نه واژه دموکراسی از ما و اکتشاف ماست و نه ما و کشورمان پیشینهی آزادی و دموکراسی را در تمام طول تاریخ داشتهایم. حدود یک سد سال است که بوی آزادی و دموکراسی به مشاممان خورده و از رایحهِ معطرش روح و روانمان نیروئی گرفته است. اما هیچگاه هوای آزادی را استنشاق نکرده و فیض دموکراسی را لمس نکردهایم. پرتوی کمرنگ به مدتی بسیار کوتاه، در فاصلهی بین سال ۱۳۳۰ و ۱۳۳۲ در سرزمینمان درخشید که دولتی مستعجل شد و به قول سعدی «یار نادیده سیر، زود برفت…» و همان پرتو گذرا نیز، چون با مبارزه با استعمار و جوّ هیجان همراه بود، برکاتش را به درستی درنیافتیم.
برهمین منوال، آزادی و آزادیخواهی نیز واژگان مهجوری در فرهنگ ما بوده اند؛ و شوربختانه غیر از ما ملت ایران، در تاریخ ملتهای خاورنزدیک و خاورمیانه نیز هیچ نشانی از آن برجا نیست. واژهی دموکراسی یونانی و ساختهی اروپا و غرب است و در فرهنگ ما پیشینهای ندارد؛ همچنان که فلسفه و دانش نو نیز بنیادش یونانی و غربی است و هیچ ربطی به ما نداشته است. با ذره بین و موچین در لابلای تاریخ گشتن تا شاید نامی و نشانی از دانشمند و فیلسوفی ایرانی بیابیم، هیچ کمکی به حالمان نمیکند. تاریخ گواهی میدهد که در زمان ساسانیان سواد آموزی در انحصار شاهزادگان و فرزندان روحانیان زردشتی بوده و آنان نیز کسانی نبودند که در پی آموزش فلسفه باشند و سواد را یا در حد سپاهیگری میآموختند و رفع نیاز؛ و یا در قد و اندازه دین به گمراهی رفتهی زردشتی. و به همین دلیل، هیچ خبری از دانشمند و فیلسوف در آن دوران نیست. بزرگمهر حکیم نیز تنها نامی دارد و نه نشانی.
اگر زردشت را از لباس قداست پیامبری که بعدها پیروانش بر او دوختند بیرون آوریم، شاید به گونهای بتوان او را واضع نوعی حکمت عقلی به حساب آورد. پس از سقوط ساسانیان و گذشت دو قرن سکوت نیز، نه بوعلی سینا فیلسوف بود و نه ملاهادی سبزواری. اینان اگر جدا از مقولات ماوراءالطبیعه به حکمت عقلی هم نظری داشتهاند، جنبهی کشف و شهود نداشته و فقط و فقط مترجمان و شارحان فلسفهی یونان بودهاند. آنچه هم به نام علم و درخشش فلسفه در فاصلهی بین قرن سوم و پنجم هجری در ایران و یا به تعبیری وسیعتر در دنیای اسلام رخ داد، چیزی جز ترجمهی آثار قدمای یونان نیست. در این میان میتوان تنها خیام و زکریای رازی را استثنا دانست و آنان را در زمرهی دانشمند به حساب آورد؛ و به ابوریحان بیرونی و فارابی نیز اشارهای داشت؛ که متعلق به ماوراءالنهر بودهاند و به ایران کنونی مربوط نمیشوند.
از موضوع دور نشوم. باری، آنچه به نام دموکراسی چندین دهه است نامش در میان ما رایج است و پی به وجودش بردهایم، تنها حربهای شده است برای بستن دهان حریفان و قفل اذهان مخالفان. مدتهاست چون با دنیای غرب و مهد دموکراسی در مراودهایم و به بهرهوری از دانش غرب در تلاش و سرگرمیم، به ظاهر دموکرات و آزادیخواه شدهایم؛ ولی چون از رسیدن به آن درماندهایم، با نام و نشان آن میخواهیم منقدان عقیدهی خود را اگر گردن نزنیم، دستکم ساکت کنیم. گویا دموکراسی و آزادی و دگراندیشی را شناختهایم، اما تنها برای خویشتن خویش. زیرا هیچ سخنی خلاف رأی خود را نمیپذیریم و هیچ ایراد و انتقادی را بر نمیتابیم. شاید علتش آن است که این فنومن، با ما و فرهنگ ما سنخیّت و قرابتی ندارد.
دموکراسی به مفهوم بهرهوری از آزادی اندیشیدن، آزادی گفتار و نوشتار، و آزادی در ذهنیّت و گزینش است. چون اندیشه را کسی نمیتواند کنترل کند و هر کس بدون اطلاع دیگران توانا به اندیشیدن است، لذا مستبدان را قدرت سد تفکر زیردستان و مردم تحت فرمان نیست. اما سخن گفتن و نوشتن که حاصل تفکر است، در فقدان آزادی، هم توسط حاکم مستبد کنترل میشود و هم در ذهن سخنور و نویسنده با خود سانسوری نارس میگردد. در زمان و مکانی که خفقان فاشیستی از هرگونهاش برقرار است، خودسانسوری سرانجام به کنترل اندیشه نیز منتهی شده و ذهن از زایائی باز میماند. به سخنی دیگر، گرچه تفکر امری شخصی است و در هر زمان و مکانی میتوان آزاد اندیشید چون هیچ کس کنشها و واکنشهای مغز دیگر کسان را نمیتواند درک و کنترل کند، اما از یک سو این اندیشه بهرهای ندارد و از دیگر سو، ممکن است هراس از ستمگر مانع ژرف اندیشی شده و حتا به سترون شدن تفکر منجر گردد؛ و نهایتاً جامعه از پویائی بیفتد. به هرحال، اگر آدم فرهیخته و دانش آموخته از بیان اندیشهاش به هر علت عاجز باشد، فردی عاطل و باطل است و جنبهی بیل مکانیکی را دارد. اینحاست که آزادی گفتن و نوشتن ارزش خود را مییابد و نشان میدهد.
آزادی در انتخاب نیز به صورت شخصی، حق مسلم هر انسان محسوب میشود و در جوامع نیز، پایه و مایهی یک حکومت دموکرات است. آزادی در انتخاب مکان زندگی، در آموختن دانش، در ابراز عقیده، نوع پوشش و خوراک، گزینش شغل و حرفه، تعیین همسر و دوست، و بالاخره آزادی سیاسی در انتخاب زمامدار و قانونگزار… از تبعات دموکراسی است.
این سه گونه؛ آزادی اندیشه، سخن، و گزینش را میتوان با همان سه دستور زردشت «پندار نیک، گفتار نیک، رفتار نیک» مقایسه کرد. زیرا در دموکراسی نیز، نیک بودن پندار به نوع انتخاب اندیشه بستگی دارد؛ و نیک گفتاری و نیک کرداری امری الزامی است؛ و قانون حدود نیک و بد را تعیین میکند.
اما پرسش این است: اگر آزادی و دموکراسی به این معناست که هر کس با رعایت قانون آزاد است هرچه میخواهد بگوید و بنویسد و به جامعه عرضه و به عموم ارائه دهد، آیا دیگران حق اظهار نظر و دخالت در رد و تأیید آن را ندارند و کس را نباید آن توان باشد که بر این گفته و نوشته ایراد گیرد و نقدی بنویسد؟ آیا تنها من باید بنویسم و بگویم و دیگران هم فقط بخوانند و بشنوند؟ آیا اگر من کتاب و مقالهای بنویسم و یا در محفلی سخنرانی کرده و نظریهای جدید و منحصر به خود را ارائه دهم، دیگران مجبورند همان دیدگاه را بپذیرند و حق نقد آن را ندارند؟… به طور یقین چنین برداشتی از آزادی اندیشه و نظر نادرست است؛ و این آزادی نیست؛ و در هیچ فرهنگی چنین یکه تازی، دموکراسی نام ندارد.
تا هنگامی که تفکر و ذهنیّت من در همان لوح محفوظ مغزم انبار است و آن را به کلام و نوشته تبدیل نکردهام، نه خلایق را توان درک آن است و نه کس را یارای انتقاد از آن؛ زیرا در دسترس نیست. حتا اگر این ذهنیّت برروی کاغذ آید و در پستوی اتاق خانهام حبس شود، چون در معرض دید و شنود مردم قرار نگرفته، نه کس قادر به درک و نقد آن است و نه من متوقعام که مرا تأیید یا تقبیح کنند. اما اگر تخیل و اندیشهام علنی گشت و با گفتن و نوشتن، ذهنیّتم را در دسترس عموم قرار دادم، لاجرم توقع واکنش خواننده و شنونده و تحمل انتقاد را هم باید داشته باشم. کتابی که چاپ و منتشر میشود؛ سخنی که بیان و پخش میگردد؛ و مقالهای که نوشته و در جراید به چاپ میرسد، از آن تاریخ دیگر تنها متعلق به صاحبش نیست، بلکه هر خواننده و بیننده و شنوندهای نیز در آن شریک است. از اینجا نوبت شنونده و خواننده است که اگر خواستند بتوانند مطلب را بررسند و آن را نقد کنند. بدیهی است که هر نقدی نیز الزاماً منفی نیست و چه بسا نقدها که مثبت بوده و در چرخهی تعریف و توصیف اثر دور میزند.
شوربختانه چون فرهنگ نقد و بررسی – مانند همه چیزمان- در میان ما رایج نیست و هر ایراد به دیدگاه و سخن و نوشتهمان را به دشمنی و کینهورزی تعبیر میکنیم، همچنان در سرجای خویش درجا میزنیم و پیشرفتی در کار نیست. ما در نوشتن مقاله و کتاب، خود را از جایگاه یک متذکر و آگاهی دهنده، به مقام مرشد و معلم و استاد صعود میدهیم و به جای روشنگر، اندرزگو میشویم. چنین است که نقد دیگران به نوشته و گفتارمان را نوعی عداوت میپنداریم. بالاتر از آن، این نقادی را عملی خلاف دموکراسی مینامیم.
بیشبهه آنچه ما از دموکراسی شناختهایم، با نیّت واضعان اصلیی دموکراسی متفاوت است. در فرهنگ ما دموکراسی یعنی اینکه من هرچه میخواهم بگویم و بنویسم؛ اما کس را پروا و پروانهی آن نباشد که بر این گفتار و نوشتار خرده گیرد. من باید آزاد باشم هرچه لازم میدانم بگویم و بنویسم؛ برای هر ایده و پدیدهای تبلیغ کنم؛ هرآنچه را – درست یا نادرست- حقیقت میانگارم به بیان آورم و منتشر کنم، اما مباد آن که تو بر من ایراد روا داری! مباد آنکه تو سخن مرا نپسندی. اگر هم سخن مورد پسندت نیست، حق نداری در موردش اظهار نظر کنی… من در مقام پیامبرم و بر سخن پیامبر ایراد روا نیست. تو اگر بگوئی و بنویسی که این دیدگاه من درست نیست، به دموکراسی ضربه زده ای. دموکراسی به من اجازه میدهد که آنچه میخواهم بگویم و بنویسم؛ اما اگر تو از این سخن و نوشته خرده گرفتی مستبدی… من این را گفته و نوشته ام که مردمان از آن پند گیرند، نه ایراد!
در چنین حال و قال و مقالی است که نصف دموکراسی را که مربوط به خودمان است میگیریم و میچسبیم و آن را چون پتک برسر حریف میکوبیم و نیم دیگر را زیر پا له میکنیم. این شیوهی «نیمهای از دموکراسی» در میان فاشیستها و کمونیستها و دینمداران نیز امری رایج است. آنان مرتب فریاد برمیدارند آزادی نیست. اما چون نیمی از آزادی را طالبند تا خود را بالاکشند، زمانی که آزادی داده میشود و آنان حکومت را قبضه میکنند، استبداد و خفقان مجدداً برپا میشود.
تمام کسانی که به نقدهای من از نوشتهها و نظریات دیگران، ایراد میگیرند، نخستین سخنشان این است که به من تفهیم کنند«…من دموکراسی را نمیشناسم و اجازه نمیدهم دیگران سخن و نظر خود را منتشر کنند…» زهی تأسف از این نوع داوری. دهان من بچاد اگر چنین سخنی بگوید و دست من بریده باد اگر چنان مفهومی بنویسد. من میگویم و باز هم تکرار میکنم: اگر آزادی و دموکراسی به شما اجازه میدهد هرآنچه را میپسندید و روا میدارید بگوئید و بنویسید، همان «چیز» نیز به من حق میدهد که آن نظر و نوشته را نقد کنم. دموکراسی همان اندازه که به من نویسنده حق نوشتن و اظهار نظر میدهد، به ناقدان نیز اجازهی نقد و بررسی داده است.
من آزادم بنویسم. اما اگر شما آزاد نباشید بر من ایراد گیرید، من همچنان درجا خواهم زد و در آن ذهنیّت سخیف باقی خواهم ماند.
واژههائی مانند انتقاد سازنده و انتقاد پویا و نظیر آن نیز از اختراعات زمامداران مستبد است؛ تا بدین وسیله، تأیید کار و رفتار خود را به آسانی به ملت تحمیل کنند. وگرنه انتقاد یعنی بررسی همه جانبهی یک امر، کار، نوشته، موضوع و پدیده.
کالیفرنیا – محمد علی مهرآسا
۲۵/۸/۲۰۱۳