گشتی در زندگانی کسروی (بخش دوم)

دوشنبه, 3ام مهر, 1391
اندازه قلم متن

ده سال در عدلیه یا مبارزات عملی کسروی از (۱۳۰۰تا ۱۳۰۹)

در (۲ مهر۱۳۰۰) کسروی در تهران جهت استخدام به وزارت عدلیه مراجعه کرد. در مدت انتظار جهت تعیین تکلیف، با سختی و کم‌پولی مواجه بود[۱]. این بار او را با پست عضویت استیناف روانۀ مازندران کردند (۲۶ آبان ۱۳۰۰). وی چهارماه در عدلیۀ ساری مشغول خدمت شد و در این مدت در بارۀ «نیم‌زبان مازندرانی» مطالعه کرد[۲] و نیز مطلبی به زبان عربی در بارۀ زبان ترکی بنام «اللغه الترکیّه فی ایران» به ماهنامۀ «العرفان» در سوریّه فرستاد[۳]. پس از چهارماه اقامت در ساری، عدلیۀ مازندران تعطیل شد و کسروی یکبار دیگر در ۱۴ فروردین ۱۳۰۱ رخت سفر بست و عازم تهران گردید و حدود یک ماه‌ونیم بعد، مأمورعدلیۀ دماوند شد و در آنجا نیز به علت نرسیدن حقوق ماهانه اش با فقر درگیر بود (تا آن جا که شبی پول خرید نفت برای چراغ شب را نداشته است)[۴]. در مدت اقامت خویش در دماوند، کتابی دربارۀ تاریخ آذربایجان را به زبان عربی نوشت[۵]. در مهرماه همان سال کسروی را برای امتحان «قضاوت» به تهران خواستند و او در این امتحان بین پنجاه نفر داوطلب مقام اول شد.

کسروی در عدلیۀ زنجان

در اول دی ماه همان سال به عنوان رئیس عدلیۀ زنجان عازم آن شهر شد[۶]. درمدت اقامت یک ساله اش در زنجان، به قول خودش با «گردان ستبران» در افتاد و دماغ آنان را به خاک مالید و قوانین دادگستری را در مقابله با احکام شرع بر ملایان تحمیل کرد. یکی از گردن‌ستبرانی را که کسروی در زنجان ادب کرد، شخصی بنام جهانشاه‌خان افشار بود. این شخص از سال‌ها پیش عادت داشت که با فرستادن تحفه به رجال، آنان را در تحت نفوذ خویش قرار دهد[۷]. در روزهای اول ورود کسروی، جهانشاه خان، بیست من روغن و شش خروار آرد بنام «انسانیت و یگانگی» به کسروی حواله کرد. وی ضمن برگشت دادن هدایا، به جهانشاه خان پیغام فرستاد: «به امیر سلام برسانید. این انسانیت را در بارۀ «دارالمساکین» که تازه باز شده است بکند و این روغن و آرد را بآنجا بفرستد…»[۸]

با ملایان زنجان نیز که از سال‌ها پیش «قانون شرع» را در مقابل «قانون دولتی» به عدلیه تحمیل می‌کردند، در افتاد و همگی آنان را در جای خود نشانید. در خاطراتش می‌نویسد: «… از همانروزهای نخست ملایان بدست درازی در کارهای عدلیه پرداختند. کمتر روزی می‌گذشت که پیام یکی از ایشان نرسد. هنوز آفتاب درنیامده می‌دیدم در زده شد و ملایی یا سیدی درآمد و نشست و چنین آغاز سخن کرد: «حضرت حجت الاسلام… سلام رسانیدند، فرمودند که عرض کنم که فلان کار که در عدلیه است داعی اطلاع دارم. حکم شرعیش فلان است»، من در شگفت میشدم که ما چیزی نپرسیده چگونه او پاسخ میدهد. می‌گفتم: «بآقا سلام برسانید، بگوئید ما در عدلیه از روی قانون حکم میدهیم. بحکم شرعیش نیاز نمیداریم».»[۹]

یکی دیگر از پایه‌های قدرت ملایان، سنت «بست‌نشینی» در منزل علما بود. با وجود اینکه پس از مشروطیت در کشور قوانین دولتی برپا شده بود، لیکن ملایان از این سنت نان‌وآب‌دار حمایت می‌کردند و البته ظلم و ستم دولتیان نیز مزید بر علت توسعۀ این رفتار زشت بود. کسروی پس از ورود به زنجان، با این عمل نیز در افتاد.

وی حکایت می‌کند که فرزند یکی از توانگران، شبی در بزم باده‌خواری، زن بدکاره‌ای را شرکت داده بود. یکی از مدعوین، بنام «حاجی احمد»، بد مستی کرده و آن زن را با گلوله کشته و جسد وی را برده به بیابان انداخته بود. گرگ‌ها این جسد را خورده بودند و بجز یک مشت استخوان و گیسوانش چیزی باقی نگذاشته بودند… پس از تحقیق، قاتل شناسائی شده بود لیکن قبل از دستگیری در خانۀ یکی از مجتهدان به‌نام «حاجی میرزا مهدی» بست نشسته بود.

بقیۀ ماجرا را عیناً از قلم کسروی نقل می‌کنیم: «… پس از چندی من شنیدم او را بحال خود گذارده بگرفتنش نرفته‌اند. از وکیل عمومی… پرسیدم. گفت: «آری بگرفتنش نرفته‌اند». گفتم: چرا؟! گفت: «رسم اینست کسیکه در خانۀ علما بست نشست دیگر او را تعقیب نمیکنند. برفرض آنکه اگر بشهربانی یا حکومت نویسم اقدام نخواهند کرد». گفتم: در برابر قانون اینها چه سخنیست؟ شما بحکمران بنویسید و بگذارید آنها گوش ندهند.

با فشار من نامه بحکمران نوشته شد. حکمران پیام فرستاده بود: «صلاح نیست. من به احترام عدلیه خواهش میکنم که آقای حاجی میرزا مهدی او را فرار دهند».

کسروی فردا به مجتهد پیام می‌فرستد: «این قانون که در دست ماست نتیجۀ جانبازی هزارها مردان غیرتمند است. در همین زنجان شما عظیم‌زاده و میرزا علی‌اکبر و دیگران با صد مردانگی جان باخته‌اند و در نتیجۀ همۀ آنها این قانون شده. من ناچارم این قانون را روان گردانم. حاجی احمد که آدم کشته و اکنون در خانۀ شماست بدستور قانون باید دستگیر گردد و بدادگاه فرستاده شود. از آنسو در اسلام تنها کعبه پناهگاه توانستی بود. من نمیدانم از کی خانۀ شما کعبه گردیده. بهرحال من ناچارم حاجی احمد را بدست آورم. یا خودتان بفرستید یا می‌فرستم می‌کشند و می‌آورند…. همان روز حاجی احمد بعدلیه فرستاده شد و از آنجا بزندان سپرده گردید. این داستان بیکبار چشم ملایان را ترسانید و نیروی عدلیه را بهمه نشان داد»[۱۰]

مبارزات کسروی با ملایان زنجان داستان مفصلی دارد لیکن ما در این مختصر بخاطر احتراز از اطالۀ کلام از تفصیل آن خود داری می‌کنیم.

از مطالعات علمی وی در زنجان تصحیح کتاب «تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان» به زبان عربی است که در دماوند نوشته بود و سپس آن کتاب را به ماهنامه‌ای بنام «العرفان»[۱۱] فرستاد. همچنین دفترچه‌ای بنام «قهوه سورت»[۱۲] را از اسپرانتو به عربی ترجمه کرده و به صیدا فرستاد.

کسروی در عدلیۀ خوزستان

در این میان رضا خان سردارسپه به عنوان رئیس‌الوزرا عنان اختیار کشور را در دست گرفت (۶ آبان۱۳۰۲). به‌دستور وی وزارت عدلیه برای تحمیل کردن قدرت دولت به شیخ خزعل[۱۳]، کسروی را به عنوان رئیس عدلیه به خورستان مأمور کرد. او پس از ملاقات با سردار سپه و دریافت دستورات مستقیم از جانب وی[۱۴]، در دی ماه ۱۳۰۲ به قصد خوزستان از تهران حرکت کرد. آن روزها خوزستان را «عربستان» می‌نامیدند، کسروی اولین کسی است که سرفصل اوراق عدلیه را به نام باستانی آن استان، «خوزستان» تبدیل کرد.

کسروی پس از ورود به خوزستان با شیخ خزعل مبارزه‌ها کرد[۱۵]. اولین دیدار آن دو در آبادان اتفاق افتاد و نتیجۀ رضایت‌بخشی از نظرخزعل ببار نیاورد. کسروی در این باره می‌نویسد: «… سلام بهم دادیم و نشستیم. گفتم: «من رئیس عدلیۀ خوزستانم. خواستم جناب شیخ را ببینم و بروم». از تهران پرسش‌هائی کرد. سپس گفت: «حقوق شما چقدر است؟» بمن گفته بودند که خزعل از سران اداره‌ها که پیشش روند چنین پرسشی کند و او چون از کمی «حقوق» خود سخن بمیان آورد همان را دستاویز گرفته ماهانه برایش گزارد و همه سران اداره‌های خوزستان از او ماهیانه می‌دارند. این پرسش می‌رساند که آن سخن راست بوده. پاسخ دادم «بمن حقوق کافی خواهند داد. آنگاه بمن اختیار داده‌اند که هرچه کم داشتم بخواهم.» از این سخن نگاه تندی بمن کرد و خاموش ایستاد. من نیز سخنی نمیداشتم و برخاستم و خداحافظ گفته روانه گردیدم»[۱۶]

در یکی دیگر از ملاقات‌هایش او و طایفه‌اش را «اعراب بیابان‌نشین» خطاب کرد. خود در این باره می‌نویسد که در یک نشستی: [خزعل] «…چند بار روی خود بمن گردانید و سخنانی گفت. یکبار گفت: «شما که سیدید، شما میگوئید من عربم!» سپس بآواز بلندتری خواند «الاَعرابُ اَشَدِ کُفراً و نفاقاً». من باینسخنش پاسخ داده گفتم: «عرب جز اعراب است. اعراب بیایان نشینان را گویند که شمایید». این سخن باو تلخ افتاده ولی بروی خود نیاورد.»[۱۷] کسروی که در گذشته نیز او را از خویشتن رنجانیده بود، با این عمل دشمنی وی را بجان خرید.

در این میان ارتش رضاشاهی به خوزستان دست یافت و قدرت مرکزی را در آن جا پایدار نمود (سه شنبه یازدهم آذر۱۳۰۳). چون مرکز ستاد ارتش در شهر ناصری مستقر شده بود، لذا از تهران تلگراف رسید که عدلیه نیز از شوشتر بدان شهر تغییرمکان دهد. کسروی پس از ورود به ناصری متوجه شد که نظامیان دست به آزار مردم گشوده و اهالی خوزستان را از حکومت مرکزی ناراضی می‌کنند. و سرتیب فضل الله (سپهبد زاهدی بعدی) – رئیس قشون – به جای آنکه به داد مردم رسیده و بدانان خدمت کند، به جیب خویشتن خدمت می‌کرده است.

دراین باره می‌نویسد: «در ناصری دانسته شد این افسران که رسیده‌اند با شتاب بسیار به پر کردن جیب‌های خویش می‌کوشند. سرتیب فضل الله حکمران نظامی و دستیار او میرزا احمد عمارلو خودشان محکمه‌ای بنیاد گزارده اند که روی همرفته روزی هزار تومان (۱۰۰۰۰۰ریال امروز)[۱۸] درآمد می‌دارد. زیرا صدها کسانی که از خزعل و پسرانش شکایت داشته اند به آن محکمه رو آورده اند و آنان به شیوۀ فراش خانه‌های کهن از یک سو ده یک و از یکسو نیم ده یک می‌گیرند. در محمره و آبادان نیز همان رفتار است.»[۱۹]

سرتیب فضل الله، انتقال عدلیه به ناصری را بر ضرر خویش دریافت. زیرا خوب می‌دانست که با این عمل ادارۀ محاکم شهر از دستش خارج خواهد شد. و در این صورت درآمدی را که از طریق چاپیدن مردم شهر به جیب می‌زد، از دست خواهد داد. به همین دلیل از مرکز خواست که از انتقال عدلیه به ناصری منصرف شوند. دو هفته بعد وزارت عدلیه طی تلگرافی، دستور بازگشت عدلیه به شوشتر را صادر نمود. لیکن کسروی تن به این حکم غیرعادلانه نداد و گردن‌فرازانه به مرکز پاسخ داد: «عدلیه باید در مرکز ولایت باشد، بازگردانیدن آن به شوشتر خلاف قانونست. من مکلف باجرای دستور وزارتخانه نیستم»[۲۰]

کسروی با این عمل متهورانه، به مرکز نشان داد که وی شخصی نیست که زیربار زور گردن نهد. برای اینکه فریاد اعتراضش را نسبت به این حق کشی بلند کند، به منطق «مبارزه با قلم» روی آورد. نامۀ مفصلی با نام مستعار «خداداد» به نشریۀ حبل‌المتین کلکته فرستاد و طی آن بشدت از نظامیان انتقاد نمود و نوشت: «…گشادن خوزستان تنها آن نبوده که سپاهیان از کوه‌های لرستان و بختیاری گذشته به این سرزمین سرازیر گردند. اینها بتنهائی سودی نتواند داشت. گشادن خوزستان آنست که مردم این سرزمین را از عرب و ایرانی بدادگری دولت و مهربانی آن امیدمند گردانند و دلهای آنانرا بدست آورده به ایرانیگری دلبسته سازند…»[۲۱]

در همین اوان زمزمۀ تمایل رضا خان به پادشاهی، در گوشه‌وکنار کشور به گوش می‌رسید. کسروی با شنیدن این مطلب، نامۀ دیگری به نشریۀ فوق در مخالفت خویش با سلطنت رضا خان ارسال داشت: «سردار سپه با رفتاریکه تا کنون کرده پیداست که بمشروطه و مجلس ارجی نمی‌گزارد و پیداست که اگر بشاهی رسد این ارج نگزاردن بیشتر خواهد بود. اینست باید اندیشۀ آینده را کرد»[۲۲]

به‌دنبال این امر، نظامیان به هویت نویسندۀ نامه‌ها پی بردند و ماجرا را به تهران گزارش کردند. در نتیجه کسروی مورد خشم دربار و وزارت عدلیه و نظامیان قرار گرفت و به تهران احضار گردید.

کسروی در اوایل ورود خویش به خوزستان کتاب «قیام شیخ محمد خیابانی»[۲۳] را به درخواست حسین کاظم‌زادۀ تبریزی (معروف به ایرانشهر) به قلم کشید. خمچنین درساعات بیکاری به پژوهش دربارۀ «نیمزبان‌های خوزستان» پرداخت[۲۴]. و در فرصت‌های مناسب دربارۀ تاریخ آن استان مطالعه نمود. نتیجۀ این مطالعات دو کتاب معتبر «مشعشعیان» و «تاریخ پانصد سالۀ خوزستان» بود که از سال ۱۳۱۲ بوسیلۀ روزنامۀ پیمان منتشر و بعد‌ها بصورت دو کتاب مستقل به چاپ رسید. همچنین بنا به درخواست مدیربخش عربی نشریۀ «الاوقات العراقیه» دفترچه‌ای بنام «حقایق عن اسپرانتو» به زبان عربی، در فروردین ۱۳۰۴ به رشتۀ تحریر درآورد.

خدمت کوتاه کسروی در عدلیۀ تهران

کسروی در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۰۴ به تهران بازگشت و منتظر خدمت شد و بازهم با فقر و بی‌پولی مواجه گردید. وی در مدت بیکاری خویش در تهران از فرصت استفاده کرد و به مطالعاتش ادامه داد. کتاب «آذری یا زبان باستان آذربایجان» را در این تاریخ نوشته و منتشر کرد[۲۵]. با انتشار این کتاب به عضویت انجمن‌های «همایونی» و «جغرافیائی آسیائی» و همچنین «آکادمی آمریکا» پذیرفته شد[۲۶]. کتاب «تاریخ پانصد سالۀ خوزستان» را نیز در این دورۀ بیکاری بازخوانی و به پایان رسانید[۲۷] علاوه بر آن وی دراین مدت (مستقیم و یا غیرمستقیم) به مطالعه درمورد «نیمزبان»‌های ایرانی از قبیل: «دماوندی»، «سرخه‌ای»، «الیکایی»، «مازندرانی»، «گیلکی»، «تالشی»، «کردی»، «خوزستانی»، «سمنانی»، «شوشتری»، پرداخت[۲۸]. پژوهش در مورد زبان و نیمزبان‌ها او را به زمینۀ زبانشناسی نزدیک تر کرد.

از آغاز سال ۱۳۰۵، کسروی را دوباره به خدمت فراخواندند و در سمت «بازرس عالی» و نیز رئیس یکی از چهار «دادگاه نظامی» در عدلیۀ تهران به کار گماشتند[۲۹] لیکن در۱۹ بهمن همان سال، داور به دستور رضاشاه جهت برقراری عدلیۀ نوین، آن وزارتخانه را منحل کرد. کسروی بیکار شد و طبق معمول به تنگی معیشت گرفتار آمد و بازهم طبق معمول از فرصت بیکاریش سود جست و در قلمرو مختلف به تحقیقاتش ادامه داد. مقالاتی به مهنامۀ «آینده» فرستاد. دربارۀ شیروخورشید (سمبل پرچم ایران) مطالعات اوّلیّه اش را شروع کرد. اطلاعاتش را در خط و زبان پهلوی عمیق‌تر گردانید[۳۰].

در روز پنجم اردیبهشت ۱۳۰۶، «عدلیّۀ نوین» گشایش یافت واز روز بیستم همان ماه کسروی به عنوان «مدعی العموم تهران» مشغول خدمت شد. از همان روز اول به پرونده‌های به قول خودش «حسب الامر»[۳۱] اعتنا نکرد و قرار منصفانه صادر کرد: «همانروز دوم یا سوم بود که پرونده‌ای از شهربانی رسید که کسی را بی آنکه گناهش شوند[۳۲] بازداشتن باشد بعنوان «حسب الامر» بازداشته و پرونده را فرستاده بودند که ما همداستانی نمائیم و «قرار بازداشت» دهیم. من همداستانی ننمودم و گفتم آزادش کنند.»[۳۳]

کسروی در عدلیۀ خراسان

بیست روز بیشتر طول نکشید که کسروی را در ظاهر برای «انجام مأموریت مهم» ولی در عمل جهت دور ساختن از تهران به خراسان فرستادند[۳۴]. در آن جا به مأموریت‌هائی در شیروان و قوچان رفت. نزدیک به چهل روز در این مأموریت مشغول خدمت شد و چون مدت مأموریتش به پایان رسید، تلگرافاتی برای بازگشتن به تهران ارسال کرد و جوابی دریافت ننمود. روشن است که سران عدلیه خدمت وی در مرکز را مغایر منافع خویش می‌دانستند و نمی‌خواستند که او در تهران موی دماغشان گردد ولی کسروی دلیلی بر باقی ماندن خویش در آن منطقه و بیکار گشتن نمی‌دید و این عمل را نمی‌پسندید. به همین علت در مقابل بی اعتنائی مرکز، گردن‌فرازانه رفتار کرد.

می نویسد: «… چهار تلگراف پی هم فرستادم. چون پاسخ تلگراف چهارم چنین می‌بود: « بی‌اجازه حرکت نکنید». من تلگراف پنجم را چنین نوشتم: «وزارت جلیلۀ عدلیه بی‌اجازه حرکت کردم»»[۳۵]. و پس از برگشت به تهران از خدمت اخراج شد.

اولین دورۀ وکالت دعاوی کسروی

وی این بارحرفۀ وکالت برگزید. دراین حرفه نیز هرگز اصول اخلاقی خویش را فراموش نکرد. می‌نویسد: «… من در وکالت نیز همان راه را پیمودم که در داوری میداشتم باین معنی دعوائی را که میدیدم نه راستست وکالتش را نمیپذیرفتم. در محاکمه، چه حقوقی و چه جزائی، دروغ نمی‌گفتم، انکار نمیکردم…»[۳۶]

حرفۀ وکالت برایش پربار نیز بود؛ زیرا از طرفی درآمد خوبی داشت و توانست بدان وسیله زندگیش را سامان بخشد، از طرف دیگر در این فرصت به مطالعات علمی پرداخت و زبان ارمنی را یاد گرفت[۳۷] و نیز کتاب «کارنامۀ اردشیر بابکان» را از زبان پهلوی به فارسی ترجمه و سال بعد منتشرکرد. حدود چهار ده ماهی بدین ترتیب گذشت (از ۱۷ تیرماه ۱۳۰۶ تا پائیز ۱۳۰۷). حرفۀ وکالت بار معنوی فوق العاده‌ای نیز به او ارمغان آورد. بدین شرح که تکان سختی در روحیۀ وی پدیدار شد. به گمان ما این تغییرات روحی آغازی بود بر مبارزات اجتماعی و اصلاحی او که یکی دو سال بعد (سال‌های ۱۲- ۱۳۱۱)، در آن راه گام گذاشت. خود وی به وضوح بدین مطلب اشاره کرده و می‌نویسد: «در این یکسال وکالت بود که تکان سختی در روان من پدید آمد و چون سفر گیلان کردم آن تکان هرچه سخت تر شد…»[۳۸]

بطوری که در سطور زیر خواهیم دید؛ تجربۀ هیجده ماهۀ بعدی وی در پست‌های حساس قضاوت، او را در شناخت فساد دستگاه‌های قضائی و ستمگری‌های گردن ستبران برعلیه بیچارگان و بی‌کسان یاری کرد و این تجربه او را برعلیه نامردمی‌ها و حق کشی‌ها و خرافات، درسطح جامعه به طغیان واداشت. و شاید در همان روزها بوده است که او پیمانی با پروردگارخویش بست تا وظیفۀ انسانی و وجدانی خود را در راه مبارزات همه جانبه اش پیگیری کند: «مرا با خدا پیمانست که از پا نه نشینم و این راه را بسر برم»[۳۹]

دورۀ خدمت هیجده ماهۀ کسروی در عدلیۀ تهران

در پائیز۱۳۰۷ بار دیگر به وزارت عدلیه فراخوانده شد. ابتدا با پست «قاضی جنائی» و سپس «رئیس محاکم بدایت» و با حفط این سمت به «ریاست دایرۀ اجرا» گماشته شد و بعد با مقام «ریاست کل محاکم بدایت» مشغول کار گردید. وی مدت هیجده ماه و چند روز در سِمَت فوق خدمت کرد[۴۰]. در این دوره نیز با قدرتمندان در افتاد[۴۱]. در کار قضاوت توصیه‌ها و سفارش‌ها را از جانب رجال ناشنیده گرفت. با متملقین و مداهنه‌کاران با تلخی و خشونت برخورد نمود.

اولین حکمی که در پست ریاست دایرۀ اجرا صادر کرد، بر علیه محمدحسین امین‌الضرب – یکی از بازرگانان و سرمایه‌داران بلندپایه و صاحب‌نام – بود. امین‌الضرب دوازده سال تمام یکی از طلبکارانش را با استفاده از نقوذ خویش، سر دوانیده بود. کسروی پس از مطالعۀ پرونده، مأمور اجرا را احضار کرده و دستور داد: «بشما دستور میدهم: همین اکنون بخانۀ امین الضرب برو، از فرشهای بیرونیش باندازۀ پول اینمرد باز دار، باید تا یکساعت دیگر بازگردی و راپورت کار خود را بمن بدهی»[۴۲]

بیست دقیقه از این دستور نگذشته بود که پسر امین الضرب از راه می‌رسد و مشکل بدهی در همان جلسه و با حضورخود کسروی و طلبکار حل می‌شود.

مدتی بعد، پروندۀ دعوائی (در مورد زمین‌های بیرون دروازه شمیران)، بین مخبرالسلطنۀ هدایت – وزیر دارائی – و زنی از طبقۀ پائین، به وی ارجاع می‌شود. وکیل هدایت در لایحه اش واژۀ «حسب الامر» بکار برده بود. کسروی با خواندن این نامه خروش برمی دارد و بر سر وکیل فریاد می‌زند: «در پیشگاه قانون مخبرالسلطنه وزیر دارائی با فلان زن بی کس چه جدائی می‌دارد؟»[۴۳] و چون حق نیز با آن زن بود، رأی به زیان وزیر دارائی می‌دهد.

راستی که کسروی فرزند زمانۀ خویش نبود. وی در نبرد با حق کشی‌ها از هیچ مقام و منصبی پروا نداشت. برعکس! هر اندازه که مقام ظالم بالاتر بود، خروش و فریاد کسروی بلند تر می‌شد.

محمدرضا تهرانچی(پیشکار وزیر عدلیه)، در دعوای مالکیتِ دو فقره از دهات اطراف قزوین، قصد مداخله و حق‌کشی داشت. لیکن کسروی حکم بر علیه او داده بود. تهرانچی پس از آگاهی از این حکم، دست به دامن داور (وزیر عدلیه) می‌شود و او را وادار می‌کند که نماینده‌ای از جانب خویش بنام «شیخ اسدالله ممقانی» برای جلوگیری از اجرای حکم دادگاه به پیش کسروی بفرستد. فرستاده ابتدا از طرف تهرانچی سخن می‌گوید و خواستار تغییر حکم می‌شود و چون با مخالفت کسروی مواجه می‌گردد؛ زبان به تهدید گشاده و می‌گوید: «آقا تهرانچی پیشکار وزیر است، می‌تواند به شما زیان رساند». کسروی با درشتی به ممقانی پاسخ می‌دهد:
«چه خوش سخنی می‌گویید. کژدم نیز تواند بمن زیان رساند مرا ناگه‌گیر گرداند و نیشی زند. آیا باید به خواهش او از رأی خود بازگردم؟!.»[۴۴]

این بار ممقانی اعتراف می‌کند که این درخواست از جانب خود وزیر است. در اینجاست که کسروی سخت‌تر از قبل به داور پیام می‌فرستد: «بآقای وزیر بگوئید من هیچگاه بخواهش این و آن از فهمیدۀ خود بازنگشته‌ام. بویژه که شما روزیکه عدلیه را بازکردی قرآن بجلوی ما گزاردی و ما سوگند خوردیم و خدا را گواه گرفتیم که از قانون و راستی چشم نپوشیم. پس همۀ آنها بازیچه بود؟!. شما چگونه می‌خواهید که من از رأی خود بازگردم؟!»[۴۵].

آخرین اقدام گردن‌فرازانۀ کسروی، معروف به «داستان اوین»[۴۶] است که بر علیه دربار رضاشاهی حکم داد و در آن دوره مثل توپ ترکید و آگاهان را مات و مبهوت کرد.

خلاصۀ مطلب این است که در شهرک اوین[۴۷]، زمین‌های وقفی مشهد، از هشتاد سال پیش در اختیار کشاورزان بوده و آنان در آنجا سکونت کرده و به کشت پرداخته بودند. زمانی که رضاشاه به قدرت می‌رسد، به بهانۀ اینکه پادشاه کشور در هر زمان متولی وقف‌های آستانه می‌باشد، به باز گردانیدن این زمین‌ها اراده می‌کند. قبل از کسروی اقداماتی جهت بیرون آوردن این زمین‌ها از اختیار کشاورزان به عمل آمده بود و آنان نیز از این کار شکایت به عدلیه برده بودند. وقتی که کسروی رئیس بدایت تهران می‌شود، پرونده به زیردست او می‌رسد و او رأی به «رفع مزاحمت» می‌دهد. چون ادارۀ اجرا جرأت بکار بستن آن حکم را نداشت، کسروی خود همراه مأمور اجرا به اوین رفته و حکم را به اجرا می‌گزارد. دنبالۀ این واقعه طولانیست و ازحوصلۀ این بحث خارج است. مختصر این که «اعلیحضرت» بسیار عصبانی شده و به وزیر عدلیه، و وزیر دربار و دیگران پرخاش می‌کند. کسروی بوسیلۀ تیمورتاش (وزیر دربار) احضار و مورد عتاب قرارمی گیرد. کسروی ابتدا استقلال قدرت قضائی را به وزیر دربار گوشزد می‌کند. سپس پاسخ شجاعانه‌ای می‌دهد.

قسمت‌هائی از این پاسخ قابل تأمل است: «… این کشاورزان زمینها را آباد گردانیده اند، ریشه بروی زمین میدارند، درختهای کهنسال می‌دارند، خانه‌ها ساخته اند، دربار هر کاری که میکند اقلآ باید بهای ریشه و درخت و خانۀ آنها را بپردازد…. »[۴۸]

سپس اضافه می‌کند: «همه چیز بکنار، این چه صورتی دارد که یکدسته کشاورزان و رنجبران بنام اینکه شاه و دربار بآنها ظلم کرده در شهر بگردند و همه جا ناله کنند و در همه جا گفته شود بروید بعدلیه، در عدلیه هم بتظلمشان گوش نداده محکومشان کنند و بازگردانند. آیا این بآبروی دولت برنمیخورد؟!.»[۴۹]

اینک کسروی با بالاترین قدرت کشور در افتاده بود، قدرتی که دیگران در مقابلش جرأت نفس کشیدن نیز نداشتند. دستگاه طویل و عریض رضاشاهی در مقابل منطق کسروی بظاهر خاموش شد. لیکن او را از شغلش برکنار کردند و سپس برایش توطئه چیدند. ولی با کسی که در پروندۀ خدمتش بجز راستی و شرافت و پاکی و صداقت نبود، چه توطئه‌ای برعلیه او کارساز می‌توانست باشد؟ در اینجاست که دشمن نیز به عظمت چنین انسانی تعظیم می‌کند.

آخرین کلام کسروی در مقابل قدرت رضاشاهی نیز شنیدنی است. زمانی که وی حکم انتظار خدمت خویش را بر روی میز کارش مشاهده می‌کند، سرفرازانه آخرین فریاد اعتراضش را بر سر قدرت و ابهت حکومت رضا شاهی سرمی دهد وزیرحکم می‌نویسد: «خدمت در انتظار من باشد»[۵۰] و راستی که وی حماسه می‌آفریند! (و آن در سال ۱۳۰۹ بود) [۵۱]

کسروی هم زمان باکار و مسئولیت طاقت فرسای قضاوت، از پژوهش‌های علمی نیز غافل نبود. در همین دوره از خدمتش بود که او به نوشتن کتاب «شهریاران گمنام» پرداخت و بخش‌های یکم و دوم آن را به چاپ رسانید. در زمستان سال ۱۳۰۸، کتاب «کارنامۀ اردشیر بابکان» را که قبلآ ترجمه کرده بود، منتشر نمود. در همین سال جزو هیئت بازرسی وزارت عدلیه به اراک و همدان و آن پیرامون‌ها سفر کرد؛ و در همدان با عارف قزوینی، که در تبعید گاه می‌زیست، آشنا شد. وی حتی در مسافرت نیز از مطالعه باز نمی‌ایستاد؛ بطوریکه در طول این سفر«هشت هزار نام دهات» را جمع آوری کرد و بعد‌ها در کتاب‌های دیگرش از آن‌ها استفاده کرد[۵۲].

ادامه دارد

بخش نخست مقاله: گشتی در زندگانی کسروی

———————————–
[۱] – کسروی، زندگانی من، ص۱۶۶.
[۲] – همان، ص۱۷۷ به بعد.
[۳] – همان، ص۲۳۱.
[۴] – همان، ص۱۸۶.
[۵] – یحیی آرین پور، از نیما تا روزگار ما، ص۹۲.
[۶] – زندگانی من، همان، ص۱۹۵.
[۷] – همین جهانشاه خان در سال ۸-۱۹۰۷م رشوه‌ای به احتشام السلطنه فرستاده بود که او قبول نکرد و سید عبدالله بهبهانی آن را گرفت. ن- ک، خاطرات احتشام السلطنه، بکوشش سید محمد مهدی موسوی، صص۱۶۳- ۱۶۱.
[۸] – زندگانی من، همان، صص۲۰۸- ۲۰۷.
[۹] – همان، صص ۲۰۹- ۲۰۸.
[۱۰] – همان، صص۲۱۳-۲۱۲.
[۱۱] – همان، ص۲۳۰.
[۱۲] – همان، ص۲۵۸
[۱۳] – همان، ص۲۴۳.
[۱۴] – همان، ص۲۴۵.
[۱۵]- شیخ خزعل از طایفۀ اعراب بنی کعب، حکمران بسیار قدرتمند و با نفوذ خوزستان بود که سر در آستانۀ کنسولگری انگلستان داشت. وی درسال ۱۲۷۶ش برادرش مزعل خان را کشته و برجای اونشسته بود. از آن تاریخ به مدت ۲۹ سال از حکومت مرکزی سربرتافته و حکومت می‌کرد. ن- ک مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران، ج۱، ص۴۷۶.
[۱۶] – همان، صص۲۴۹- ۲۴۸. این مطلب را ما در جای دیگری نوشته‌ایم. دراینجا چون لازم به نظرمی رسید دوباره اشاره کردیم.
[۱۷] – همان، ص۲۷۶.
[۱۸] – این معیار در دوران کسروی بوده است.
[۱۹] – همان، صص۲۹۹-۳۰۰.
[۲۰] – همان، ص۳۰۳.
[۲۱] – همان، ص۳۰۵.
[۲۲] – همان، صص ۳۰۶- ۳۰۵.
[۲۳] – ویرایش و مقدمه، محمدعلی همایون کاتوزیان. از وجود این کتاب بوسیلۀ آقای منوچهر توابی آگاهی یافتم، بدینوسیله از ایشان سپاسگزاری می‌کنم.
[۲۴] همان، ص۲۶۸.
[۲۵] – همان ص۳۲۱.
[۲۶] – همان، ص۳۲۳.
[۲۷] – همان بالا.
[۲۸] – همان، ص۳۲۴به بعد.
[۲۹] – همان، صص۳۳۲- ۳۳۱.
[۳۰] – همان، ص۳۳۵.
[۳۱] – این سنت دیرینۀ دادگستری بود (وهنوز هم چنین است) که بزرگان و رجال کشور(به نفع خود و یا اطرافیانشان) در امور عدلیه مداخله می‌کردند. بدین ترتیب که یکی از وکلای مبرز را به استخدام خویش در می‌آوردند و امور قضائی خویش را به دست وی می‌سپردند. او نیز برای اینکه قاضی را تحت تأثیر قرار دهد، دادخواست‌های خویش را با عنوان «حسب الامر» شروع می‌کرد.
[۳۲] – شوند = موجب. (اینجا بایسی به معنای «درخور» گرفت.).
[۳۳] – زندگانی من، همان گذشته، ص۳۳۸.
[۳۴] – همان، ص۳۴۳.
[۳۵] – همان، ص۳۵۸.
[۳۶] – همان، ص۳۶۲.
[۳۷] – همان، ص۳۶۱.
[۳۸] – همان، ص۳۶۳.
[۳۹] – یوسف فضائی، بابیگری، بهائیگری و کسروی‌گرائی، ص۲۶۰.
[۴۰] – همان، ص ۳۷۰.
[۴۱] – همان، ص ۳۷۱ به بعد.
[۴۲] – همان، ص۴۰۶.
[۴۳] – همان، ص۴۱۲.
[۴۴] – همان، ص۴۱۸.
[۴۵]- همان بالا.
[۴۶] – همان، ص۴۲۰ به بعد.
[۴۷] – بخشی از این شهرک در زمان محمد رضاشاه به زندان معروف و مخوف اوین تبدیل شد و در دورۀ جمهوری اسلامی نیز به همان صورت باقی ماند و اینک قفس‌گاه و شکنجه‌گاه آزادگان است.
[۴۸] – همان بالا، ص۴۲۶.
[۴۹] – همان بالا.
[۵۰] – ضیا صدرالاشرافی، خاطره‌ای دربارۀ زنده یاد کسروی تبریزی، نشریۀ درنگ، شماره ۳، سال۱۱، ص۸.
[۵۱] – قانون دادگری، ص۴۱
[۵۲] – همان، ص۴۱۰.
از: ایران امروز


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.