تجمع اعتراضی کشاورزان شرق اصفهان در فلکه خوراسگان

یکشنبه, 28ام دی, 1399
اندازه قلم متن

روز شنبه ۲۷دی، کشاورزان شرق اصفهان برای پیگیری حق‌آبه خود در فلکه خوراسگان دست به راهپیمایی اعتراضی زدند.
قابل ذکر است به‌دلیل برداشت بی‌رویه آب برای پروژه‌های سپاه، کشاورزان محروم آب مورد نیاز برای کشاورزی که منبع تأمین حداقل‌های زندگی‌شان است را، ندارند.
کشاورزان در اعتراض به محقق نشدن وعده کارگزاران رژیم، تجمع کردند و علیه کارگزاران دزد و غارتگر رژیم شعار دادند
شعارها:
کشاورز از وعده‌ها بیزار است- اگر مسئول ندارین برین قبرس بیارین
نصر من الله و فتح قریب مرگ بر این دولت مردم فریب


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

یک نظر

  1. این بدبختی و نکبتی که دچارش هستیم را در درجه ی نخست نتیجه ی خیانتِ آدم هایِ خودخواهی می دانم که نه تنها جبهه ملی، همه چی حتی ایران! رو برای خود می خواستند و دیدیم بعدها هم بی شرمانه آمدند دفاع کردند! از آن سیاست های تسلیم و خائنانه.
    در هر صورت یاد زنده یاد شاپور بختیار را که تا به آخر پای ایران ایستاد، گرامی می دارم.
    +-+-+-+
    شاپور بختیار: اما اینکه این آقایون ی که اونجا بودند، آقای “زیرک‌زاده” و آقای “حق شناس” واسطه شدند، گفتند: شما و “سنجابی”، دوتا یی بنشینید و یک کدام تان قبول کنید به نفع دیگری.
    گفتم: من قبول می کنم. و من برگشتم از اون اتاق پَهلویی، گفتم: آقای سنجابی، من ساعت شیش باید برم پیش شاه، من ساعت شش میرم، شما هم منزل تون بمونید. و من تقاضا می کنم که به شما تلفن بشه، جنابعالی هم تشریف بیارید همون جا. ما برای مملکت وقتی کار می کنیم، خودخواهی رو باید بگذاریم کنار. و اگر شما مایل باشید، بنده با کمال میل به نفع شما.
    گفت: شاه نمیره!.
    گفتم: شاه میره!، باز بهِ ش تکرار کردم. و قرار! گذاشت با من، که ساعت شیش و ربع، ایشون هم حا[ضر] توی منزل ش باشه، حرکت بُکنه بیاد جایی که من نشسته ام در کاخ نیاوران با شاه صحبت می کنم. ملتفت اید؟
    “بله”
    این، قرار ما بود؛ دیگه من، در بهم زدن نداشت!، آخه من که 🙂 ساعت شیش و نیم اون روز با ایشون صحبت می کردم. خلاصه، بعد از این جریان من رفتم. ظهر و بعد از ظهر و چیز و ساعت ش؟، ساعت سِه یِ! بعد از ظهر، سه و نیم بعد از ظهر بود که دیدم من، تلفن زنگ زد! دوباره؛ سنجابی بود، “آقا، جنابعالی خودتون برید فرمان تون رو بگیرید، بنده نمیام”.
    چرا؟!

    گفتم آقا نیا. من هم [؟]، اون وقت! دیگه تند شدم، تو میخوای نیا، به درک! که بیایی. من هم گوشی رو زدم. دیگه غیر از این هم یک مَردی که واقعاً سَرِش به تن ش بیارزِه، نمی کنه دیگه! … :).
    ما “جبهه ملی” رو برای ایران! می خواهیم، ایران رو برای جبهه ملی نمی خواهیم!؛ و برای بنده و آقای سنجابی، خیلی کم تر :))، آخه دلیلی نداره! .
    وقتی یک م/آدم نتیجه ی! اون سیاست را می بینه، باید شــــــرم داشته باشه از حرف زدن! اصلاً. من جای این ها بودم، باور کنید هـــرگز! با شما مصاحبه نمی کردم؛ اگر این قدرت ایمان رو نداشتم، اقلاً می گفتم آقا اشتباه ی شد، همین!. ما خیال می کردیم یک روحانی ییِ ه و میره و این چیزها، اشتباه کردیم و چوب ش هم خوردیم؛ و اینِ ه دیگه کوتاه کنید سخن رو. این!، منطقی بود.
    خلاصه، ایشون که نیامد، من ساعت شیش رفتم اونجا و تا ساعت هفت نشستم. و بعد هم [شاه] به من گفت که شما تا یک هفته ی دیگه باید به من لیست همکاران تون رو بدهید؛ که اون هم توی کتاب هست دیگه و وارد ش نمیشم.