اگرچه افسانهی نیم پختهی گرایش رضاشاه به سوی آلمان، بهانهای برای اشغال ایران از سوی متّفقین بود، پایان یافتن پادشاهی رضاشاه که کشور و دولت را با پنجهای آهنین اداره میکرد، گشایش سپهر سیاسی و اجتماعی ایران را درپی داشت. نمایندگان مجلسی که در ماههای پایانی پادشاهی رضاشاه برگزیده شده بودند، اینک آزادانه تر به گفت و گو پرداختند و فراکسیونهای سیاسی پس از شانزده سال به مجلس بازگشت؛ در پایتخت و در گوشه و کنار کشور، روزنامههای تازه منتشر شد؛ گردهم آیی سیاسی آزاد گردید و گروههای حرفهای و احزاب سیاسی پدیدار شدند. ناگفته پیدا است از مردمی که یک نسل از آزادی و دموکراسی سیاسی بی بهره بودند و ناآزموده، نمیتوان انتظارداشت که با بردباری و پختگی با یک دیگر رفتار نمایند. دموکراسی نوپای ایران، با درگیریهای و ناپختگیها همراه بود. بگذریم که در این میان، کسانی نیز از داخل و خارج ازایران، به این اشفتگیها دامن میزدند.
ارزیابی آقای میرفطروس از دوران پس از پادشاهی رضاشاه و گشوده شدن سپهر سیاسی ایران، بنیاد داوری جانبدارانهی وی از رفتار محمّدرضاشاه و نقد ایشان به کتاب آقای میلانی است. او برای نشان دادن این که دوران پس از پایان پادشاهی رضاشاه، دوران آزادی روزنامهها، انجمنها، احزاب، نشستها و سندیکاها و دوران گفت و گوی آزادانه و گاه جنجالی در مجلس نبوده و دوران آشوب و دروغ و ترور بوده، از دو نفر واگفتهای را بازگو میکند و افسوس میخورد که چرا جامعهی ایران در آن سالها باز شد؛ چرا نمایندگان گروههای درگیر با یک دیگر به مجلس راه یافتند؛ چرا دولتها میآمدند و میرفتند؛ای کاش که رضاشاهی باز میگشت و با پنجهی آهنین خود به این بلبشو و آشفتگی پایان میداد!
میرفطروس یک رشته رویدادها را از «اشغال ایران توسط ارتشهای متّفقین» در سوم شهریور۱۳۲۰ تا «سوء قصد به جـان حسـین عـلا، نخسـت وزیر» در آبان ۱۳۳۴ ردیف کرده و سپس مینویسد: «دکتر محمّدعلی موحّـد- به درسـتی- آن دوره را “عصـر تـرور و آشوب” نامیده است». او سپس با بهره گیری از این واگفته از آقای موحّد که در جلد دوم کتاب او آمده نه جلد یکم، میافزاید:
- «یکی ازنتایجِ هرج و مرجهای سیاسی-اجتماعی و “عصرِترور و آشوب” این بود که شاهِ مشروطه خواه- به تدریج- ازاحزاب سیاسی، آزادی و دموکراسی دل بُرید و ضمن کوشش برای کسبِ اقتدارِسیاسی،به تدریج از”سلطنت” به “حکومت” گرایید.»
نخستین پیش فرض آقای میرفطروس این است که شاه، مشروطه خواه و هوادار آزادی سیاسی و دموکراسی بوده. روشن نیست آقای میرفطروس برپایهی کدام پژوهش و سند به چنین داوری رسیده. در پایین خواهیم دید که محمّد رضاشاه جوان، اگرچه به سان پدرش سوگند وفاداری به قانون اساسی خورده بود، بی آن که تواناییها و جربزهی پدرش را داشته باشد، سودای فرمانروایی به شیوهی او را در سر میپروراند.
دو دیگر این که، خوانندهای که کتاب چهارجلدی آقای موحّد را پیش روی خود نداشته باشد، باور میکند که ایشان، این دورهی چهارده ساله را «عصـر تـرور و آشوب» خوانده و چه بسا با این داوری میرفطروس همسو باشد که رویدادهای روزگار است که شاه جوان را «به تدریج» از سلطنت به حکومت گرایانده. چنین نیست و آقای میرفطروس باردیگر با نوشتارهای دیگران و با تاریخ بازی میکند.
این واژههایی که میرفطروس از آقای موحّد بازگو کرده، سرنامهی بخشی است دربارهی ترور نافرجام شاه در پانزده بهن ماه ۱۳۲۷ و نه دربارهی سرتاسر این دوران! افزون براین، چگونه است که آقای میرفطروس، از سرتاسر کتابی که شیفتگی نویسنده به زنده یاد مصدّق و پشتیبانی او از جنبش ملّی کردن صنعت نفت در آن آشکار است، تنها همین چند واژه را یافته؟ گوهر کوشش آقای میرفطروس در کتابی که در«آسیب شناسی» مصدّق نوشته، ناتوان و لجوج و بی دانش نشان دادن آن رادمرد و انکار کودتای ۲۸ مرداد است. او اینک، به روش همیشگی خود در بهره برداری شلخته و قیچی شده از دیگران، همهی کار موحّد را کنار نهاده و تنها چند واژه را برداشته و نا به جا به کارگرفته تا داوری خودرا به کرسی بنشاند. این، پژوهش نیست، تردستی و فریب است.(۱)
امّا شاه بیت داوری آقای میرفطروس دربارهی آن دوران، واگفتهای است از «خاطرات در خاطرات» رحیم زهتاب فرد در بارهی سالهای پس از شهریور بیست و آغاز پادشاهی محمّد رضاشاه. ناگفته پیدا است که آقای میرفطروس واگفتهی زیر را گواهی برداوری خویش در ارزیابی ازآن سالها میداند و از این رو، بی آن که به خواننده بگوید که زهتاب به راستی چه کسی بوده و چه جایگاهی در آن سالها داشته، ارزیابی اورا از آن دوران، نَشُسته و پوست نکنده به خورد خواننده میدهد:
- «بعد از شهریور۱۳۲۰، روزنامهها یکی پس از دیگری راه افتادند، البتّه و صد البتّه، خط همه، آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم جای چاقو و نیزه و چُماق را گرفت… بلبشوی عجیبی به نام آزادی، فضای ایران را پُر و مسموم ساخت.»
برای من جای شگفتی نیست که آقای میرفطروس، داوری رحیم زهتاب فرد را در بارهی سالهای پس از شهریور بیست به خواننده ارمغان کند. زهتاب مردی است که زندگی روزنامه نگاری و سیاسی خودرا در سایهی نخستین «مرد آهنین» سپهر سیاسی پس از مشروطه آغاز کرد؛ مردی که پیش از آن که رضاخان میرپنج به نخست وزیری و سپس پادشاهی برسد، سودای رضاشاهی داشت: سیّد ضیاء الدّین طباطبایی که به پاس هواداری آشکارش از پیمان ۱۹۱۹، از سوی ژنرال آیرونساید، فرماندهی نیروهای نظامی بریتانیا در ایران، به سرپرستی سیاسی کودتای ۱۲۹۹ برگزیده شد.
زهتاب دربارهی جایگاه خود در این دوران «آشوب و ترور» چنین میگوید:
- «در تبریز به من میگفتند “سیّد ضیائی”…. تا این که به تهران آمدم و در نخستین روزهای تبعید به تهران درمحل حزب ارادهی ملّی اورا ملاقات کردم…. اکثر اوقات خودرا در منزل آیت الله کاشانی، دفتر روزنامهی وظیفه، منزل [شیخ محمّد] خالصی زاده، خانهی دکتر [محمّدهادی] طاهری، منزل سیّدکاظم جلیلی یزدی [نام آور به] مرشد، … و هفتهای یک روزهم ساعتی را خدمت سیّد ضیاء الدّین طباطبایی میگذراندم.»(۲)
اینک کسانی را که زهتاب «اوقات خودرا» با آنها میگذرانده و میرفطروس گفتاورد اورا شاهد داوریهای خویش برمی شمارد، بازبینی کنیم:
روزنامهی «وظیفه» به سردبیری سیّد محمّدباقر موسوی حجازی در کنار «رعد امروز»، «کشور»، «هور»، «کوشش» و «کاروان»، از شمار روزنامههای وابسته یا هوادار به حزب ارادهی ملّی سیّد ضیاء الدّین طباطبایی بود و زهتاب از سال ۱۳۲۵، سردبیر این روزنامه شد.
شیخ محمّد خالصی زاده، فرزند شیخ محمّد مهدی خالصی، از مراجع تقلید سرشناس نجف (زادهی کرخ در پیرامون کاظمین) بود. پس از سالها تبعید در دوران رضاشاه، نخست به کاشان رفت و به سازماندهی گروههای دینی – سیاسی پرداخت. از دشمنان آشکار احمد کسروی و از شمار آخوندهای پشتیبان نوّاب صفوی در پیدایش «فداییان اسلام» بود. در آن هنگام که آقای زهتاب جوان پیرامون این شیخ میپِلِکید، وی روزنامهی «منشور نور» را با پشتیبانی سیّد ضیاء بیرون میداد. دکترهادی طاهری، نام آور به شیخهادی یزدی، نمایندهی یزد در مجلس و از سرشناس ترین سیاست مداران هوادار بریتانیا و از پایه گذاران حزب «ارادهی ملّی» سیّد ضیاء بود. هواداری و پیوند او با بریتانیا به پایهای بود که مردم اورا «چرچیل ایران» میخواندند. سیّدکاظم جلیلی یزدی، درس حوزوی خوانده و پسر سیّد ابوالحسن درّه زرشکی، یکی از یزرگترین زمین داران و بازرگانان یزد بود. نشست منقل و وافور پنجشنبه شبهای خانهی او را در تهران، مجلس دوم میخواندند. در سپهر سیاسی یزد، جلیلی، طاهری و سیّدضیاء به «جناح مرتجعین» نام آور بودند.
به گفتهی زهتاب، سیّد ضیاء افزون بر روزنامههای نام برده در بالا، از روزنامههایی مانند «آتش بارشرق»، «شلّاق»، «کاوهی نو»، «ندای سپهر» و «غوغای ملّت» هم که جملگی از جنجالی ترین روزنامههای تهران بودند، پشتیبانی میکرد و بر بسیاری از این روزنامهها «نظارت و ارتباط مستقیم داشت و حتّی در یک زمان به چند روزنامه با انشاهای مختلف (و بی نام) سرمقاله میداد»!
یکی از روزنامههای دوبرگی که به گفتهی زهتاب «خود را مُجاز دانست به حیثّیت وُ شرف وُ ناموسِ افراد» بتازد، روزنامهای بود به نام «تازیانه» که نه دفتری داشت و نه صاحب امتیازی و همین اقای زهتاب با پشتیباتی سیّدضیاء، «نیمه پنهانی» آن را مینوشت و چاپ و پخش میکرد. نگاهی به پارهای از شمارههای دوازده روزنامهی یادشده و نیز روزنامهی زیرزمینی «تازیانه»، گواه همان زبان و فرهنگی است که اقای زهتاب با قیافهای حق به جانب گله میکند که در آن دوران، «قلم جای چاقو و نیزه و چُماق را گرفته» بود!
آقای میرفطروس از به کارگرفتن واژههایی مانند «مرغدل»، «ترسو» و «شاه برفی» در باره مردی که او اینک سوداگرانه هوادار هرآن چه او کرده و گفته شده، بیزار است و شاه را «پرومته در زنجیر» مینامد! پرومتهای که نماد افسانهای شورش در برابر خودکامگی زئوس، خدای خدایان بود! اینک به بیم و هراس ماندگاراین «پرومته در زنجیر» بنگریم:
در سی و یکم اردیبهشت سال ۱۳۳۲، که سه ماه پیش از کودتای ۲۸ مرداد است و کسی که از دشمنی بریتانیا با مصدّق آگاه نیست، خواجه حافظ شیرازی است، شاه در گفت و گویی با هندرسون، سفیرایالات متّحد آمریکا در ایران، چهرهی پرومته وار خودرا چنین نشان میدهد:
- «بریتانیا سلسله قاجار را برانداخت؛ آنها پدر مرا به قدرت نشاندند؛ آنها پدر مرا برانداختند؛ و آنها میتوانند یا مرا براندازند و یا به گونهای که به سود آنها است نگه دارند. اگر مایلاند که من بمانم و دربار از حقوقی که قانون اساسی به آن داده برخوردار باشد، من باید آگاه شوم. همچنین، اگر آنها میخواهند من بروم، باید مرا آگاه سازند تا من بی سروصدا بروم. آیا انگلیسیها خواهان جانشین ساختن شاهی دیگراند یا پایان دادن به پادشاهی؟ آیا انگلیسیها پشتیبان کوشش برای محدود ساختن قدرت من وکاهش حیثیّت من درایران و خارجاند؟»(۳)
محمّد رضاشاه پس از سوگند خوردن در مجلس، پادشاهی جوان و نا آزموده بود که اینک میتوانست مانند بسیاری که در راه وفاداری به قانون اساسی و روح مشروطیّت، آزادی و گاه جان خود را از دست دادند، از وفاداری به قانون پیروی کند و به راستی پادشاهی پایبند به قانون باشد: سلطنت کند و نه حکومت! آقای میرفطروس، کاسه و کوزهی حکومتی و خودکامه شدن شاه را بر سر دیگران خالی کرده و چنین داوری میکند که در پیآمد رویدادها و «عصرِترور و آشوب» بود که «شاهِ مشروطه خواه- به تدریج- ازاحزاب سیاسی،آزادی و دموکراسی دل بُرید» و شیفته قدرت شد.
ما هیچ گواهی در دست نداریم که محمّدرضاشاه جوان که شیفتهی پدرش و پرورش یافته در مکتب رفتار سیاسی او بود، مشروطه خواه بوده باشد. آن چه در پیش روی ما است، رفتار آدمیان است و نه آن چه در سر آنها میگذرد. محمّدعلی شاه بر متمّم قانون اساسی دستینه نهاد و پس از رویدادهای میدان توپخانه، پشت قرآن نوشت که وفادار به قانون اساسی است و آن را به همان مجلسی فرستاد که چند ماه دیرتر به توپ بست! جز سخنان شاه جوان در۲۶ شهریور ۱۳۲۰ به هنگام سوگند خوردن در مجلس، که بخشی از آن از قانون اساسی برگرفته شده و بخشهای دیگر را محمّدعلی فروغی برای او نوشته بود، هیچ گواه تاریخی دردلبستگی و پایبندی محمّدرضاشاه پهلوی به قانون اساسی در دست نیست.
دوران پرورش فکری محمّدرضاشاه با دوران خودکامگی فردی رضاشاه همزمان است. محمّدرضا نوجوانی چهارده ساله بود که پدرش، وزیردربارتوانایی را که پاسدار تاج و تخت او بود (تیمورتاش)، نخست برکنار کرد و سپس به زندان افکند و سرانجام در ۵۲ سالگی به زندگی او در زندان قصر پایان داد. گمان نکنید که ولیعهد جوان از این رویداد نا آگاه بوده باشد. تیمورتاش و علی اصغرمؤدّب الدّولهی نفیسی از شمار همراهان محمّدرضا و برادر کوچکش علیرضا به سوئیس بودند. یکی از همسفران پادشاه آینده، مهرپور تیمورتاش پسر سوم وزیردرباربود. مهرپور که هفت ماه از محمّدرضا پهلوی بزرگ تر بود، در کنار حسین فردوست، دوست و محرم وهمکلاسی پادشاه آینده در دبیرستان شبانه روزی «لوروزه» در سوئیس شد.(۴) هنوز شش ماه از آغاز این سفر نگذشته بود که تیمورتاش برکنار شد و یک سال و چند روز پس از این که وزیر دربار و پسرش، محمّد رضای سیزده ساله را به سوئیس بردند، تیمورتاش در زندان قصر کشته شد. مهرپور از مرگ پدرش چنان آزرده خاطر شده بود که چهارماه و اندی پس از مرگ تیمورتاش، «دفترمخصوص شاهنشاهی»، از سوی رضاشاه به دکترنفیسی که «پیشکار والاحضرت اقدس ولایت عهد» بود دستور داد:
- «ضمناً [رضاشاه] امر و مقرر فرمودند، تأکیداً ابلاغ نمایم: اگرچه دستور فرمودهاید که به مهرپور، پسر آقای تیمورتاش، اجازه شرفیابی به حضور بندگان والاحضرت اقدس ولایتعهد روحی فداه ندهند، معهذا مجدداً تصریح مینمایم: در موقعِ رفتن به ییلاقها هم، مهرپور حق و اجازه نخواهد داشت که در رکاب مبارک بندگان والاحضرت معظم له به ییلاق برود و به طور کلّی مراقبت خواهید نمود که در هیچ موقع و هیچ محلّی، مهرپور شرفیاب حضور مبارک والاحضرت اقدس ولایتعهد روحی فداه نشود.»(۵)
هنگامی که محمّدرضای هفده ساله از سوییس به ایران بازگشت، برجسته ترین سیاست مداران و بازماندگان مشروطه در سپهر سیاست ایران نبودند، اندیشهی قانون گذاری آزاد از مجلس شورای ملّی رخت بربسته بود و نشانی از آزادی روزنامه نگاری به چشم نمیخورد. از «هیئت مشاوران هشت نفره»ای که یحیی دولت آبادی از آنها یاد میکند که گویا رایزنان آغازین او بودند، کسی دیگر در کنار او نیست.(۶) از نخبگانی هم که افزون براین گروه، پیرامون رضاشاه گرده آمده بودند، یک تن در سپهر سیاست کلان ایران نیست.
محمّدعلی فروغی پس از اعدام پدر دامادش، خانه نشین بود. مهدیقلی هدایت (مخبرالسّلطنه) پس از شش سال و نیم نخست وزیری وفادارانه که به گفتهی خود او، «ماشین امضای رضاشاه» بود، پس از برکناری خانه نشین شد.(۷) تقی زاده که از سال ۱۳۱۳ وزیرمختار ایران در فرانسه بود، پس از واکنش منفی به دستور رضاشاه برای جلوگیری از نقد به اودر روزنامههای فرانسه، خشم شاه را برانگیخت و تا پایان پادشاهی او به ایران بازنگشت. مصدّق گاه در زندان خانگی و گاه در تبعید بود. جعفرقلی خان سردار اسعد بختیاری، فرزند علی قلی خان سردار اسعد، که به گاه دیدار رضاخان نخست وزیر با خزعل در خوزستان درکنار او بود، از وزارت جنگ راهی زندان شد و یک روز پس از اعدام ۲۲ تن سرشناس ترین سران عشایر بختیاری، قشقایی، بویراحمدی و ممسنی در زندان قصر به دستور رضاشاه(۸)، در همان زندان در روز دهم اسفند ۱۳۱۳ کشته شد. احمد قوام (قوام السّلطنه) پس از پرونده سازی رضاخان سردارسپه، از ایران بیرون رانده شد و تا پایان پادشاهی رضاشاه پروانهی بازگشت به ایران را نیافت. علی اکبر داورکه از سازندگان ساختار قضایی مدرن ایران بود، پس از این که دو پایهی دیگر پادشاهی رضاشاه، تیمورتاش و فیروز میرزا نصرت الدّوله، از کمند خشم شاه درامان نمانده و یکی در زندان کشته و دیگری به سمنان تبعید شده بود، در شامگاه بیستم بهمن ماه ۱۳۱۵، روزی که رضاشاه اورا با خفّت و خواری و کوله باری از ناسزا از کاخ خود رانده بود، خودکشی کرد. نصرت الدّوله فیروز را هم که مستوفی الممالک، پیشتر از زندان رهانیده بود، یک سال پیش از بازگشت «والاحضرت اقدس ولایتعهد روحی فداه» به ایران، پس از هشت سال زندان و تبعید، در سال ۱۳۱۶ در سمنان کشتند.
محمّدرضا ولیعهد که پس از بازگشتش از سوئیس به دانشکدهی افسری رفت، نمیتوانست از سرنوشت بزرگان و پایه گذاران ارتش مدرن ایران ناآگاهه بوده باشد. امان الله جهانبانی که در زمان کودتای سوم اسفند، درجهی سرهنگی در اتریاد قزّاق داشت، پس از آغاز «قشون متّحدالشکل»، نخستین فرماندهی «ارکان حرب» (ستاد ارتش) شد. او به هنگام بازگشت محمّدرضای جوان از سوئیس، درزندان دژبان و سپس قصر به سر میبرد و همزمان با آغاز آموزش ولیعهد در دانشکدهی افسری، خلع درجه و از ارتش بیرون رانده شد.
پادشاه جوان آینده، در چنین سپهر سیاسی پرورده شده بود. او کم ترین آشنایی با فرهنگ مشروطه و قانون اساسی نداشت. او مِی خورده از خمرهی خودکامگی پدرش بود و با رفتار پدرش از نزدیک آشنایی داشت. یک نمونهی این آشنایی، سپهبد احمدآقاخان، نام آور به امیراحمدی است. امیراحمدی نزدیک ترین یار رضاخان میرپنج در کودتای ۱۲۹۹ بود و به پاس این وفاداری و به ویژه سرکوب خونین لرستان، در سال ۱۳۰۸ نخستین سپهبد ارتش نوین ایران شد.(۹) رضاشاه پس از این که آگاهی یافت سپهبد او که به احمد آقا قصّاب نام آور بود، داراک به دست آمده از سران عشایر لرستان را با او درمیان ننهاده، وی را از کارهای ارتشی برکنار کرد و برای خوار کردن او، سرپرستی نژاد اسب در حصارک کرج را به یار دیرین خود و تنها سپهبد ایران سپرد.
هنگامی که رضاشاه دریافت که ناچار به کناره گیری از پادشاهی است، یکی از آخرین فرمانهای او، گماردن امیراحمدی به فرمانداری حکومت نظامی تهران و سفارش به او برای پاسداری و پشتیبانی از فرزندش محمدّ رضا بود.(۱۰) امیر احمدی این جایگاه تازه را به پاس رفتارش در لرستان و کردستان و نیز وفاداری به شاه خودکامه گرفت و نه ازاین رو که کارهای درخشانی در اصلاح نژاد اسبهای ایران انجام داده بود!
پیشینهی امیراحمدی از شاه جوان پنهان نبود. نخستین دیدار امیراحمدی با شاه، در نیمه شب سه روز پس از آغاز پادشاهی او روی داد و از آن پس، امیراحمدی با شاهی که بنا نبود دستی در ادارهی کشور داشته باشد، روزانه گاه شش بار گفت و گو میکرد:
- «تا دو ماه مرتباً همه روزه با تلفن مستقیماً جریان کارهای پایتخت را هر روز شش بار به عرضشان میرساندم و دستورات لازم را میگرفتم.»(۱۱)
امیراحمدی با پافشاری شاه که برپایهی قانون اساسی فرماندهی کلّ قوا بود، در کابینهی سهیلی وزیر جنگ شد. درهفدهم آذرماه ۱۳۲۱، امیراحمدی فرمانداری نظامی تهران را به دستور محمّد رضاشاه پذیرفت و با گشودن آتش به سوی مردمی که برای واکنش به بهای نان به خیابان ریخته بودند، این شورش را خون ریزانه سرکوب کرد. نزدیکی او با شهریار جوان به پایهای بود که پیش از آغاز سفر محمّدرضاشاه به لندن به دعوت ژرژ ششم در تیرماه ۱۳۲۷، امیراحمدی یکی از اعضای شورای سلطنت شد و پس از گشایش مجلس مؤسّسان یک سال پس از آن، «احمد آقا قصّاب» پیشین و رایزن نزدیک محمّدرضاشاه، از سوی او به سناتوری انتصابی برگزیده شد و تا هنگام مرگ در سال ۱۳۴۴، شانزده سال در این جایگاه بود.
آقای میرفطروس، چهرهای از شاه ترسیم میکند که گویا او مردی پایبند و هوادار قانون اساسی بوده و در پی «هرج و مرجهای سیاسی … شاهِ مشروطه خواه -به تدریج- ازاحزاب سیاسی، آزادی و دموکراسی دل بُرید و ضمن کوشش برای کسبِ اقتدارِ سیاسی، به تدریج ازسلطنت به حکومت گرایید… سوء قصد به جان شاه در دانشگاه تهران (۱۵ بهمن ۱۳۲۷) باعثِ گرایشِ قطعیِ شاه به کسبِ بیشترِ قدرتِ و اقتدار شد».
اسناد گواه برپی پایه بودن این داوری آقای میرفطروساند و نشان میدهند که شاه، سالها پیش از سوء قصد ناکام پانزده بهمن، در سودای پادشاهی و حکومت به شیوهی پدرش بود. یک نمونه، کوشش او برای گماردن سپهبد امیراحمدی به نخست وزیری دربرابر قوام پس از رویدادهای خونین هفدهم آذرماه ۱۳۲۱ است. گزارش دریفوس، وزیرمختار ایالات متّحدآمریکا در ایران در شامگاه آن روز گواه براین است که شاه یک روز پیش از آن، خواهان برکناری قوام و تشکیل یک دولت نظامی بوده!
- «دیروز شاه از قوام خواست استعفا بدهد و او نپذیرفت… شاه امیدوار بود یک دولت نظامی زیرسرپرستی خودش بسازد. دولت بریتانیا از این کار او جلوگیری کرد.»(۱۲)
گزارش وزیر مختار گواه براین است که شاه دربرابر التیماتوم بریتانیا پاپَس کشید و با قوام کنار آمد. باز به دستور شاه، امیراحمدی در کابینهی قوام پس از آن روز خونین، وزیر جنگ شد! این رفتار محمّدرضاشاه، چهارده ماه پس از آغاز پادشاهی است. او هیچ سرسازگاری با قانون و مجلس ندارد و امیدواراست به یاری کسانی چون امیراحمدی، شیوهی کشورداری پدرش را در پیش گیرد. دوسال پس از این درگیری، در ششم بهمن ۱۳۲۴، مجلس شورای ملّی باردیگر رأی به نخست وزیری قوام داد و اندکی پس از آن، قوام برای گفت و گو با استالین و رهیافت پایان دادن به بحران آذربایجان و بیرون رفتن ارتش سرخ از ایران، راهی شوروی شد.
شاهی که سوگند وفاداری به قانون اساسی خورده بود، از همان آغاز به سنگ اندازی دربرابر قوام پرداخت. یک ماه و اندی پس از بازگشت قوام از مسکو، ژرژآلن(۱۳)، سفیر تازهی ایالات متّحد آمریکا در ایران، به گاه تقدیم اعتبارنامهی خود به شاه در کاخ در۲۱ اردیبهشت۱۳۲۵، گزارش داد که شاه از سیاستهای قوام خرسند نیست. برپایهی گزارش سفیر، قوام که در این دیدار شرکت داشته، خواهان مذاکره با شوروی است و شاه به رودر رویی جنگی با پشتیبانی غرب میاندیشد. سفیر درپایان گزارش چنین داوری میکند که «روی هم رفته، سیاست شاه، امکان روی آوری به حمّام خون را بیش از سیاست قوام درپی خواهد داشت.»(۱۴)
در پنجم خرداد ۱۳۲۵، شاه به همان سفیر گلایه کرده که سیاست مداراجویانهی قوام، راه به جایی نخواهد برد و دولت باید با پشتیبانی آمریکا و بریتانیا به درگیری آشکار با شوروی برخیزد.(۱۵) در بیست و سوم مهرماه ۱۳۲۵، سفیراز بیتابی شاه از رفتار نخست وزیر قانونیاش گزارش میدهد و برداشت سفیراز دیدار با شاه در روز گذشته این است که شاه میخواهد به یاری ارتش، قوام را برکنار کند. این سفیر ایالات متّحد آمریکا است که به شاه اندرز میدهد به قانون اساسی وفادار بماند!
- «شاه گفت که دربارهی حفظ امنیّت چندان خوشبین نیست. من به او گفتم که به این موضوع باید از این دیدگاه بنگرد که روشهای مبتنی بر قانون اساسی دنبال شوند و کارهای نظامی انجام نشوند… من نمیتوانم پیش بینی بکنم که شاه چه روشی را درپیش خواهد گرفت.»(۱۶)
در ۲۸ مهر ماه ۱۳۲۵، شاه بار دیگر با همان سفیر دیدار میکند و به او میگوید که پس از دیدار با او در ۲۲ مهرماه، در سودای برکناری و دستگیری قوام بوده! آشکار نیست که شاه برپایهی کدام بند قانون اساسی حق برکناری و دستگیری نخست وزیر قانونی خودرا داشته!؟ کدام بند قانون اساسی به شاه این پروانه را میداده که سیاههی وزیران را به نخست وزیر انشاء کند؟
- «شاه دیشب [۲۷مهرماه] برداشت خودرا از رویدادهایی که به دگرگونی در کابینه انجامید با من در میان نهاد… شاه گفت که در پی گفت و گوی با من در ۲۲ مهرماه، او برآن بوده که علیه قوام امروز، ۲۸ مهرماه، اقدام کند… شاه به من گفت که نخستین شرط او با قوام، برکناری [مظفّر] فیروز و سه وزیر تودهای بود… قوام بلافاصله به خواستهای شاه جُز برکناری مظفّرفیروز تن درداد. [به گفتهی شاه] قوام التماس میکرد که [فیروز] را چندگاهی نگه دارد. شاه گفت که او بسیار برانگیخته شد و مشت بر میز کوبید و به قوام گفت هرگونه یادآوری نام [مظفّر] فیروز به همکاری او با قوام برای همیشه پایان خواهد داد. شاه گفت که او میخواهد [مظفّر] فیروز یا در زندان باشد یا بیرون از کشور.»(۱۷)
سفیر چنین میافزاید:
- «بنا بود قوام در روز ۲۴ مهرماه دستگیر شود. قوام به وزیر جنگ [سپهبد امیراحمدی، یار محمّدرضاشاه در ارتش] زنگ زد تا چند و چون این ماجرا را دریابد. وزیر جنگ به قوام گفت از برنامهی شاه آگاهی ندارد هرچند میداند که شاه از گرایش هوادارنهی دولت از شوروی بسیار خشمگین است و ارتش یک پارچه وفادار به شاه و آمادهی هر دستوری است که او صادر کند.»(۱۸)
این رفتار مردی است که راه پدرش را دنبال میکند. مردی که از نخست وزیر قانونی کشور میخواهد، یکی از وزیرانش را بدون بازرسی قانونی، یا به زندان بیافکند و یا از کشور خارج سازد. شاهی که از راه «احمدخان قصّاب» به نخست وزیر پیغام میدهد که ارتش وفادار به او است و هر آینه نخست وزیر به آن چه شاه میخواهد، گردن ننهد، آن ارتش به دستور شاه کار نخست وزیر را یک سره خواهد کرد! این شاهِ پایبند به قانون اساسی آقای میرفطروس است!
من به ماجرای ترور نافرجام شاه و پی آمدهای آن در بخش سوم خواهم پرداخت. در پایان این بخش، بد نیست به نمونهی دیگری از شلختگی آقای میرفطروس در بازنویسی تاریخ اشارهای بکنم.
آقای میرفطروس مینویسند:
- «شاه درسال ۱۹۶۴=۱۳۴۳ ازطرف کمیتهی بین المللیِ نوبل کاندیدای دریافت جایزهی صلح نوبل شده بود. این امر بخاطر انجامِ اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه و ازجمله، پیکار با بیسوادی و اعطای حقوقِ برابر به زنان ایران و نیز به خاطرکوششهای شاه برای ایجادِ صلح درمنطقۀ خاورمیانه صورت گرفته بود. کمیتهی بین المللی صلح نوبل، پس ازبررسیهای فراوان، نامِ محمّدرضا شاه را درکنارنام مارتین لوترکینگ درفهرست نهائی خود قرارداد.»
نخستین گرفتاری این وارونه نویسی تاریخ در این است که کمیتهی بین المللی نوبل که کاندیداها رابرای گرفتن جایزه بازبینی میکند، هرگز نمیتواند خود، کسی را برای دریافت جایزهی صلح نوبل پیشنهاد کند!
درآن سال دو پادشاه برای گرفتن جایزه صلح نوبل پیشنهاد شده بودند. پادشاه نخست هیلاسلاسی پادشاه کهن سال حبشه بود. هیلاسلاسی در شهریور ماه ۱۳۴۳ به ایران آمد و در این سفر بود که شاه آگاه شد، ده نفر نام هیلاسلاسی را به کمیتهی بین المللی نوبل پیشنهاد کردهاند. چند هفته پس از این سفر، محمّد رضاشاه پهلوی، برپایه گزارش خود کمیته، از سوی آقای احمد متین دفتری که سناتور انتصابی همان پادشاه بود، برای دریافت جایزهی صلح نوبل پیشنهاد شد! محمّد رضا شاه را سه سال پس از آن، یکی از نمایندگان پارلمان بریتانیا برای دریافت جایزه صلح نوبل پیشنهاد کرد. پیشنهاد نامی برای دریافت نوبل، گواه شایستگی او برای دریافت آن جایزه نیست. از سال ۱۹۰۱ که آغاز نوبل بود، تا سال ۱۹۶۷ که گزارشهای درونی آزاد شدهاند، بیش از ۴۴۲۵ نفر برای دریافت این جایزه پیشنهاد شده و ۶۶ نفر این جایزه را دریافت کردهاند، ادولف هیتلر در سال ۱۹۳۹ و ژوزف استالین در سالهای ۱۹۴۵ و ۱۹۴۸ از شمار کاندیداهای «شایسته» برای دریافت این جایزه بودند.(۱۹)
محمّد امینی
شامگاه نوروز ۱۳۹۹
********
۱- میرفطروس در همان نوشتار، چند خط پایین تر دربارهی مصدّق مینویسد: «چنان که دیدیم در روزِ ۲۸ مرداد ۳۲ نیز او دچار تردید و انفعال عجیبی شد». داوری آقای موحّد در بارهی رفتار مصدّق در روز ۲۸ مرداد چنین است:
- «اما این که واقعا در آن روزها راه حل دیگری هم وجود داشت یا نه، من در کتاب هم گفته ام که اگر مصدّق در کودتای ۲۸ مرداد فراخوان میداد و جلوی کودتا را میگرفت بعد چه اتفاق میافتاد. این تصمیم را گرفته بودند و در صورت شکست کودتای ۲۸ مرداد، بعدها این کار تکرار میشد و جز خونریزی بیشتر حاصلی نداشت. به نظر من مصدّق خیلی عاقلانه عمل کرد و فراخوان نداد و مردم را به خیابان نریخت و جلوی خونریزی را گرفت. خودش را به خطر انداخت ولی مشروعیت نهضت را حفظ کرد.» (گفت و گوی سیروس علی نژاد با محمّدعلی موحد، ۱۶ دسامبر ۲۰۰۴، تارنمای بی بی سی فارسی).
۲- بخارا، تاریخ شفاهی مطبوعات، گفت و گوی رحیم زهتاب فرد با سیّد فرید قاسمی و علی دهباشی، شماره ۳۷.
۳- سند شماره ۲۱۰، آرشیو سیاست خارجی ایالات متّحد آمریکا، ۱۹۵۴-۱۹۵۱؛ آرشیو ملّی، RG 59, GTI Files, Lot 57 D 529. به پیوست این سند، یادداشتی است به خط آرتور ریچاردز (Richards, Arthur L)، سرپرست حقوقی سفارت در تهران همراه با یادداشتی از سوی چرچیل:
- «شما مطمئناً میتوانید به آگاهی وزارت امورخارجه برسانید که اگرچه ما در سیاست داخلی ایران دخالت نمیکنیم، بسیار متأسف خواهیم شد اگر شاه قدرت خودرا از دست بدهد یا از جایگاه خود کناره بگیرد و یا رانده شود. شاید اقای هندرسون این اطمینان خاطر را به آگاهی شاه برسانند و بگویند که این پیام از سوی شخص من است.»
۴- دبیرستان Institut Le Rosey در شهر Rolle در سوئیس، در سال ۱۸۸۰ آغاز به کار کرد و بسیاری از اشراف و توانگران، فرزندان خودرا به این دبیرستان فرستادند. در این دبیرستان بود که شاه با ارنست پرون که گویا پسر باغبان یا سرایدار این دبیرستان بود، پیوند دوستی نزدیک یافت و اورا با خود به ایران آورد و او تا پایان زندگی در سال ۱۹۶۱ در کنار شاه بود.
۵- دفتر مخصوص شاهنشاهی، یکم اسفند ۱۳۱۲، سند صادره ۳۷. گراور این نامه و پاسخ مؤدّب السلطنه نفیسی را آقای ابراهیم دوالفقاری در تارنمای عبور از تاریخ در ۲۸ تیرماه ۱۳۹۲ چاپ کردهاند.
۶- دولت آبادی افزون بر خودش، از این هفت نفر نام میبرد: حسین علاء، محمّد مصدّق، میرزا حسن مستوفی الممالک، مخبرالسلطنه هدایت، محمّدعلی فروغی، حسن تقی زاده و میرزا حسن مشیرالدّوله پیرنیا.
۷- تیمورتاش، داور و نصرت الدّوله فیروز که در آن هنگام همه کارهی دولت بودند، نخست وزیری فرمانبردار و به دور از جاه طلبی میخواستند و مهدیقلی هدایت، بهترین کاندیدا بود. خود او مینویسد:
- «در پشت و روی کار غور کردم و با بعضی دوستان شور. غالب را عقیده به مضمون این شعر بود که خلاف رای سلطان رای جستن/ به خون خویش باشد دست شستن. خصوصاً مزاج پهلوی که طبعاً دیکتاتوراست. معتمداً به نویدی که حضرت حسین علی التحیّه والسلام در رویا به من دادند، دنده به قضا در دادم» (هدایت، مهدیقلی: خاطرات و خطرات، تهران، زوار،۱۳۶۴، ص۳۷۳).
۸- دو سال پیشتر، اسماعیل خان صولت الدّوله قشقایی (سردار عشایر)، در زندان کشته شده بود و این بار محمّدرضاخان بختیار (سردار فاتح)، محمّدجواد اسفندیاری (سردار اقبال)، آقا گودرز احمد خسروی بختیاری، مرادجان بویراحمدی، علیمردان خان چهارلنگ، شکرالله خان بویراحمدی، سرتیپ خان بویراحمدی، امام قلیخان رستم، حسین خان درّه شوری و سیزده تن دیگر در زندان به دار آویخته شدند. خان باباخان اسعد و امیرمجاهد نیز در زندان کشته شدند. رضاشاه به تقی زاده گفته بود: «این آدمها باید معدوم شوند.» (تقی زاده، حسن: زندگی طوفانی، بهکوشش ایرج افشار، تهران،علمی، ص ۲۳۲). در پایان پادشاهی رضاشاه، از سران بزرگ عشایرتنها سردار محتشم و امیر مفخّم زنده ماندند.
۹- پس از سرکوب خونین عشایر، سپهبد آینده به «احمدآقا قصّاب» و «قصّاب لرستان» نام آور شد و رضاشاه دربارهی او گفته بود که «اگر سنگدلیهای امیراحمدی نبود، لرستان امن و آباد نمیشد». (شیفته، نصرالله، رجال بدون ماسک، ص۱۸، تهران، تابان، ۱۳۳۱).
۱۰- «ساعت ۵ صبح اعلیحضرت از سعدآباد به تهران آمدند و پس از مدتی توقف و مذاکراتی که با ایشان صورت گرفت، تهران را ترک فرمودند. هیچگاه صدای خشن و خشمناک اعلیحضرت را که به من فرمودند: “احمدی، تهران و مردم آن را به تو میسپارم”، فراموش نمیکنم.» این خاطرات در مجلهی تهران مصور، شمارهی ۱۰۴۲، اول شهریور ۱۳۴۲ چاپ شد.
۱۱- همان.
۱۲- تلگرام ۱۹۶۳/۸۹۱٫۰۰، Tehran, December 9, 1942—۱۱ p.m (۱۷ آذرماه ۱۳۲۱). frus1942v04/d228.
۱۳- George Venable Allen
۱۴- تلگرام ۵–۱۱۴۶/۸۹۱٫۰۰، Tehran, May 11, 1946—۴ p.m. frus1946v07/d340.
۱۵- تلگرام۵–۲۶۴۶/۷۶۱٫۹۱، Tehran, May 26, 1946—۱۱ a.m. frus1946v07/d361.
۱۶- تلگرام ۸۹۱٫۰۰/۱۰–۱۵۴۶، Tehran, October 15, 1946—۳ p.m، frus1942v04/d228.
۱۷- تلگرام ۸۹۱٫۰۰۲/۱۰–۲۰۴۶، Tehran, October 20, 1946—noon، frus1946v07/d405. به دنبال این دیدار، قوام سه وزیر تودهای را از کابینه کنار نهاد و مظفّر فیروز، سفیر ایران در شوروی شد!
۱۸- همان.
۱۹- برای آگاهی میتوانید به لینک رسمی صلح نوبل در آن سال بنگرید: nobelprize.org/nomination/redirector/?redir=archive
از: ایران امروز