گوشی را بر میدارد تصویرش بر صفحه تلفن ظاهر می شود .از پشت شیشه عینک هاله نازکی از اشگ را می توان دید .طبق معمول بسیار آرام صحبت می کند .میخواهم درگذشت خواهرش را تسلیت بگویم .می گوید: “خواهش می کنم یک ساعت دیگر زنگ بزن دارم در این بلوار کوچک قدم می زنم خلوت کرده با خودم وخیالش.”
اندوه نشسته بر چهره اش را حس می کنم اندوه برادری که بخش بزرگی از خاطراتش با او گره خورده است. ساعتی بعد زنگ می زند .صدایش طبق معمول آرام است اما همراه با لرزش دردی افزوده برآن!
وحید جان “تسلیت می گویم .” مکثی می کند ،چهره اش فشرده می شود. به دیوار تکیه می زند “ابوالفضل جان میدانی در این چند روز چند نفر زنگ زده تسلیت گفتته اند؟ کسانی چنان متاثر وگریان که من بدلجوئی آنان نشستم!
همه بخودشهین به کاراکترفداکاراوبرمیگردد.که همه چیز را تحت الشعاع قرار میداد. سال ها زندان کشیدن وتحمل آن همه ستم که بر او رفت برایم آن اندازه برجسته نبود که جنبه های وسیع انسانی او.
اورا همیشه بانوی چراغ بدستی میدیدم که در پی انسانی دردمند کشیده می شود واز هیچ چیزی برای آسایش او دریع نمی کند.حتی زندان رفتنش نیزدر رابطه با انسان ومبارزه برای عدالت و ساختن جهانی انسانی بود.
چشمه ای از درونش می جوشید لبریز از عشق وتعهد نسبت به انسان هیچ امر مربوط به انسان بخصوص انسان های ساده وزحمتکش نبود که او با آن بیگانه باشد.
گوئی تنها برای این پا بجهان هستی نهاده بود که بخشی از باررنج ومحنت رنج دیدگان را بر دوش بکشد. بی آن که لحظه ای بخود بیاندیشد.
از کودکی چنین بود. چند سال قبل که سکته کرد ودر بیمارستان بستری گردید .تمام روزها انبوهی ازمردم عادی، کسانی که اورااز دور ونزدیک می شناختند برای دیدنش به بیمارستان می رفتند.ناظرانی که اورا نمی شناختند می پرسیدند که این شهین توکلی کیست؟انسان شکوهمندی که حتی در زندان زمان شاه نیز در هر سلول در هر بندی که قرار گرفت سکوت زندان شکست،شادی وامید آفرید.”
“شهین جوان ترینِ ما بود. زادۀ نخستین روز بهار، اول فروردین ۱۳۲۷ در مشهد. جوان و زیبا و تیزهوش و وفادار. تیزهوشی اش همه جا و همه وقت به دادِ ما می رسید. چه در سلول های نمور و تاریک زیرزمینِ ادارۀ اطلاعات شهربانی کل کشور، چه در زندان اوین و چه در زندان قصر. اگر بخواهم از درایت و تیزهوشی اش مثال هایی بنویسم، به درازا خواهد کشید.
به این مختصر بسنده می کنم که در آن دوره ی غلبه ی شور و شعار بر شعور، بودنِ شهین در کنارِ ما برای پیروی از منطق «مغزی سرد و قلبی گرم»، برایمان نعمتی بود. به همان اندازه که تحرک فکری داشت، تحرک جسمی هم داشت. این دو خصیصه، شهین را یار و یاور روزهای سخت مان در زندان کرده بود.آنقدر مهربان بود که می شد طپش های عاطفی اش را از درخشش چشمان زیبایش دید. همیشه لبخند به لب داشت که هم حکایت از شرمی دخترانه می کرد و هم مهری مادرانه. لبخندهای او گاه طنز ناگفته ای را در برداشت. از روی نوع لبخند و حرکات سر و گردنِ شهین می شد فهمید که درذهن او چه می گذرد .همیشه این بیت را زیر لب زمزمه می کرد .
من که ملول گشتمی از نفسِ فرشتگان
قیل و مقال عالمی می کشم از برای تو”بخشی از نوشته خانم رفیه دانشگری
“در اوین هیچ ملاقاتی نداشتم و از همه چیز بیخبر بودم. به سلول عمومی هم که رفتم وضع بقیه هم بهتر از من نبود. یکی دو نفر زیر اعدام بودند و چند نفری منتظر دادگاه و همه بدون ملاقات. بعد از مدتی حرفها و خاطره گویی ها تمام شده بود و تعدادمان ثابت مانده بود. زمان کند میگذشت و حالتی از کلافگی و پرخاشگری بر فضا سنگینی میکرد. شروع کرده بودیم به بهانه گرفتن و به پر و پای هم پیچیدن.
با این نوع حال و هواها به تجربه آشنا بودم، چه در بیرون که معلم بودم و چه در زندان. به تجربه میدانستم بهترین راه حل در حال و هوایی که کلافگی و پرخاشگری بر روح و روان آدمی مسلط میشود، رو آوردن به کار است. کاری که احساس آفرینش، تولید کردن و مفید بودن را در وجود آدم برانگیزد، زنده کند
سپس داستان ساختن یک گلدان از خمیر نان را که به ابتکار او صورت می گیرد نقل میکند کار شبانه روزی یک ماهه زندانیان هم بند برای ساختن آن.
. برای ساختن گلدان حدود یک ماه با جان و دل کار کرده بودیم. بدنه گلدان و نقشهای برجسته روی بدنه چنان محکم و یکپارچه از آب درآمده بود که انگار سنگ مرمری را تراش داده باشیم.گلدان زیبایمان را با نقشهای رنگین برجسته اش گذاشتیم روی لبه پنجره. دیگر نمیخواستیم آن را از چشمها پنهان کنیم.
در حال راه رفتن و در هرگوشه اتاق که بودیم با عشق به آن نگاه میکردیم و در باره زیبایی و محاسن آفریده خودمان حرف میزدیم
تا روزی که سرانجام نوبت بازرسی اتاق ما رسید. نگهبانها گلدان را با تحسین فراوان از اتاق بردند. چند روزی غصه خوردیم. تا اینکه یکی از همسلولیها گلدان ما را در ویترین مخصوص دفتر رئیس زندان، سروان روحی دید. جایی که زیباترین کارهای دستی زندانیان زن و مرد در اوین، گردآوری میشد. از جمله مجسمه اسبی که تو ساخته بودی ویدا!
دیگر خیالمان راحت شد. میدانستیم که حاصل کارمان از میان نرفته و در کنار کارهای هنری دیگری، حتی زیباتر از خود جا گرفته است.”بر گرفته ازنوشته شهین توکلی در کتاب داد وبیداد ویدا حاجبی
“او چنین بود تمامی این سال ها که در مشهد در کنار مادر بود پرستاریش کرد هر پرستاری که آمد مدتی کار کرد ومورد قبول مادر نشد ورفت او مدتها بعد از رفتنشان حقوق آن را می پرداخت .چرا که اعتقاد داشت این حق آن ها ووظیفه کسانیست که آن را بکار خوانده اند.
دیروز زنی زحمت کش بخانه مان رفته، هنوز مادرم زنده است گریه کرده ، گفته است من در مقابل تمام محبت های شهین خانم فقط می توانم بیایم وبی دستمزد کار کنم! چرا که در تمامی دروران سخت زندگی من وفرزندانم دست من را گرفت. این حداقل کاری است که می توانم بکنم.
حال او رفته است با دنیائی ازخاطرات انسانی . همین چندی قبل بود که بمن زنگ زده گرفته وغمگین از زن کارگری گفت که دختر چهارده ساله اش را از مدرسه بیرون کرده بود التماس می کرد که کمکش کنم .گفتم بیاورد خانه تا در حد امکان درس هایش را یاری کنم .دخترک قادر بدرس خواندن نبود چرا که گرفتار فحشا بود وشاید اعتیاد .برحال دخترک گریه میکرد واین که کاری ازدستش بر نمی آمد .این جامعه کجا می رود؟ که در مشهد دختر چهارده ساله روسپیگری میکندو مادر رنج می کشد چه کار باید کرد؟ واشگ می ریخت.
مکثی می کند. چه می توانم بمردی بگویم که اندوه از دست دادن خواهری چنین را در غربت ناگزیر باید تاب آورد ؟ لب فرو می بندم ! احساس می کنم که من نیز احتیاج به تسلیت شنیدن دارم. نه من بلکه ملتی که چنین زنانی در دامان آن ها پرورده می شوند.قدم به زندگی می نهند آن را معنا می کنند! تلطیفش می نمایند،سیمای انسانی به آن می بخشند ! مشام زندگی ،مشام جهان را عطر آگین می سازند!با اکسیر مهر ومهربانی جاودانه وبی گزندش می کنند ومی روند. یاد شهین توکلی گرامی باد.
از: گویا