ششم دی ماه ۱۳۶۰، نه شهروند بهایی به اتهام عضویت در شورای مدیریتی جامعه بهایی ایران اعدام شدند. یکی از این افراد دکتر «سیروس روشنی اسکویی» بود که در ۵۴ سالگی تیرباران شد
سیروس برای تامین مخارج خانواده ترک تحصیل و در ۱۷-۱۸ سالگی تحصیلش را از سر گفت. هم کلاسیهایش او را “سگ بهایی” می خواندند. اما علاقه زیاد او به درس خواندن او را به دانشکده پزشکی تبریز رساند.
در سال ۱۳۳۵ با «پروین شیخالاسلامی» از بهاییان تبریز ازدواج کرد. سیروس در آن زمان هنوز دانشجو بود و یک ماه به فارغالتحصیلیاش مانده بود. پدر پروین همه خرج عروسی آنها را داد. سیروس با همان تنها کتوشلواری که داشت به عنوان لباس دامادی در مراسم عروسی شرکت کرد
کیفرخواست دکتر سیروس روشنی
سیروس روشنی در دنیای هنر نیز دستی داشت. او شاعری خوشقریحه و نویسنده بود. از آثار او میتوان کتابهای «برگ سبز»، «گرگی در لباس میش»، «ایام دربهدری» (چاپنشده) و یک مجموعه شعر را نام برد
ششم دی ماه ۱۳۶۰، نه شهروند بهایی به اتهام عضویت در شورای مدیریتی جامعه بهایی ایران اعدام شدند. یکی از این افراد دکتر «سیروس روشنی اسکویی» بود که در ۵۴ سالگی تیرباران شد.
از محرومیت تا طبابت
سیروس روشنی اسکویی روز اول اردیبهشت سال ۱۳۰۶ در تبریز به دنیا آمد. خانواده او در روستای میلان زندگی میکردند که امروزه بخشی از شهرستان اسکو است.
سیروس روشنی در خانوادهای پرجمعیت بزرگ شد. پدرش، حاج «محمدعلی»، از ازدواج دومش با «ربابه» خانم هفت فرزند داشت. او از ازدواج قبلی هم دارای تعدادی فرزند بود که در زمان کودکی سیروس دو نفرشان با آنها زندگی میکردند. سیروس برای فرزندانش تعریف کرده است که چون جای خلوتی در خانه برای درس خواندن پیدا نمیکرد، همیشه در کُنج خانه مینشست و کتاب میخواند.
خانواده روشنی خانواده بسیار فقیری بودند. سیروس پس از پایان کلاس هفتم ترک تحصیل کرد، زیرا مجبور بود برای کمک به مخارج زندگی خانوادهاش تماموقت کار کند. او در این دوران همه جور کاری برای امرار معاش انجام داد؛ از کار در مزرعه و کارخانه گرفته تا دستفروشی. اما کار کردن عشقش به کتاب خواندن را کم نکرد. سیروس برای فرزندانش تعریف کرد که چهگونه زمان کار در یک آسیاب، با یک دست چرخ آسیاب را میچرخاند، در دست دیگرش کتاب میخواند.
سیروس به مدرسه علاقه داشت. با این که همیشه همکلاسیهایش او را به خاطر بهایی بودن کتک میزدند و «سگ بهایی» میخواندند، از علاقه او به درس خواندن کم نشد.
بعد از پنج سال شرایط مالی زندگی خانواده روشنی بهتر شد. سیروس ۱۷ یا ۱۸ ساله تصمیم گرفت دوباره تحصیل را آغاز کند. پنج سال عقبماندگی را در دو سال جبران کرد و دیپلم گرفت. سیروس در این دو سال هر روز صبح با اتوبوس از میلان به تبریز میرفت و شبها برمیگشت. او برای دخترش تعریف کرد که هر صبح قبل از سوار شدن به اتوبوس یک تخممرغ میخورده و چون پول نداشته، تا شب با همان یک دانه تخممرغ میگذرانده است.
سیروس روشنی دوست داشت پزشک شود، اما خانوادهاش نمیتوانست خرج تحصیل او را فراهم کند. تصمیم گرفت وارد ارتش شود و از این طریق طبابت بخواند.
سیروس روشنی با شروع تحصیل در دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز، ساکن این شهر شد. او در تمام دوران تحصیل در رشته پزشکی فقط دو دست لباس داشت، یک دست کتوشلوار و یک دست هم لباس ارتش.
در سال ۱۳۳۵ با «پروین شیخالاسلامی» از بهاییان تبریز ازدواج کرد که حاصل ازدواج آنها دو دختر و یک پسر به نامهای «شیوا»، «شهره» و «سمندر» بود. سیروس در آن زمان هنوز دانشجو بود و یک ماه به فارغالتحصیلیاش مانده بود. پدر پروین همه خرج عروسی آنها را داد. سیروس با همان تنها کتوشلواری که داشت به عنوان لباس دامادی در مراسم عروسی شرکت کرد.
خدمت در شهرهای مختلف ایران
دکتر روشنی پس از فارغالتحصیلی، در «بیمارستان شیر و خورشید تبریز» شروع به کار کرد. خانواده روشنی مانند اکثر خانوادههای ارتشی هیچگاه برای مدت طولانی در یک شهر اقامت نداشتند. چند سال بعد از شروع خدمت، دکتر روشنی به شهرهای اردبیل، مراغه، اسکو و سراب منتقل شد و مدتی در تمام این شهرها به طبابت پرداخت.
دکتر روشنی دوران تخصص بیهوشی را با خانوادهاش در تهران گذراند و پس از فارغالتحصیلی در رشته بیهوشی عمومی، دوباره به آذربایجان منتقل شد. مدتی را در رضاییه (ارومیه) کار کرد، مدتی را در تبریز و آنگاه در سال ۱۳۵۵ به تهران منتقل شد.
دکتر سیروس روشنی همیشه یک پلاکارد فلزی با خود همراه داشت که در آن نامش به عنوان پزشک حک شده بود. او این پلاک را هر جا که ساکن میشد، از اولین خانهاش در تبریز تا آخرین منزلش در خیابان گیشای تهران، به در ورودی وصل میکرد تا همسایگان بفهمند آنجا پزشکی ساکن است و اگر مشکل یا بیماری اورژانسی داشتند، به آن منزل مراجعه کنند.
حساسیت حجتیه و ساواک
حُسن برخورد و صمیمیت دکتر سیروس روشنی موجب شده بود که در هر شهری به سرعت محبوب و مشهور شود.
این شهرت برای او دردسرهایی داشت. از یک طرف، «انجمن حجتیه» که به انجمن تبلیغات اسلامی معروف بود، شروع به آزار و اذیت خانواده روشنی کرد. آنها مقابل منزل و مطب دکتر اجتماع میکردند و با ایراد تهمتهای گوناگون به دکتر روشنی، مانع رفتن بیماران به مطب میشدند.
از سوی دیگر، «ساواک» هم دل خوشی از شهرت و محبوبیت دکتر روشنی به عنوان یک بهایی نداشت. یک بار در تبریز، او را به دلیل بهایی بودن از بیمارستان شیر و خورشید اخراج کردند، ولی پس از یک هفته چون بیمارستان از نظر جراحی پُرکار بود و متخصص بیهوشی دیگری نیافتند، دکتر روشنی را به سر کار بازگرداندند.
دختر دکتر روشنی نقل میکند که پدرش همیشه تحت نظر ساواک بود. شاید اظهارات دکتر نیز درباره مسائل روز بیتاثیر نبود. در سال ۱۳۵۲، ارتش ایران نیروهایش را به درخواست «سلطان قابوس»، پادشاه وقت عمان، برای شرکت در جنگ داخلی عمان که به «شورش ظفار» معروف است، وارد این کشور کرد. سیروس چهار ماه به عنوان پزشک ارتش در عمان مامور به خدمت شد. او پس از بازگشت، این جنگ و خونریزی را «بیحاصل» و با هدف «قدرتنمایی» معرفی کرد.
از بازنشستگی تا اعدام
مدتی پس از انقلاب، دکتر روشنی با درجه سرهنگی از ارتش بازنشسته شد و کار طبابت را در یک بیمارستان خصوصی ادامه داد. پس از انقلاب، دکتر روشنی بارها با تهدید جانی طرفداران حجتیهها روبهرو شد که دیگر به کسوت کمیته و سپاه نیز درآمده بودند.
یک روز خانمی از بیمارانش به او اطلاع داد در «مسجد گیشا» چند نفر در حال تحریک مردم هستند تا او را شبانه بکشند. در یک نیمهشب از «بیمارستان» به منزل دکتر زنگ زدند. همسر دکتر روشنی گوشی را برداشت و پیام حضور برای درمان «بیمار اورژانسی» را دریافت کرد. پس از آن که سیروس روشنی پیغام را شنید، متوجه تلهای شد که بنا بود او را نیمهشب به بیرون از خانه بکشاند، زیرا او در تمام دوران خدمت پزشکیاش به دکتر اسکویی معروف بود و تنها در میان بهاییان و البته انجمن حجتیه، به نام روشنی شناخته میشد. آن شب پشت تلفن او را روشنی نامیده بودند.
نزدیکان و دوستان سیروس به او اصرار کردند تا برای حفظ جانش ایران را ترک کند. او همواره پاسخ میداد کاری به جز خدمت به مردم نکرده است تا بترسد؛ و اگر هم برایش اتفاقی بیفتد چون در راه عقیدهاش است به جان و دل میپذیرد. خانواده دکتر روشنی پس از یک سوء قصد ناکام و تلاش پاسداران برای انداختن اتومبیل خانواده روشنی به یک دره به اروپا رفتند، اما او در ایران ماند.
در ۱۱شهریور۱۳۵۹، پاسداران به سرکردگی فردی به نام «حمدزاده» به منزل دکتر سیروس روشنی اسکویی در خیابان گیشا هجوم بردند. سیروس در منزل نبود. یکی از همسایگان به او اطلاع داد که پاسداران در منزل منتظر او هستند.
این آغاز پانزده ماه آوارگی دکتر سیروس روشنی تا زمان دستگیریاش بود. این پزشک محبوب آذربایجانی در ۲۲ آذر سال ۱۳۶۰ در جلسه محفل ملی بهاییان بازداشت و در ششم دی ماه آن سال همراه با سه وکیل، دو پزشک، یک مهندس هواشناسی، یک تاجر و یک مترجم بهایی به جوخه اعدام سپرده شد.
این شهروندان بهایی بدون در اختیار داشتن وکیل و شواهدی مبنی بر برگزاری دادگاه، پس از ۱۴ روز حبس و بیخبری کشته شدند. اجساد آنها به خانوادهها تحویل داده نشد و از محل دفن ایشان اطلاعی در دست نیست.
پس از انتشار خبر اعدام نه شهروند بهایی به اتهام عقیدتی، مجامع بینالمللی حقوق بشر به این اقدام حکومت ایران اعتراض کردند و آن را نقض آشکار حقوق بشر دانستند. در واکنش به این اعتراضات، آیتالله «موسوی اردبیلی»، دادستان کل وقت، بدون ارائه شواهد یا سندی ادعا کرد که این افراد به جرم جاسوسی برای قدرتهای خارجی اعدام شدهاند.
سیروس روشنی در دنیای هنر نیز دستی داشت. او شاعری خوشقریحه و نویسنده بود. از آثار او میتوان کتابهای «برگ سبز»، «گرگی در لباس میش»، «ایام دربهدری» (چاپنشده) و یک مجموعه شعر را نام برد.
از: ایران وایر