دوستی شیرازی داشتم همولایتی سعدی، باصفا و باوفا. عارفی دانا و دوستی یگانه که در «بارسلون» اسپانیا اقامت گزیده بود؛ جهانی بنشسته در گوشهای. با پای شوق همراه فرزندانم به دیدارش رفتم و در لحظه دیدار به او گفتم: سلامی چو بوی خوش آشنایی. در آشپزخانه خانهاش در پی آن بود که ناهاری فراهم آورد و از مهمانانش پذیرایی کند اما شگفتا، کف آشپزخانه پر بود از مورچگانی که اینسو و آنسو میرفتند. گفتم چرا چاره کار نمیکنی؟ گفت دلم نمیآید؛ اینها جان دارند، جان شیرین دارند، به جستوجوی روزی به خانه من آمدهاند، نمیتوانم آنها را برانم و بکشم و… بوستان سعدی در کتابخانهاش بود. گفتم که داستان شبلی را شنیدهای؟ گفت نه. گفتم همان عارف بزرگ که انبان گندمی از شهر به روستایش آورد و در انبان موری یافت پریشان. دلگیر شد و با خود گفت شاید این مور در پی خویشی، مادری یا پدری است. شاید در پی فرزندی است. همراه مور با گندمی که در کف داشت به شهر برگشت تا مور را به مأوایش برساند. بوستان سعدی را گشودیم و باهم در آن شهر زیبا این حکایت را خواندیم: یکی سیرت نیکمردان شنو/ اگر نیکبختی و مردانه رو// که شبلی ز حانوت گندمفروش/ به ده برد انبان گندم به دوش// نگه کرد و موری در آن غله دید/ که سرگشته هر گوشهای میدوید// ز رحمت بر او شب نیارست خفت/ به مأوای خود بازش آورد و گفت// مروت نباشد که این مور ریش/ پراکنده گردانم از جای خویش// درون پراکندگان جمع دار/ که جمعیت باشد از روزگار// چه خوش گفت فردوسی پاکزاد/ که رحمت بر آن تربت پاک باد// میازار موری که دانهکش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است// سیهاندرون باشد و سنگدل/ که خواهد که موری شود تنگدل
آن دوست من اکنون بر زبر خاک نیست که داستان کشتار میلیونی جوجههای بیگناه را بشنود. من هم نتوانستم فیلم به گودال افکندن و…
مرگ میلیونها جوجه بیگناه را ببینم. تنها دیدم که همچون زباله این مرغان بیگناه را در کیسههای بزرگ در اهواز و اردبیل و رامهرمز میگذارند و به گودالی میافکنند. شنیده بودیم جوجهکِشی، اما ندیده بودم جوجهکُشی. دریغا در میهن سعدی و شبلی چنین میکنند، ککشان هم نمیگزد. بهانه میآورند که «ستاد تنظیم بازار چنین خواسته.» اگر این جوجهها زنده بمانند از بهای مرغ کاسته میشود و خلق خدا میتوانند با بهایی ارزانتر مرغی بخرند. چه استدلالی؟ میدانم آن ضربالمثل مشهور را که همه میگویند و تکرار میکنند سرمایهداری بیرحم است» اما آقایان، اینجا ایران است، نمیبینید و نمیشنوید این گرانی سرسامآور را؟ نمیبینید این سفرههای خالی را؟ این شکمهای گرسنه را؟ این شرم پدران و مادران را؟ به چه گناهی و به چه مجوزی ۱۵ میلیون جوجه را به گودالهای خاکی افکندید؟ دلتان آمد مرگ آنان را ببینید و جیک جیک آنان را که در جستوجوی زندگی بودند بشنوید؟ نمیتوانستید این جوجهها را -نمیگویم رایگان- با بهای اندکی به روستاییان یا شهرنشینان بفروشید؟ نمیتوانستید اعلام کنید – هر چند بعید است که چنین کنید- که این جوجهها را به خانوادهها میبخشید؟ چه بیرحم شدهاید؟ از حال همسایه و همولایتی و همشهری خویش بیخبرید؟ سر بر انبان خود کردهاید و به افزودن صفرهای حسابهای بانکی میاندیشید؟ یا ترس از کمشدنشان دارید؟ چه غم که کودکانی گرسنه بخوابند؟ چه بیم که مادرانی ماهها رنگ گوشت نبینند؟ سر سرمایهداران فربه سلامت که در این دریای توفانی کشتی خویش میرانند. این، آنسوی بیرحمی گسترده مرغداران است اما در اینسو میبینم و میشنوم که در بسیاری روستاها و شهرها زنان و مردان، خودجوش در این روزگار سخت به یاری بینوایان و بیپناهان برخاستهاند و همنوعان خود را یاری میکنند، به دمی یا درمی. امید دارم این صحنههای شرمبار تکرار نشود و در میهن شبلی و سعدی شاهد چنین سنگدلیهایی نباشیم. دین مگر جز محبت است؟ کفر مگر جز سنگدلی است؟ چه خوش گفتهاند «متاع کفر و دین بیمشتری نیست/ گروهی این، گروه آن پسندند…» آرزو دارم که راه خیر در پیش گیریم و تنها به سود خویش نیندیشیم و به راهی برویم که خدا و خلق خدا را خوش آید و بدانیم که در هر لحظه و هر دم: راهی به عاقبت خیر میرود / راهی به سوءعاقبت، اکنون مخیری
از: روزنامه اعتماد