اکبر گنجی – خبرنامه گویا
اسدالله عَلَم نزدیکترین فرد به شاه بود. از خصوصی ترین کارهای شاه آگاه بود. برای شاه «مهمان» می آورد و با هم «گردش» می رفتند. او به نمایندگی شاه هر روز با سفرای خارجی دیدار می کرد و سیاست خارجی شاه را به آنها ابلاغ کرده و پاسخ آنان را به اطلاع شاه می رساند. به غیر از وزیر دربار، همزمان ۲۵ تا ۳۰ شغل دیگر نیز داشت.
عَلَم همه جا خود را غلام، نوکر، جان نثار، خاک پای، و…ارباب (شاه) می نامید. همیشه دعا می کرد که زودتر از شاه بمیرد و این دعایش مستجاب شد. از خدا می خواست از عمر او بکاهد و بر عمر شاه بیفزاید، نمی دانیم این دعایش مستجاب شد یا نه؟ می گفت نوکری است که برای ارباب هر کاری حاضر است انجام دهد.
عَلَم به خوبی با متون ادبی گرانسنگ ایران زمین و تاریخ ایران آشنا بود. قرآن و نهج البلاغه و دیگر منابع دینی را هم خوانده بود و به آنها استناد می کرد. کوشش می کرد تا شاه را هم با آنها آشنا سازد. با ولع بسیار با شاه جدل می کرد که ولیعهد را از دست سرپرست فرانسوی در آورد و با سرپرستی یک ایرانی نظیر دکتر عباس زریاب خویی و دیگر معلمان برجسته، تاریخ و فرهنگ ایران و اسلام را به او بیاموزاند. شاه نیز همیشه موافقت خود را اعلام می کرد و می گفت شهبانو مخالف این امر است.
عَلَم شخصیت فرهیخته رژیم شاه بود. او چنان شیفته اعلیحضرت همایونی بود که بدون شاه برای ایران آینده ای قائل نبود. شاه دشمن مصدق و مصدقی ها بود. می گفت: مصدق پدرسوخته بدترین دوران زندگی و سلطنت مرا رقم زد و قصد داشت مرا بکُشد.[۱] ادعا می کرد: در طول هزاران سال آدم مضری مانند مصدق در هیچ کشوری پیدا نشده است که در عین حال بتواند مردم اَحمَق را تا این اندازه خَر بکند.[۲] می گفت: در زمان مصدق که افعیهای پدر سوختهِ نوکرِ خارجی به جان من افتاده بودند، مادرم نزد آیت الله کاشانی رفته بود تا شاید بتواند کاری برای من بکند. آیت الله کاشانی به او گفته بود خانم وقتی من وارد می شوم باید جلوی من بلند شوی. چرا نشسته ای؟[۳] ادعا می کرد: اگر من در فتنه مصدق کُشته می شدم و موفقیتهای من نبود، ایرانی باقی نمی ماند. شمال به دست توده ای ها به زعامت شوروی می افتاد و جنوب را هم آمریکا و انگلیس می گرفتند و ایرانی وجود نداشت.[۴]
شاه حسادت عجیبی به مصدق داشت. با این که پس از پایان حبس، مصدق را تا آخر عمر در حصر نگاه داشت و اجازه مراسم ترحیم نیز برای او نداد، اما دائماً او را می کوبید تا اسطوره ای که از او ساخته شده بود را بشکند. در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۴۹ به نمایندگان مجلسین و فرماندهان نظامی گفت: مصدق وقیحانه از من خواست که با حمایت انگلیس نخست وزیر شود، ولی همین شخص بعدها با ولع و شعار علیه انگلیس نخست وزیر شد و قصد داشت من و رژیم مرا براندازد.[۵] ادعا می کرد که مصدق از زیر پتو حکومت می کرد و من برخلاف او شجاعانه در وسط میدان حضور دارم.[۶] در مصاحبه ها و سخنرانی ها نیز به او حمله می کرد.
عَلَم هم به ضرورت نوکری و غلامی دشمن مصدق بود. مصدق را آمریکایی قلمداد می کرد و ادعا می کرد، وقتی حمایت آمریکا از دکتر مصدق برداشته شد، همه حامیان او مثل «فاحشه های پیر شهرنو به کلی مفقودلاثر شدند.»[۷] عَلَم با افتخار می گفت: پفیوزها و بزدل های دربار ایستادند، قوام السطنه سقو ط کرد ، دکتر مصدق دوباره نخست وزیر شد و شاه از کشور اخراج شد. اما من در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ اول و آخر معترضان را پاره کردم و بساط آخوندها را برای همیشه برچیدم.[۸] مصدق ستیزیِ برده وارِ عَلَم برای ارباب، مانع آن نشد که او بارها در مورد سرنگونی مصدق در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از مفهوم «کودتا» برای شرح آن رخداد تاریخی استفاده کرده است.
چند نمونه
یکم- اسدالله عَلَم در ۱۱ آبان ۱۳۴۶ به شاه یاد آوری می کند که ۹ ماه قبل از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از شما درخواست کردم علیه مصدق «کودتا» کنید، شما گفتید هنوز زود است، اما ۹ ماه بعد علیه او «کودتا» کردید. شاه نیز دقیقاُ آن را به خاطر می آورد.[۹] مطالبه عَلَم کودتا بود، شاه هم موافق آن. منتهی منتظر فرصت بود که ۹ ماه بعد آماده شد.
دوم- عَلَم در ۲۹ تیر ۱۳۴۷ می نویسد که در دوران نخست وزیر مصدق شاه به صورت تبعید مجبور به ترک ایران شد، اما با «کودتای» سپهبد فضل الله زاهدی به کشور باز گشت.[۱۰] اگر کودتای آمریکایی- انگلیسی زاهدی نبود، معلوم نبود سیر وقایع به کدام طرف می رفت.
سوم- همه ساله به مناسبت کودتای ۲۸ مرداد رژیم شاه جشن سراسری در کشور برگزار می کرد. عَلَم نیز بر سر قبر کودتاگران می رفت و برای آنان فاتحه می خواند. در ۲۸ مرداد ۱۳۵۲ وقتی برای فاتحه بر سر مزار سپهبد زاهدی می رود، بسیار تعجب می کند که در مقبره «بانی کودتای ۲۸ مرداد و ساقط کننده مصدق مگس پر نمی زد.»[۱۱] این بهترین تصویر از ذهنیت مردم در دهه ۱۳۳۰ الی ۱۳۵۰ درباره کودتاگران علیه مصدق است.
چهارم- کرمیت روزولت در بهمن ۱۳۵۴ برای دیدار شاه و علم به ایران آمده بود. عَلَم ضمن گزارش دیدارها، در باره او می نویسد، با فرمان شاهنشاه سرلشکر زاهدی علیه مصدق «کودتا» کرد و روزولت نماینده سازمان سیا در این کودتا بود و خیلی به عملی شدن کودتا کمک کرد.[۱۲]
به روایت علم، الف- سرنگونی مصدق «کودتا» بود. ب- شاه از مدتها قبل در فکر کودتا بود. پ- کودتا با فرمان شاه صورت گرفت. ت- سازمان سیا نقش اساسی در اجرای کودتا داشت. ث- سرلشکر زاهدی مجری کودتا بود.
نقش فرهیخته ها و بی مخ ها در کودتا
گفتیم که اسدالله علم از فرهیخته ترین سران رژیم شاه بود. عَلَم در دوران نخست وزیری مصدق یک گروه چریکی مخفی علیه او تشکیل داده بود. به دو مورد از اقدامات او توجه کنید:
یکم- در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۵۱ شاهنشاه بسیار کسل بودند. معمولاً عَلَم در این موارد نامه های دخترانی که با شاه گردش رفته بودند را تقدیم می کرد و اعلیحضرت با خواندن آنها از کسلی در می آمد. یا مهمان جدیدی برای گردش شاه آماده می کرد. یا وقایع خنده داری برای شاه تعریف می کرد. در این روز، یکی از اقدامات گروه چریکی اش را برای شاه شرح می دهد تا او را از کسالت در بیاورد. می گوید توسط گروهش مدیر یک روزنامه مصدقی را می ربایند. «در بین راه میخ طویله ای به مقعد او فرو کرده بودند». مدتها او را در مخفیگاه نگاه داشته و معالجه می کنند، تا مصدق با کودتا سرنگون می شود. «شاهنشاه خیلی خندیدند و قدری از وضع کسالت در آمدند.»[۱۳]
دوم- در ۹ دی ۱۳۵۲ عَلَم نامه بلندی به شاه می نویسد. شاه در زمستان ها ۴۵ تا ۶۰ روز در سنت موریتز سوئیس برای اسکی، تفریح و «گردش» با «مهمان» ها اقامت داشت و عَلَم روزانه مسائل کشور و دیدارهای با سفرا را به اطلاع شاه می رساند و برای کارها کسب تکلیف می کرد. در این نامه نیز می نویسد وقتی در دوران مصدق به دیدار گروه چریکی اش می رفته، نه تنها با جیپ می رفته، بلکه چمه بر پا می کرده است. برای این که در چشم آنان هر چه بیشتر «سخت گیرتر» و «رَذل تر» به نظر آید.[۱۴]
وقتی چهره فرهیخته رژیم شاه در کودتای علیه مصدق ، به «چکمه پوشی رَزل» تبدیل می شد که مصدقی ها را می دزدید و «میخ طویله در مقعد» آنان فرو می کردند، شعبان بی مخ ها ، اشرف پهلوی و مادر شاه و باندهایشان چه کارها انجام دادند؟
چهار روز پس از کودتا، حسین علاء وزیر دربار، در نامه ای به شاه می نویسد: «شنیده شده است که علیا حضرت ملکه مادر و والاحضرت اشرف قصد دارند به زودی به ایران مراجعت نمایند. چون حضرات از رویه قدیم خود دست بردار[نیستند] و یقیناً باز آن بساط مداخله در أمور سیاسی و جمع کردن عناصر بدنام از قبیل ([عباس] شاهنده، بیوک صابر، [محمد علی] نصرتیان، جمال امامی، [مهدی] پیراسته و غیره) تجدید خواهند کرد، صلاح اعلیحضرت در این است که اجازه نفرمایند به ایران معاودت نمایند و اگر آمدند در تهران نباشند.»[۱۵]
حسین علا که به شدت نگران دخالت های مادر شاه و اشرف پهلوی با باندهای فاسدشان پس از کودتا بود، در نامه ای به تقی زاده نوشت:
«ملکه مادر در همه أمور دربار دخالت می کند و نفوذ زیادی دارد که در راه غلط استعمال می شود. اطرافیانش همه فاسدند…اگر ممکن بود اعلیحضرت مادر خود را به مشهد یا به سویس می فرستادند عین صلاح است.»[۱۶]
وقتی فرهیختگانشان «از پایین به بالا» میخ طویله در مقعد مصدقی ها می کردند، شعبان بی مخ ها و بقیه «از پایین به بالا» چه می کردند؟ «آقازاده ها» نگران «از پایین به بالا» نباشند. آنان که «ژن خوب و برتر» هستند، اگر تاریخ بخوانند، مطلع خواهند شد که کودتایی بود که در آن روشنفکرانش «از پایین به بالا» در مقعد مصدقی ها «میخ طویله» فرو می کردند. در بازداشتگاه ها و سلول های انفرادی با مصدقی ها کارهای دیگری انجام دادند. «فتنه» و «حصر» نیز از دستاوردهای شاه بود که به آیت الله خامنه ای به ارث رسید.
شاه در اولین پیام پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به مردم وعده داد: «من هم کوشا خواهم بود پیرو اقدامات قبلی خود که عمداً آن را عقیم گذاشته اند یک زندگی دموکراسی که خوشبختانه در تعالیم عالیه اسلام آن را به شایستگی دستور فرموده اند برای قاطبه ملت فراهم ساخته و مفهوم عدالت اجتماعی را عملی کنم.»
اما برخلاف این وعده، «زمستان» اخوان را ساخت. «زمستان» اخوان بهترین توصیف دوران پسا کودتاست.
***
پاورقی:
[۱] – «شاهنشاه فرمودند…زمان مصدق از بدترین دوران زندگی و سلطنت من است. این پدر سوخته پای جان من هم ایستاده بود. هر روز صبح خود را رفته می دیدم و ناچار فحشهای جرائد را هم برای چاشنی کار باید بخوانم. پدرسوخته کریم پورشیرازی [که دستگیر و در زندان کشته شد] از اهانت به ناموس من هم خود داری نمی کرد»(خاطرات علم، جلد سوم، ص ۱۶۹. ۲۵ شهریور ۱۳۵۲).
[۲] – «باز کمی بحث مصدق پیش آمد. فرمودند، چنین آدم مضر به حال کشور فکر نمی کنم ظرف هزاران سال در کشوری پیدا بشود که در عین حال مردم را این اندازه خر بکند. فرمودند، به او می گفتند پلهای راههای شمال خراب شده، بشکن می زد. می گفت چه بهتر، مگر مردم از هزاران سال پیش تاکنون در آن جا راه داشته اند؟ بعد برای همین مردم جلوی دوربین تلویزیون اشک می ریخت و این مردم احمق هم باور می کردند. عرض کردم مردم باور نکنند چه بکنند؟ فرمودند، با خود من چه کرد. شرح سفر ما را به شیراز که مردم این همه استقبال کردند، اجازه نداد در رادیو بگویند و روز بعد از مراجعت به دیدن من آمده بود و پای مرا می خواست ببوسد. عرض کردم خاطرم هست.»(خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۲۹۵. ۲۴ مهر ۱۳۵۴).
[۳] – «فرمودند باید یادداشت کنی که بعدها مردم بخوانند…فرمودند…در زمان جنگ چه بر ما گذشته است. در یک جا باید فکر ما متوجه حفظ کشور باشد، در یک جا باید با فقر و مسکنت و ذلت و گرسنگی مردم بجنگیم، در یک جا باید با پدر سوختگی افعیهای از بند رسته و یک مجلس پدر سوخته بجنگیم. کار به جایی رسیده بود که در زمان مصدق مثلاً باید خوشحال باشیم که کریم پور شیرازی در روزنامه اش امروز به ما کمتر فحش داده. جبهه ملی، حزب توده، روزنامه های ملی، تمام و تمام، پدر سوخته، نوکر خارجی و عوام فریب . و بعد مدت چند ثانیه سکوت عمیقی کردند که من احساس کردم نباید در این لحظه حرفی بزنم. فرمودند، در زمان مصدق مادرم بدون اجازه من برای این که شاید بتواند کاری بکند، در یک مکانی با آیت الله[ابوالقاسم] کاشانی ملاقات کرده بود. وقتی که مردکه به اتاق وارد شده بود، قهراً مادرم نشسته بود. به او پرخاش کرده بود که خانم بلند شو، بلند شو، تو باید پیش پای من بلند شوی.»(خاطرات علم، جلد ششم، صص ۶۹- ۶۸. ۸ اردیبهشت ۱۳۵۵).
[۴] – «امروز به من فرمودند، کسی چه می داند؟ اگر موفقیتهای من نبود (و فرمودند که نمی خواهم خود ستایی کنم، فقط به تو می گویم)، نه تنها از خانواده پهلوی و تمام زحمات و مشقات پدر من اسمی نمی بود، ایران هم نمی بود. زیرا اگر من در غائله پیشه وری و فتنه مصدق از بین رفته بودم، حزب توده بر ایران مسلط می شد و کشور دموکراتیک ایران به زعامت شوروی به وجود می آمد. انگلیسیها و آمریکاییها هم قسمتی از جنوب ایران را اشغال می کردند. بعد جنگ شمال و جنوب در می گرفت و ممکن بود قسمتهای نف خیز در دست غرب باقی بماند، ولی به هر صورت دیگر ایرانی وجود نمی داشت.»(خاطرات علم، جلد ششم، صص ۲۵۱- ۲۵۰. ۲۶ شهریور ۱۳۵۵).
[۵] – «سر ناهار، قصه ای از مصدق پدرسوخته برای وکلا و سناتورها و نظامیها که افتخار حضور داشتند تعریف کردند، که خیلی عبرت انگیز است. فرمودند، در زمان اشغال ایران و بلافاصله بعد از آن، مکرر به مصدق تکلیف کردم که چون معروف به وطن پرستی و پاکی هستی، بیا نخست وزیر من بشو، شاید با هم بتوانیم کاری برای کشور بکنیم. تنها شرط و فقط تنها شرط او، این بود که شما باید موافقت انگلیسها را جلب کنید و من در این زمینه نمی توانستم جواب سئوال به این وقاحت را به آسانی بدهم او هم زیر بار نرفت. اما همین شخص، یک دفعه داوطلب نخست وزیری شد، آن هم با آن حرص و ولع که به هیچ چیز ابقاء نکند، حتی به خود من و رژیم من، و دکترین او هم جنگ با امپریالیسم انگلیس بود و ملی کردن شرکت نفت انگلیس و ایران. و یاللعجب از خوش باوری ملت ایران.»(خاطرات علم، جلد دوم، صص ۴۰- ۳۹. ۱۰ اردیبهشت ۱۳۴۹).
[۶] – «فرمودند گارد گه خورده. مگر من مصدق السلطنه هستم که از زیر پتو بخواهم حکومت کنم.»( خاطرات علم، جلد سوم، ص ۲۵۸. ۵ آبان ۱۳۵۲).
[۷] – «هویدا نخست وزیر شخصاً در هفته گذشته دبیرکل حزب ایران نوین شد…[این] یک زمینه سازی است که به اعتقاد من، و خدا کند هرگز این عقیده صحیح نباشد، زبانم لال و قلمم شکسته باشد، خطر جدی برای رژیم است نه تا وقتی که شاهنشاه زنده است ولی بعد از آن نمی دانم چه بشود. البته فقط یک مسئله باقی می ماند که خوشبختانه این مسائل حزبی و خیلی مسائل دیگر به طور کلی پایه و مایه ندارد…مگر آن که دست خارجی از آن[به] موقع حمایت و بهره برداری بکند و نگرانی من فقط از این نکته است، و گرنه قویترین آنها که دار و دسته مصدق بودند همان قدر که دست آمریکاییها از پشت سر آنها برداشته شد، مثل فواحش شهرنو که پیر می شوند به کلی مفقودالاثر شدند، همچنین حزب توده و غیره و غیره»(خاطرات علم، جلد چهارم، صص ۳۱۹- ۳۱۸.۱۲ بهمن ۱۳۵۳).
[۸] – «امروز مصادف با ۳۰ تیر کذائی است که دکتر مصدق که وسیله قوام السلطنه برای سه چهار روز برکنار شده بود با کمال قدرت قوام را ساقط کرد و مجدداً بر سر کار آمد. البته از پفیوزی ما! من در این زمینه بعدها اگر عمری بود چیزی خواهم نوشت که این اطرافیان آن وقت شاهنشاه مثل مرحوم [حسین] علاء وزیر دربار و مرحوم سپهبد[مرتضی] یزدان پناه و مرحوم حشمت الدوله دیبا چه پفیوزی به خرج دادند و دوباره کارها را دو دستی تقدیم مصدق کردیم و مقدمات اخراج شاهنشاه توسط مصدق از کشور پیش آمد. مردم خیال می کنند تمام بازی خارجی است، یا خارجی بود. ولی من تصور می کنم اگر انسان اندکی شهامت و دل داشته باشد، خارجی گُه می خورد که بتواند فضولی بکند. تمام بدبختیها که داشته ایم بر اثر پفیوزی و بزدلی خودمان بوده است. خارجی می خواست مرا هم روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ از نخست وزیری بیندازد به شاهنشاه عرض کردم توپ و تفنگ و قدرت در دست من است. از چهار تا اراذل و اوباش که پول سپهبد بختیار را گرفته است و او که پول آمریکاییها را داده است، بترسم؟ اول و آخر آنها را پاره می کنم! و کردم. نه تنها اول و آخر آنها را پاره کردم، آخوندها را و نفوذ آنها را برای همیشه از میان برداشتم»(خاطرات علم، جلد سوم، صص ۱۱۹- ۱۱۸. ۲۹ تیر ۱۳۵۲).
[۹] – «به عرض رساندم، خاطر مبارک هست وقتی[محمد] مصدق آن اندازه ما را در زحمت گذاشته بود، روز چهارم آبان برف می آمد، در رکاب مبارک با چه حالی سعدآباد برگشتیم. آن جا هم آتش نبود. من عرض می کردم کودتا بفرمایید، همان کاری که ۹ ماه بعد شد. فرمودید، هنوز زود است. تمام در خاطر داشتند»(خاطرات علم، جلد هفتم، ص ۱۵۴. ۱۱ آبان ۱۳۴۶).
[۱۰] – «در بازی مصدق با آن که [شاه] کشور را ترک کرد، به صورت تبعید، باز هم با کودتای[سپهبد فضل الله] زاهدی و مردم برگشت»(خاطرات علم، جلد هفتم، صص ۳۳۶- ۳۳۵. ۲۹ تیر ۱۳۴۷).
[۱۱] – «صبح بر مزار شهدای ۲۸ مرداد و سپهبد زاهدی گل گذاشتم…اما عجب این بود که بر سر مقبره زاهدی بانی کودتای ۲۸ مرداد و ساقط کننده مصدق مگس پر نمی زد»(خاطرات علم، جلد سوم، ص ۱۳۱. ۲۸ مرداد ۱۳۵۲).
[۱۲] – «[کرمیت] روزولت کسی است که در زمان کودتای [سرلشکر] زاهدی علیه مصدق بنا به فرمان شاهنشاه، مأمور سیا در ایران شده بود و خیلی به این مسئله کمک کرد.»(خاطرات علم، جلد پنجم، صص ۴۴۰- ۴۳۹. ۲۳ بهمن ۱۳۵۴).
[۱۳] – «دیدم شاهنشاه خیلی کسل هستند، مقداری از قصه های زمان مصدق که در آن وقت واقعا غصه بود برایشان تعریف کردم. که به من در تبعید مصدق چه می گذشت و چه فکرها کردم. منجمله مدیر یک روزنامه مصدقی را در مشهد که فکر می کنم نام خوشه یا سنبله داشت و به زن من فحاشی کرده بود، وسیله مرحوم محمد رفیع خان خزاعی تربتی که از اقوام من بود، در مشهد دزدیدم و محمد رفیع خان او را برای من به بیرجند فرستاد…در بین راه میخ طویله ای به مقعد او فرو کرده بودند که واقعا خیلی باعث ناراحتی من هم از لحاظ انسانی و هم از لحاظ این که مبادا بمیرد شد. بالاخره آن قدر او را نگاهداشتیم و معالجه کردم تا مصدق افتاد. شاهنشاه خیلی خندیدند و قدری از وضع کسالت در آمدند»(خاطرات علم، جلد دوم، ص ۲۲۹. ۱۷ اردیبهشت ۱۳۵۱).
[۱۴] – «نامه عَلَم به شاه. پیشوای من…چند سال قبل در زمان دکتر مصدق که من محرمانه چریکهایی در بیرجند[علیه مصدق] تهیه کرده بودم، هر وقت برای سرکشی آنها با جیپ می رفتم، چکمه می پوشیدم. تا بالاخره خانم عَلَم اعتراض کرد که تو با جیپ می روی، چرا چکمه می پوشی؟ گفتم احساس می کنم با چکمه سخت گیرتر و رذل تر می شوم….غلام خانه زاد»(خاطرات علم، جلد سوم، ص ۳۶۳. ۹ دی ۱۳۵۲).
[۱۵] – گزارش حسین علاء به شاه، ۲ شهریور ۱۳۳۲، تاریخ معاصر ایران، جلد ۱، شماره ۲، تابستان ۱۳۷۶، صص ۱۳۶- ۱۳۴.
[۱۶] – نامه علاء به تقی زاده، یک آبان ۱۳۲۶. آینده، جلد ۱۶، شماره های ۱۲- ۹ ، آذر و اسفند ۱۳۶۹. صص ۷۹۷- ۷۹۶.
آرس صفحه فیس بوک اکبر گنجی: https://www.facebook.com/AkbarGanji/
آدرس کانال تلگرام اکبر گنجی: https://t.me/ganji_akbar/8880