چهل و شش سال پیش، زمانی که شاه در جایگاهِ خدایگان ارتش قرار داشت، فرماندهی بی چون و چرای ساواک و نیروهای امنیتی و انتظامی بود، و از پشتیبانی کامل آمریکا هم برخوردار؛ بهای نفت نیز هم چهار شد. شاه، با در دست داشتنِ تمام اهرمهای قدرت و ثروت کشور، در اوجِ قدرتِ حکومتش بود. در این هنگام چند تن از نُخبگان میهن مان، شاه را تشویق به تأسیس مدرسه مدیریت کردند. مؤسسهای که بازویِ یکی دو دانشگاهِ بسیار مطرح آمریکائی در سطح جهان بود، پا به عرصهی وجود گذاشت. چند جمله در مورد این مؤسسه:
نگارنده در یک دورهی فوق لیسانس مدیریت در این مؤسسه، شرکت کرد. بر پایهی تجربهی شخصیام: مدرسه مدیریت، هر دو سال ۱۶ کاندید را بین صدها درخواست کننده (متقاضی) انتخاب میکرد. حد اقل نیمی از شرکت کنندگان درجهی دکترا و پی اِچ دی داشتند و بقیه فوق لیسانس و مهندس، تنها یکی دو تن لیسانسه بودند. سنِ شرکت کنندگان بین ۳۰ تا ۴۵ بود، در دورهی ما، نسبتِ تعداد زن به مرد، یک چهارم و اکثر این ۱۶ تن، دارای شغلهای مدیریت در کشور بودند. مدیر این مؤسسه، جمشید قراجه داغی بود که در ضمن تئوری سیستمها را نیز تدریس میکرد. این مؤسسه، مشعلِ روشنائی بخش و مکتبّ ارزشمندی بود برای دگرگون کردن روشنفکران و یاری رسانی به نُخبگان جامعهی آنروز میهنمان.
“درد من بقول فروغ “درد یک پیوند، پیوند ناگسستنی با آبهای راکد و حفرههای خالیست. ” درد پیوند با نامردمانی که مردمان منند، نامردمانیکه در هیجان ضایع کردن خود به هویت تاریخی خویش هم رحم نکردند و ترجیح دادند در فضائی از بُخل، عداوت و نادانی خفه شوند تا مبادا هوائی جز کینه و انتقام تنفس کند. ”
کمی پائین تر نوشتهاند: “این روزها، دوباره قلب من بدرد آمده است، چون در حیرتم که چرا ما با توجه به وقایع دردناکی که در کهن دیار ما میگذرد، و با این تجارب ۴۲ ساله هنوز این واقعیت آشکار را نپذیرفتهایم که دمکراسی و آزادی یک فرم حکومتی نیست بل که یک محتوای فرهنگی است که با نطق، خطابه و شورش بدست نمیآید. ” (۱)
شش سال پیش، کتاب خداسالاری و درماندگی را که نتیجهی بیش از نیم قرن مطاله و پژوهش، و تلاش و مبارزه برای “عدالت، آزادی و مردمسالاری” در میهنمان بود، منتشر کردم. نگارشِ کتاب، سه سال به درازا کشید. برای قدردانی، نامی از استاد قراجه داغی بردم و یادی از ایشان کردم. هدف کتاب دقیقاً به نمایش گذاشتن کمبودهای فرهنگی مان بود که ایشان به برخی از آنها، در مقالهی اخیرشان اشاره دارند. کمبودهائی که مهم ترین و اساسی ترین مشکلات میهن مان را رقم زدهاند. ولی مسئولیت سقوط حکومتِ دیکتاتوری رضاشاه و سرنگونی حکومتِ خودکامهی محمدرضاشاه را، “تنها” متوجه مردم و فرهنگ مان نیست، بل که این پدر و پسر، “سهم بزرگی” در نابودی خودشان، ساختههای میهن مان و فاجعهای که طی ۴۲ سال است گریبانگیرِ ملت ایران شده، داشتهاند.
آقای قراجه داغی به درستی اشاره به تجارب ۴۲ ساله میکنند و شکوه دارند که ما “واقعیت دموکراسی و آزادی” را نپذیرفتهایم. جناب قرجه داغی، “ما” پس از قرنها بندگیِ سلطان و رعیتی شاه، و تحت کنترلِ حکومتهای خودکامهی خداسالار زیستن؛ هنوز دنبال “دوباره سازی سلطنت” هستیم!؟ یعنی پس از ۲۵۰۰ سال، هنوز نیآموختیم که چگونه خودمان را از بت سازی و بت پرستی و “مقبولیت زور”، برهانیم و این بندِ نافِ جَنینی را پاره کنیم!؟
سخت گیری و تعصب خامی است تا جنینی کار خون آشامی است
در آغاز مقالهتان اشاره دارید باینکه چگونه در دوران رضاشاه، بجای مکتب به مدرسه رفتیم و بجای دوله و سلطنه، دکتر و مهندس شدیم؛ و آگاهانه تشخیص دادهاید که ما با مشکلات فرهنگی روبرو هستیم؛ و به چند تا از کمبودها نیز اشاره کردهاید: “بُخل، عداوت و نادانی و کینه و انتقام و نامردم بودن (فرومایه)… عدمِ آمادگی اعضای یک جمع برای شناخت و احترام به حقوق فردی و شهروندی.
در ضمنی که مدرسه بجای مکتب و دکتر و مهندس بجای دوله و سلطنه، ارزشمند و گامهای درستی هستند، ولی بدون گامهای بعدی و تکمیلی، کارساز و نتیجه بخش نیستند. برای مثال، رضاشاه، قصد داشت که لباس و کلاه را جایگزین عبا و عمامه کند. همان زمان، برخی از فرهیختگان گفتند، باید: “زیر کلاه را عوض کرد”، ولی کو گوشِ شنوا؟!
در مقالهتان اشاره دارید به چند تن از نُخبگان پیش از انقلاب، میخواهم مطالبی در مورد سه تن از آنان را در رابطه با شاه بازگو کنم. علینقی عالیخانی مینویسد: “محمدرضاشاه به دادن امکان مشارکت مردم توجهی نداشت… همهی پیشرفت کشور را صرفاً مدیون رهبری و بینش خودش میانگاشت… و تنها کار ویژهی مدیران، اجرای فرمان اوست…. شاه از یکسو به پیشرفتهای اجتماعی پای بند بود و از سوی دیگر آمادگی نداشت به چنین جامعهی پویائی حقّی برای اظهار نظر در ادارهی امور کشور بدهد. ” (۲)
در سال هایِ پایانی حکومتش، میخواست بداند برای ادامهی سلطنت و واگذاری آن به پسرش، چه تغییراتی مورد نیاز است. اینموضوع را با مهدی سمیعی که یکی از نزدیکان مورد اعتمادش بود در میان گذاشت. سمیعی میگوید، شاه دریافته بود که ادامهی رژیم در گروی شرکت مردم در تعیین سرنوشتشان میباشد ولی نمیتوانست آنرا بپذیرد و یا میترسید. میگفت دموکراسی میخواهد، ولی دموکراسی حقیقی، یعنی “او” حق انتخاب داشته باشد”؟! (۳)
به اشاره آمریکا، چند گام دموکراتیزه کردن برداشت؛ بدون اینکه اجازه بدهد مردم در تعیین سرنوشت خودشان و میهنشان نقشی داشته باشند؟! علینقی عالیخانی مینویسد: “برای شاه که آمادگی هیچ گونه مشارکتی را از سوی مردم در امور کشور نداشت، به تدریج تفاوتی میان شاهدوستی و میهن پرستی نبود… ” (۴)
در دیداری شاه در مورد تظاهرات دانشجویان، با عصبانیت میگوید: “این دانشجویان چه میخواهند. “ما” (شاهنشاه) همه چیز به آنها دادهایم. چه چیز دیگری میخواهند؟ ” مهدی سمیعی پس از کسب اجازه برای صحبت میگوید: اعلیحضرت، آنچه شما میگوئید به آنها دادهاید، دانشجویان جزو حقوق طبیعی خودشان میدانند. اعتراض دارند که شما میگوئید این حقوق را به آنان دادهاید، و بقیهی حقوقشان را نفی کردهاید. ”
بر میگردیم به رضاشاه – مهدیقلی هدایت (نخست وزیر رضاشاه) مینویسد:
“در این اوقات روزی بشاه عرض کردم تمدنی که آوازهاش عالمگیر است دو تمدن است یکی تظاهرات در بولوارها، یکی تمدن ناشی از لابراتوارها. تمدنی که مفید است و قابل تقلید، تمدن ناشی از لابراتوارها و کتابخانهها است. گمان کردم باین عرض من توجهی فرمودهاند، آثاری که بیشتر ظاهر شد تمدن بولوارها بود که بکار لاله زار میخورد و مردم بی بند و بار خواستار بودند. ” (۵)
همگام ارجمند جناب قراجه داغی، “ما” پس از بیش از دو هزار سال هنوز نیآموختهایم که تغییرهای ظاهری و تقلیدهای بی پایه، و تعویض مُهرهها به تنهائی کارساز نیستند و نیاز به تحولات بنیادی دارند. لباس و کلاه عوض شد، ولی سیستم آموزشی که “کلیدِ تغییر زیر کلاه است”، همان سیستم مدار بستهی سنتی و نابرابر باقی ماند. “آموزش در مدارس – اجباری، فشاری و از بهری است. رابطه – دستوری، تکلیفی و زوری است. در این سیستم بجای هدایت و تشویقِ دانش آموز به خواندن، مطالعه و پژوهش؛ با سیستمی چماقی و یک بُعدی مدار بسته روبرو هستیم که نتیجهاش: بی علاقگی، بی تفاوتی و حتی کتاب گریزی است”. (۶)
عنوانها و مُهرهها عوض شدند، قاجاریه جای خود را به پهلوی داد و رضاشاه جای احمدشاه نشست، ولی تغییرات بلواری و لاله زاری تنها در خدمت و برای اجرای برنامههای بیگانه بود. رضا خان یک قزاق قوی هیکلِ بی سواد و ناآگاه بود. الگوهایش و آنچه آموخته بود، در چارچوب زور و خشونت بود. نتیجهاش، یک قزاقِ قُلدر و خشن که چیزی جز “اطاعت از مافوق، زورگوئی به زیر دست، و استفاده از چماق” برای حل مشکلات نمیدانست! ناآگاهی و کم دانیِ او ما را، ۲۰ سال، با کَت هایِ بسته، در اختیار شرکت نفت انگلیس و انگستان گذاشت. خشونت و یک بُعدی گری او باعث نابودی بهترین فرزندان کشور، مانند محمدتقی پسیان، سرهنگ فضل اله خان*، تیمورتاش، علی اکبر داور، فرخی یزدی، میرزاده عشقی، تقی ارانی، و… گردید.
رضاشاه کوچکترین ارزشی برای وزرای کابینهاش و امرای ارتش که یاران نزدیکش بودند قائل نبود، آنان را مورد ضرب و جرح قرار میداد و فحاشی میکرد، مردم که جای خود داشتند!؟ وزیرمختار انگلیس در ایران (جنگ دوم) مینویسد: “حقیقت این است که شیوههای خودکامهی رضاشاه، ورود هر جوان قابل و درستکاری را به نظام اداری و سیاسی ناممکن ساخت. شاید چندین سال طول بکشد تا شخصیتهای تربیت شده خلائی را که رضاشاه ایجاد کرده است پُر کنند. ” (۷)
در چنین شرایطی و با چنین رهبری، دموکراسی و آزادی و حقوق فردی و شهروندی که به آنها اشاره دارید نه تنها معنی و مفهومی ندارند، بل که کاملاً در راستای صفاتی هستند که به درستی به اسلام نسبت دادهاید: تسلیم، بندگی و بردگی. مینویسید: “رضاشاه با مشاوره… فروغیها، تقی زادهها و داورها… “. در درجهی نخست، نباید نام علی اکبر داور را که شخصی پاک و میهن دوست بود، با نام فروغی و تقی زاده که عامل انگلیس بودند، همردیف کرد. تقی زاده و فروغی در پرونده سازی برای نابودی تیمورتاش که برای احقاقِ حقوق ایران در مقابل انگلیس ایستادگی کرده بود، نقش اساسی داشتند. فروغی و تقی زراده در توطئهی انگلیس برای بستنِ قرارداد الحاقی ۱۹۳۳ که صدها میلیارد دلار به ایران لطمه زد و سی و دو سال به چپاول ثروتهای ملی مان افزود، نقش کلیدی بازی کردند.
برای یک قزاق قُلدر و جاهل، هدیهای بزرگتر و عالی تر از این وجود ندارد که کنترل یک کشور و سرنوشت یک ملتی را باو بدهند. در مقابل از او بخواهند که منافع انگلیس را حفظ کند و برنامههایشان راپیاده نماید. تصور میکنید حتی اگر قُلدر و جاهل هم نباشیم، خیلی هم آدم و آگاه باشیم و در چنین موقعیتی قرار بگیریم که کنترل ایران و سرنوشت مردم را به ما بدهند، چه خواهیم کرد؟
امیرحسین لادن
ahladan@outlook. com
(۱) سرگذشت نسل من، جمشید قراجه داغی
(۲) یادداشتهای علم (جلد ششم)، علینقی عالیخانی
(۳) شاه، عباس میلانی
(۴) یادداشتهای علم (جلد یکم)
(۵) خاطرات مهدیقلی هدایت
(۶) خداسالاری و درماندگی، امیرحسین لادن
* پیکرِ سرهنگ فضل الله خان را در حالیکه لباس نظامی رسمی به تن داشت و اسلحهای در دست، در اطاقش پیدا کردند؛ روی میز اطاقش نامهای از او بود که نوشته بود: وجدان من به عنوان یک ایرانی میهن دوست، اجازه نمیدهد، مدرکی را امضا کنم که ارتش ایران را در اختیار بیگانگان و افسران ایرانی را زیر دست آنان، قرار میدهد.
(۶) خاطرات بولارد
از: گویا