به مصدق بزرگ
دیدمش گویی بکام خود نبود – جرعه ای درفکر جام خود نبود
گرچه دربند غم عشاق لیک – یک سر مویی به دام خود نبود
بندگی ها داشت بردرگاه عشق – لحظه ای اما غلام خود نبود
درد عشاق جهان را می زدود – لیک اندر التیام خود نبود
همچو خورشید سحر بر هر دری – میدرخشید و به بام خود نبود
همچو شمشیری که در پیکار ظلم – لحظه ای اندر نیام حود نبود
با همه اسنادش از آفاق عشق – یک سر سوزن بنام خود نبود
زانهمه سنگی که در راهش فتاد – خارج از راه و مرام خود نبود
زانهمه ارسال احسنت و درود – ذره ای اندر سلام خود نبود
با همه زشتی دشمن در پی – جز محبت در کلام خود نبود
ختم او را گرچه برپا داشتند – تا ابد در اختتام خود نبود
ح-وصال