به مناسبت سی و هشتمین سال
تشکیل دولت ملی بختیار
بخش سوم
به گفته ی خود شاپور بختیار در کتاب یکرنگی، او سه ماه پیش از دیدار با پادشاه، یک بار با ملکه فرح دیداری داشته است. ۱ او ضمن سخن از این دیدار درباره ی چگونگی پیش آمد آن چیزی نگفته است اما قرائن نشان می دهد که ترتیب آن به خواست ملکه و به وساطت رضا قطبی داده شده باشدکه، علاوه بر نسبت نزدیک با ملکه، با شاپور بختیار نیز خویشی داشته است. آنچه به مناسبت این دیدار درباره ی فرح پهلوی می نویسد محدود به ملاحظاتی درباره ی شخصیت اوست. ضمناً از قول ملکه ی سابق ایران می نویسد که به وی گفته بوده است:« دارای افکاری نزدیک به من است و اگر من با ساواک درد سر هایی داشته ام او نیز از این حیث کاملاً در امان نبوده است، اگرچه به مقیاسی کوچک تر. ۲»
همچنین هیچ قرینه ای نشان نمی دهد که میان این دیدار و دعوت سه ماه بعد پادشاه به دیدار با وی رابطه ی مستقیمی وجود داشته است. نیز، به علت دقیق نبودن تاریخ هایی که تا اینجا ذکر کرده ایم، بر ما روشن نیست که از دو دیدار، یکی با جمشید آموزگار در اواخر مهرماه، و دیگری با ملکه، سه ماه پیش از انتصاب به نخست وزیری، کدامیک پیش تر انجام شده است؛ ظواهر به تقدم دیدار با ملکه حکم می کند. علاوه بر اینها، یک مکالمه ی تلفنی و یک دیدار سپهبد مقدم را نیز، که به مأموریت از طرف شاه صورت گرفته، شرح می دهد. می گوید، با رفتن شریف امامی و آمدن سپهبد ازهاری که او هم همان روش مسلمان نمایی شریف امامی را تا جایی پیش برد که لقب «آیت الله ازهاری» گرفت، و بعد هم دچار حمله ی قلبی شد، باز شاه مشورت های خود را از سر گرفت، مردان ذخیره اش را بررسی کرد، چند گام به طرف اویسی و عبدالله انتظام برداشت، و دور تر هم نرفت، چه دیگر دانسته بود که با پشت سرِ هم چیدن آنها نمی توانست منحنی سرنوشت را سر مویی هم بالا ببرد، و تنها زمان گرانبهایی را از دست می داد.»
«در این زمان است که پدیده ای کاملاً نوین رخ می دهد: امید شاه به مخالفان معطوف می شود. پیش آمدن چنین ضرورتی باید بر او بسیار گران آمده باشد. ولی او سرانجام سه نام را بیرون می کشد. نام های سنجابی، بازرگان و من. بدینگونه شد که روزی از سپبهد مقدم، رئیس جدید ساواک، به من تلفن شد:
ـ« می توانم به دیدار شما بیایم.»
ـ«آقای مقدم، در خانه ی من باز است، البته که می توانید.»
« و او با اتوموبیل شخصی خودش، بدون محافظ، در روز روشن، آمد. به او گفتم:
ـ«من به شما گفته بودم که، من همواره …، آماده ام که درباره ی آینده ی کشورم گفت و گو کنم. اما به اصولی پایبندم که لازم می دانم روی آنها پافشاری کنم. ما گفته ایم و تکرار کرده ایم ـ و شما هم در مقامی هستید که آن را خوب می دانید ـ که باید قانون اساسی اجرا شود. موضع من این است.»
«و اضافه کردم:
ـ« چه وقت تصمیم می گیرید که بفهمید که زمان از دست می رود. هم اکنون هم بسیار دیر شده است. در هر حال، هرکاری می کنید، امروز بکنید، نه فردا.»
« او با تعجب به من نگاه می کرد:
ـ« بله؛ اما اگر شما همکاری نکنید…؟»
ـ می خواهید با که همکاری کنم؟ اگر منظور همکاری با مردان سیاسی دیگر است، بله، موافقم. ولی باید پادشاه بپذیرد که همه ی قدرت را به دولت می سپرد و او جز یک نُماد وحدت که همه ی ملت آن را پذیرفته اند، نیست.»
«همین؛ چیز دیگری هم نیست. ولی اگر بخواهد، بر عکس، در این کار و آن کار مداخله کند، این یا آن وزیر را منصوب کند، من دیگر موافق نیستم، ما موضع خودمان را، همانطور که همیشه بوده، حفظ می کنیم.»
خواننده ی مجرب می تواند اینجا برخورد شاپور بختیار به مسئله ای در نهایت حساسیت و منطق وی را که سرنوشت کشور در آن مهم ترین جایگاه را دارد، با سخنان دکتر سنجابی که هرباره، بدون توجه به اهمیت حیاتی قانون اساسی و کمترین یادی از آن، و بی توجه به عواقب خطرناک این برخوردش برای ایران، بلافاصله از عدم مشروعیت «نظام سلطنت» سخن می گوید، مقایسه کند.
«می دانستم که او ملاقات هایی با بازرگان و سنجابی هم داشته است و آنها نیز سخنانی تقریباً مشابه با سخنان من به او گفته بودند؛ نمی توانستند به او سخنان دیگری گفته باشند. بار دیگر هم او را دیدم و این بار به من اعتراف کرد:
ـ« اعلیحضرت شخصاً به من مأموریت داده اند که با شما، بازرگان و سنجابی گفت و گو کنم. ۳ »
پیداست که این زمان پیش از عزیمت دکتر سنجابی به پاریس نبوده است و اگر، چنانکه شاپور بختیار گفته، مقارن تشکیل دولت سپهبد ازهاری، پانزده آذرماه، باشد با بازگشت دکتر سنجابی از پاریس نیز تقارن دارد. شاپور بختیار می نویسد:
«به زمانی رسیده ایم که شاه دیگر نمی داند به چه دری بزند. آموزگار مرد آن اوضاع نبود. برای اصلاح وضع کوشش کرد اما سیر امور به سوی خرابی متوقف نشد: سینما ها و بانک ها آتش زده می شد و ناامنی افزایش می یافت. قدرت های غربی به این نتیجه رسیدند که سیاست پادشاه قابل دوام نیست. و با اینهمه محمد رضاشاه سرسختی نشان می داد. گویی روی آوردن به یک شخصیت پاک و سالم خلاف طبیعت او بود.» از بازی ورق خود«شریف امامی را بیرون کشید که هفده سال پیش نخست وزیر بوده و بعد رییس سنا شده. مردی اهل زدوبند که در همه ی رسوایی ها، در همه ی طرح هایی که می توانسته برای او سودآور باشد دست داشته، فردی که هیچ نقطه ی روشنی در شخصیت او نبود؛ آخرین کسی که می بایستی به او فکر می شد. درست آنگونه که در یک اصطلاح فرانسوی گفته می شود:” اگر شاه می خواست سیه روزی خود را به دست خود فراهم آورد نباید کار دیگری جز این می کرد”.»
«شریف امامی سه ماه بیشتر دوام نیاورد و تازه همان هم زیاد بود. شاه خود را باخته بود… ورقی را روی میز زد که هنوز به کار نرفته بود… تیمسار چهار ستاره غلامرضا ازهاری رییس ستاد کل نیروهای مسلح. (…) اوضاع به مرز انفجار رسیده است. شاه در یک سخنرانی بسیار معتدل اذعان می کند که “صدای [انقلاب] ملت خود را شنیده است” و” آغاز اصلاحات عمیقی”را وعده می دهد. ۴»
«می گوید ازهاری مدت زیادی نخواهد ماند: دولتش موقت است؛ فقط برای مدتی که یک غیر نظامیِ قادر به انجام امور یافته شود. مردم در حال طغیان اند و نمی توان به تیمسار خرده گرفت که مدت درازی جلوی صحنه را اشغال کرده است؛ او دو ماهی بیشتر حکومت نمی کند که نیمی از آن را هم در بیمارستان بستری می شود. شاه دیگر عملاً دولتی ندارد و دچار عدم اطمینان و افسردگی شده است. آن سخنرانی کذایی برایش آبرویی نگذاشته بود.»
اما بختیار اضافه می کند که درباره ی چنین طرز حکومتی بود که جیمی کارتر، در جریان سفرش به تهران در ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷ گفته بود:
«ایران در یکی از آشفته ترین مناطق جهان یک جزیره ی ثبات بشمار می رود… هیچ رهبری نیست که من نسبت به وی به اندازه ی شاه احساس قدرشناسی کنم و چنین دوستی شدیدی داشته باشم.»
و شاپور بختیار می پرسد «کدام ثبات؟»:
« ۱۶آبانماه ۱۳۵۷ بازداشت امیر عباس هویداست. ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، ۷۰۰ کشته در تهران، در جریان “جمعه ی سیاه” بسیار معروف. ۲۶ مردادماه تا ۱۱ دیماه ۱۳۵۷ ادامه ی آمد و شد دولت ها و شکست تیسمار ازهاری. و افسوس که تازه این شروع کار بود. ۵»
دعوت پادشاه از شاپور بختیار
برای دیدار با او
می گوید:
«در دوماهه ای که نظامیان برسرِ کار بودند انقلاب جا افتاده بود. دولت دهان مطبوعات را با برقراری سانسور بسته بود. مدت دو ماه در تهران هیچ روزنامه ای حاضر نشد در آن وضع منتشر شود.»
«پس از نافرجام ماندن مأموریت صدیقی شاه اولین گام ها را به سوی من برداشت. آغاز کار در شبی در اواسط دسامبر ـ[ اواخر آذرماه] ـ در کاخ نیاوران بود۶. اینجا ما بار دیگر به صحنه ای که ذکر آن در آغاز این کتاب رفته بود باز می گردیم. ۷«
یادآوری کنیم که تاریخ ۱۱ دیماه در یک پاراگراف بالا تر، به عنوان تاریخ پایانِ آمد و شد دولت های تحمیل شده به ملت، قرینه ای است بر این که تشکیل دولت پس از ازهاری یعنی دولت بختیار، یعنی موافقت شاه با شروط او و هیأت دولتی که پیشنهاد کرده بود، در این تاریخ بوده است.
آنچه در این دیدار نخست میان شاه و شاپور بختیار رد و بدل شده به آن اندازه مهم و آموزنده هست که در شرح زندگی سیاسی او بخش هایی کامل از آن نقل گردد، زیرا طی آن، پس از تکرار همان سرزنش های دکتر صدیقی به شاه، و این بار از زبان وی، بختیار درباره ی وضع بحرانی کشور، سلطه ی فساد و دروغ و بی قانونی در گذشته، که شرح آن در کتاب یکرنگی آمده است، یادآوری هایی می کند .
هنگامی که شاه در دومین دیدار خود با شاپور بختیار، درباره ی امکان تشکیل دولت از او پرسش می کند، وی برای تأمل در این باره از او وقت می خواهد.
اما، در این دیدار نخست شاه چنین آغاز سخن می کند:
ـ «چه مدت می شود که شما را ندیده ام.
ـ « اعیلحضرت، بیست و پنج سال است. تاریخی است که لابد به یاد دارید.»
بختیار به ما توضیح می دهد که:
«آری؛ باید به یاد بیاورد: آن تاریخ، تاریخ سقوط مصدق بود که، روز به روز هم که حساب می کردیم، تقریباً یک ربع قرن تمام از آن می گذشت؛ و دقیقاً هم با دو ماه تفاوت؛ که آنهم برای چنین مدت درازی به حساب نمی آید.»
در واقع سخن از آخرین تاریخی بوده که بختیار به عنوان کفیل وزارت کار در میان هیأت وزیران همراه با مصدق به دیدار با شاه رفته بود؛ روز ۹ اسفندماه ۱۳۳۱، که نقشه ی قتل مصدق در هنگام خروج از کاخ ریخته شده بود اما چنان که می دانیم خنثی شد.
شاه می گوید:
ـ « شما جوان مانده اید؛ در هر حال پیر نشده اید.»
می گوید پس از ادای احترام از طرف من در دو سر یک میز مستطیل، بر روی دو کاناپه، روبروی هم نشستیم. سپس شاه پرسید
ـ «این “پدیده ی” خمینی چیست؟»
می گوید «می فهمم که می خواهد بداند من پیدایش این داده ی تازه در زندگی سیاسی ایران را چگونه توضیح می دهم.» و پاسخ می دهد:
ـ«اعلیحضرت، بسیار ساده است. واکنش است، دست کم واکنشی در میان واکنش های دیگر؛ واکنش به دولت هایی که پی در پی آمده اند و ما بارها درباره ی آنها از اعلیحضرت خواسته بودیم که پشت سر آنها قرار نگیرند.»
ـ« چطور؟»
ـ « بله! برای اینکه بدون حمایت شما هیچکس این دولت ها را تحمل نمی کرد. نیروی معنوی مقام سلطنت بسیار مهم بوده اما، در عین حال، شما خود را در این سازش های سیاسی داخل می کردید، و بدین ترتیب به آنها اعتبار می بخشیدید. »
می گوید«سکوت بسیار سنگینی برقرار شد که من پس از چند دقیقه آن را شکستم.»
ـ « اعلیحضرت اجازه می دهید که نکته ای را بگویم؟ من به خزان زندگی ام وارد شده ام؛ اگر نگویم زمستان. این تالاری که شما مرا در آن می پذیرید سخنان لبریز از دروغ بسیار شنیده است. آیا ترجیح می دهید که من همان رسم را ادامه دهم یا اجازه می دهید حقیقت را، حقیقت هرچه باشد، بیان کنم؟ اگر برای شنیدن سخنانی از سر حقیقت گویی آماده نیستید می توانم مُرَخّص شوم. و باز هم هر زمان مرا احضار کنید همیشه در اختیار خواهم بود، اما باز هم برای آن خواهد بود که از صمیم دل آنچه را که برای آینده ی ایران فکر می کنم بگویم.»
می گوید «دستش را بلند کرد و گفت»:
ـ « نه؛ حقیقت را بگویید.»
«و سپس وارد یک گفت و گوی در عین حال مؤدبانه، سرراست و همراه با صداقت شدیم.»
سپس بختیار در پاسخ به یک پرسش شاه از نخست وزیری دکتر صدیقی پشتیبانی می کند:
شاه می گوید:
ـ« درباره ی صدیقی چه فکر می کنید.»
ـ«صدیقی مردی میهن پرست، و انسانی فرهیخته و با شرف است. ما در دولت مصدق هم همکار بوده ایم و او بر من شیخوخیت داشته است. استاد دانشگاهی بوده که به درخواست خودش بازنشسته شده؛ بنا بر این باید اوقاتش آزاد باشد. اگر بتواند دولتی تشکیل دهد من برای کمک به او آماده ام.»
«به نظر می رسد که شاه پیشنهادم را مورد توجه قرار داد، و بعد خطاب به من پرسید:
ـ « شما در تظاهراتی که روزهای اخیر در خیابان ها برگذار شد شرکت نکردید؟»
ـ«اعلیحضرت، من نمی توانم خود را به میان جمعیتی بیاندازم که آرمان و خط سیاسی اش از آن من نیست.»
ـ« چرا سنجابی رفت؟»
ـ«اعلیحضرت می توانند از خود او بپرسند. مسئله ی اوست؛ من تنها به شما می گویم که چرا خودم شرکت نکردم.» با توجه به واکنش شاه می نویسد: «گویی این نکته را، که من با وجود همه ی فشارها و شرکت آنهمه مردان سیاسی در آن راه پیمایی ها، موضع خود را ترک نکرده بودم، ارج می نهاد.»
گفتم:
ـ«من ترجیح دادم در خانه ام بمانم.»
ـ« خانه تان کجاست.»
ـ« از اینجا چندان دور نیست؛ در یک کیلو متری اینجا.»
ـ« وقتی کمک شما لازم شد به شما اطلاع خواهم داد.»
و بختیار شرح دیدار را با بیان این پرسش از خویش پی می گیرد:
«آیا می شد گفت دولت ازهاری هنوز هم وجود دارد؟ اغتشاشات در شهر غوغا می کرد، تیمسار در بیمارستان بستری بود، و پادشاه در برابر فشار کوچه و خیابان تنها بود. و با این احوال باز وقت می گذراند؛ معلوم نیست در انتظار چه؟ کلید اینهمه تردید در تصمیم گیری این بود که، پس از آنکه سالیان دراز که ما را نالایق و مزاحم خوانده بود برایش دشوار بود دست نیاز به سوی ما دراز کرده، اعتراف کند که” به ما نیاز دارد”.»
« ده روز بعد از آن بود که از من خواست بروم باز او را ببینم.»
«و این بار گفت وگوی ما کوتاه تر بود، کمتر از بیست دقیقه. به من گفت:
“وقت تنگ است؛ بگویید آیا حاضرید دولتی تشکیل دهید؟”
« این بار دیگر پیدا بود که واقعاً نگران است. اما آیا، حتی برای بر طرف ساختن آن اضطراب هم که بود، می توانستم جابجا پاسخ دهم. در آن زمان من هم احتیاج داشتم که تأمل کنم. اوضاع سیاسی نسبت به دو ماه پیش از آن دچار تحولات مهمی شده بود. من تا حد زیادی پشتیبانی جبهه ملی را از دست داده بودم، فشار مردم بیش از حدِ قابل تحمل افزایش یافته بود. فشارهای بسیار کمتری می تواند آدمی را ناتوان سازد، زیر بار رویداد ها خرد کند، به سرگیجه دچار سازد. برای حرکت در خلاف جهت آب باید آرامش خود را حفظ کرد و تمام شهامت خود را متمرکز ساخت. آنهم چه جریانی، چه سیلابی، چه بهمنی!»
«گفتم :
ـ اعلیحضرت، برای خدمت حاضرم، اما باید مسئله را با دقت بیشتری مطالعه کنم. از یک طرف وضعی است که جوّ کنونی بوجود آورده، از طرف دیگر اعتقادات خود من درباره ی دولت است. اگر بخواهم نتیجه ای از کار گرفته شود باید این دو واقعیت را با هم آشتی داد. بعلاوه باید همکارانی پیداکنم؛ در چنین زمانه ای کسانی که هم شرافتمند باشند و هم مورد احترام مردم، صف نکشیده اند. ممکن است ناچار شوم به اشخاص گمنامی روی بیاورم مشروط به آنکه آلوده به امور مشکوک نباشند.»
«پادشاه آنچه می گفتم تأیید می کرد، اما بعد سخنم را قطع کرد و گفت:
ـ” می فهمم؛ اما وقت تنگ است.”
ـ«اعلیحضرت، من تقاضای ده روز فرصت دارم.»
ـ” ده روز زیاد است.”
ـ “گمان نمی کنم بتوانم سریع تر عمل کنم. در هر حال تمام کوششم را خواهم کرد.”»
«هنگام خروج از کاخ احساس می کردم مسئولیتی بسیار عظیم بر شانه هایم سنگینی می کند. به یاد دارم که با خود می گفتم: “وه که اگر اوضاع آرام بود و کارها آسان پیش می رفت از من خواسته نمی شد که دولت تشکیل دهم.” مانند صدای برده ای که در فتوحات رومی ها مأموریت داشت که در گوش فرماندهِ پیروزمند دائماً بگوید “به یاد داشته باش: تو انسانی بیش نیستی”، صدایی در گوش من زمزمه می کرد که : “پادشاه تو را خواست زیرا کس دیگری را نداشت”.»
سپس می گوید«در چنین وضعی، این وسوسه که پاسخ داده شود: “برود هرکجا می خواهد نخست وزیری پیدا کند؛ تا کنون شمار قابل ملاحظه ای از آنها را مصرف کرده است. باز هم مقادیری باقی مانده که می تواند هر کدام را، یکی پس از دیگری، آزمایش کند.” اما حقیقت این است که دیگر سخن بر سر شاه نبود، حتی سخن بر سر قانون اساسی هم نبود، سخن بر سر ایران بود. ایران؛ واقعیتی بالاتر از هر چیز دیگر.»[ت. ا.]
«بنا بر این مسئله حل شده بود: می بایستی کاری می کردم. برای آنکه در تاریخ روزی نیاید که بگویند بیست و پنج سال فریاد زدند که این و آن اصل باید در ایران اجرا شود و من در لحظه ی آخر گفته بودم: “دیگر خیلی دیر است !” اما، در هرحال، پزشکی که بر بالین بیمارِ در حال احتضار می آورند، کوشش می کند که او را نجات دهد.»
اما وی با پادشاهی سر و کار دارد که هنوز این عادت را که مخاطبانش بلافاصله اظهار اطاعت کنند از دست نداده است. از این رو برای ثبت در تاریخ می نویسد:
«اما محمد رضاشاه هیچ تردیدی درباره ی پاسخ من نداشت. پیش از این که بگذارد از کاخ خارج شوم به من گفته بود:
ـ«”ازهاری رو به احتضار است؛ می خواهد به خارج برود؛ به او یک گذرنامه بدهید.”»
ـ «”من در این زمینه هیچگونه اختیار قانونی ندارم.”»
ـ«”نخست وزیر نداریم؛ بقیه هم نظامی اند. آیا می توانید تلفنی دستوراتی بدهید؟ من هم خودم تعلیمات لازم را خواهم داد که کارهای فوری را به شما رجوع کنند؛ نظر شما را بخواهند.”»
«این دیگر شتاب ناروایی بود، و به نوعی فشار بر من برای آنکه خود را مجبور بدانم. و من باید یا می پذیرفتم یا رد می کردم؛ راه میانه ای در پیش گرفتم:
ـ«”اگر امری فوری وجود داشته باشد، البته؛ نظر من را بخواهند، من نظرم را خواهم داد.”»
«یک ساعتی، و حداکثر یک ساعت و نیمی بود که به خانه ام برگشته بودم که شاه تلفن کرد.»
ـ«”بگویید چه روزی برای معرفی اعضاء هیأت دولت می آیید تا من در تقویمم آن را پیش بینی کنم !”»
«برنامه های تقویم پادشاه در آن فصل در حد اقل ممکن بود. نه سفیری به حضور پذیرفته می شد، نه هیچ کار دیگری در پیش بود.»
ـ«”اعلیحضرت؛ من نمی توانم تاریخی پیش از ده روز معین کنم. عملاً غیرممکن است.”»
ـ«”پس کی می آیید که شروطتان برای تشکیل دولت را بیان کنید؟”»
ـ«”فردا.”»
در این روز از دیدار نخست ۱۱ روز گذشته است.
«من با شتاب تمام ده تنی را برای همکاری دعوت کرده بودم. از آنان خواسته بودم بروند و همه ی مصوبات و قطعنامه های پایان اجتماعات و میتینگ های سال گذشته را گردآوری کنند. بعد با مقایسه ی آنها به این نتیجه رسیدم که، از زمان آموزگار تا آن روز، آنها، از چپ های تندرو تا سلطنت طلبان، همگی دقیقاً در هفت موضوع با هم توافق داشتند. ۸»
پس از شرح همه ی فراز و نشیب های راه رسیدن به توافق با شاه، بختیار می افزاید:
« از ۱۴مرداد ۱۲۸۵، تا ۱۶ دی ۱۳۵۷، چه گفتارها، چه نبردها، چه شورش ها لازم بود و چه خون ها ریخته شد تا این نتیجه حاصل گردد. ۹ »
برنامه ی کار فوری دولت
او می دانست که محتوی برنامه ی کار فوری دولت باید بیان کننده ی یک چرخش تند و قاطع در مدیریت سیاسی کشور و بازگشت کامل به اجرای قانون اساسی و احترام به کلیه ی حقوق فردی و سیاسی ملت باشد و تنها در صورت موفقیت در این مرحله بود که طرح برنامه های سازنده ی اقتصادی و اجتماعی دراز مدت تر ممکن می شد. می گوید از میان آن هفت خواست مشترک میان همه ی جناح های سیاسی کشور پنج مورد را انتخاب کردم و دو اصل اساسی را هم که برای امکان انجام وظیفه ی دولتی که تشکیل می شد ضرورت داشت بر آنها افزودم.
«آنچه ملت می خواست اینها بود. یکم، آزادی مطبوعات؛ این جزو اعتقادات عمیق خود من بود. دوم، انحلال ساواک. سوم، آزادی زندانیان سیاسی. چهارم، انحلال بنیاد پهلوی. پنجم، انحلال سازمان بازرسی شاهنشاهی، که مانند یک دولت موازی در همه ی امور کشور دخالت می کرد.»[ت. ا.]
«و دو شرط شخصی خودم بدین قرار بود: انتخاب وزیران می بایست منحصراً با من می بود؛ و باید از پادشاه می خواستم که در صورت امکان، برای سفری، به خارج از کشور عزیمت کند.» و می افزاید:
«باید در مورد اخیر توضیحی بدهم: دو ماه پیش تر از آن، و حتی یک ماه و نیم پیش از آن، چنین درخواستی را مطرح نمی کردم. ولی تب سیاسی به درجه ای رسیده بود، و جوّ دچار چندان تنشی شده بود که دور ساختن پادشاه را ضروری می دیدم. افزون بر این، تسلط کامل بر امور دولت، به نحوی که کشور را بر طبق اصولی که همیشه به آنها اعتقاد داشته ام اداره کنم، برایم حائز اهمیت بود. حضور شاه در کشور بطور اجتناب ناپذیری در این امر خلل وارد می کرد. زیرا، در صورت موفقیت من در بازگرداندن آرامش به کشور، شاه بلافاصله به تحریکات که وسوسه ی همیشگی او بود باز می گشت و، برای برقراری مجدد کنترلی که هیچگاه از اعمالِ آن خودداری نکرده بود، به کمک این یا آن وزیر، مشغول توطئه می شد. از نو می خواست” تفرقه بیاندازد تا بتواند حکومت کند”، بدبختی ایران این بود، بدبختی او هم همین بود.»
پس از آن که شاه همه ی شروط بختیار را پذیرفت، از لحاظ نیروهای سیاسی دیگر هیچ مانعی برای اجرای کامل قانون اساسی و بازگشت کشور به آزادی های دموکراتیک باقی نمانده بود، مشروط به این که همه این وضع جدید را می خواستند. در این زمان دکتر صدیقی، دکتر بختیار، آیت الله شریعتمداری، دو مجتهد ایراندوست، آزادیخواه و مصدقیِ بنام، برادران زنجانی، حاج شیخ ابوالفضل زنجانی ۱۰ ، و حاج شیخ رضا زنجانی ۱۱ که اولین پایه گذار نهضت مقاومت ملی پس از ۲۸ مرداد بود و هیچیک نظر مساعدی نسبت به خمینی نداشتند، منتظر اجرای قانون اساسی بودند، مهندس بازرگان که اجرای درخواست خمینی از او در آبانماه در پاریس به تشکیل دولت موقت را چند ماه به تأخیر انداخته بود، به فشارهای ابراهیم یزدی برای اقدام به این کار تسلیم نشده بود، با بختیار در تماس بود و در پی برگذاری دیدار میان بختیار و خمینی بود، هنوز به شدت در تشکیل دولت موقت مردد بود. آیت الله طالقانی هم به او توصیه کرده بود که این کار را قبول نکند. اگر دکتر سنجابی هم در کنار آنها مانده بود آن صف شکسته نمی شد.
در حزب توده هم ایرج اسکندری که روس ها او را از دبیرکلی برکنار کرده کیانوری را بجایش تحمیل کردند، از همان سالهای بیست از لحاظ اصولی با فداییان اسلام و منطقاً با رهبر آنان و نقشه های او به شدت مخالف بود. همو بود که در دولت ائتلافی قوام و حزب توده، روزی که نخست وزیر به استناد «کاغذی» از قول «علما» پیشنهاد بخشودگی و آزاد ساختن فداییان اسلام قاتل کسروی را کرده بود زودتر از دیگران و با قاطعیت نظر قوام را کرده بود، و چون وزیر دیگر، عبدلحسین هژیر گفته بود آنها کسروی را مهدور الدم می دانند، پاسخ منطقی و دندان شکنی هم به او داده بود، و با پشتیبانی الهیار صالح وزیر دادگستری آن دولت اول قوام، در آن جلسه مانع از آزادی قاتل اصلی کسروی، سید حسین امامی شده بود، همان امامی که پس از آزادی خودِ هژیر را هم کشت. ۱۲ او بعد از رسیدن خمینی به قدرت هم علی رغم برخی از مصاحبه هایی که با نشریات خارجی و ایرانی در دفاع از خط رسمی حزب توده کرده است با موضع کیانوری در دفاع بلاقید و شرط از این دیکتاتور جدید به هیچ وجه موافق نبود.
می توان گفت اگر، از همان آبانماه، با اعلامیه ی سه ماده ای پاریس، صفوف ملیون در دفاع از قانون اساسی و حفظ آن، ضمن تأکید بر خنثی کردن کامل قدرت شاه، شکسته نمی شد و سپس با عدم پذیرش نخست وزیری از طرف دکتر سنجابی که آن کار را منوط به اجازه ی خمینی می کرد، نجات قانون اساسی باز هم دشوار تر نشده بود، چه بسا که با مجموعه ی این عوامل اسکندری و هواداران او در حزب توده نیز، می توانستند در موضع دفاع از قانون اساسی، در برابر خط کیانوری مقاومت بیشتری نشان دهند. و این نیز عامل کوچکی نمی بود. ۱۳
در هر حال با گذشت سه ماه از روزی که بختیار از جمشید آموزگار برای دیداری از او به اتفاق سنجابی وقت دیداری در نیمه ی دوم مهر ماه گرفته بود و دکتر سنجابی با وجود قرار قبلی، به عذر تأخیر در بازگشت از قم و دیدار آیت الله شریعتمداری، به آن نرفت(نک. علی شاکری، سخنرانی به مناسبت صدمین سال تولد شاپور بختیار، همان)، قراری که به دنبال آن شاه موافقت خود با تشکیل دولت جبهه ملی به نخست وزیری الیهار صالح را از طریق آموزگار اطلاع داده بود(در این زمان از ورود خمینی به پاریس دو سه روز بیشتر نمی گذشت )، و با دیگر فرصت های گرانبهایی که در همین مدت از دست رفته بود، اعلام تشکیل دولت بختیار در نیمه ی دیماه آخرین فرصت برای اجتناب از سقوط کشور بود، با امکان موفقیتی کمتر از همیشه. با مقایسه میان آنچه او کرد و آنچه در دوران نخست وزیری اش خطاب به نخبگان کشور و مردم گفت با رفتارها و واکنش های دیگران، ارزش این شخصیت استثنائی تاریخی روشن تر می شود، و با توجه به هشدارهای صریح و دقیقی که درباره ی خطرهای تسلیم به خمینی داد، اما آنها که بایست در آن زمان می شنیدند نشنیدند، تفاوت خیره کننده ی او با دیگران، قدرت تشخیص منحصر به فرد و اهمیت فداکاری بی نظیرش نمایان ترمی گردد. اگر از این فرصت هم استفاده نشده بود نسل های کنونی و آینده ی کشور می توانستند بگویند که ملت ایران از ابتدا شایستگی انقلاب مشروطه و نظام قانونی پیشرفته ی آن را نداشته، چون در لحظه ای که اساس مشروطیت در برابر بزرگترین خطر، خطر درهم پیچیده شدن تومار آن و جانشینی اش با یک نظام هولناک توتالیتر، قرار گرفت حتی یک صدا هم برای اعلام خطر به مردم و دفاع از حقوق اساسی ملت از سراسر این کشور برنخاست.
خمینی که افراد را مرعوب می کرد، به هر شکل که می خواست به خدمت می گرفت و سپس با تحقیر به دور می افکند نتوانست با بختیار اینگونه رفتار کند. بختیار در برابر خودسری و تکبر دیوانه وارِ او از شرف و آزادگی ایرانی بودن دفاع کرد.
قیام و فداکاری تاریخی بختیار، و آموزشی که از عمل و سخنان او باقی ماند، مانع از چنین افسانه ای شد.
در دنباله:
تکمله ای در توضیح بعضی از مقولات و مفاهیم مقاله
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ شاپور بختیار، همان، ص. ۱۲۰؛
Chapour Bakhtiar, op. cit. p. 97.
۲ همان.
Idem.
۳ پیشین، صص. ۱۴۶ـ۱۴۷؛
Op. cit. pp. 117-118.
۴ پیشین، صص. ۱۲۹ـ۱۳۰؛
dem, pp. 104-105.
۵ پیشین، صص. ۱۳۰ـ۱۳۱؛
Idem, p.105.
۶ پیشین، صص. ۱۵۴ـ۱۶۰؛
Idem, pp. 125-129.
۷ در گفت و گویی که در نخستین دیدار میان مؤلف کتاب و پادشاه گذشته بود، علاوه بر آنچه اینجا در زیر نقل می شود، او به دنبال این سخن شاه خطاب به وی :« … شما پیر نشده اید»، که اشاره به دیدارهای شاه با هیأت دولت، در زمان دومین دولت مصدق بود که شاپور بختیار در آن کفالت وزارت کار را بر عهده داشت، برای خوانندگان کتاب خود اضافه می کند:« من می بایست پیر شده بوده باشم، اما شاید مبارزه بر انسان اثری دارد که وارونه ی فرسودگی حاصل از اِعمال قدرت است. در هر صورت تاریخ در آن بیست و پنج سال راهی دراز پیموده بود. در آن غروبِ یکی از روزهای دسامبر ۱۹۷۸ ایران به سوی آشوب و هرج و مرج می رفت. و من بودم که در برابر شاه قرار داشتم برای آنکه بکوشم تا او را از ادامه ی راه در آن سراشیبی که در نتیجه ی خطاهایش در آن افتاده بود باز دارم. دولت ها سه ماه به سه ماه تغییر می کرد. آموزگار، شریف امامی، ازهاری… آیا دولتی بنام دولت بختیار تشکیل خواهد شد؟ برای آنکه اندیشه ی آن به خاطر اعلیحضرت محمد رضاشاه پهلوی خطور کند لازم بود که کشور به بدترین وضع ممکن دچار می شد و او بر این واقعیت آگاهی می یافت. نک. پیشین، صص. ۷ـ ۸؛
Idem, pp.11-12.
۸ پیشین، ص۱۶۰٫
Idem, p.130.
۹ پیشین، ص.۱۷۰٫
Idem, p.137.
۱۰ نک. سید ابوالفضل مجتهد موسوی زنجانی، اعلامیه ۲۱ شهریور ۲۵۳۱، در: انحراف انقلاب، مقدمه، تصحیح و تحقیق: محسن کدیور. کتاب الکترونیکی.
۱۱ نک. وبگاه محسن کدیور، سید رضا زنجانی و تکفیر خمینی، ۱۶دیماه ۱۳۹۵٫
۱۲ نک. خاطرات ایراج اسکندری، به اهتمام بابک امیرخسروی و فریدون آذرنور، پاریس، جلد دوم، صص. ۱۵۷ـ ۱۵۶؛ دکتر ناصر پاکدامن، قتل کسروی، چاپ سوم، صص. ۱۸۳ـ۱۸۲؛ محمد امینی، فداییان اسلام.
۱۳ ایرج اسکندری در مصاحبه ای با روزنامه ی اومانیته ارگان حزب کمونیست فرانسه، در سپتامبر ۱۹۷۸، (شهریور ۱۳۵۷)، زمانی که هنوز دبیر کل حزب توده است، از ضرورت یک جبهه ی متحد ضد دیکتاتوری سخن می گوید. در آن مصاحبه از جمله می خوانیم:« برای سرنگونی شاه و استقرار یک حکومت موقت اتحاد ملی، که آزادی های دموکراتیک و استقلال ملی را تأمین کند و در راه گسترش دفاع خلق بکوشد [لازم است] یک جبهه متحد ضدیکتاتوری از تمام نیروهای اپوزیسیون بوجود آید. او این امر را کاملاً امکان پذیر می داند. اومانیته شماره های ۶ و ۱۱ سپتامبر، در: یاد مانده ها و یادداشت های پراکنده ی ایرج اسکندری، ص.۶۱٫
به نوشته ی حسین فرزانه در کتاب یاد شده، وی «بعدها در جلسه ی فعالین حزبی در پاریس اعتراف می کند که کتاب “ولایت فقیه” خمینی را که سالها قبل در مورد حکومت اسلامی به صورت درس منتشر شده بود “در دبیرخانه ی حزب داشته اند و همه ی رفقا آن را خوانده بودند” ، و باز از قول او، در نامه اش به کمیته ی مرکزی حزب کمونیست شوروی «درباره ی سیاست های گروهبندی کیانوری، که دنباله روی از خمینی را در پیش گرفته بودند» می گوید، او «ضمن تذکر این نکته که گروه روحانی قشری با حرکتی شتاب آمیز بسوی تحکیم قدرت استبداد دینی می رود» می نویسد « من بر تعارض مطلق میان عقایدی که خمینی آنها را تبلیغ می کند و مقاصد و هدف های انقلابی کمونیست ها تأکید کردم. نظریه ی ولایت فقیه او به یک حکومت الهی قائل است که باید منحصراً تحت رهبری فقیه شیعی هدایت شود و هیچ محلی برای اتحاد با کمونیست ها که به نظر او کافر و به علاوه عمال ابرقدرت روس هستند باقی نمی گذارد.(…)» و باز از قول همو، در جلسه ی فعالین حزبی در پاریس می گوید که او «همین مطلب را به زبان دیگری اضافه می کند» بدین قرار که «من می گفتم: آقایان، این دنباله روی از آخوندها به ضرر حزب است؛ نکنید…؛ هیچ چاره ای جز این نیست که یک روز به شما ضربه ای بزند … گفتم از دموکراسی دفاع کنید، روزنامه ها را که توقیف می کنند از آزادی مطبوعات دفاع کنید.”»؛ حسین فرزانه، نک. ایرج اسکندری، همان، ۶۸ـ ۶۷٫
متأسفانه، به استثنای مصاحبه ی سپتامبر با اومانیته، همه ی این موضعگیری ها و هشدار ها بسیار دیر انجام گرفته بود.