راه آزادی: چرا شما که طی دوران طولانی علیه تجاوزات محمدرضا شاه به آزادی و حاکمیت مردم مبارزه کرده و بارها به فرمان وی به زندان افتاده بودید، در لحظاتی که توفان خشم مردم داشت بساط او را در هم می پیچید، حاضر شدید فرمان نخست وزیری را پذیرفته و از مجلس ساواک ساخته و شاه فرموده، رای اعتماد بگیرید؟
ش.بختیار: مساله یک آدم مسوول و یا یک سیاستمدار فقط این نیست که فلان فامیل و فلان کس رفتارش با یک طبقه ای، با یک مردمی، با یک عده ای چگونه بوده است. و الا من دوران هایی گذراندم که مجبور بودم اسم خودم را که “ه” هم ندارد و مال هفتاد و اندی سال پیش است که پدرم روی من گذاشته، روی کاغذ ننویسم برای این که شاهپور غلامرضا، عبدالرضا و حسن و رضا و حسین آمده بودند. نمی خواهم این مثل را بگویم چون هیچ وقت هم قبلا به کسی نگفته بودم؛ حالا که مطرح کردید به آن اشاره می کنم. من ستمدیده و غارت شده رژیم رضاخانی ام. پدرم را او کشت. خان بابا خان را او کشت. سردار اسعد را او کشت. علیمردان خان را او کشت. تمام این ها هست. شاید کمتر کسی این همه ناراحتی کشیده باشد. گو این که بعضی از این آدم ها گناهکار بودند: البته به این معنا گناهکار بودند که در ابتدای آمدن رضاخان مثل خیلی ها خیال می کردند که او واقعا نجات دهنده است.
ولی آدمی که احساس ملی و مسوولیت می کند و جوان ناآگاه نیست و سال ها برای آزادی مبارزه کرده است، تشخیص می دهد که علیرغم همه این معایب بهتر است برود و این آدم را مجبور به اجرای چیزهایی بکند که سال ها خواستار آن بوده است. گرفتن فرمان از دست سلطانی که مشروطه را پایمال کرده، نه دفعه اول و نه دفعه آخر. در تاریخ نود ساله مشروطیت، از زمان مظفرالدین شاه به این طرف، مستوفی الممالک، دکتر مصدق و به درجات کوچک تر عده دیگری هم خواستند به مملکت خدمت بکنند. برنامه کار من این بود که این پادشاه باید عملا از پادشاهیش استعفا بدهد. فقط اسمش باشد، اسمش هم فقط از نظر پسیکولوژیک بود. کافی بود خمینی فقط یک سال بیاید نشان دهد چه حیوان سبعی است، آن وقت مردم ایران می توانستند انتخاب کنند.
برنامه کار من چه بود؟ من می خواستم همه قدرت در دست دولت باشد و شاه فقط یک سمبل باشد؛ من از دوستان خودم مثل آقای خلیل الله مقدم خواستم بروند در میتینگ های همه گروه ها، از جبهه ملی، حزب توده و گروه های دیگر. و خواست ها و قطعنامه های این ها را برای من جمع کنند تا من برنامه دولت را بر پایه این خواست ها یعنی خواست های مردم در طول ۲۵ سال تنظیم کنم. برنامه هفت هشت ماده ای را که من به مجلس دادم در حقیقت برنامه جبهه ملی بود با اضافاتی از سایر گروه های چپ و پیشرو. من این را خواستم در مدت کوتاهی اجرا کنم و کردم.
شاید سن من زیاد بود ولی نه به اندازه سنجابی که به آنجا بفرستند که او رفت: من می دانستم که با آخوند و آن جایی که مذهب با حکومت توام شود، از دموکراسی خبری نخواهد بود. از این جهت ایستادم و گفتم: یک دیکتاتوری چکمه داشتیم، این یک دیکتاتوری نعلین خواهد بود. این دیگر در تاریخ ایران ثبت است. هر قدر هم افرادی که نمی خواهم اسمشان را بیاورم بی انصاف باشند، این حد انصاف خواهند داشت که تایید کنند که من این را گفتم و به موقع گفتم؛ وقتی که کسی جرات گفتنش را نداشت، یا مسحور در مقابل آخوندها بودند یا مرعوب در برابر چاقوکش ها. من آن چه را که به صلاح ملت و مملکت می دانستم انجام دادم و از احساسات خودم گذشتم. خیال می کنید مصدق زجر رضاشاه را نکشیده بود؟