شرار شعله هاى ِ سرخِ عنابى !
نداى شهر جارى بود و مى جوشید:
از ژرفاىِ آتشناک ِبى آبى!
چو رودِ نیل مى غرّید و زورِ پیل در کف داشت:
جهان آشوب ،فریاد جهان پیما
نداى ِ سرخِ بیدارى !
بت و بتگر و به بتگه ،بر فرازِ مسندِ اعلاىِ خود کامى!
همى آمد، نواى لن ترانى هاى سلطانى!
شبیخونِ هوس، تاراج در سر داشت!
رذیلت کامگار کاخ مروان بود!
ز آهى خرمن افلاک سوزان!
شقائق خون چکان مى رفت لرزان !
ورق گردانِ اوراقِ زمانْ، وامانده حیران!
صداى ِپاى خونینِ ندا از کوچه مى آمد!
به بازارِ سحر خیزانْ،سحر از صبح مى ترسید!
بهاران، سرخ مى پوشید، و بادِ سبز ِسرگردان، به گرد ِخویش مى چرخید!
میانِ شعلهء رقصان، بهار از باد مى پرسید:
فضیلت در کدامین، حصن، محصون است؟!
شرارِ شعله ور، در گوش مى گفتش:
همان جا، کان فزون خواهِ زمان، در حرص مدفون است!
از منوچهر برومند م ب سها