باشد نمیتواند حکومت خود را دوست داشته باشد و همیشه در پی سرنگون ساختن آن است. با این تفاوت که لهستانیها سرزنده و سادهلوح هستند، درحالیکه روسها جسمأ قوی ولی سربراهند و میتوانند مانند یک ماشین کار کنند.»
با حیرت باید پرسید که فلسفۀ انتقادی و روشنگری انساندوستانه کجا و این حرفها کجا؟:
- «(بومیان) آمریکا و آفریقا نمیتوانند بر خود حکومت کنند و تنها بدرد این میخورند که بعنوان برده مورد استفاده قرار گیرند. اگر اروپاییان آمریکا را کشف نکرده بودند این قاره به همان وضع تا ابد باقی میماند و کوچکترین تکاملی نمییافت چنانکه هزاران سال پیش از آن هم نیافته بود. بزودی بومیان این دو قاره از بین خواهند رفت. نه بدین سبب که اروپاییها آنها را خواهند کشت، بلکه چون سرزمینشان را مهاجران بین خود تقسیم خواهند کرد و چون تنها مناطق کوچکی را در اختیار خواهند داشت میان آنها جنگی درخواهد گرفت که به نابودیشان منجر خواهد شد.»
پس «صلح ابدی» که کانت در سال ۱۷۹۵م. طرح ریخت، صلح برای همۀ جهانیان نبود و فقط بخشی را در نظر داشت که بنظر او از» نژاد نجیب» بودند. درحالیکه در برابر دیگر نژادها: « جنگ وسیلهای اجتنابناپذیر است برای آنکه ملل با فرهنگ را به حق خود برساند» و آن همانا آقایی بر جهان است. بنظر او اصولأ هر ملتی که بخواهد پیشرفت کند باید سیاست جنگی و یا « جنگ سیاسی» را در پیش گیرد و تنها در این راه است که مردم سرزمینی و یا وابستگان به قومی به ملت (Nation) بدل میشوند.
جهت دیگر قضیه این است که هر نوع ادغامی میان نژادها نتایج وخیمی بدنبال دارد، همانطور که اگر میوه و یا گُل و گیاه مرغوبی با نامرغوب آن پیوند شود نتیجه نامرغوب خواهد بود. بهترین نمونه امپراتوری اسپانیا است که به سبب ادغام با خون یهودی و آفریقایی (مراکشی) محکوم به شکست شد:
- «با احتمال زیاد میتوان گفت که ادغام نژادها و از بین رفتن ویژگیهای اصیل آنها، به نفع بشر نیست.»
بدین ترتیب کانت قدم به قدم تفکر نژادی را بر پایۀ یک نژاد، یک زبان و یک قوم شکل میدهد و تنها یک «رهبر»(هیتلر) کم داشت که برای ظهورش باید ۱۵۰ سال صبر میکرد:
- «آلمانیها که یکی از خالصترین نژادها را تشکیل میدهند، چنان بطور گسترده دست آوردهای دیگر ملتها را به آلمانی ترجمه کردهاند که کافیست کسی آلمانی یاد بگیرد تا از هر زبان دیگری بی نیاز شود.»
تکان دهنده است که کسی مانند کانت از انگیزۀ علمی تا بدانجا رفت که بزودی درس بردهداری میداد:
- در «سورینام» (Surinam) (تا ۱۹۷۵م. مستعمرۀ هلند در آمریکای جنوبی) از بردههای سرخپوست برای کار در منازل استفاده میکنند، زیرا آنها از کار سخت کشاورزی ناتوانند. برای کشاورزی سیاهپوستان مناسب ترند که البته باید با زور از آنها کار کشید. آنها پوست ضخیمی دارند. بدین سبب باید دقت کرد که با ترکه چنان کتک بخورند که پوستشان شکافته شود وگرنه خون زیر پوست چرک میکند.»!
اشاره شد که از دید اروپایی، اقوام شرقی هرچند در گذشته متناسب با رشد فکریشان به مراحلی از فرهنگ و تمدن دست یافته بودند، ولی زمانی در نتیجۀ محدودیت فکری به درجا زدن محکوم شدند. آگاهی بر این دیدگاه همانقدر که تکان دهنده است از اهمیت بسیاری برخوردار است، زیرا که بعدها به منظور خام کردن «اقوام شرقی» استعمارگران هندوانه زیر بغل آنان گذاشتند که از چه تمدن باستانی عظیمی برخوردار بودهاند، اما همانطور که ادب اروپایی ایجاب میکرد! از بیان اینکه امروزه در کجا هستند خودداری کردند.
از جمله کانت به سال ۱۷۸۴م. نوشت:
- «اگر قومی در طول قرنها زمانی به اوج تکامل خود برسد ( و از آن پس در جا زند) باید قبول کرد که استعداد طبیعی او توانایی رشد بیشتری نداشته است. هندوها، پارسیها، چینیها، ترکها و بطور کلی همۀ اقوام شرقی چنیناند. زیرا که در مسیر رشد به نقطۀ سکونی رسیدهاند که از آن نمیتوانند بالاتر بروند .. تنها ملتهای سروَر قادرند به مدارج هرچه بالاتر تکامل یابند.»
انصاف باید داد که تولد «تئوری نژادی» در کوران جنبش روشنگری منحصر به آلمان نبود و مثلاً قرنی پیش از کانت، در فرانسه، فرانسیوس برنی (Francois Bernie) (۱۶۸۴م.) نوشت:
- «تا بحال همۀ جغرافیدانان، دنیا را به کشورها و یا مناطق طبیعی تقسیم کردهاند. .. به نظر من اما تنها چهار یا پنج نوع نژاد انسان وجود دارد که تفاوتهای آنها میتواند مبنای تقسیم جدید جهان قرار گیرد.»
نیم قرن دیرتر به سال ۱۷۳۵م. لینه(Carl von Linné) (۱۷۷۸-۱۷۰۷م.) بشر را بر اساس رنگ پوست به چهار نژاد مختلف تقسیم کرد، تا آنکه دیوید هیوم (۱۷۷۶ـ۱۷۱۱) بسال ۱۷۵۳م. نوشت:
- «من شک دارم که سیاهپوستان و اصولأ همۀ دیگر انواع انسان بطور طبیعی با انسان سفیدپوست برابر باشند. (چرا که) تا بحال هیچ ملت متمدنی غیر از ملتهای سفیدپوست وجود نداشته است.»
و کانت در تأیید او بود که نوشت:
- «آقای هیوم (بدرستی) ادعا میکند، هیچکس نمیتواند نمونهای نشان دهد که سیاهپوستی از خود در زمینهای علمی و یا هنری استعدادی نشان داده باشد، درحالیکه در میان سفیدپوستان ردههای پایین هم گاهی افراد برجستهای یافت میشوند که با تکیه بر استعداد ذاتی به شهرت جهانی دست یابند.»
البته هیوم بر خلاف کانت، تا بدانجا نرفت که به تفاوت نژادی در میان سفید پوستان قائل شود. اما کانت چنانکه روحیۀ آلمانی ایجاب میکند! باید تا آخر خط میرفت. او چنان «تئوری نژادی» را پی گرفت که آن را از آفریقا به آسیا و از آسیا به اروپا گسترش داد. چنانکه در نهایت دربارۀ بلژیکیها نوشت:
- «بلژیکیها از قبایل آفریقایی نیز پستترند.»!
روشن است که طرف دیگر پست شمردن دیگر اقوام، به کرسی نشاندن هرچه والاتر «نژاد برتر» بود. در این راه کانت از هیچ جنایت فکری ابا نداشت. چنانکه ده سال بعد کتابچهای به چاپ رساند به نام « احساس زیبا دوستی و والا نگری» که در آن با اشاره به افلاطون (:حقیقت زیباست و زیبایی حقیقت است.) ادعا کرد که تنها اروپاییان چون توانایی درک حقیقت را دارند از احساس زیبا دوستی نیز برخوردارند، درحالیکه دیگر نژادها، نه این را دارند و نه به آن توانا هستند:
- «اقوام شرقی قادر به داشتن تصوری از ایده (مُثُل) نیستند به همین سبب از درک زیبایی و احساس زیبا دوستی محرومند.»
باید توجه داشت، اروپاییانی که در آن دوران میرفتند تا جهان را میان خود تقسیم کنند به چنین نظریات و تئوری هایی نیازی شدید داشتند. بی جهت نیست که کتابچه کانت «دربارۀ تئوری نژادی» پرفروشترین کتاب او شد و با استقبال طبقۀ تازه به دوران رسیده و شهروندان تحصیل کردۀ اروپایی روبرو گشت. زیرا گوش آنان را شنیدن کلماتی دربارۀ برتری اروپایی بر جهانیان (آنهم از زبان فیلسوف والایی مثل کانت) نوازش میداد.
در واقع هم هر قدمی که اروپایی برمیداشت «تئوری نژادی» را تأیید میکرد! کافی بود تا انگلیسیها چند ناو توپدار خود را در سواحل چین و خلیج فارس ردیف کنند، تا قیصر چین و (محمد) شاه ایران به زانو درآمده، اولی هنگ کنگ و دومی هرات را پیشکش کند!
از «جنایت فکری» گفتم و منظور این است که اگر سیاستمداری چنین حرفی را میزد میشد به حساب توجیه جنایات استعمارگران و بردهداران آن دوران گذاشت. اما طرح «تئوری نژادی» آنهم از زبان کسی مانند کانت (که هنوز هم در شمار ده نابغۀ جهانی قرار دارد) به این انجامید که «تفکر نژادی» از آن پس محور اندیشۀ بخش مهمی از روشنفکران اروپایی شود.
از هگل تا هایدگر و از فیخته تا واگنر بسیاری اندیشمندان در طول یک قرن و نیم، ویروس نژادپرستی و ضد یهودیت را با خود داشتند. نمونۀ بارز، فیلسوف نامدار قرن ۱۹م. هگل (G. W. Hegel) (۱۷۷۰-۱۸۳۱م.) است. او با دقت و صراحت بی نظیری به «مسئلۀ نژادها» پرداخت و حیرت انگیز است که در این دو قرن گذشته دوستداران او چنین جملاتی در آثار او را نادیده گرفتهاند:
- «سیاهپوستان نشان دهندۀ همۀ توحش و سرکشی انسان بدوی هستند. در آنان ابداً از ادب و اخلاق خبری نیست و کلاً چیزی که بتوان به آن انسانی گفت یافت نمیشود… امروزه سیاهان را اروپاییان بعنوان برده به آمریکا میفروشند. ولی سرنوشت آنان در سرزمین بومی از بردگی بدتر است، زیرا که اساس بردگی این است که آدم تصوری از آزادی خود نداشته باشد و بدین سبب به چیزی بیارزش بدل شده باشد و آفریقاییان چنیناند… از چنین مرحلهای راهی به تکامل و آگاهی وجود ندارد و آنان همینطور که امروزه هستند همیشه بودهاند و خواهند بود. از اینرو تنها رابطهای که میتواند میان آفریقایی و اروپایی برقرار شود رابطۀ برده و ارباب است.»
روشن است که از نظر هگل فقط آفریقاییان نیستند که «تصوری از آزادی» ندارند و ارزیابی او تا حد زیادی متوجه آسیاییان نیز هست. از این نظرگاه، اروپایی به آفریقایی بعنوان نژاد پست و به آسیایی در تداوم دید یونانی بعنوان «بَربَر» مینگرد. حالا اگر «شرق شناسی»را در قرن ۱۹م. پیدا کنیم که به آثار فرهنگ شرق به دیدۀ حیرت نگریسته باشد، درست به این سبب بوده که با چیزی روبرو شده، بر خلاف انتظارش از شرقی تنبل و خرافی!
بر خلاف تصور رایج، اروپایی اصلاً بدنبال آن نبود که دستآوردهای علمی و صنعتی خود را برای دیگر جهانیان به ارمغان ببرد، بلکه میخواست چوب آقایی خود را بر سر دیگران بکوبد. «تئوری نژادی» در این میان تنها دستآویزی بود که میبایست در درجۀ اول به خود او اعتماد به نفس بدهد تا بتواند با «نژادهای پست» با ابهت برخورد کند. از این نظر جالب است که مثلاً اسوالد اشپنگلر(Oswald Spengler) (۱۹۳۶-۱۸۸۰م.) با توجه به اینکه در جنگ جهانی اول در ارتش فرانسه و انگلیس سیاهپوستانی از مستعمرات این دو کشور شرکت داشتند، مینویسد:
- «نه تنها آلمان بلکه تمامی کشورهای غربی بازندۀ این جنگ بودند. زیرا که در خلال آن اروپاییان ابهت خود را در برابر سیاهپوستان از دست دادند.»
***
اینک بپردازیم به اینکه آیا «تئوری نژادی»در دو قرن گذشته از سوی علم تأیید شده است؟ جواب در یک کلام اینست: اصلاً و ابداً! بخصوص در دو سه دهۀ گذشته با پیشرفت انسان شناسی و زیست شناسی و رسوخ به جهان ژنتیک روشن شده است که تفاوت دو نفر با رنگ پوست یکسان میتواند بسیار بیشتر باشد تا تفاوت میان دو نفر با رنگ پوست کاملاً متفاوت. همینطور است در مورد همۀ دیگر نشانههایی که به تفاوت نژادی تعبیر و تفسیر میشد.
بدیهی است که انسانها تفاوتهایی دارند که برخی بطور ارثی منتقل میشوند. مطلب آنستکه آیا این تفاوتها به تفاوتهایی درونی و یا اختلاف در استعداد و هوش و عقل منجر میشود؟ جواب این سئوال نه تنها از نظر علم امروزی به صراحت و بدون کوچکترین شکی منفی است، بلکه در دو قرن پیش هم عقل حکم میکرد که شرایط اقلیمی باید موجب تغییرات ظاهری شده باشد.
وانگهی کسانی که برای طبقه بندی انسانها به «نژاد»های متفاوت کوشیدهاند، دربارۀ مشخصات نژادی توافق نداشته و بدین سبب هر یک تعداد دیگری از نژادها را برشمردهاند: Virey دو، Jaquinot سه، کانت چهار، Blumenbach پنج، Buffon شش، Hunter هفت، Agassiz هشت، Pickering یازده، Bory St. Vincent پانزده، Desmoulins شانزده، Morton بیست و دو، Crawford شصت و بالاخره Burke شصت و سه نژاد مختلف را تشخیص دادهاند!
نتایج تحقیقات عملی نشان داده است که تفاوت ژنتیک انسان با میمون چنان کم است که اصولاً انسان را نمیتوان با معیارهای زیستشناسانه تعریف کرد. تفاوت انسان و حیوان در واقع نتیجۀ تحولی تاریخی است؛ یعنی انسان، انسان را با انتقال میراث فرهنگی تربیت میکند.
در طول تاریخ زیست، انسان یکبار بوجود آمد و بشر امروزی نتیجۀ همان تحول یکبارهای است که با زندگی در نقاط گوناگون کرۀ خاک از ویژگیهای ظاهری مختلفی برخوردار شده است. برخورد علمی به «تئوری نژادی» چنین است که اگر فرض گیریم که حدود ۲۰ ویژگی قابل ارث در انسان وجود داشته باشد (که تعدادشان بسیار بیشتر است!) از ترکیب این ویژگیها میتوان نزدیک به یک میلیون نژاد مختلف تصور کرد! تا آنجا که Collette Guillham جامعهشناس معاصر مینویسد:
- «ترکیبات ویژگیهای نژادی چنان کمیتی دارد که در نهایت به این میانجامد که بگوییم هر فرد انسانی ترکیب خاصی از آنهاست و برخوردار از وِیژگیهای یک نژاد!»
با توجه به این شناخت علمی است که در اروپا نویسندگان واژهنامهها و دائرهالمعارفها در صدد هستند که واژۀ «نژاد» به معنی گروهی از انسانها با ویژگیهای ارثی مشخص را در چاپهای آتی حذف کنند!
پس میماند که بگوییم، اروپایی به «تئوری نژادی» نیاز داشت تا توجیه و توضیحی برای آقایی و سروری بر دیگر جهانیان داشته باشد و با وجدان راحت به استعمار و استثمارشان بپردازد. زیرا چنانکه به درستی گفتهاند: «نژاد و نژادپرستی یعنی استقبال از قتل انسان.»!
آن بردهداری که معتقد باشد، همۀ نوع بشر فرزندان یک پدر و مادرند حتماً نمیتواند برده دار خوبی باشد! شاهد آنکه درصد بالایی از اروپاییانی که در کار ربودن و فروش آفریقاییان بعنوان برده بودند، نه کاتولیک که پروتستان (انگلیکان) بودند. زیرا کاتولیکها هنوز به افسانۀ آفرینش اعتقاد داشتند.
برخی هنوز هم ادعا میکنند که انگیزۀ امانوئل کانت و یا دیوید هیوم از پرداختن به «مسئلۀ نژادها» تنها بررسی «علمی» بوده و آنان قصد نداشتند نژادهای گوناگون را ارزش گذاری کنند. نخست آنکه، نقل قولهای یاد شده بخوبی نشان میدهند که چنین نبوده و آنان به تفاوتهای ذاتی میان «نژادها» قائل بودند و دیگر آنکه اگر واقعاً مقصودشان فعالیت علمی بی طرفانه بود، میبایست دلایل و نشانههای مخالف تئوری خود را هم میدیدند. مثلاً کانت مینویسد:
- «سیاهان بطور طبیعی هیچگونه احساس والایی ندارند … شما حتی یک سیاه پوست را نمیتوانید پیدا کنید که از استعداد ویژهای برخوردار باشد… و در هنرها و دانشها خدمت قابل توجهی از خود نشان داده باشد.»
درحالیکه در همان دوران زندگی کانت، فیلسوف «سیاهپوستی» در آلمان تدریس میکرد که آثار فلسفی چندی به زبان لاتین از خود بجا گذاشته است:
Anton Wilhelm Amo (۱۷۵۳ـ ۱۷۰۳م.) در چهارسالگی از آفریقا به عنوان برده به هلند آورده شد. اما بزودی استعدادش مورد توجه شاهزادهای آلمانی قرار گرفت و در دانشگاه Wittenberg آلمان به تحصیل پرداخت و در همان دانشگاه به مقام استادی دست یافت. او ده سال (۴۷ـ۱۷۳۶م.) به تدریس اشتغال داشت و چند اثر فلسفی به زبان لاتین نوشت که به فرانسه هم ترجمه شده است.
آیا کانت از Amo بیخبر بود؟ چنین چیزی قابل تصور نیست. اما بخوبی قابل تصور است که او این «همکار» خود را نادیده گرفته باشد تا بتواند «تئوری نژادی» را بکرسی بنشاند. در این میان شاید جنبهای شخصی نیز بی تأثیر نبوده باشد و آن اینکه کانت در ۴۶ سالگی (آنهم در زادگاهش Königsberg) به استادی دانشگاه منصوب شد، درحالیکه Amo در ۳۳ سالگی به این مقام رسیده بود!
***
شگفت انگیز است که پس از دو سه قرنی که روشنگران اروپایی افسانۀ آفرینش را رد کردند، این «افسانه» در سطحی دیگر از طرف علم مورد تأیید قرار گرفت:
پس از مدتهای درازی که دانشمندان دراینباره تحقیق میکردند که چگونه انسانهای اولیه توانستند صحرای سینا به آن بزرگی و بیآب و علفی را طی کنند تا در دیگر مناطق جهان منتشر شوند، پژوهشهای آنان همین چند سال پیش به این نتیجه رسید، که آفریقاییانی که آفریقا را در پی یافتن نقاط بهتر ترک کردند، نه از راه صحرای سینا، بلکه از تنگۀ پایین دریای سرخ (آنجایی که امروز سومالی از یمن جدا میشود) گذشته و (گویا دقیقاً در ۷۹هزار سال پیش) از یمن کم کم بهطرف شرق کوچ کردند، تا از حدود تنگۀ هرمز وارد فلات ایران شوند و رفته رفته در چهار گوشۀ کرۀ زمین پراکنده گردند.
امکان این گذار در دورۀ آخرین یخ بندان فراهم آمد که به سبب ازدیاد مقدار یخ در دو قطب، سطح آب دریاها پایین رفته بود. بدین ترتیب با شگفتی میبینیم که پس از چند قرن که دانشمندان بدنبال توضیح این معما بودند، کشف کردند که همۀ «نژاد»ها اگر نه از یک پدر و مادر چنانکه در افسانۀ آفرینش آمده دست بالا از یک قبیله بوجود آمدهاند!
بهرحال اساس هرگونه «تئوری نژادی» بر نابرابری غیرقابل تغییر انسانها نهاده شده است. این نابرابری از نظر وابستگان به نژاد برتر به صورت یک تضاد جلوه میکند و خواهان از میان برداشتن نژاد دیگر میشوند. پس هرگونه تبعیض چه نژادی، چه مذهبی و عقیدتی، آزار و کشتار و جنگ را در خود میپرورد.
هدف از آنچه گذشت در درجۀ اول نشان دادن این واقعیت است که در اروپا راه روشنگری و روشنفکری راهی مستقیم نبود و «تئوری نژادی» (بعنوان همزاد روشنگری) هرچند که در قرن نوزده باعث توجیه آقایی اروپاییان بر جهان شد، در قرن بیستم دو بار این قاره را به خاک و خون کشید. البته نه «تئوری نژادی» تنها عامل وقوع این جنایات بود و نه فیلسوفان تنها مسئولان تاریخی این فجایع. برعکس، از نگاه امروز باید به شهامت روشنگران اروپایی آفرین گفت که با قاطعیت باورهای قرون وسطایی را به آتش کشیدند و از این نهراسیدند که ممکن است به چه ورطههایی درافتند.
ادامه دارد
از: ایران امروز