زیتون ـ مهسا محمدی: ۳۲ سال از مرگ کاظم سامی، وزیر بهداشت دولت موقت و نماینده مجلس اول میگذرد. قتل کاظم سامی در آذر ۶۷، از سوی آیتالله منتظری «شهادت» نام گرفت و هاشمی رفسنجانی در خاطراتش آن را «ترور» خواند، هیچکدام از این کلمات اما آن بار و حساسیت سیاسی که باید را به پرونده نداد و انگیزه قتل سامی به «انتقام شخصی» یک کارمند سابق فروکاهیده شده. فضای بسته سیاسی اواخر دهه ۶۰، که در آن جمهوری اسلامی به تازگی به زعم خود پرونده اعدامهای تابستان ۶۷ را بسته بود، از خانواده امکان پیگیری پروندهای را گرفت که در درون نظام ارادهای برای رو شدن آن وجود نداشت و در نهایت این پروندهی سراسر ابهام را زودهنگام بست.
این قتل، بعدها، در سال ۷۷ که قتلهای حکومتی جمهوری اسلامی نامی گرفتند و شناسنامهدار شدند، به عنوان حلقه اول «قتلهای زنجیرهای» شناخته شد، اما همچنان دادخواهی نشده باقی ماند. در مصاحبه پیش رو با یکی از نزدیکان دکتر کاظم سامی که نامش نزد «زیتون» محفوظ است به گفتگو نشستم و جویای روایت شخصی او از ماجرا و آنچه در این سالها بر اطرافیان و خانواده گذشت، شدم. متن کامل این گفتگو از پی میآید:
قتل دکتر کاظم سامی با وجود آنکه به روایتی اولین قتل از قتلهای زنجیرهای سیاسی ایران بود که در دهه ۷۰ به اوج رسید و «ترور» بودن آن را از هاشمی رفسنجانی گرفته تا آیتالله منتظری تایید کردند اما، از یکی پر ابهامترین قتلهای این زنجیره باقی ماند. حتی در این میان جای خالی روایتهای شخصی خانواده و اطرافیان هم حس میشود، روایاتی که برای روز دادخواهی بیگمان به کار خواهد آمد، بگذارید از روز واقعه شروع کنیم، در روز دوم آذر سال ۱۳۶۷ چه اتفاقی افتاد؟
درست است. ۳۲ سال گذشته و هنوز این پرونده پر از ابهام است، چرا که کسی بابت آن پاسخی در این سالها به ما نداد، اما من درباره آن بخشی از اتفاق که در مقابل چشمان خانواده روی داد و یادآوری نکردناش موجب فراموشی و پشیمانی است میتوانم بگویم. دوم آذر ماه سال ۱۳۶۷ در واقع حدود ۹ ماه از افتتاح مطب دکتر در همان ساختمانی که در آن به قتل رسید میگذشت. یک سالی بود که به آنجا نقل مکان کرده بودند و در طبقه بالای خانه با همسر و دخترانشان زندگی میکردند. طبقه ی سوم هم پدر دکتر زندگی میکرد. طبقه همکف را هم به مطب اختصاص داده بودند.
در آن روز منشیِ مطب نبودند و همسر دکتر کار منشی را میکردند، قاتل، که بعدها فهمیدم «جلیلیان» نام دارد، به عنوان آخرین مریض نوبت گرفته و منتظر نشسته بود. مریض یکی مانده به آخر کارش طولانی شد و دکتر از مطب بیرون آمد تا از «مریض آخر» یا همان قاتل بابت تاخیر عذرخواهی کند. «مریض» که گویی یک پلاستیک مشکی هم به همراه داشت وارد اتاق دکتر شد. همسر دکتر با تصور پایان کار، رفتند طبقه بالا که ناهار را آماده کنند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای دو فریاد از طبقه پایین شنیده شد و او سراسیمه خود را دوباره به مطب رساند. قاتل با چاقوی خونآلود میانه مطب ایستاده بود و به محض دیدن همسرش به سمت او رفت، در نهایت بعد از چند دقیقه تصمیماش را گرفت او را نکشت و همسر دکتر را با خود با طبقه بالا بازگرداند و در حمام خانه زندانی کرد. صداهای طبقه پایین که قطع شد همسر دکتر سامی شیشه بالای حمام را شکست و خود را بالای پیکر نیمهجان او رساند.
در این میانه از همسایهها کسی باخبر نشد از اتفاقی که در مطب افتاد؟ کس دیگری قاتل را ندید؟
همسر دکتر که به بالای سر او بازگشت همسایه را خبر کرد و همزمان به آمبولانس هم زنگ زدند و به خواهر دکتر که در همان نزدیکی ساکن بود خبر دادند. تماسهای مکرر با اورژانس بینتیجه ماند و در نهایت جلوی وانتی را گرفتند و بدن نیمه جان دکتر را عقب وانت گذاشتند و به بیمارستان ساسان رساندند. همسایهها او را در یک پتو پیچیده بودند، عجیب و حتی به نظرم مشکوک بود و طنز تلخی هم در خود دارد که وسط شهر و در آن منطقه هیچ آمبولانس بر سر وزیر بهداشت سابق نیامد. به بیمارستان که رساندند، فشارش روی ۴ بود، بلافاصله سر را باز کردند و دیدند کاری نمیشود کرد و بستند.
دکتر سامی خودشان هم در همان بیمارستان کار میکردند، درست است؟ بعد از ورود به بیمارستان فضا چگونه بود؟ امنیتی نبود؟ دکتر به موقع رسید؟
بله در بیمارستان ساسان چون خودشان هم در آنجا کار میکردند همه ایشان را میشناختند، دکتر رحیمی پزشک معالجشان گفته بود «من کاظم را نگه می داشتم اگر قاتل چاقو را نچرخانده بود.» بصلالنخاع قطع شده بود. نوع قتل پیام داشت، با مغز او مشکل داشتند، اگر نه قاتل اسلحه هم داشت و میتوانست با اسلحه بکشد چرا به این شکل ترسناک و عجیب؟ پرستاران و پزشکان همه گریه میکردند. به سرعت خبر پخش شد و مردم صف کشیدند برای دادن خون، در بیمارستان ساسان آنقدر جمعیت از مجلسیان، وزرا و سیاسیون آمده بودند که اجازه ملاقات را قطع کردند، دفتری برای نوشتن یادبود گذاشتند و هر کس در آن دفتر چیزی مینوشت. خانواده تنها نبود، همه بودند؛ مریضهایشان، دوستان و همفکران، و ملت ایران؛ کسانی که هیچ کس آنها را نمیشناخت از تهران و شهرستان میآمدند، بیمارستان دایم شلوغ بود، بهت و ترس ناشی از شوک اما بر افراد خانواده غالب بود. ۴۸ ساعت در تعلیق گذشت و ساعت ۷ونیم شب جمعه ۴ آذر تمام شد و ما او را از دست دادیم.
در ادامه در مراسمهایی که برگزار شد از تشییع گرفته مراسم هفتم یا چهلم، اوضاع چگونه پیش رفت؟ به مشکلی برنخوردید؟
چرا، مشکلات زیاد بود. ایشان را در غسالخانه بهشت زهرا شستند و نماز میت را همانجا خواندند، بعد با سرعت به سمت ابن بابویه بردند، در خیابان ولیعصر، روز تشییع جنازه، دکتر پیمان رفتند بالا برای سخنرانی، اما ماموران فرصت نمیدادند، جنازه را برداشتند و رفتند، با چنان سرعتی که کسی به گردشان هم نمیرسید، از دم بیمارستان ساسان در خیابان وصال تا میدان ولیعصر به پهنای خیابان آدم بود، در ابن بابویه هم نگذاشتند جنازه لحظهای بر زمین بماند تا مردم برسند.
همسر دکتر قهاری که دختر کوچکشان، را، کودکی که برای دکتر سامی خیلی عزیر بود، هم آورده بود، میگفت: «ببین که گنجشکها چه میکنند، ببین گنجشکها برای دکتر سامی چه میکنند؟!» واقعا هم آنروز گنجشک ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر در ابنبابویه بودند.
قبل از مراسم حسینیه ارشاد خانواده را مجبور کردند آگهی بدهند که «به علت تالمات روحی پدر برنامه کنسل شد»، با وجود این از شهرستان مردم با اتوبوس آمده بودند و این افراد، گروه فشار، با آجر به مردم حمله میکردند که جمع نشوند. در خیابان نمیشد راه رفت. انگار مردم، خانواده را هم دیگر باور نداشتند. بار دیگر خانواده دکتر را مجبور کردند اعلام کند که «به دلیل تالمات روحی خانواده مراسم اجرا نمیشود» تا جمعیت پراکنده شوند. از حادثهای بزرگ میترسیدند گویی.
روزی هم که در مسجد حجتابنالحسن مجلس ختم بود، خانواده نتوانست وارد شود آنقدر که شلوغ بود، خلخالی هم حتی آمده بود!
سال اول، سالگرد در میدان محسنی تالار نگاه بود، در آنجا مهندس بازرگان آمد که صحبت کند، دو کلمه حرف میزد، حاج بخشی (شخصیتی مانند شعبان جعفری رژیم پهلوی) آمده بود و با گروهش مدام صلوات میفرستادند، نگذاشتند صحبت کند، مهندس بارزگان اما تلاش میکرد تا جملاتش را به سختی تکمیل کند. بعد هم برق را قطع کردند، تاریک تاریک شد همه جا.
از همان روزها بود که فهمیدیم [اوضاع] خطرناک است، مقابل این سوگواری هم حتی نیرویی تعریف شده و همیشه حاضر و ناظر است و از همان زمان تا تمام سالگردها بودند. از یک سالی دیگر با نهایت پررویی دوربین هندیکم آوردند و از کسانی که در مراسم شرکت کرده بودند فیلم میگرفتند.
پس سنت برگزاری بزرگداشت تا سالها ادامه پیدا کرد علیرغم همه این فشارها درست است؟
در واقع تا بیست سال بعد از آن ادامه پیدا کرد، در این حد که هر سال ۴ آذر، خانواده، دوستان و همفکران میآمدند؛ دکتر پیمان و همسرش و گاهی تعدادی دانشجو، زنده یاد دادمهر، دکتر قهاری، سحابی ها، دکتر سلیمانی و… بر سر مزارش در ابن بابویه جمع میشدند.
ابن بابویه در ذهن من در روز ۴ آذر انگار سردترین جای دنیاست. درست که فکر که میکنم میبینم قاعدتا نباید سردترین روز سال باشد، ماه آخر پاییز است اما در ترکیب حس و حال قبرستان با فضای ترس و کنترلی که در تمام این سالها وجود داشت این سردی القا میشد. اما احساس اینکه کسانی میآمدند و با ما همدردی میکردند در آن مقبره خانوادگی و این فقط یک سوگواری خانوادگی نبود، دلگرم کننده بود. در آن مقبره خانوادگی برادر جوان تر ِسامی هم که در بیست و سه سالگی درگذشته به خاک سپرده شده است. مهدی سامی، که سال ۴۸ در مرگ مشکوکی در دریا غرق شد. خوشحالی خانواده این بود که مادرش در زمان مرگ کاظم دیگر زنده نیست تا یک مرگ ناباورانه دیگر را تجربه کند. «مهدی که به دریا رفت و دیگر بازنگشت» (عنوان یادداشتی که یکی از دوستان قدیمی در سوگ مهدی سامی نوشته بود)، دانشجوی مهندسی دانشگاه تهران بود و فعال سیاسی. مرگ او هم برای خانواده همچنان جای سوال دارد.
انتشارات چاپخش هم که دکتر سامی جزو سهامدارانش بودند، تا سه سال یادنامههایی برای ایشان چاپ کرد.
برویم سر وقت قاتل و پرونده پرابهام او، جلیلیان واقعا کارمند اخراجی دکتر سامی در هلال احمر بود؟ یعنی میتوان گفت که ممکن است این انگیزه شخصی به سایر دلایل اضافه شده باشد برای اینکه این فرد مشخص قاتل دکتر سامی بشود؟
نه واقعا، هیچ جای این روایت درست نیست. گمانم دکتر قهاری، از دوستان نزدیک کاظم سامی هم قبلا در مصاحبهای کاملا این سناریو را رد کردند و به درستی آن را توضیح دادند. شیر خورشید سرخ، که بعد از انقلاب هلال احمر شده بود، رئیسش دکتر قهاری بود و دیگر اینکه اساسا اخراجها و پاکسازیهای اول انقلاب را یک گروه پاکسازی مستقل از دولت و به نمایندگی از شورای انقلاب انجام میداد، نه وزیر یا حتی رئیس هلال احمر. از سوی دیگر اما بعید نیست چنین دروغی را به خود آن فرد گفته باشند و به او «انگیزه شخصی» داده باشند برای قتل. به این معنی که به او گفته باشند فلانی عامل بیکاری و بدبختی توست، در حالی که چنین نبود، شاید برای او قتل خصومت شخصی بود نه ترور سیاسی، اما برای آمرین نه.
شما چگونه از مرگ قاتل باخبر شدید؟ برای شناسایی از چهکسانی کمک گرفتند؟
یک روز سه شنبه یا چهارشنبهای خبر دادند که قاتل دکتر کاظم سامی پیدا شده و به خانواده آرامبخش بدهید تا بیایند برای شناسایی. همسر دکتر قاتل را دیده بود دیگر، تا جمعه خبر جدیدی نشد و در نهایت در آن روز ما هم در خبرها شنیدیم که اینبار جنازهی قاتل دکتر کاظم سامی شناسایی شد، یعنی قبل از اینکه خانواده برای شناسایی برود. بعد گفتند که قاتل ۲۳ روز پیش خودش را حلقآویز کرده.
برای شناسایی که رفتند با جسدی روبرو شدند که مطمئنا ۲۳روز از مرگش نگذشته بود، خانواده خواستند جای طناب دار را روی گردن قاتل چک کنند یا جنازه را برای کنترل اینکه حقیقتا خودکشی کرده یا نه وارسی کنند که به آنان این اجازه داده نشد. گفتند با بند ساک دستیاش خود را به لوله پوسیدهی یک حمام مخروبه در اهواز آویخته، شاهدان میگویند درشتاندام بوده، چطور توانسته به یک لوله پوسیده خود را دار بزند و لوله نشکند؟ متوجهید که این میتواند حتی پرسش ِ بی پاسخ یک کودک دبستانی از سناریوی مضحکی که ساختند باشد.
این یعنی خانواده روایت رسمی درباره قتل دکتر کاظم سامی را نپذیرفت؟
ببینید به نظرم توضیحی که آنها درباره این قتل دادند و جوری که سناریو را چیدند و پرونده را بستند نه تنها باور نکردنی که توهینآمیز بود. بعد از آن هم داستان «خودکشی» سرهنگ دلشاد تهرانی، که در جریان جزئیات پرونده بود و گویی میخواست نتیجه تحقیقاتاش را به اطلاع آقای منتظری که علاقه و نزدیکی خاصی هم به دکتر سامی داشتند، برساند که فرصت این کار را به او ندادند. اگر نخستین بار آقای منتظری او را «شهید» نمینامید چه بسا میتوانست داستان به قتل سهوی یک دیوانه که روانپزشک اش را کشت تقلیل داده شود. این جور چیده شدن اتفاقات پشت سر همدیگر گویی این پیام را داشت که آنها میتوانند با یک سناریوی پر ابهام پرونده را ببندند و کاری هم از دست خانواده بر نمیآید. انگار تو مجبوری همین روایت را باور کنی و راهی برای گریز از آن نیست.
در اصرار به اینکه جلیلیان کارمند اخراجی بود و نفرت شخصی داشت، کسانی که سامی را حتی یک بار دیده اند می دانند نفرت از او دشوار بود. شنیده بودم که در زندانهای ساواک شکنجهگرش هم به او ارادت پیدا کرده بود. یک چنین شخصیت و کاریزمایی داشت. اینجا هم انگار عمدی هست برای تخریب سامی با منشی غیر سیاسی. بعد میگویند قاتل عذاب وجدان گرفته و خودش را هم کشته، تعادل روانی نداشته و از این حرفها. از سوی دیگر این فرصت حتی به جلیلیان به عنوان عامل و (نه آمر) داده نشد که صاحبان دم به او رضایت بدهند یا اساسا به مرحله قصاص برسد، اتفاقی که برای عاملان قتلهای ۷۷ افتاد چون مطمئنا این خانواده هم با اعدام مخالف بودند. اما در این پرونده همه را کشتند. حتی قاتل و پلیس را.
گفتید که شما تا بیست سال یادبود عمومی برگزار کردید و بعد از آن دیگر جمعها خانوادگی بود، یعنی تا سال ۸۷، رو شدن آن قتلها به خانواده انگیزه گشایش مجدد پرونده را نداد؟
بعد از ۷۷ و تشییع داریوش و پروانه فروهر، پیگیری پرستو بر ما خیلی اثر گذاشت، این ایستادن و اصرار او برای پیدا کردن پاسخ به این سوال که «واقعا چه کسی پدر و مادر مرا کشت» خیلی انگیزهبخش بود، این حسرت دادخواهی نشدن مرگ عزیزمان را دو چندان کرد. اما در نهایت این خواست راه به جایی نبرد و از سال ۸۷ تابهحال فقط خانواده درجه یک بر سر مزار حاضر میشوند. حالا حتی میگویند ابنبابویه قرار است پارک شود، و این خیلی تلخ است.
شاید چند سالی است که عکس کاظم سامی هم کمابیش وارد پوسترها و مطالب قتلهای زنجیره ای شده. پیش از آن جای خالی او در این لیست در حالی که قتلش حلقه اول این قتلها بود خیلی دلشکن بود. شاید هم انگیزههای این ترور با انگیزه های ترورهای ۷۷ متفاوت باشد، نمی دانم. یک نقل قول در قصهای برای کودکان هست که میگوید: انسانی که اسمش تکرار شود زنده میماند. این نام سالهای زیادی تکرار نشد و در آستانه فراموشی بود. از سوی دیگر فکر میکنم در نظر گرفتن همه قتلها و بالاخص نقطه شروع آن هم به ما امکان فهم الگو و انگیزه قاتلان را میدهد و هم پشت خانواده را به داشتن همراهانی دلگرم می کند. مادر دکتر سامی تعریف میکردند پیش از انقلاب که دکتر سامی و داریوش فروهر همزمان در زندان قصر بودند، در زمان ملاقات پروانه فروهر دلداریشان می دادند. حالا پرستو هم همان است.
پیش از قتلهای پاییز ۷۷ فضای تهدید و بازداشت روشنفکران حکمفرما بود، به نوعی میتوان گفت که آنان منتظر بودند که هر لحظه قاتلان یا لااقل بازداشتکنندگانشان از راه برسند، درباره دکتر سامی چه؟ تهدید شده بودند؟ این ترس وجود داشت؟
راستش من نمیدانم ایشان شخصا تهدیدی دریافت کردند یا نه تصور خانواده این بود که بعد از دولت موقت و نمایندگی، او به کار طبابت برگشته و سیاست را گذاشت کنار، نمیدانیم، اگر کاری هم میکرد یا تهدیدی هم میشد نمیدانیم، تنها چیزی که در آن میان اتفاق افتاد انتشار یک نامه سرگشاده منتسب به ایشان خطاب به آقای خمینی بود که آن هم نمیتوانست تا این اندازه حساسیتزا باشد.از جنگ اما خیلی رنج میکشید و موضوع نامه سرگشاده هم همان بود. شاید هم هیچ وقت سیاست را رها نکرده بود… بهرحال بعد از نمایندگی مجلس و دولت کار سیاسی علنیای نکرد. با همفکرانش همیشه معاشرت داشت اما به نظر نمیرسید که کار خاص دیگری بکند. فقط همان سالهای آخر یک بار در خیابان به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت که دقیق نمیدانم چه سالی بود، اما از قرار نامهای برای شکوه از این حمله به آیتالله منتظری نوشته بود که در خاطرات ایشان ذکر شده است.
آیا خبر دارید که محل وقوع قتل، یعنی مطب ایشان، الان در چه وضعی است؟ آیا مثلا به عنوان یک مکان یاد آوری حفظ شده یا تغییر کاربری داده؟
دکتر سامی عاشق آن مطب و خانه بود، اما فقط یک سال در آن طبابت کرد، درِ مطب بعد از این اتفاق تا مدتها بسته شد و به همان شکل ماند، در خانه اما زندگی کردند سالها. دختر بزرگشان که پزشک شد، مدتی در همان مطب پزشکی کرد. سالهای اول که تابلوی مطب را برنداشته بودند، اماکن آمد اعتراض کرد که تابلو را بردارید، چون حاوی اطلاعات غلط است. در نهایت برداشتند و بعد از چند سال تابلوی دخترشان را زدند و بعد دیگر تابلو او هم برداشته شد و حالا قابی خالی باقیمانده بر سر در آن ساختمان. قتلگاه خدمتگزار دردآشنای مردم ایران، حالا به گمانم تبدیل به خوابگاه شده است.