از منوچهر برومند م ب سها
چشم بگشا چگونه ایرانی
غرقه درموج غم قرین فناست
در زمین و هوایِ کشورِ خویش
هدف تیر و ترکش و تیپاست
اشک خون می چکد به دامنها
زین گران بار غم که در دلها ست
دست ِبیدادِ جهل و نقضِ حقوق
شد پدیدار و داد ناپیداست
گو به منّاعِ خیر و حقُ النّاس
حقِ اجماعِ خلق حُکمِ خداست
هرکه امحاء حق کند بی شک
نابکاری پلید و بس رسواست
چشم تدبیر و عقل دور اندیش
ای دریغا که خفته و اخفاست
از کران تا کرانِ خاکِ وطن
هر کجا بنگری ستم غوغاست
ظلم و جوری مضاعف از اجحاف
بر خلایق شود که واویلاست
خلقِ مظلومِ بی پناهِ شریف
دست ِ کوتاهشان بسوی خداست
کوخی یکسو و آن طرف کاخی
که بلندای رفعتش به فضاست
کنج آن کوخ کودکی نالان
در پیجستجوی نان و نواست
میرود تا میان مزبله ای
یابد آنپس غذا که در آنجاست
مُنعِمِ قادری که در کاخست
داغِپیشانیش ز روی ریاست
آنکه دستی به منصبی دارد
مسندش جای ردّ لطف و عطاست
چون به خود کامگی کند تاکید
طلب ِ معدلت از او بیجاست
رهرو راه شرّ و باعثِ جور
خاطیِ خوف و مخطیِ بلواست
مرد و زن از جوان و کودک و پیر
سر بسر پای بست خبط و خطاست
وز خطای خودی چو بیگانه
روزگاری سیاه و جان فرساست
فقر و فحشا و اعتیادِ مزید
مایهء رنج و ابتلا به بلاست
خانه از پا فکن چو صَرصرِعاد
که ز آسیبشان هماره عزاست
ماممیهن ز رنج در تب و تاب
مانده از پویه بی کس و تنهاست
گوید او را (سها) که مادر جان
از شرنگم صراحی صهباست
دیماه ۹۸