به تهران کلان شهرِ پر دود و دم
که نادار مردم بمیرد ز غم
بروزى که سوزان بُدَشْ آفتاب
ز هُرْمَشْ نبودى به تن توش وتاب
کنارِ گُذَرْ گاهِ پر جنب و جوش
ز خلقى فرو خورده خشم و خروش
جوانى پى جستن نان خویش
نشست و بساطى بگسترد پیش
که شاید فروشد به کس کاسه اى
خَرَدْ نان خورش پر کند طاسه اى
بَرَدْ پیش ِ مامش که رنجور بود
نِشستَنگهش کلبه اى دور بود
همان مامِ افتاده در دامِ درد
زمانى به جاى پدر شیر مرد
پس از سالها رنج و کار مدام
شده پاى بست زمین صبح و شام
نشسته به کنجى همى تنگ دل
نبیند جهانى که زو شد خجل
پسر بود در فکر و رنجِ درون
که مامورى از کنجى آمد برون
بهمراهِ او گزمه اى شوخ چشم
چو توفنده دریاى کوفنده خشم
گریبان گرفتند از آن بینوا
زدندش به مشت و لگد بیهوا
بساطش به یگ همجه در دم شکست
نپائید و ز آن پس سرش هم شکست
شکستند و گفتندش اى نابکار
نشاید چنین سرسرى کسب و کار
تو خواهى کنى کسب و کارى درست
بباید روى جاى کسبى نخست
بکن دست در جیبت اى بى هنر
بده پول و دکان کسبى بخر
شنید این سخن پورِ زال نزار
روان شد سرشکش برخ زار زار
بگفتا مرا پول ِ دکان کجاست
نبینى تنم را که یک لا قباست
ندانى به ایران قانون مدار
نگردد کسى سرسرى پول دار
نگفتندت ایران زمین سر به سر
شد از زاده آقاى زرین کمر
سپس او نظر دوخت بر نقطه اى
به جستار بى پاسخ نکته اى
فرو رفت در فکر و ژرفاىِ راز
ز نابرده رنجانِ در خوابِ ناز
کژى نابکارى همى رایشان
بنا هاى سر بر فلگ جایشان
همه نعمت و ناز بى انتها
شغب ، خشم و خواب و خور و اشتها
مهنّا مکین و مُهیّا مکان
نبگرفته بازى زمین و زمان
یکى را تلاش ِ معاش ِ مدام
دگر کس جهان کامه زر یاب گام
چنین بوده تا بوده رسمِ سپهر
به نادار و مظلوم ناورده مهر
سها این بُوَدْ قصه ى انقلاب
فرو رفتى ژرف در منجلاب
نشد دیگ عدلى در این ره به بار
ره آورد آن زجر خلقى نزار
پاریس م ب سها منوچهر برومند
۲۴ آذر ماه ۱۳۹۶