امروز پیش خود می اندیشیدم و این چهل و یک سال عمر رژیم آخوندی را در ذهن مرور می کردم؛ به ناگاه همانند ارشمیدس که در هنگام شنا در استخرشان متوجه سبک شدن وزن خویش شد و از همانجا با شورت یا لنگ به کوچه و بازار پرید که یافتم… یافتم… و مردم حیران و متعجب که چه چیزی را یافته است. من نیز نزد خود و در درونم داد می زدم؛ یافتم…ِیافتم… چه چیز را؟ مبارزات هزار من به یک پنی از سوی سلطنت طلبان برای براندازی حکومت آخوندی در دهه نخست انقلاب!
اما چون آوازه کار ارشمیدس در شهر پیچید و دوستانش به تصور دیوانگی به سراغش آمدند و او آن زمان دیگر به خانه برگشته بود، کشفش را با آنان در میان گذاشت و با انجام آزمایشهای دیگری سرانجام دریافت که هر جسم جامد اگر درون مایعی قرار گیرد، به اندازه وزن مایع هم حجمش از وزن جسم کم می شود. یعنی اجسام جامد درون مایعات سبکتر نشان می دهند.
اما کشف من مربوط به روش مبارزاتی هموطنان گریخته به ایالات متحد در همان دهه نخستین حکومت فقیهان بود در بیرون میهنمان ایران. کشف من این بود که آن مبارزات هفتگی در جلو فدرال بلدینگ که به هر مناسبت تکرار می شد، چرا حدود سی سال است خفه شده و موقوف گشته است.
کشف من این بود که متوجه حال و احوال هممیهنان برون مرز میهن شدم و دریافتم فراریان از میهن و یا هجرت گزیدگان به امریکا، امروز همانی نیستند که من در سال ۱۳۶۴ که به این کشور وارد شدم زیارتشان کردم. آن زمان به هر علت و بهانه ایرانیان فراری که سالها پیش از من و در همان اوان انقلاب به ینگه دنیا فرارکرده و یا کوچیده بودند، شوق و ذوق وافری داشتند که نظام جدید ایران را هرچه زودتر براندازند و نظام پادشاهی سابق را به وطن برگردانند. با اعجاب باید گفت که این اندیشه خام را درون خود پروریده بودند و شب و روزشان در این آرزو می گذشت که هرچه زودتر راه برگشت به میهن را درپیش گیرند و در میهنی با وضع پیشین زندگی کنند! من گرچه سالها پس از مهاجرت آنان به این دیار آمده بودم، از دوستان آواره ای که اغلب سازندگان این اجتماعات بودند می شنیدم هدفشان براندازی حکومت خمینی و بر گردانده شاهزاده به ایران است.
چون آوازه این هیاهو به گوشم رسید و تشکیل این اجتماعات را شنیدم، برآن شدم که از این هممیهنان دیدنی به عمل آورم. محل زندگیم نسبت به جائی که متینگ انجام می گرفت بسیار دور بود. به این علت از هر چند اجتماع یکی را بر می گزیدم که اوقات بی کاریم را پر کند. یعنی برای فال و تماشا در یکی از پیاده روهای رو به روی محل گرد هم آئی به نظاره می ایستادم و تماشاگر فریادها و گاه کف زدنهای هممیهنان مبارز بودم. چون هنوز شغلی نیافته و بیکار بودم، یک دو ساعتی به نظاره شان می ایستادم و سپس در میان هیاهوی هموطنان محل را ترک کرده و به اتوموبیلم سوار شده راه خانه را در پیش می گرفتم. همیشه در این اندیشه غور می کردم که این جمع شدن و هیاهو برای چیست؟ در آن زمان امریکا حتی با ایران روابط سیاسی نداشت و از روز گروگانگیری این رابطه قطع شده و به حال تعلیق درآمده بود. پس ایالات متحد چه کاری می توانست برای این خوش خیالان در ایران انجام دهد وقتی که حتی در سفارتخانه اش نیز بسته شده است؟
البته با غروب آفتاب و پس از برگشت من به خانه مبارزان گرامی هنوز کار داشتند و تا هوا تاریک نمی شد، مبارزه نیز ترک نمی گشت. گاهی در زیر چراغهای خیابان و پرتو نور چراغ اتوموبیلها، هنوز هیاهو بر قرار بود و دستها به هوا می رفت. البته این بخش را بیشتر از تله تایمهای ایرانی می دیدیم که به پخش این مراسم مشتاق بودند. در آن زمان دو سه رادیو محلی و یک دو تلویزیون با برد اندک نیز توسط ثروتمندانی که با پول فراوان گریخته بودند، راه اندازی شده بود و مرتب از گلوی گویندگانش با فریاد ما را به مبارزه دعوت می کردند. و مراسم این گرد هم آئی ها را پخش می کردند. فلسفه وجود گردم همآئیهای بی ارزش و بی خاصیّت به زعم گردانندگان، برای برانداختن حکومت اسلامی بود و حضرات تصورشان این بود که با این فریادهائی که حتی توجه سرنشینان اتوموبیلهای عبوری داخل خیابان وست وود را نیز به خود جلب نمی کرد، حکومت خمینی را سرنگون خواهند کرد!
اما من همیشه به کار عبث و بی خردانه این هموطنان در اندرون می خندیدم و برای چنین مردم مبارزی متاسف بودم. زیرا من وقتی به امریکا آمدم که مسئله گروگانها حل شده بود و حکومت فقیهان وجودش تثبیت شده بود و نعره حزب الهی ها در خیابانهای تهران و شهرهای بزرگ ایران چنان گوش کر کن بود که امید هیچ گونه تغییری نمی رفت. بویژه من وقتی فهمیدم که حکومت اسلام محکم و ماندگار شده است، اندیشه و خیال هجرت در مغزم پدیدار شد. آخر طرز تفکر و محتوای اندیشه ام با جماعت حاکم و کارکردشان ناسازگار بود و اندرون من فضای حاکم و محیط را برنمی تابید!
چون متوجه شدم خمینی محکم بر اریکه قدرت تکیه زده است، ماندن در آن زندان دینی برایم غیر قابل تحمل شد و چاره نجات خود و بچه ها در هجرت یافتم. مخصوصاً پسر کوچکم که رفقایش به اروپا و امریکا کوچیده بودند و درس می خواندند، از این بابت به نوعی غم و ماتم گرفتار شده وجودش را دپرشن احاطه کرده بود که جز با کوچیدن ما به ینگه دنیا قابل معالجه نبود.
به هر تقدیر، تأمل و تعمق در کار هموطنانی که هفت سال پیش از من به این دیار آمده بودند و همچنان مذبوحانه چشم به واکنش کاخ سفید داشتند، مرا بیش از پیش به خوش خیالی این مردم واقف می کرد.
همیشه در این فکر بودم که از ایالات متحده چگونه می توان با حکومت مستقر در ایران مبارزه کرد و امیدواربود که حکومت برافتد؟ چون هنگامی که مبارزان ایرانی فراری به امریکا، درون خیابانهای اینجا مشغول مبارزه بودند، هموطنانشان در ایران در خواب خوش شبانه راحت آرمیده بودند و اصلاً خبری از کارهای این مبارزان صوری نداشتند. و من حیران و بی سامان و سرگردان، که این مبارزه ی اندک مایه و بی عمق و پایه، چه سودی از نظر این شرکت کنندگان دارد. در پرسشی که از یکی از کار به دستان شرکت کننده به عمل آوردم که فایده این کارها چیست؟ پاسخم این بود که ما می خواهیم به دولت امریکا بفهمانیم و بقبولانیم که حکومت موجود را نمی خواهیم و خواستار همان حکومت پیشینیم. آنگاه من در جواب گفتم نخست اینکه دیگر سال ۱۳۳۲ نیست و حکومت ینگه دنیا قادر نیست حکومت ملایان را ساقط کند. دوم اینکه شما اگر مبارز بودید چرا در ایران در پائیز و زمستان سال ۱۳۵۷ برابر آن هیاهو و جمعیّت راه پیمایان خیابان شاه رضا قد علم نکردید و به قول مشهور، مشتی به دهان آن یاوه گویان نکوبیدید. مگر دولت امریکا نمی داند که شما هم در اینجا و هم آنجا در اقلیّت بسیار اندکید؟
در ضمن به عرضتان برسانم امروز دیگر سال ۱۳۳۲ خورشیدی نیست که امریکا قدرت برانداختن حکومت کشورها را داشته باشد. آنهم حکومتی مانند حکومت اسلامی در ایران با ۷۰ میلیون نفوس!
سال ۱۳۳۲ کل جمعیّت ایران چیزی حدود بیست میلیون بود و در آن زمان ترس از کمونیسم جرئت کافی به ایالات متحد داد و کودتا کرد البته با کمک ارتش درون ایران. الان ارتشی وجود ندارد که کودتا کند. فرماندهان ارشد اعدام شدند و اغلب فرماندهان ارتش کنونی نیز خود درون پادگانهای نظامی امام جماعت شده اند.
هنگامی که این پرسش را مطرح می کردم مخاطب من بدون یک کلمه پاسخ، مرا ترک کرد و میان جمعیّت گم می شد. آنگاه من دریافتم و فهمیدم که کارکردشان در جلو فدرال بلدینگ، اگر نگوئیم احمقانه باید با تأکید بگوئیم بچگانه است.
گرچه آن زمان حدود پنج سال از وفات محمد رضا شاه می گذشت و پادشاهی وجود نداشت که توسط ابرقدرتهای موافق و مورد امید هموطنان به ایران برگردانده شود، اما چون ولیعهد خودی نشان داده و پذیرای مقام سلطنت شده بود، همین امید برای حضرات از زن و مرد کافی بود که خود را راضی و خوشنود سازند که سرانجام نظام پادشاهی توسط امریکا به ایران برخواهد گشت. زیرا هنوز در خاطرات خوش ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۳۲غرق بودند و آن اتفاق را در ذهن مرور می کردند و با ساز درونشان می رقصیدند!
به همین دلیل به هر مناسبت در جلو ساختمان فدرال بلدینگ لوس آنجلس اجتماع می کردند و با ریتم و آهنگ شعار دهنده که فردی مورد شناخت و توجه همگان بود و لازم به بردن نامش اینجا نیست ، شعار می دادند و ندای مرگ بر خمینی و نابود باد حکومت اسلامی سر می دادند. این هموطنان خوش خیال و نا آشنا به راز و رمز و پیچ و خمهای سیاست، متوجه نبودند که نه دوران استالین در شوروی مانده است و نه نادانی همچون ایزنهاور در ایالات متحد بر سر کار است که مرتکب حماقت شود…
من پس از یک تا دو ساعتی که نظاره گر بودم خسته از سرپا ایستادن، صحنه را ترک کرده و راه خانه را در پیش گرفته و رهسپار منزل می شدم.
این مبارزان می دانستند که فاصله محل زندگی کنونیشان با ایران حدود بیست هزار کیلومتری می شود، ولی با خیال خامشان می پنداشتند که ایالات متحد همانند ۲۸ مرداد۱۳۳۲ این حکومت را نیز به زیر می کشد و راه را برای برگشت پادشاهی هموار می سازد. با گذشت زمان و خونسردی دولت امریکا، از تعداد جمعیّت جلو فدرال بلدینگ کاسته می شد و تعدادشان مرتب کاستی می گرفت و روزهای آخر به پنجاه نفر نمی رسید. تا آنکه یقین حاصل کردند که این حکومت به این زودیها رفتنی نیست و باید قمر درعقربی روی دهد تا ملایانی که از دوره انقراض سلسله صفویه چشم به تاج و تخت و حاکمیّت آخوندی در ایران دوخته بودند و اکنون آن را در بغل داشتند، دست از قدرت و حکومت بشویند.
چگونه قومی که قدرت خانم را که با عشق و علاقه به نکاح خویش درآورده بودند، دودستی به همان سلطنت طلبان بی غیرتی که توان نگه داری پادشاه را نداشتند، تقدیم کنند. من نیز کار و شغل پیدا کرده و مشغول بودم و و دیگر فرصت رفتن به همانجا را نداشتم. اما از روی روزنامه های مجانی چاپ شده توسط همانگونه هموطنان متوجه ذوب شدن مرتب یخ مبارزات بودم تا آنکه سرانجام به صفر رسید.
آری دو سه سال بعد به کلی مبارزات نابود شد و متینگها خوابید و مبارزان در خانه ها یشان به استراحت نشستند. البته این را باید افزود که هر سال تعدادی از همان مبارزان به علت کبر سن و ناخوشی های حاصل از غربت طول سن و سال، عمرشان پایان می گرفت و به دیار باقی می شتافتند. زیرا در آن گرد همآئی ها از نسل جوان خبری نبود و همه پیر مرد و پیره زن بودند و حد اقل سنها خیلی با انصاف باشیم، چهل سال به بالا بود که معلوم و مشخص است حاصل کار سرانجام به صفر می رسد.
آری به حقیقت سلطنت طلبان بی غیرت صفتی کامل و لازم در حق آنان است. زیرا به گمان من در هیاهوی سال ۱۳۵۷ همین سلطنت طلبان تنها با گارد جاودان شاه می توانستند جلو رخداد سقوط را بگیرند.
البته این را نیز با تأکید می گویم که سهم محمد رضا شاه در سقوطش کمتر از سهم خمینی نبود. زیرا به کلی خود را باخته بود و به قول زنده یاد داریوش همایون محمد رضا شاه، پادشاه رزم نبود و پادشاه بزم بود. اگر بحرانی پیش می آمد نخستین کارش بستن چمدانها و فرار مظفرانه بود. کما اینکه در مدت پادشاهی اش سه بار چمدان را بست که در دو مرحله اش تنها به کمک قدرتهای خارجی و اطرافیان باز گشت و چمدانها را باز کرد. و بار آخر چون از رجال قرص و محکم و استخواندار کسی را باقی نگذاشته و همه را سر به نیست کرده بود، امکان ماندن دست نداد و مجبور به فراری مظفرانه شد.
محمد رضا شاه ذره ای شجاعت نداشت و بر عکس آدمی به شدت ترسو بود. او از ترس گرفتار شدن به دست مردم فرار کرد در حالی که بیش از یک و نیم سال از عمرش باقی نمانده بود که اگر می ماند و مبارزه می کرد دستکم نامی جاودانه از خود برجای می گذاشت.
من براین عقیده ام که قدرت و هیمنه و جربزه خمینی سبب انقلاب نشد. انقلاب را ترس و جبن و نابخردی شاه به وجود آورد و زمین گیر کرد. در یک جمله شاه با کشتن وقت به جای مبارزه با حریف و دشمن، ما را تحویل خمینی داد و حکومتی قرون وسطائی را بر ایرن فرمانروا ساخت. با اطمینان می توان گفت شاه نام نیکی نیز از خود برجای نگذاشت؛ بل با حماقت فرار کرد و با حقارت مرد و از دنیا رفت. هیچ گاه تاریخ از او به خاطر فرارش به نیکی یاد نخواهد کرد. باید گفت خون آن همه اعدامی که به امر خمینی و توسط مریدان حلقه به گوشش راهی دیار فنا شدند و اعدام گردیدند، به طور کل و در مجموع به گردن محمدرضا شاه است که خود و سگش را از معرکه و نابودی نجات داد و فرماندهان ارتش و بزرگان دستگاه دولت را به خمینی سپرد که اعدامشان کند.
او حتی کار خمینی را در نابودی سران حکومتش آسان کرد. به این دلیل که پیش از فرار بیشتر آنها را که موفق به فرار نشده و یا خوشبینانه تصورشان این بود که کاری نکرده اند که مستحق مجازات اعدام باشند، خود باز داشت و زندانی کرد و دست بسته تحویل خمینی داد. آنان همه شخصیتهای اسیر شده توسط حکومت شاه تصورشان این بود که دست بالا چند روزی بازداشت شده و با شنیدن دفاعیاتشان از سوی سران اسلامی، رها شده و بخشیده می شوند. زیرا نام اسلام و رأفت اسلامی بدجوری فریبشان داده بود و تصورشان تنها بخشایش بود. آنچه در خاطرشان نمی گنجید اعدام و آن کشتارهای وحشیانه توسط مبلغان اسلامی و پیروان رادیکال دین اسلام بود! آری شاه ناجوانمردانه رفتار کرد و ملت را رها کرده و تمام افراد خاندان سلطنتی حتی سگهایش را از معرکه به بیرون فرستاد. بی شک تاریخ از این تبعیض و جنایتها یاد خواهد کرد و آن را به دست فراموشی نخواهد سپرد.
مردم ایران در آن زمان مسلح نبودند و اگر شاه در میان ارتشیان محبوبیّتی درحد بالا می داشت، با همان گارد جاویدان می توانست جلو غائله را بگیرد. اما بدبختانه چون سرنوشت به گونه ای بود که باید ایران بدبخت و فنا شود، ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار آمدند و کشور و ملت را به فنا و فلاکت کشاندند. تا کی درست شود، باید منتظر تاریخ بود. به قول اخوان ثالث:
نادری پیدا نمی گردد امید – کاشکی اسکندری پیدا شود
کالیفرنیا دکتر محمد علی مهرآسا
۳/۵/۲۰۲ برابر با ۱۳/۲/۱۳۹۹