یاس ایرانی؛ تراژدی زندان و شکنجه

یکشنبه, 23ام آبان, 1400
اندازه قلم متن

یاس ایرانی اثر خسرو دوامی موضوعی بسیار ساده، اما عمیق دارد. راوی داستان پس از سال‌ها شکنجه‌گر خویش را در آمریکا می‌بیند. درد فراموش‌ناشدنی سالیان را به یاد می‌آورده، در تردیدهایش سرانجام او را به اسارت می‌گیرد.    

Buchcover „Jase Irani“ von Khosro Davani

داستان روایت انسان‌هاست، روایت آنان که بر بستر تاریخ در جامعه با یکدیدگر زندگی می‌کنند. انسان روایت می‌کند تا جهان خویش را به شکلی بنا کند. این شکل می‌تواند بر بوم نقاشی به رنگ بنشیند، در سازی و آوازی و یا سرودی جا خوش کند و یا به داستان درآید. او روایت می‌کند تا در دفاع از ارزش‌های خویش، آ‌ن‌ها را با دیگران در میان بگذارد و چنین است که داستان‌نویس روایت خویش را از هستی شخصیت‌های داستانش و موقعیت‌هایی که در آن زیسته‌اند، تصویر می‌کند تا جهانی دیگر بیافریند.

راوی داستان «یاس ایرانی» که پس از هشت‌سال ‌و یک‌ماه‌ و سه‌ روز زندان در جمهوری اسلامی، سرانجام از کشور گریخته و ساکن آمریکا می‌شود، روزی برحسبِ اتفاق جهت تعمیر لوله‌آب به خانه‌ای وارد می‌شود که صاحب آن کسی نیست جز شکنجه‌گرش در زندان. با او چه باید بکند؟ چه می‌تواند بکند؟ چنین موقعیتی دستمایه این رمان است و به گرانیگاه آن تبدیل می‌شود.

در جهان داستان آسیب‌های روانی چه بسا به شکل‌های مختلف، گاه تکه‌تکه هم‌چون روانِ پریشِ شخصیتی از داستان و گاه هم‌چون حادثه‌ای غیرقابل پیش‌بینی روایت می‌شوند تا از این طریق دریچه‌ای نیز به ذهن خواننده گشوده شود که ببیند و در نگاه به این آینه، خود و موقعیتِ واقعی و یا موهوم خویش را نیز بازشناسد.

آسیب روانی که پیش آید هراس، ترس، احساس یأس و یا خشم نیز خواسته و ناخواسته با آن همراه می‌شوند تا در یک هم‌آمیزی دهشتناک جهان انسان را به تخریب بکشانند. جهان ذهنِ آدمی که پریشان گردد، در رابطه و رفتار او نیز اغتشاش سر برمی‌آورد. بیهوده نیست که در پی هر آسیب و تخریب، در تعریف جهانِ انسان و چه بسا جامعه، از واژگانی چون پس و یا پیش از حادثه استفاده می‌کنیم.

«یاس ایرانی» نیز بر چنین بستری شکل می‌گیرد. جهان راوی با آن‌چه بر او و همسرش در زندان گذشته دو پاره شده است؛ پیش از بازداشت و پس از آن. از این منظر پاره‌های ذهن او دگربار فعال می‌شوند، از گذشته به حال می‌آیند تا در تقابل باهم، موقعیت کنونی روشن‌تر گردد. تکه‌های ذهن فرصت نگاه به حاشیه‌ها ندارند و نویسنده آگاهانه از پراکنده‌گویی می‌پرهیزد تا بر آن چیزی متمرکز گردد که چون داغی ابدی با راوی همراه است.

راوی در آمریکا تعمیرکار است و  در این راستا به ویلایی وارد می‌شود که هم‌چون «بهشت» در محاصره یاس‌های ایرانی قرار دارد؛ با حوضی پُر از ماهی‌های رنگارنگ، یک سگ کوچک سفید و دو قفس بزرگ که در یکی دو طاوس و در آن دیگر کبوتر و مرغ و خروس اسیرند. صاحبخانه که خود را سیروس متقی معرفی می‌کند کسی نیست جز حاج میثم، شکنجه‌گر معروف زندان که در انواع شکنجه، به دار کشیدن و کشتن مهارتی بی‌تا داشت. میثم در این ویلای بزرگ تنها زندگی می‌کند. به گفته باغبان پیش‌ترها رفت‌وآمد اینجا زیاد بود، حال اما کاسته شده است.

راوی در ورود به خانه نخست صدایش را می‌شنود و با شنیدن آن «صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم». نویسنده از همان آغاز بی‌آن‌که بخواهد میثم را معرفی کند، از واژگانی چون نماد استفاده می‌کند که هر یک را تاریخی‌ست دراز از تاریخ زندان در جمهوری اسلامی؛ «دروازه‌های آهنی باغ را قفل و زنجیر کرده بود. دسته کلیدش را بیرون آورد و کلیدها را یکی‌یکی روی قفل آزمایش کرد.»

«دروازه‌های آهنی» و «قفل و زنجیر و کلید»، همه در شمار ابزاری هستند که زندانی را از زندانبان جدا می‌کند. در همین راستاست «پوتین بزرگ او» و سرانجام؛ «سیروس را دیدم عرقریزان فرغونی از هیزم را با خودش بالا می‌آورد. تپش قلبم شدیدتر شد. حس کردم همین حالاست که حالم به‌هم بخورد. سرم را به پشت صندلی تکیه دادم. چشم‌هایم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم.»

فرغون و صدای آن تداعی‌گر جنازه‌کشی‌هاست در زندان که نعش اعدامی‌ها را با آن به کامیون حمل می‌کردند. راوی حمل نعش‌های همبندان خود را به همین شکل، آن‌جا که میثم به کار تدارک اعدام‌ها و نقل‌وانتقال نعش‌ها مشغول بود، به یاد می‌آورد؛ «شب چهارم پچپچه‌ها شروع شد. هر کس چیزی می‌گفت. مدتها بود ملاقات‌ها را قطع کرده بودند. نگهبان‌ها کلامی بر زبان نمی‌آوردند. شب چهارم، شب سکوت بود. منتظر خواندن اسم‌های بقیه‌مان بودیم. نیمه‌های شب، خواب و بی‌خواب، روی زمین دراز کشیده بودم که صدای قارقار موتور کامیونی را شنیدم. بعد سکوت بود و آنوقت صدایی ممتد شبیه قژقژ کشیده شدن چرخی سنگین روی زمین آمد. اول فکر کردم خیالاتی شده‌ام. بلند که شدم، دیدم که صدا را دو ـ سه نفر دیگر هم شنیده اند. یکی‌شان قلاب گرفت و من بالا رفتم. رنگ روی شیشه‌ی پنجره کوچک سلول را تراشیده بودیم. از لابه‌لای درزهای شیشه به بیرون که نگاه کردم، آسمان را دیدم که یکسره آبی بود و بعد قرص نقره ای ماه را، که دیوارهای سیمانی روبرو و سیمهای خاردار را روشن کرده بود. به پایین که نگاه کردم، تلّی از دمپایی‌های پلاستیکی را دیدم که رویهم تلنبار شده بود. آنطرف‌تر دو کامیون حمل گوشت را دیدم که کنار هم پارک شده بودند. یکیشان خالی بود و آن یکی پُر. روی بارِکامیون برزنت کشیده بودند . کسی روی برزنت‌ها راه می‌رفت. چیزی نرم زیر پایش موج می زد و پایینتر می‌رفت. دوباره صدای چرخ را شنیدم.  میثم را دیدم که برای لحظه ای ایستاد، به آسمان نگاهی انداخت، با آستین عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و بعد فرقونی پر از طناب را از گوشه‌ای به گوشه‌ای دیگر ‌برد.» و او به یاد می‌آورد که در همین شب از سی‌ودو نفرشان را که صدا کردند، بیست‌ویک نفر بازنگشتند.

راوی چه باید بکند در این موقعیت؟ چه می‌تواند بکند؟

داستان در انسان احساسی را برمی‌انگیزد ناب و نو، احساسی که تا کنون تجربه نکرده‌ایم. این احساس می‌تواند رنج و درد باشد یا زیبایی و سرگشتگی. شاید هم فاجعه‌ای که پیش رو داریم و بدین‌سان با واژگانی بیان شده است. به زیر این احسای گاه می‌خندیم و لذت می‌بریم و گاه درد می‌کشیم و می‌لرزیم. گاه نیز عرقی شرم بر تن ما می‌نشیند و بر خویش خشم می‌گیریم. و این‌ها در کلیت خویش همه آن چیزهایی هستند که برای شناخت و فهم جهان بدان‌ها نیاز داریم.

رمان محصول عصر مدرن است، زمانی که انسان خدا را از آسمان به زمین می‌کشاند تا خود برای خویش و آینده‌اش تصمیم بگیرد. انسان در این جهان بی‌خدا هیچ راهی جز آن ندارد که خود برای خویش تصمیم بگیرد و با عقل خویش بیندیشد و داوری کند. این انسان نمی‌تواند چون خداوند بر همه‌چیز ناظر باشد. فقط آن چیزی را می‌بیند که در محدوده‌اش قرار دارد.

راوی «یاس ایرانی» که نامی ندارد و نویسنده به عمد او را بی‌نام می‌کند تا به دردی و مشکلی عمومیت بخشد، وجودش سراسر کینه است، همان کینه‌ای که به توصیه همبندی با یاد آن شلاق و شکنجه را تاب آورده بود؛ «یادت باشد، فقط کینه دردت را تسکین می‌دهد، نه هیچ چیز دیگری.»

از ازدواجش با پروین هنوز شش ماه نگذشته بود که در اوج روزهای خوش عشق، بازداشت شدند. بیست سال بیشتر نداشت. همسر به زیر شکنجه‌های میثم نادم می‌شود و راوی روزی را به یاد می‌آورد که او را به همراه دوست همبندش مهرداد برای اعدام می‌برند. مهرداد به دستور میثم در کنار درختی به رگبار بسته می‌شود. پس از آن حاجی دو زن را از اتوموبیلی پیاده می‌کند. به دست یکی «کمری‌اش» را می‌دهد تا تیر خلاص را بر سر قربانی شلیک کند. «دست زن به شدت می‌لرزید. من دستش را دیدم که پایین آمد و صدای هق‌هق بلندش را شنیدم. زن دومی جلوتر رفت، اولی را کنار زد، اسلحه را گرفت و بی‌هیچ درنگی شلیک کرد…میثم زن‌ها را به نام صدا زد. زن‌ها برگشتند و نزدیک‌تر آمدند. من حس کردم همراه برف‌ها دارم آب می‌شوم و در عمق زمین فرو می‌روم. پروین با چشم‌های شیشه‌ای که هیچ حسی از آشنایی در آن نبود، توی چشم‌های من نگاه می‌کرد. پروین کمری را به میثم پس داد. جلوتر رفتم، کنار میثم، بین پروین و جسد مهرداد ایستادم. میثم کاغذ و مداد را جلویم گرفت.»

و همین صحنه است که سال‌ها «وقت و بی‌وقت، در شب‌های اضطراب و کابوس و بی‌خوابی» به سراغ راوی می‌آید و وجودش را درهم می‌ریزد. او نادم نمی‌شود. در اقدام به خودکشی نیز ناموفق می‌ماند و نجات می‌یابد. دگربار شکنجه می‌شود و با کینه در برابر خشم میثم مقاومت می‌کند. خشم شکنجه‌گر را پایانی نیست، کینه راوی را نیز. و همین خشم و کینه است که حال دگربار شعله‌ور گشته، زندانبان و زندانی در موقعیتی دیگر در برابر هم قرار گرفته‌اند.

در این موقعیت چه باید کرد؟ چه می‌توان کرد؟

داستان موقعیت انسان را به نمایش می‌گذارد. من خواننده امکان‌ها و اختیارها را می‌بینم و می‌کوشم بی‌آن‌که حکمی قطعی در باره کس و یا چیزی صادر کنم، در دوری از شتاب در قضاوت، در تردیدهای شخصیت‌ها با آنان همراه شوم.

راوی به یاد می‌آورد روزی را سال‌ها بعد، آن‌گاه که پس از آزادی از زندان به ترکیه می‌گریزد. نامنتظر پروین به او زنگ می‌زند و در پی سال‌ها بی‌خبری و فاصله ازهم، از او برای خروج از ایران کمک می‌خواهد. پروین «یک‌سال بود که آزاد شده بود. اطرافیان طردش کرده بودند. اتاقی ارزان اجاره کرده بود و در کارگاهی سری‌دوزی می‌کرد.»

راوی در جنگی عظیم با خویش به زندگی دوباره با پروین تن می‌دهد، غافل از آن‌که پروین بیمارتر از آن است که چنین هدفی در سر داشته باشد. و این بخش دیگری از برنامه‌های میثم است که این‌بار همراه پروین که حامله است و به احتمال از میثم، تا ترکیه نیز می‌آید.

پروین به همراه راوی به آمریکا می‌کوچد. فرزندش که بهرنگ نام دارد حال بزرگ شده و با راوی زندگی می‌کند. پروین خود اما سال‌هاست بی‌آن‌که سخنی بر زبان راند، خاموش و آرام، سفیدپوش و ژولیده، ساکن بخش ویژه یک آسایشگاه روانی‌ست. او حتا فرزند و همسر را نیز دیگر نمی‌شناسد و یا می‌شناسد و در برابرشان مبهوت است.

قربانی خشونت جهانی ناامن در ذهن دارد. برای او که جهانش پاره‌پاره شده، پس از حادثه، توان پیوند با جهان پیش از حادثه را ندارد و زندگی از سیر طبیعی خویش بازمانده است. تمامی احساس‌های او در مسیری منفی سیر می‌کنند. شاید بتوان با دارو و درمان آن را تسکین داد، اما فراموشی و رهایی از آن ناممکن است.

آن‌کس که درونش آسیب دیده باشد، به موقعیتی دشوار در هستی گرفتار می‌آید و احساس و رفتاری ناهنجار پیش می‌گیرد. چه بسا در سرکوب ذهن خویش، در خود فرو می‌رود و از هرگونه سخنی و روایتی می‌گریزد و این همان موقعیتی‌ست که پروین بدان گرفتار آمده است. راوی به دشواری می‌کوشد با آن کنار آید.

در چنین موقعیتی‌ست که راوی با میثم روبرو می‌شود، اگرچه میثم او را به یاد نمی‌آورد.

در این موقعیت چه باید کرد؟ چه می‌توان کرد؟

راوی در کشمکشی بی‌پایان در درون خویش، «حس می‌کردم هستی‌ام به طرز هراس‌آوری با زندگی میثم گره خورده است… حالا با حضور دوباره میثم تکه‌های پراکنده و ازهم‌گسیخته، مثل حشراتی جوراجور و لجوج از نهانگاهی بیرون می‌آمدند و دنیایم را به آتش می‌کشیدند. به بدن عریانم نگاه می‌کردم، به شانه‌ها، به دست‌ها و به پاها که ابزار عذابم شده بودند. بین کابوس‌هایم، توی چاهی بلند و بی‌انتها دست‌وپا می‌زدم…»

در چنین موقعیتی‌ست که یورش به میثم را آغاز می‌کند: بخشی از خانه‌اش را به آتش می‌کشد، باغش را می‌سوزاند، جانورانش را هلاک می‌کند و سرانجام دست‌وپایش را می‌بندد و او را در همان موقعیت «تابوت»ی قرار می‌دهد که خود اسیر آن بود. در این میان صندوقی را در خانه میثم کشف می‌کند که در آن عکس‌هایی از پروین را می‌یابد که نشان می‌دهد آن دو مدتی را در ترکیه باهم زندگی کرده‌اند. کینه‌اش فرونمی‌نشیند، توان کشتن او را نیز ندارد؛ «مانده بودم که چکار کنم. نمی‌توانستم ببخشمش، چون نمی‌توانستم آن‌چه را که بر من و بر خیلی‌های دیگر گذشته بود، فراموش کنم. توان کشتن را هم در خود نمی‌دیدم. کم‌کم داشتم از خودم و دنیای گند و گُهی که ساخته بودم، متنفر می‌شدم.»

سرانجام به دوستی در ایران زنگ می‌زند. ماجرای اسارت میثم را بازمی‌گوید و از او می‌پرسد؛ «دوست داری چیکارش کنم رفیق؟ با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد، گفت، مگه فرقی هم می‌کنه؟»

راوی خانه میثم را ترک می‌گوید و داستان پایان می‌یابد.

پرسش‌ها اما هم‌چنان پرسش می‌مانند.

آیا راوی نماد همه شکنجه‌شدگان است و آنان که زندان تاب آورده‌اند؟ آیا او خود به عنوان قربانی، حال به شکنجه‌گر تبدیل نشده است؟ پنداری این اثر به عمد می‌کوشد ما را به جایی بکشاند که در آن خود را در موقعیتی دیگر بازیابیم و این‌که در این موقعیت چه می‌کردیم. در گذر از وحشت دوران خفقان و رسیدن به آزادی برای بقای آن چه باید کرد؟ آیا شکنجه‌گر و شکنجه‌شونده می‌توانند در آزادی در کنار هم زندگی کنند؟ چگونه می‌توان درد را التیام بخشید و از سرکوب‌های آینده پیشگیری کرد. با شکنجه‌گر چه باید کرد؟

خسرو دوامی

خسرو دوامی

آیا می‌توان از میان تراژدی رنج و اندوه به یک خوش‌بینی و یا حداقل یک خوش‌بینی تراژیک دست یافت و از این راه به هستی خویش معنا بخشید؟ داستان بلند «یاس‌ایرانی» با خوش‌بینی فاصله‌ای دراز دارد، اما در پاسخ به پرسش‌ها، در بازیابی معناهای هستی به خواننده کمک خواهد کرد.

ما نمی‌توانیم آسیب‌های روانی جامعه خویش را درمان کنیم. گذشته درمان‌شدنی نیست، اما می‌تواند تسکین یابد و ترمیمی باشد برای آینده. تجربه‌ها را نمی‌توان فراموش کرد، لازم هم نیست که فراموش گردند و چه بهتر که فراموش نشوند. برای اندوه حاصل نیز نمی‌توان جایگزینی یافت، اما می‌توانیم به ارزش‌هایی نو دست یابیم و به زندگی ادامه دهیم.

داستان‌هایی از نوع یاس ایرانی در جست‌وجوی شادی نیست، فقط می‌کوشند مفاهیمی از هستی را بازیابند. آن‌ها حکایت‌هایی از چیستی و کیستی ما هستند؛ روایت جهان‌های تخریب‌شده ما و این‌که آیا می‌توایم آن‌ها را از نو بسازیم؟

هر روایت داستانی حکایت یک تجربه است. تجربه‌ها بازگفته می‌شوند تا در پی آن‌ها زندگی ادامه یابد. روایت‌ها، آن‌ها که تراژدی هستند و بار تاریخی دارند، می‌توانند هشداری باشند بر نگرش انسان بر هستی. چنین روایت‌هایی با بنیان از گذشته می‌توانند به آینده نظر داشته باشند. «یاس ایرانی» نیز در همین راستا به آینده نظر دارد.

نویسنده: اسد سیف

از: دویچه وله

 


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.