مام مَلَکْ خوى من
منوچهر برومند م ب سها
مادرم رفت و غمم لرزه بر اندام گرفت
او که تا بود مرا در بغل آرام گرفت!
مادرى بود مَلَکْ خوى و محارم پرور
رفت و از رحمت حق راحت مادام گرفت!
عصمتى بود، مبّرا ز معاصى همه عمر
عابدى بود، و به دیدار رب أحرام گرفت!
روى خوش در همهء عمر ز آغاز ندید
کام کِىْ مرغ مصیبت زده در دام گرفت!
تخم ِ غم کاشت از آغاز به خاکش تقدیر
کاین چنین بهره از آن کِشته سر انجام گرفت!
سود و سرمایه ز کف داد به بازارِ امید
آنچه اندر پى سودا ز فلک وام گرفت!
بختِ نفرین شده آموخت از او تاب ِ دوام
خالقِ رنج از آن دلشده الهام گرفت!
به قضا روشنى دیده به اصرار سپرد
ز ِ قَدَرْ تیرگىِ بخت به ابرام گرفت!
کار مزدى که به پاداش محبت در یافت
زهر غم بود که از ساغرِ ایام گرفت!
بود اِنْعامِ فلک در عوضِ خدمت ِ او
چشم زخمى که ز بد خواهىِ اَنعامْ گرفت!
شاخ ِ شمشادِ عزیزى که به جان مى پرورد
زخمهء تیغ ِ هرس را نه به هنگام گرفت!
تند بادِ فلکش شاخه به یک حمله شکست
روح ِ قَهّارِ قضا زین شکن آرام گرفت!
باز خورشید درخشید ولى مادرِ زار
خانه در صحن دلش ابرِ سیه فام گرفت!
روزى آخر شود این شاخ ِ تَناور ترمیم
آخرین جرعه که این مام چو هشّام گرفت!
چون سها هر که از آغاز به خوشخواهى زیست
این چنین بهرهء جانکاه به فرجام گرفت!
پاریس منوچهر برومند م ب سها