…خرید شب عید، مردم رو خسته کرده بود و همینجوری بدون توجه از جلوی ما رد میشدن. بعضیاشون در حین پایین اومدن یا بالا رفتن، با ورانداز کردن قیافه درب و داغون و خسته من، همراه با یه کیف بغلی برزنتی که کنار دست دختره چهارزانو نشسته بودم، یه نگاه عجیب تحویلمون میدادن که چیزی بین تعجب و تأسف بود. شاید هم فکر میکردن مأمور وصول ِ مایهتیلههای دختره هستم یا پورسانتم رو میخوام
جمعه ۲۵ اسفند، نزدیکای نه و نیم شب، ایستگاه مترو سعدی (چهارراه مخبرالدوله).
***
نمیدونم چه چیزیش چشمم رو گرفت. رفتم جلو و سلام کردم.
– سلام عمو. فال میخوای؟
گفتم: راستش نه. میخوام چندتا سوال بپرسم ازت. اجازه میدی؟
– آخه باید اینا رو بفروشم…
گفتم: اگه بعد از این که بهم جواب دادی، هنوز فالهات مونده بود، همه رو ازت میخرم. اینجوری خوبه؟
– (مکث) باشه، ولی…
گفتم: ولی چی؟ (یه نگاه به ساعت کردم و خیلی اتفاقی به ذهنم رسید) راستی شام خوردی؟
– دارم اینا رو میفروشم.
گفتم: یعنی نخوردی دیگه، درسته؟
– آره.
گفتم: چی بگیرم برات؟ ساندویچ میخوری؟
– همبرگر دوست دارم با نون ِ گرد. از اون نوشابه زردا هم بگیر. اونایی که قوطیشون زرده.
گفتم: منظورت فانتاس یا زمزم؟
– همونایی که رنگ قوطیشون زرده دیگه. قوطیش هم آهنیه.
در حالی که هنوز نفهمیدم بودم چه نوشابهای میخواد، گفتم: باشه. بشین، الان میام.
***
میترسیدم وقتی برمیگردم، خبری از دختره نباشه. پلههای مترو رو سریع رفتم بالا، از ساندویچی دور چهارراه یه همبرگر خریدم و با بدبختی بهش فهموندم فانتا و زمزم نمیخوام، نوشابهای میخوام که قوطیش آهنی باشه و زردرنگ.
بندهخدا ساندویچیه هم تقصیر نداشت، چون خودم هم درست و حسابی نمیدونست منظورم چه جور نوشابهایه و اون رو هم گیج کرده بودم!
از بس برای برگشتن عجله داشتم، یادم رفت نی بگیرم.
انتظار نداشتم هنوز همونجا باشه، ولی بود. یه نفس عمیق کشیدم و وقتی خیالم از بودن ِ دختره راحت شد تازه یادم افتاد باید خداخدا کنم نوشابههه همونی باشه که دل ِ دختره میخواست.
نوشابه و سا ندویچ رو دادم و بعدش ولو شدم روی زمین، بغل دستش.
خرید شب عید، مردم رو خسته کرده بود و همینجوری بدون توجه از جلوی ما رد میشدن. بعضیاشون در حین پایین اومدن یا بالا رفتن، با ورانداز کردن قیافه درب و داغون و خسته من، همراه با یه کیف بغلی برزنتی که کنار دست دختره چهارزانو نشسته بودم، یه نگاه عجیب تحویلمون میدادن که چیزی بین تعجب و تأسف بود. شاید هم فکر میکردن مأمور وصول ِ مایهتیلههای دختره هستم یا پورسانتم رو میخوام.
حوصلهای برای فکر کردن به نگاههای عجیب و غریب مردم نداشتم.
به خودم گفت: ولشون کن…
یکی از بین جمعیت خوشمزگیش گل کرد و گفت: چایی بدم خدمتتون؟
با صدای بلند گفتم: اونجای بابای هرکی نگیره…!
طرف که دید با پرروتر از خودش درافتاده، حتی پشتش رو هم نگاه نکرد و سریع رفت.
***
پرسیدم: نوشابه رو درست گرفتم؟
– آره. مرسی عمو. یه گاز میخوای بهت بدم؟
نه، نوش جونت. من اشتها ندارم. راستی، چند سالته؟
– یازده سالمه.
یعنی الان باید کلاس پنجم باشی یا اول راهنمایی دیگه. درسته؟
– امسال مدرسه نرفتم. باید کار میکردم.
***
داشتم برای پرسیدن بقیه سوالها خودم رو گرم میکردم که با آخرین جوابش بدجوری نطقم کور شد.
دیگه زبونم نچرخید که بپرسم: واسه چی؟
مگه مشکلت چی بود که مجبور شدی کار کنی؟
بازم شهریه خواستن یا از همون اولش نداشتی که شهریه بدی بهشون؟
راستی بابات کجاس؟
چندتا بچهاین؟
کجا میشینین؟
از چه ساعتی میای تا چه ساعتی؟
واسه شب عید، دوست داری چی داشته باشی؟
دوست داری چی عیدی بگیری؟
و … لال شدم.
یاد سه روز پیش افتادم که با یکی از بچهها بهشت زهرا بودیم و دوتا پسربچه رو دیدیم که سر هر قبر شلوغی میرفتن و با خوندن فاتحه، یکی دوتا هزاری یا دوهزارتومنی میگرفتن و میرفتن. یه نفر دیگه هم بود که سنش بالا بود و واسه دوهزار تومن، اندازه بیست هزارتومن فاتحه خوند، تا حدی که حوصلهام سر رفت و توی دلم گفتم: بیخیال جان ِ مادرت، این یکی دیگه زیادی آمرزیده شد. شانس که نداریم، یهو دیدی از اون طرف بهشت انداختنش بیرون!
در حالی که روی زمین نشسته بودم با خودم فکر کردم: به قدری تعدادشون زیاد شده که تشخیص اصلی از تقلبیشون سخت شده اما یه چیزی ته دلم میگه جنس این دختره اصله. تقلب توی کارش نیست. حداقل توی چیزایی که بهم گفت تقلب نکرده.
توی ده دقیقه، یه ربعی که بغل دستش نشسته بودم، سه تا فال فروخت.
***
پرسیدم: کاسبی چطوره؟
– روزای شلوغ مثل الان، خوبه. بقیه روزا هم باید بگردم دنبال دختر و پسرایی که میان و برم طرف دختره که اگه بخواد بخره، یکی هم برای پسره بخره و اینجوری میتونم دوتا بفروشم!
با خنده به دختره گفتم: شیطون، واسه خودت یه پا کاسب شدیا…
***
آخرای ساندویچ بود. لالمونی گرفته بودم و دیدم بهتره برم و حداقل، مزاحم دختره نباشم. هنوز ۱۴ تا فال باقی مونده بود و طبق قولی که بهش داده بودم، اومدم فالها رو بردارم که دختره نذاشت. تعجب کردم و پرسیدم واسه چی؟
گفت: واسه این که برام ساندویچ خریدی…
از معدود سلولهای سالم ِ مغزم کمک گرفتم که یه دروغ به دردبخور و باورپذیر تحویلش بدم. آخرش گفتم: مادرم «سید»ه و دیشب خواب دیده امروز یه دختر کوچیک میبینم که فال میفروشه و باید هرچی داره ازش بخرم وگرنه قبل از تحویل سال میمیرم!
دختره جا خورد و درجا همه فالها رو به من داد. ۱۴ تا پونصدتومن میشد ۷۰۰۰ تومن.
باهاش حساب کردم.
چند دقیقهای صبر کردم و یه ذره هم منت ِ یکی، دوتا مسافر رو کشیدم تا پلههای مترو یه ذره خلوتتر بشه که بتونم یه عکس ازش بگیرم.
***
گفتم: راستی اگه با مترو برمیگردی خونهتون، بیا با هم بریم.
– نه. بابام میاد دنبالم، با بابام میرم.
میخوای وایسم تا بابات بیاد؟
– همین بالاس. بساط کرده.
خب پس ساندویچت که تموم شد، برو پیشش که با هم برید خونه. باشه؟
– باشه… (داشت از پلهها بالا میرفت) عمو خداحافظ.
***
نمیدونستم چی توی این دختر بود که نذاشت توی راه راحت باشم. فقط فهمیدم وقتی رسیدم خونه، غمباد گرفته بودم. گلو که هیچی، سر تا پام شده بود بغض.
خستگی رو بهونه کردم و سریع رفتم حموم.
زیر دوش آب گرم، وقتی بخار، تمام حموم رو پر میکنه، بهترین موقع برای خالی کردن بغضیه که داره خفهات میکنه. خوبیش به اینه که میتونی سرخی چشمات رو بندازی گردن شامپوی لعنتی که انگشت کرد توی چشمت…
پرویز فغفوری
از: گویا