“خجالت” دیشب آمد زار میزد
سرش را بر در و دیوار میزد
“سلامت” را گرفته حاکم شرع
چه شلاقی به آن بیمار میزد
“رذالت” جسته بر بام “وقاحت”
“عدالت” را در آنجا دار میزد
“فقاهت” با “شناعت” گشته همدست
خلایق را گره در کار میزد
“امانت” را “طمع” تسخیر کرده
طلا در کامیون ها بار میزد
“غرض” تنبک زنان اطوار میریخت
“خصومت” همره او تار میزد
“جنایت” یار گشته با “حکومت”
جماعت را به عشق یار میزد
“نیابت” را “قساوت” گشته پیرو
چه لبخندی به آن خونخوار میزد
به منبر بر شده بالا “خرافات”
دو دستی قفل بر افکار میزد
“ولایت” خون ملت را مکیده
دم از زالوی استکبار میزد
“نظافت” گشته نومید از “امامت”
به تسخر خنده بر “اطهار” میزد
“شرارت” صاحب پست “وزارت”
نشان بر سینۀ اشرار میزد
“ترقی” خواهرش را لخت کرده
بفرما بر فلان سردار میزد
“رشادت” از اوین برگشته زخمی
هنوز اما دم از پیکار میزد
“شجاعت” در خیابان های فردا
سقوط جانیان را جار میزد
خودش را تیتر میکرد “استقامت”
سحرگه بر سر اخبار میزد
وطن حالش پریشان بود و تب داشت
ولی لبخند شیرینی به لب داشت ….